– لطفاً تصویرى از انسانشناسى سیاسى ارائه کنید.
انسانشناسى سیاسى یکى از شاخههاى انسانشناسى فرهنگى است که موضوع مورد مطالعه در آن چگونگى پیدایش، انباشت، ذخیرهسازى و توزیع قدرت سیاسى در جوامع بشرى است. پیشینه این علم را مىتوان همچون انسانشناسى در تفکر مردمشناختى پیش از قرن نوزدهم یافت؛ به صورتى که در نزد متفکران و فلاسفه باستان، یکى از دغدغهها همواره شناخت و تحلیل چگونگى حاکمیت سیاسى در نزد «دیگران» بوده است. درک حاکمیت «دیگر» براى این گروه از متفکران این حسن را در برداشته است که «خود» را نیز درک کنند و به ویژه معیارى براى سنجش و داورى نسبت به «اشکال آرمانى حاکمیت» را عرضه کنند. بدین ترتیب مىبینیم که فیلسوفان و مورخان یونانى، دست به تشریح شیوههاى حکومتى «بربرها» یا غیریونانیان و به ویژه ایرانیان و مصریان مىزنند و از همین زمان آشکار است که این متفکران در پى ایجاد نوعى رابطه میان فرهنگ در عامترین معنى آن با اشکال و محتواى قدرت سیاسى هستند؛ چنانکه ارسطو استبداد را «هنر ایرانى در حاکمیت» تعریف مىکند. به اینترتیب تحلیل حکومت و حاکمیت دیگران در طول تاریخ همواره به عنوان نطفهاى از انسانشناسى سیاسى وجود داشته است. اما در قرن نوزدهم و به ویژه در اواخر این قرن بود که هم زمان با پیدا شدن علوم اجتماعى، به دلیل گسترش استعمارى اروپا و سلطه نظامى کشورهاى اروپایى بر بخشى بزرگ از جهان، که فرهنگهاى بىشمار را در خود جاى مىداد، نیاز به شناخت چگونگى شکلگیرى و توزیع قدرت در آنها براى اروپاییان به وجود آمد. شناخت سیاسى در اینجا هدف استیلاى سیاسى را تعقیب مىکرد و از اینرو روانشناسى سیاسى در آغاز خود پیوندى نزدیک با حوزه استعمارى داشت. با وجود این، انسانشناسان توانستند کمابیش با سرعت خود را از این حوزه جدا و به سوى پژوهشهاى مستقل حرکت کنند.
انسانشناسى سیاسى در حرکت جدید خود پس از جنگ جهانى دوم شروع به رشد کرد و کلیه حوزههاى قدرت سیاسى را جزءِ میدان پژوهشى خود قرار داد. تقابلى که میان سنت و مدرنیته در حوزه سیاسى در کشورهاى در حال توسعه به وجود آمد و در آن تأثیر متقابل اشکال سنتى و جدید قدرت بر یکدیگر سر منشأ مشکلات و موانع زیادى براى توسعه اقتصادى و اجتماعى در این کشورها بوده است، نیاز به مطالعات انسانشناختى براى حل آنها را محسوس مىکرد. گذشته از این، شناخت حوزه سیاسى در کشورهاى توسعهیافته به ویژه در زمینههایى چون تأثیر عوامل فرهنگى بر گرایشهاى سیاسى و رابطه میان حوزه سیاسى با حوزههاى فرهنگى و پدیدههایى چون خردهفرهنگها و ضد فرهنگهاى سیاسى، زمینه دیگرى است که انسانشناسان سیاسى مىتوانند در آنها به مطالعه و ارائه راهکارها بپردازند.
با تعریفى از خشونت، عوامل و زمینههاى آن را در زندگى جوامع بشرى از دیدگاه انسانشناسى تشریح کنید.
