آرمانشهر در سده پرچالش / گفت و گو با ناصر فکوهی / بخش نخست

بى‏‌شک برهه‏‌اى از قرن هجدهم، سراسر قرن نوزدهم و نیمى از قرن بیستم درگیر تب و تاب ناشى از بزرگ‏ترین تحولات اجتماعى و سیاسى که زیر عنوان انقلاب‏‌هاى بزرگ یاد مى‏‌شوند، قرار داشته است: انقلاب فرانسه، انقلاب آلمان، انقلاب انگلیس، انقلاب روسیه، انقلاب امریکا، انقلاب چین، انقلاب کوبا، انقلاب اسلامى ایران، و … هر یک از انقلاب‏‌هاى یادشده بر اساس ایده‏‌ها و افکارى متعالى شکل گرفتند اما در این میان سرنوشت انقلاب‏‌هاى سوسیالیستى از نوع شوروى سابق، حکایت از تحولاتى خاص داشت. انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به رهبرى لنین بر اساس ایده‏‌هاى آرمانشهرى (اتوپیایى) مارکسیسم شکل گرفت. انقلابى که اعلام مى‏‌کرد خواهان گسترش عدالت و برابرى و عدالت حکومت ستمدیدگان و پرولترهاست، اما از همان روزهاى نخستین انقلاب این واقعیت تلخ به اثبات رسید که میان عمل انقلابى و واقعیت‏‌هاى اجتماعى و اقتصادى پیش‏رو، شکافى پرناشدنى وجود دارد. لنین نیز این واقعیت را از همان روزهاى آغازین انقلاب دریافته بود. از این پس این اتوپیا و آرمان‏هاى سوسیالیستى نبودند که خود را تحمیل مى‏‌کردند، بلکه الزامات اجتماعى بودند که روزبه‏‌روز از اصول انقلاب فاصله مى‏‌گرفتند. از این پس سرکوب‏‌ها، بگیر و ببندها و اجحاف‏‌ها آغاز شدند و خلاصه حاکمانى جدید شکل گرفتند که شاید بتوان آن‏‌ها را حاکمانى ناقص‏‌الخلقه نام گذارد؛ از آن جهت که نه حاضر بودند در هیئت تزارى‏‌ها قرار بگیرند و نه مى‏‌خواستند و مى‏‌توانستند بر مبناى اصول دموکراتیک حکومت کنند. آنان چیزى میان این دو بودند. به هر روى، انقلابى که با هدف حکومت پرولترها شکل گرفته بود، علیه آن‏‌ها شد تا آن‏که در دوران استالین اوج تضادهایش را آشکار ساخت. پس از مرگ استالین و دوران‏‌هاى خروشچف، برژنف، اندروپوف، چرنینکو، و گورباچف روسیه جامعه‏‌اى کاملاً از نفس افتاده بود و در سراشیبى سقوط به پیش مى‏‌رفت که در نهایت «پروسترویکا و گلاسنوست» آن را از زوال حتمى نجات داد و بدین‏‌گونه امپراتورى بلوک شرق از هم پاشید. مجموعه سه مجلدى: مبارزات طبقاتى در شوروى (۱۹۳۰ – ۱۹۴۱) جلد اول: حاکمان، جلد دوم: محکومان، و نیز سال‏‌هاى گورباچف «انقلاب سوم» یا پروسترویکا نوشته شارل بتلهایم که خود نیز زمانى از طرفداران تجربه سوسیالیستى در شوروى سابق بود و آن را مى‏‌ستود، به‏‌روشنى و با ارائه تحلیلى از اوضاع اقتصادى اجتماعى، و سیاسى روسیه مسائل بالا را به بهترین و ملموس‏‌ترین شکل توضیح مى‏‌دهد. شارل بتلهایم که خود از نزدیک در جریان شکل‏‌گیرى و تحولات تجربه شوروى بوده، در این سه مجلد با نگاهى منتقدانه و واقع‌گرا به بررسى و تحلیل تجربه انقلاب سوسیالیستى شوروى سابق پرداخته است. دکتر ناصر فکوهى برگردان این مجموعه را به انجام رسانده و نشر نى آن را به بازار کتاب فرستاده است. با دکتر فکوهى در باب این سه مجلد کتاب گفت‏‌وگوىی با وی انجام شده‌است.

