اندکى پس از ایجاد اردوگاههاى کار اجبارى، ظهور فاشیسم، و در پى آن آشویتس، همه این پرسش را از خود مىکردند که چگونه و چرا باید با این اندازه پیشرفت انسان در حوزههاى فکرى و اجتماعى، چنین پدیدههاى خشونتبار و مخربى رشد کند. البته بعدها فیلسوفان و اندیشمندانى چون ریکور، گادامر، لیوتار، دلوز، و … کوشیدند تا این بحثها را در گفتمانهاى رایج زمانهشان درونى کنند و به نقد این پدیدهها بپردازند. اما امروزه بهویژه پس از حادثه یازدهم سپتامبر، بشر با خشونتى فراگیرتر که به تعبیر ژان بودریار مىتوان از آن به خشونت جهانى یاد کرد، روبهرو شده است. تحلیل شما بهعنوان یک انسانشناس از این مسئله چیست؟
اگر بخواهیم از بحث شما و مثالى که آوردید؛ یعنى از فاشیسم، آشویتس، یا اردوگاه مرگ آغاز کنیم باید ابتدا این پرسش را پیش روى خود بگذاریم که: آیا باید آشویتس را عارضهاى بر مدرنیته به حساب آوریم یا نتیجهاى از آن؟ البته همین بحث را در مورد بسیارى از پدیدههاى نامطلوب دیگر، ازجمله یازدهم سپتامبر نیز مىتوان یادآور شد: آیا تروریسم عارضهاى است که دموکراسى یا جهان مدرن را تهدید مىکند، یا تروریسم خود نتیجه جهان مدرن است؟ از لحاظ نظرى در هر دو مورد باید حق را به کسانى بدهیم که پاسخ دوم را برمىگزینند؛ کسانى که معتقدند آشویتس نتیجه مدرنیته و متعاقب آن یازدهم سپتامبر پیامد نظم جهانى است. البته این نه فقط نظر ما که نظر بخشى بزرگ از روشنفکران چه در حوزه فلسفه و چه در حوزه علوم اجتماعى است. با این وصف، نباید تصور کرد که بر پایه این نظر، ما لزوماً در یک بنبست قرار بگیریم. راههاى زیادى براى خروج از این موقعیت وجود دارند. براى یافتن این راهها نیاز به درکى دقیق از شرایط و کنار زدن شبهها، ابهامها، و ذهنیتهایى متوهم است که تصاویرى دروغین از واقعیت عرضه مىکنند و ما را به داخل کوره راههایى بنبست مىکشانند.
این تصاویر دروغین از واقعیت یا به گفته ژان بودریار، تصاویر وانموده چگونه عمل مىکنند و بر درک ما از واقعیت سایه مىافکنند؟
خشونت تروریستى یا واکنشهاى افراطى علیه مدرنیته، عوارضى بیمارگونهاند که مىتوان مثل هر بیمارى دیگرى، به جاى برخوردى اساسى و ریشهاى از راه روشهاى تسکیندهنده و کوتاهمدت با آنها برخورد کرد. پس از حادثه یازدهم سپتامبر که در نوع خود مىتوانست هشدارى براى ایجاد تغییرى اساسى در نظمجهانى باشد، شاهد بودیم که عملاً تغییر مثبتى صورت نگرفت. حتى مىتوان گفت که تغییر در جهت منفى بود. بدین معنا که نظم جهانى با روشهاى سرکوبگرانه و مکانیستى سعى کرد تا عارضه را از میان بردارد. مثلاً به وسیله یک جریان جهانى تحت عنوان مبارزه با تروریسم که در امتداد آن افغانستان و عراق اشغال شدند. این جریان نهتنها در سطح جهانى نظامیگرى و سرکوبگرى را تقویت کرد، بلکه در داخلِ خودِ نظامهاى دموکراتیک غربى بیشترین فشار را – به ویژه در امریکا – بر ساختارهاى دموکراتیک وارد آورد. به همین دلیل امروزه بسیارى از روشنفکران وقایع پس از یازدهم سپتامبر را با دوران مککارتیسم در دهه پنجاه قرن گذشته، مقایسه مىکنند. حتى مىتوان گفت که حرکت اخیر، خیلى شدیدتر از مککارتیسم به پایههاى دموکراسى امریکا یورش برده است.
چرا از حادثه یازدهم سپتامبر درس لازم گرفته نشد؟
به این دلیل که رویکرد حاضر شاید سادهترین، در دسترسترین و درعینحال کمزیانترین رویکرد براى نظم جهانى به شمار مىآمد. کمزیانترین به ویژه از لحاظ اقتصادى؛ یعنى تغییراتى که کمترین ضربه را به منافع نظم جهانى وارد مىکردند. به هرحال، به نظر مىرسد این مسئله خطر بارز اینگونه از خشونت را در اشکال جدیدش افزایش داده، همانطورکه اشکال پیشین آن را هم به طور کامل حفظ کرده است.