خشونت یکى از رایجترین پدیدههایى است که در زندگى فردى و اجتماعى انسانها مىتوان با آن برخورد کرد و وجود آن، در همه زمانها و همه جوامع سبب شده است که گروهى از متفکران آن را پدیدهاى ذاتى در انسان بدانند. باید توجه داشت که خشونت و یا مفهوم مترادف آن، «پرخاشگرى» را مىتوان از دیدگاههاى بسیار متفاوت مورد تحلیل قرارداد و در هر کدام از این دیدگاهها با تعاریف و حوزههاى مطالعاتى ویژهاى روبهرو شد. براى مثال خشونت را مىتوان از نقطهنظر بیولوژیک، صرفاً تمایل به تحمیل اراده خود بر دیگرى با استفاده از قابلیتهاى فیزیکى کالبدى تعریف کرد و این نوع از خشونت را مىتوان تقریباً در تمامى جانوران شکارچى و حتى سایر جانوران دیگر، در هنگام به خطر افتادن و دفاع از خود، مشاهده کرد. بنابراین از این منظر مىتوان «خشونت» را «طبیعى» قلمداد کرد. اما از لحاظ جامعهشناسى، خشونت هرچند باز هم به معنى تحمیل اراده خویش به دیگرى با استفاده از ابزارهاى فیزیکى یا روحى پرخاشگرانه تعریف مىشود، اما دلایل خشونت در روابط اجتماعى و واکنشهاى متقابل بازیگران جامعه جستجو مىشود. در انسانشناسى سیاسى در مورد خشونت همچون سایر پدیدههاى انسانى از رویکردى جامع و کلگرا در تحلیل پدیده حرکت مىکنیم؛ به این معنى که انسان را موجودى در آن واحد بیولوژیک و فرهنگى در نظر مىگیریم که هر دو بُعد بیولوژیک و فرهنگى او بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. افزون بر این، انسان را هم در موجودیت فردى روانى او در نظر مىگیریم و هم در موجودیتهاى گوناگون اجتماعىاش که این موجودیتها خود مىتوانند بسیار متکثر باشند (جنسیت، طبقه اجتماعى، قومیت، محیط فرهنگى و …). با توجه به این جامعنگرى است که تحلیل انسانشناسى بر امر خشونت صورت مىگیرد و به ویژه در این تحلیل تلاش مىشود تمامى ابعاد و اشکال خشونت به طور عمومى و در موارد خاص بررسى شود.
بر این تحلیل، انسانشناسى سیاسى، دینامیسم عمومى و حرکت قدرت در جامعه را نیز مىافزاید. در این دینامیسم، رابطهاى متقابل میان نظم و بىنظمى مورد توجه قرار مىگیرد؛ به این معنى که جوامع انسانى به دلیل پویایى درونى و تقسیم روزافزون و پیچیدگى هرچه بیشتر خود از یکسو، پیوسته نظم را از میان مىبرند؛ یعنى «ترتیبها»، «استقرارها»، و «موقعیت» اجزاى خود را دگرگون مىکنند، اما از سوى دیگر چنان بر شمار این اجزا و نمونههاى متفاوت هر جزء مىافزایند که جز با عقلانىکردن هرچه بیشتر روابط و استقرار منطقىتر و ترتیب بیشتر آنها، امکان مدیریت بر آنها وجود ندارد. این تضاد باید به وسیله سازوکارهایى گوناگون حل شود که یکى از این سازوکارها، خشونت؛ یعنى به کاربردن اراده انسانها در حرکات فیزیکى و روحى پرخاشگرانه براى وادار کردن دیگران به اطاعت برخلاف میل آنهاست. بنابراین انسانشناسى سیاسى خشونت را تنها یکى از اشکالى مىداند که در فرایند عمومى قدرت در جامعه وارد عمل مىشود و البته به دلیل پیامدهاى انسانى و اجتماعى بىشمارى که دارد باید مورد مطالعه و راهیابى براى کاهش آن قرار گیرد.
انسانشناسى چه راههایى براى مقابله با خشونت پیش مىنهد؟
نخستین اقدام انسانشناس در ارتباط با خشونت، همچون هر پدیده دیگر که در جامعه «منفى» تلقى مىشود و ارادهاى عمومى براى از میان برداشتن آن وجود دارد، شناخت آن پدیده است. در واقع با تعریف دقیقى از خشونت و مطالعه آن در سطوح مختلف از سطح فردى تا سطح اجتماعى و بالاخره تا سطح بینقومى و بینالمللى مىتوان تا اندازهاى زیاد به دلایل کارکردى و اشکال ساختارى و نمادین خشونت پى برد و بر اساس این اطلاعات است که مىتوان راهکارهایى براى از میان برداشتن آن عرضه کرد. اما از منظر انسانشناسى باید به چند نکته توجه داشت: نخستین نکته آن است که فرهنگهاى گوناگون درکها و برداشتهایى متفاوت از خشونت و به ویژه از میزان «منفى» یا «مثبت» بودن آن دارند. انسانشناسى باید به ما در یافتن این درجههاى حساسیت متفاوت و این برداشتهاى مختلف کمک کند و این امکان را به وجود آورد که برنامهریزى و یافتن راهحل نه به صورت «عمومى» و «جهانشمول» که به صورت «موردى» انجام بگیرد.