آقاى دکتر فکوهى، تا جایى که اطلاع دارم و با آثار شما آشنا هستم، به نظر مى‏‌رسد سه مجلدى که اخیراً زیر عنوان محکومان، حاکمان، سال‏‌هاى گورباچف توسط شما به فارسى برگردانده شده‏‌اند، با دیگر کتاب‏‌هایى که ترجمه کرده یا نگاشته‏‌اید، متفاوت‏‌اند. بیش‏تر کارهاى شما بر روى انسان‏‌شناسى، مطالعات توسعه انسانى، اسطوره‏‌شناسى و… متمرکز بوده است. چه انگیزه‏‌اى شما را به ترجمه این کتاب‏‌ها واداشت و آیا از این مسئله مى‏‌توان به چرخش در حوزه علائق و پژوهش‏‌هاى شما تعبیر کرد؟
براى آن‏که به پرسش شما پاسخ دهم، لازم است که ابتدا در باب خود کتاب‏‌ها توضیحى ارائه دهم. همان‏طورکه اشاره کردید، حوزه تخصصى من انسان‏‌شناسى سیاسى و شهرى است. بنابراین همه موضوعاتى که به‏ صورتى به امر سیاسى و شهرى است. بنابراین، همه موضوعاتى که در چارچوب انسان‏شناسى سیاسى مى‏‌توانند مطرح باشند و باید به آن‏‌ها پرداخته شود. تجربه انقلاب‏‌هاى قرن بیستم یکى از مواردى است که بسیار اهمیت دارد. به‏ طور کلى پدیده انقلاب و اراده قدرتمندى که در بعضى از صحنه‏‌هاى اجتماعى و در مقاطعى خاص به‏ وجود مى‏‌آید و تغییرات گسترده‏‌اى را پدید مى‏‌آورد، از نظر علوم اجتماعى مسئله پراهمیتى است؛ به‏ طورى که در علوم اجتماعى بخش خاصى زیر عنوان جامعه‏‌شناسى انقلاب‏‌ها داریم. من هم سال‏‌ها این رشته را تدریس کرده‏‌ام. بنابراین، علاقه‏‌مندى به حوزه انقلاب‏‌ها، از لحاظ علوم اجتماعى علاقه‏‌مندى موجهى است. پیش‏تر هم در کتاب «خشونت سیاسى» به مسئله انقلاب‏‌هاى اجتماعى و رابطه آن‏‌ها با اشکال دولتى پرداخته‏‌ام. فکر مى‏‌کنم که این کتاب‏‌ها هم که ترجمه آن را پیش از کتاب‏‌هاى دیگرم انجام داده بودم، در همین چارچوب قابل مطالعه باشند. باید گفت که کتاب‏‌هاى فوق یک تحلیل اقتصادى از پدیده انقلاب روسیه (۱۹۱۷) و به‏ ویژه پیامدهاى آن یعنى در فاصله ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ که استالینیسم در اوج خودش بود، به‏‌دست مى‏‌دهند. تحلیل عمومى کتاب‏‌ها این است که برخلاف ادعایى که انقلاب روسیه مبنى بر شکل‏‌گیرى یک نظام جدید و عادلانه سوسیالیستى داشت، هرگز چنین اتفاقى نیفتاد. درحقیقت این انقلاب بسیار سریع و در اوان شکل‏‌گیرى‏‌اش؛ یعنى از سال ۱۹۱۷، به‏ سوى یک نظام جدید اقتصادى و یک نوع تازه از نظام سرمایه‏‌دارى که نویسنده آن را سرمایه‏‌دارى دولتى معرفى مى‏‌کند، پیش رفت.

بنابراین براى شناخت دلایل این فروپاشى و بحران‏‌هاى گسترده جامعه روسیه بهتر است به تبارشناسى اتوپیاهاى سوسیالیستى که انقلاب روسیه هم بر اساس آن‏ها شکل گرفته است، بپردازیم.