چرا شما ظهور فاشیسم و وقوع یازدهم سپتامبر را پیامد مدرنیته مىدانید؟
همانطورکه اشاره شد، این پدیدهها نتیجه اجتنابناپذیر مدرنیتهاند. وقتى چیزى اجتنابناپذیر باشد، نمىتوان آن را تهدیدى بیرونى یا حادثه استثنایى قلمداد کرد. مىدانیم که رشد اقتصادى ایجاد نابرابرىهاى اجتماعى مىکند. بنابراین، از آغاز نمىتوان برنامهریزى یا تفکر درباره رشد اقتصادى را بدون در نظر گرفتن نابرابرى انجام داد و تصور کرد که نابرابرى پدیدهاى استثنایى است که وقتى ظاهر شد بتوان به طور مقطعى با آن برخورد کرد. از اینرو، اگر تصورمان این باشد که مدرنیته در درون خود چنین پتانسیلهایى اجتنابناپذیر دارد، به جاى اینکه با خشونت و تروریسم مانند امروز برخورد مکانیستى بکنیم، سعى مىکنیم آن را درک کنیم و ببینیم چه جایگاهى در نظام دارد و چگونه مىتوان عملاً از بروز آن جلوگیرى کرد؟
از نظر شما ریشههاى این خشونت به چه بازمىگردند؟
بستگى به این دارد که به کدام شکل از خشونت در دنیاى جدید اشاره کنیم. امروزه طیف گستردهاى از خشونت؛ یعنى از خشونتهاى غیرسیاسى و شهرى مانند حوادث رانندگى و خشونتهاى خانوادگى گرفته تا خشونتهاى سیاسى از قبیل خشونت دولتها علیه شهروندان و خشونتها و تنشهاى بین قومى و درنهایت خشونتهاى تروریستى و خشونت دولتها علیه یکدیگر، و … قابل بررسى و طبقهبندى هستند. بىشک ریشههاى هر یک از این خشونتها متفاوتاند و ناگزیر راهحلهایى متفاوت هم دارند. اما اگر از یک خشونت عام سخن بگوییم، مىتوان گفت که عمدتاً امروزه با خشونتى روبهروییم که از سوى دولتها علیه شهروندان در همه جهان اعمال مىشود. البته دولتها در اعمال این خشونت تنها نیستند. همراه آنها دو نظام دیگر وجود دارد: یکى شرکتهاى فراملیتى که فراتر از مرزهاى ملى هستند، اما دست در دست دولتهاى ملى دارند و دیگرى نظامهاى جنایات سازمانیافته جهانى که همراه با شرکتهاى فراملیتى و به نوعى زیر پوشش دولتهاى ملى تحمل مىشوند. آنچه این نظامها را به یکدیگر متصل مىکند، یک نظم جهانى است که محور آن صرفاً اقتصادى و هدفش کسب حداکثر سود با حداقل هزینه است. این سه نظام، سه سازمان یا شبهسازمان در همراهى با یکدیگر، اکثریت قریب به اتفاق خشونتها را خواه مستقیم و خواه غیرمستقیم ایجاد مىکنند. اما در جهانىشدن ما شاهد دو تصویر متفاوت هستیم: یک تصویر خیلى زیبا، آرمانى، و مطبوع که به وسیله گروهى از مباحث روشنفکرانه هم تقویت مىشود. براى نمونه، گفته مىشود امروزه فرهنگها با یکدیگر در رابطهاى نزدیک و برابر قرار گرفتهاند و مردمان «دهکده جهانى» در پیوند نزدیک با یکدیگرند و این پیوند به سود همه است. بنابراین، باید جهانىشدن را تقویت کرد. گفته مىشود با جهانىشدن، همه مشکلات بشر از پیش پا برداشته خواهند شد، مثلاً امروزه بسیارى از کشورهاى جهان سوم تصور مىکنند که مشکلات اقتصادىشان فرضاً با پیوستن به سازمان تجارت جهانى حل خواهد شد. درحالىکه تجربه نشان مىدهد آن دسته از کشورهاى جهان سوم که بیشترین پیروى را از دستورالعملهاى این سازمانها داشتهاند، بیشترین ضربه را هم خوردهاند. ازجمله کشورهاى آسیاى جنوب شرقى، ترکیه، و آرژانتین. البته این مسئله به این مفهوم نیست که نباید به بازار جهانى بپیوندیم، بلکه بدینمعناست که پیوستن باید در شرایطى صورت گیرد که به سود هر دو طرف باشد. از اینرو، این تصویر ایدهآل از جهانىشدن روزبهروز در حال کمرنگ شدن است. این تصویرى است که کشورهاى غربى تا دهه ۹۰ از آن حمایت مىکردند و از آن به بعد ضعیف شد. مىتوان گفت که حادثه یازدهم سپتامبر تیر خلاصى بود که به این تصویر شلیک شد و بسیارى، ازجمله روشنفکران امریکایى، به آن پى بردند. به همین دلیل تصویر دومى از جهانىشدن مطرح شده و آن این است که با وجود پتانسیلهاى مثبتى که مىتوان در این فرایند مشاهده کرد، آن چیزى که در عمل اتفاق افتاده، غلبه کامل منافع اقتصادى سودجویانه دولتها، شرکتهاى فراملیتى، و نظامهاى مافیایى جنایت است که جهانىشدن را به یک بحران عمومى بدل کرده است.