نکته دوم آن است که با توجه به رویکرد جامعگراى انسانشناسى در بررسى پدیده خشونت، تمامى عوامل و پارامترهاى دیگر اعم از پارامترهاى جغرافیایى، تاریخى، روانشناختى، اقلیمى، فناورانه، و … باید مورد نظر باشند و نمىتوان صرفاً از یک بُعد به درک خشونت و سپس به مقابله آن رفت. در اینجا بحث یک رویکرد کارکردى پیش مىآید که به هر رو نمىتوان آن را نادیده انگاشت و پذیرش این رویکرد نیز لزوماً ما را در موضع محافظهکارانه و توجیهگرانه خشونت قرار نمىدهد. نباید از یاد برد که جهان امروز، جهانى است که عمدتاً بر محور اصل سودمندى سازمان یافته است و این امر سبب مىشود که خواه ناخواه در تحلیل پدیدهها دستکم ناچار به بررسى آنها در یکى از ابعاد بررسى، به صورت کارکردگرایانه باشیم.
چه رابطهاى میان انسانشناسى، مقابله با خشونت و گفتگوى تمدنهاست؟
یکى از سطوح مورد بررسى در پدیده خشونت، سطح بینقومى و بینتمدنى است که آن را مىتوان همچنین به رابطه میان ملتها نیز تعمیم داد. البته «قومیت»ها و «تمدن»ها لزوماً با «ملت»ها انطباق ندارند. «ملت» در تعریفى که پس از انقلابهاى دموکراتیک قرن نوزدهم پیدا کرد، جامعهاى است که با یک مفهوم حقوقى سیاسى به صورت تمرکز قدرت سیاسى بر یک پهنه جغرافیایى انطباق مىیابد، در صورتى که قومیتها ممکن است اجزاى یک ملت باشند و تمدنها واحدهایى بسیار بزرگتر و فراتر از ملتها چه در بُعد جغرافیایى و چه در بُعد تاریخى. اما نبود این انطباق کامل مانع از آن نیست که این سطوح تأثیرى مستقیم بر یکدیگر نداشته باشند. تحلیلى که جامعهشناسى و انسانشناسى معاصر از تعارضها و برخوردهاى خشونتآمیز در طول قرن بیستم انجام داده است و شامل جنگهاى بینالمللى و منطقهاى و داخلى، انقلابها، شورشهاى نظامى و غیرنظامى و واکنشهاى دولتى و غیردولتى علیه آنها، سرکوبها و حاکمیتهاى استبدادى و توتالیترى مىشود، نشان مىدهد که تقریباً تمامى این موارد که به مرگ بیش از ۱۷۰ میلیون نفر در طول قرن بیستم منجر شده است. مستقیم یا غیرمستقیم به برخوردهاى قومى و یا به برداشتها و واکنشهاى یک یا چند قوم نسبت به یک یا چند قوم دیگر وابسته بودهاند. البته این بدان معنى نیست که تمامى این موارد خشونتهاى قومى بودهاند اما قومیت در همه آنها نقشى مؤثر و در مواردى زیاد نقشى تعیینکننده داشته است. بنابراین مىتوان نتیجه گرفت که شناخت فرهنگى از راه پژوهش انسانشناختى قدمى است که مىتواند در پیشبینى پتانسیلهاى خشونت در بین اقوام و در بین ملتها مؤثر باشد و از این راه آمادگى بیشترى براى مقابله با آنها نیز ایجاد کند. گذشته از این تجربه این قرن نشان مىدهد که «برداشتها»ى فرهنگها و تمدنها از یکدیگر و برداشتهاى متقابل «دولت»ها و «ملت»ها از یکدیگر، تقریباً همیشه با سوءتفاهمها و اشتباهاتى فاحش همراه بوده است. به عبارت دیگر بدون آنکه بتوان نقش ایدئولوژى را در به انحراف کشیدن برداشتها نادیده گرفت، مىتوان بر این نکته پاى فشرد که عدم شناختها ناشى از نبود سازوکارهاى شناخت فرهنگى و یا کم بها دادن و میدان ندادن به سازوکارهاى موجود به ویژه در حوزههاى انسانشناسى و جامعهشناسى بوده است. از اینرو، روشن است که براى مقابله با خشونتهاى احتمالى در آینده که با توجه به موقعیت فرهنگى، اقتصادى و سیاسى جهان محتمل هستند، لازم است میدان پژوهش را براى شناخت «دیگر» فرهنگها هرچه بیشتر آماده کرد تا به این وسیله سوءتفاهمها و برداشتهاى نادرست به حداقل ممکن برسند. با توجه به این نکات مشخص مىشود که پروژه گفتگوى تمدنها مىتواند نقشى اساسى در فرایند این شناخت و ترویج اصل گفتگو میان کسانى که به شناخت یکدیگر رسیدهاند، داشته باشد. ثمره این شناخت متقابل مىتواند عصر تازهاى از روشنگرى باشد.
گفتوگو با حمید رزاقى، روزنامه همبستگى، ش ۱۷، ۴ بهمن ۱۳۷۹.