در پاسخ به پرسش شما در باب تبارشناسى اتوپیاهاى سوسیالیستى باید به عقب یعنى به اواخر قرن هجدهم برگردیم. در این دوران مى‏‌بینیم که انقلاب‏‌هاى مختلفى در اروپا و امریکا رخ مى‏‌دهند. در این انقلاب‏‌ها، دولت‏‌هاى ملى سر کار مى‏‌آیند. دولت‏‌هاى ملى حاصل تفکرى هستند که با رنسانس و روشنگرى ادامه یافته‏‌اند. در واقع این دولت‏‌ها، ساختار دولت‏‌هاى مطلق‏‌گرا را حفظ مى‏‌کنند، ولى سازوکار مشروعیت بخشى و چرخش قدرت را در آن‏‌ها تغییر مى‏‌دهند. به‏ جاى این‏که مشروعیت از بالا به این دولت‏‌ها داده شود، آن را به مردم منتقل مى‏‌کنند و در واقع از پایین آن را مى‏‌گیرند. سازوکارهایى را هم ایجاد مى‏‌کنند تا بر مبناى آن ثبات سیاسى از راه چرخش نخبگان و عدالت اجتماعى امکان‏‌پذیر شود. در واقع این دولت‏‌ها هم حاصل اتوپیایى هستند که در روشنگرى وجود داشته است. در روشنگرى ایده‏‌هایى چون لزوم برابرى و همبستگى انسان‏‌ها، تعالى انسانیت، جدا شدن انسانیت از ظلم و ستم، و رفتن به سمت عدالت و … مطرح بوده است. بر اساس این ایده‏‌هاست که دولت‏‌هاى ملى شکل مى‏‌گیرند. دولت‏‌هاى ملى امروزه جهان‏گیر و به الگویى براى همه کشورهاى دنیا بدل شده‏‌اند.
از سوى دیگر، یک پروژه اتوپیایى دیگر هم داریم که زیر عنوان پروژه‏‌هاى سوسیالیستى شناخته شده‏‌اند. در بسیارى از موارد مى‏‌بینیم که پروژه‏‌هاى سوسیالیستى با ایده‏‌ها و آرمان‏‌هاى مارکسیستى انطباق داده مى‏‌شوند. در این‏جا باید به چند نکته توجه داشت: اول آن‏که ریشه سوسیالیسم از ریشه مارکسیسم قدیمی‌تر است. مارکسیسم در قرن نوزدهم به‏ وجود مى‏‌آید و سپس در قرن بیستم تداوم می‌یابد. اما ایده سوسیالیسم یا برابرى و عدالت میان انسان‏‌ها، ایده‏‌اى کهن است که آن را تا یونان باستان هم مى‏‌توان دنبال کرد. در آن‏جا فیلسوفانى به دنبال ایده‏‌هاى برابرگرا بوده‏‌اند. همین مسئله باعث شده است که در نقدى که پوپر نسبت به مارکسیسم انجام مى‏‌دهد، تا ریشه‏‌هاى افلاطونى ایده‏‌هاى برابرگرا مى‏‌رود و سعى مى‏‌کند نشان دهد که این مسئله از گذشته تداوم داشته و از آغاز ایده‏‌اى خطرناک بوده است. بنابراین، ایده‏‌هاى برابرخواهى یا یک نوع ایزونومى که در یونان مطرح مى‏‌شد، بسیار قدیمى هستند. واقعیت این است که این ایده‏‌ها همیشه با یک سازوکار سیاسى خاص همراه بوده‏‌اند. در این‏جا باید پوپر را که مى‏‌گوید همه ما از نوعى برابر‌خواهى مطلق در میان انسان‏‌ها سخن گفته‏‌ایم که یک سازوکار سیاسى رهبرى‏‌کننده آن را همراهى مى‏‌کرده است، تأیید کرد. کما این‏که درباره افلاطون هم مى‏‌بینید که وى رهبرى جامعه را در دست فیلسوفان و نه در دست مردم عادى مى‏‌خواهد. بنابراین، درعین‏‌حال که هدف براى مردم عادى است، اما اجراى آن باید به‏ دست نخبگان انجام پذیرد. این، یکى از مشخصاتى است که اتوپیاهاى سوسیالیستى را همراهى مى‏‌کند و ازجمله تناقض‏‌هایى است که در آن‏‌ها مشاهده مى‏‌شود؛ از یک‏سو گرایش به برابرخواهى عمومى و از سوى دیگر گرایش به نخبه‏‌گرایى سیاسى.