چه پیامدى از این وضعیت حاصل مىشود؟
نتیجه آن مىشود که تعداد بیشترى از افراد مجبورند با فقر دستوپنجه نرم کنند و در موقعیتهایى شکننده و غیرقابل تحمل قرار بگیرند؛ فقط به این دلیل که اقلیتهایى بسیار کوچک بتوانند سودى هنگفت به دست آورند. فشارى که از این راه بر جمعیتهاى جهانى وارد مىشود با واکنشهاى تروریستى، واکنشهاى ضدمدرن، و افراطى تعصبآمیز همراه است. بنابراین، تروریسم در شکل کنونىاش حاصل کامل مدرنیته است؛ به این دلیل که مدرنیته موقعیتى شکننده در جهان پدید آورده است. در شرایط غیرمدرن، تروریسم به هیچ عنوان نمى توانست یک هزارم چنین ضربهاى را وارد کند.
آیا شما چون فوکویاما و هابرماس معتقدید که گروههاى افراطى که سبب شکلگیرى واقعه یازدهم سپتامبر شدند، حاصل مدرنیتهاند؟
صددرصد. البته من ترجیح مىدهم که از واژه افراطگرایى استفاده کنم تا بنیادگرایى؛ به دلیل آنکه بنیادگرایى واژهاى مبهم است که ممکن است تعدادى از افراد و گروههایى که در آن قرار مىگیرند، افراطى نباشند. حتى ممکن است از گونهاى راستکیشى (ارتدوکسى) دفاع کنند. بنیادگرایى یک جنبه افراطى و غیرعقلانى دارد و یک جنبه راستکیشى. اشکالى متفاوت از بنیادگرایى وجود دارند که نه تنها به هیچوجه خشونتطلب نیستند، بلکه صلحجلو هم هستند. به هرحال این واکنشهاى افراطى جز در شرایط مدرن قابل تصور نیستند و من آنها را جزءِ مدرنیته مىدانم. طبعاً براى آنکه به سمت یک گفتمان ضدمدرن حرکت نکنیم باید به سوى گفتمانى که به آن پستمدرن مىگوییم، برویم.
بنابراین، تعریف شما از پستمدرنیته با برخى تلقىها که آن را ضدمدرن مىدانند، متفاوت است. ازجمله اینکه برخى از گروههاى افراطى خشونتطلب با انگیزههاى ضدمدرن خود در پشت گفتمان پستمدرن سنگر گرفتهاند؟
پستمدرنیسم چیزى علیه مدرنیته نیست، بلکه چیزى براى جلوگیرى از تخریب دستاوردهاى مثبت مدرنیته است. دستاوردهایى چون: آزادىهاى اجتماعى، حقوق بشر، دموکراسى، رفاه، و همبستگى اجتماعى ازجمله عناصرى هستند که جهان مدرن را نسبت به جهان باستانى امتیاز مىبخشد. بنابراین، پستمدرنها با این دستاوردهاى مثبت موافق، ولى معتقدند که باید دست به نقد عمیق مدرنیته زد. این ذات بحث پستمدرنهاست. اما اینکه برخى از گروهها براى توجیه عمل خشونتآمیز خود به گفتمان پستمدرن متوسل مىشوند، لزوماً ربطى به خودِ پسامدرنیسم ندارد. از هر گفتمان نظرى امکان سوءاستفاده وجود دارد. بنابراین، گفتمان پسامدرن هم مىتواند ازجمله مورد سوءاستفاده واکنشهاى ضدمدرن قرار گیرد. همین مسئله در دهههاى ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ از واژه دموکراسى و آزادى براى سرکوب و ازمیانبردن آزادى نیز صادق بود. بنابراین نمىتوان گفت که چون سوءاستفاده از دموکراسى وجود داشته است، پس باید آن را به کنار بگذاریم. گفتمان پسامدرن، گفتمانى عمومى است که طرف مقابلش نظم جهانى است. اغلب متفکران پسامدرن معتقدند که همه واکنشهاى ضدمدرن در درون مدرنیته و جزئى از آن هستند. تا هنگامى که نتوانیم نقدمدرنیته را به سامان برسانیم، این واکنشها پایدارند. بنابراین، باید دید که مدرنیته چه شرایطى ایجاد کرده که تروریسم از داخل آن بیرون آمده است؟ وگرنه اگر بخواهیم روى این استدلال تکیه کنیم که مدرنیته هیچ اشکالى نداشته است و همه این پدیدههاى منفى با نظریه توطئه حاصل آمدهاند، به سمت سرکوب آنها پیش مىرویم و با سرکوب هم نمىتوان چیزى را تغییر داد.