در بحث از اتوپیاهاى سوسیالیستى، هنگامى که به آثار مارکس – نه لزوماً مارکسیسم – رجوع مى‏‌کنیم، مى‏‌بینیم که وى خودش را از سوسیالیست‏‌هاى تخیلى مانند پرودون، اون و سن سیمون متمایز مى‏‌کند و در بحث از شکل حکومت سوسیالیستى آن را حکومت پرولتاریاى ستمدیدگان بر جامعه مى‏‌داند. به نظر مى‏‌رسد که مارکس از این لحاظ کم‏تر به نخبه‏‌گرایى یا حکومت نخبگان توجه داشته است. بنابراین شاید مارکس هم بر تناقضى که در ماهیت ایده‏‌هاى سوسیالیستى وجود دارد، واقف بوده و مى‏‌کوشیده تا شاید خودش را از سیطره آن رها سازد.
اگر خواسته باشیم وارد مباحث مارکس و مارکسیسم بشویم، بحث بسیار طولانى مى‏‌شود که از حوصله این‏جا خارج است. واقعیت این است که مارکس و انگلس در قرن نوزدهم یک موقعیت متناقض دارند: از یک‏سو موقعیتى دارند که آن‏‌ها را در حوزه دانشگاهى و علمى قرار مى‏‌دهد و از سوى دیگر آن‏‌ها مى‏خواهند خودشان را از دیگران جدا کنند چرا که خود را انقلابى مى‏‌دانند و به‏ ویژه فعالیت‏‌هایى که دارند از لحاظ سیاسى کاملاً مشخص‏‌اند و حتى فعالیت‏‌هایى هستند که تا اندازه‏‌اى سیاست‏‌بازى به‏ شمار مى‏‌روند. این قضیه در روابط متعارض میان مارکس و انگلس و گرایش آنارشیستى که در قرن نوزدهم در افرادى مانند باکونین وجود داشته، مشاهده مى‏‌شود.
در واقع از همین‏‌جا وارد بازى‏‌هاى سیاسى مى‏‌شویم که از حوزه فلسفى و فکرى جدا و به بازى‏‌هاى جناحى شبیه مى‏‌شود که امروزه در دنیا دیده مى‏‌شود. مى‏‌توان گفت که این دو گرایش در میان مارکس و انگلس به دو پیامد متضاد و متفاوت کشیده مى‏‌شود: مارکس و انگلس فیلسوف را در یک‏سو داریم که دست به تبیین‏‌هاى علمى و فلسفى مى‏‌زنند و در واقع مى‏‌کوشند تا اتوپیاها را با شواهد تاریخى و علمى مستدل سازند. از این نقطه‏‌نظر، آن‏‌ها ایجاد یک حرکت فکرى مى‏‌کنند که تا امروز هم تداوم دارد. یک بعد دیگر هم در زندگى مارکس و انگلس هست که از آن به بُعد سیاسى مطلق یا «سیاسى کارى» یا عمل‏‌گرایى سیاسى تعبیر مى‏‌کنیم. از این بعد، ادبیات خاصى بیرون آمده که با ادبیات گروه اول متفاوت است. این ادبیات، عمل‏‌گرا و انقلابى است. از این گروه شخصیت‏‌هایى بیرون آمدند که بعدها سردمدار انقلاب‏‌هاى بزرگ سوسیالیستى شدند.

مقصودتان این است که افرادى مانند لنین و مائوتسه تونگ بیش‏تر بر این قرائت دوم از مارکس توجه داشتند. اگرچه لنین و یا حتى مائو داراى آثار فلسفى هم هستند اما به نظر مى‏‌رسد که این‏‌گونه آثار بیش‏تر در خدمت همان قرائت انقلابى‏‌گرى از مارکس و انگلس بوده است؟
بله. همه این‏ها کتاب‏‌هایى در باب فلسفه داشته‏‌اند اما اکثراً نوعى عامه‏‌گرایى فلسفى یا عوام‏‌پسندکردن مفاهیم مارکسیسم و با هدف خاص استفاده از احساسات مردم براى هدایت کردن آن‏‌ها به‏ سوى انقلابی‌گرى و اهداف عمل‏‌گرایى سیاسى در آن‏‌ها به‏ چشم مى‏‌خورد. البته در خود مارکس هم همین مسئله ریشه دارد. مثلاً هنگامى که کتابى مثل مانیفست کمونیست را مطالعه مى‏‌کنید، متوجه مى‏‌شوید که کاملاً جانبدارانه است. کتابى است که در آن بُعد سیاسى و عمل‏‌گراى مارکس را مى‏‌بینیم. حتى برنامه‏‌اى که در این کتاب به‏ عنوان برنامه انقلاب سوسیالیستى مطرح مى‏‌شود، عمدتاً همان چیزى است که در شوروى انجام شد؛ یعنى دولتى کردن اقتصاد و از میان بردن مالکیت خصوصى. اگر نگوییم که این بُعد مارکسیسم قوى‏‌تر از بُعد فلسفى و فکرى آن بوده، دست‏‌کم باید بگوییم که هم‌تراز آن بوده است. حتى امروزه با نگاهى به فهرست فیلسوفانى که زیر عنوان مدرن یا پسامدرن شناخته شده‏‌اند، مى‏‌توان کسانى را یافت که خط فلسفى مارکس را ادامه داده‏‌اند، مانند هابرماس که مستقیماً از مکتب فرانکفورت بیرون آمده است، بوردیو، دلوز، گتارى، لیوتار، و حتى کسانى مانند آنتونى گیدنز که به نظر مى‏‌رسد فاصله زیادى با آن دارند ولى باید گفت که همه از یک شاخه علوم اجتماعى بیرون آمده‏‌اند که به‏ نوبه خود زیر شاخه فکرى و فلسفى مارکسیسم بوده است. بر این اساس بُعد فلسفى مارکسیسم، فیلسوفان و اندیشمندان مختلفى را تا به امروز در درون خود پرورده که حتى برخى از آن‏‌ها به اندازه‏‌اى از ایده‏‌هاى اصلى مارکس و مارکسیسم فاصله گرفته‏‌اند که حاضر به پذیرش استناد مارکسیستى به خود نیستند و خودشان را زیر عنوان فلسفه انتقادى – و اگر چه برخى نومارکسیست – معرفى مى‏‌کنند. با وجود این، بعد عمل‏‌گرا و سیاسى مارکسیسم هم تأثیر و نفوذى شایان توجه داشته است. این بُعد باعث شد که انقلاب‏‌هایى رخ بدهند. درست است که این انقلاب‏‌ها از نظر فکرى فقیر بودند، اما از لحاظ عملى و سیاسى خیلى اثرگذار شدند. فرضاً اگر لنینیسم، مائوئیسم یا کاستریسم را به‏ عنوان شاخه‏‌هاى فلسفى مارکسیستى در نظر بگیرید، مى‏‌بینید که بسیار فقیرند چرا که عملاً چیزى جز عامه‏‌گرا کردن مفاهیم فلسفى مارکس نیستند اما اثرشان بر واقعیت فوق‏‌العاده زیاد بوده است؛ به‏ دلیل این‏که از یک‏‌سو مثلاً تأثیر بسیار زیاد انقلاب چین در آسیا را مى‏‌توان مطرح کرد و نیز دولتى که از این انقلاب بیرون آمده است و هنوز هم ادامه دارد. در روسیه نیز با وجود فروپاشى، هنوز مى‏‌بینیم که ساختارهاى اصلى آن حفظ شده و بالاى هشتاد درصد کادر مدیریتى آن باقى‏مانده از دوران شوروى سابق هستند. در امریکاى لاتین هم تأثیر اسطوره کوبا یا انقلاب کوبا را هنوز ناخودآگاهانه و خودآگاهانه مى‏‌توانید مشاهده کنید. در اکثریت موارد، این بُعد تراژیک بوده است.

ادامه دارد

کتاب هفته، ش ۱۰۲، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، ۳۰ آذر ۱۳۸۱.