برخى از گروههاى افراطى مدعى استفاده از گفتمان پسامدرن در توجیه رفتار خودشان، بر این ایده پسامدرنها تکیه مىکنند که حقایق جهانشمول برخاسته از عقل کانتى وجود ندارد و به پیروى از دریدا، دلوز، و لاکان اصل خودبنیادى عقلانى سوژه را مخدوش مىکنند. این گروههاى افراطى با تمسک به گفتمان پسامدرن بر شرایط بومى در تقابل با دستاوردهاى مثبت مدرنیته تأکید مىکنند.
این سوءاستفاده از گفتمان پسامدرن هیچگاه کسى را گول نمیزند؛ به این دلیل که این سوءاستفاده از گفتمان پسامدرن تحت عنوان بومىگرایى و تکیه بر سنتهاى باستانى براى مقابله با مدرنیته آنقدر سادهاندیشانه و مکانیستى است که خیلى سریع بىاساس بودنش آشکار مىشود، چرا که بر اساس هیچ نوع از بومىگرایى نمىتوان گرایشهاى ضدمدرن و ضد دموکراتیک را توجیه کرد؛ به این دلیل که اکثریت قریب به اتفاق فرهنگهاى بومى ضددموکراتیک نبودند. اتفاقاً فرهنگهایى بودند که میزان بالایى از مشارکت مردمى در آنها وجود داشت. درست است که موارد نامطلوبى هم بوده، اما عموماً نظامهاى ضددموکراتیک نبودهاند. از اینرو، هنگامى که با جهانىشدن مخالفیم، این مخالفت نمىتواند با دستاوردهایى باشد که امروزه درباره آنها اجماع وجود دارد. مثلاً اینکه باید به خرد انسانى احترام گذاشت و به آن امکانات اقتصادى و سیاسى براى شکوفایى داد و اینکه حقوق اقلیتهاى قومى و مذهبى باید رعایت شود و آزادى بیان و عقیده وجود داشته باشد و … هیچ اندیشمند مسئولى با چنین دستاوردهایى مخالف نیست. اگر پسامدرنها، مدرنیته، و نظم جهانى متعاقب آن را به باد انتقاد مىگیرند، به دلیل نفس این دستاوردها نیست، به این دلیل است که این دستاوردها در نظم کنونى جهان بیش از هر چیز پایمال مىشوند. هشدارى که در این شرایط داده مىشود، این است که با پایمال شدن این دستاوردها، مدرنیته شرایط مرگ خودش را فراهم خواهد کرد و بازگشت به گذشتهاى حتى محدودتر از آنچه که قبلاً بوده است، اتفاق خواهد افتاد. مثلاً، همواره مىتوان انتظار داشت که چنین شرایطى به نوعى توتالیتاریسم ضدروشنگرانه، ضددموکراتیک، و کاملاً سرکوبگرانه جدید در سطح جهان منجر شود. این مسئله نهتنها همه دستاوردهاى مثبت مدرنیته را نفى خواهد کرد، بلکه تمامى آثار مثبتى را هم که در جهان پیش مدرن بودهاند؛ یعنى، نظامهاى خویشاوندى و قومى همبستگى را که در نوع خود سازوکارهاى خود به خودى تعادل اجتماعى بودند، درهم خواهد شکست. این تصویرى تیره است که به بهترین شکل در کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول ترسیم شده است.
ادامه دارد
گفتوگو با محمدرضا ارشاد، روزنامه همشهرى، ش ۳۱۳۹، ۲۱ مرداد ۱۳۸۲.