ریشه‏‌هاى علم‌ ‏انسان‏‌شناسى / گفتگو با ناصر فکوهی / بخش سوم و آخر

هدا ايزدى

مرز بین واژه‏‌ها و مرز میان جامعه‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى مشخص شد. اما رشته‏‌اى در سال‏‌هاى اخیر خصوصاً در انگلستان در حال شکل‏‌گیرى بوده است با نام «مطالعات فرهنگى» که بیش‏تر از روش‏‌هاى کیفى و رویکردهاى بین رشته‏‌اى کمک مى‏‌گیرد. مرز بین انسان‏‌شناسى و مطالعات فرهنگى چیست؟
مطالعات فرهنگى رشته جدیدى نیست، رشته‏‌اى است که سابقه‏‌اش به ابتداى دهه ۱۹۵۰ و دانشگاه بیرمنگام برمى‏‌گردد. علت این‏که در آن سال‏‌ها مطالعات فرهنگى آغاز شد، تضاد نسبت به مطالعات انسان‏‌شناختى نبود؛ بلکه این‏ها نوعى مطالعات موازى با انسان‏‌شناسى به‏ حساب مى‏‌آمدند. علت این بود که در آن سال‏‌ها هنوز تصور نمى‏‌شد انسان‏‌شناسى با این سرعت به حوزه‏‌هاى شهرى وارد شود. ورود انسان‏‌شناسى به حوزه‏‌هاى شهرى رفته‏‌رفته بعد از جنگ جهانى دوم رخ داد. علت این قضیه هم تا حدودى روشن است و آن این‏که کشورهاى جهان سوم که حوزه اصلى مطالعات انسان‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى بودند، در پایان جنگ جهانى دوم رو به استقلال رفتند. یکى از نخستین کارهایى که هر کشور به استقلال رسیده انجام مى‏‌دهد، این است که مطالعات اجتماعى را خودش زیر نظر مى‏‌گیرد و عموماً به پژوهشگران غربى به راحتى اجازه مطالعه نمى‏‌دهند. خیلى از این پژوهشگران به منزل خود بازگشتند و فرایندى شکل گرفت که اصطلاحاً در انسان‏‌شناسى به آن«انسان‏‌شناسى در خانه » Anthropology at home مى‏‌گویند؛ که این رشته عمدتاً در داخل خود شهرها به‏‌وجود آمد. البته انسان‏‌شناسى خارج از کشورهاى اروپایى هم به‏‌صورت مختلف ادامه پیدا کرد. در امریکا این ورود به شهرها زودتر اتفاق افتاد – در بین دو جنگ جهانى – زیرا مشکلات کاربردى شهرهاى امریکایى نیز به نسبت کشورهاى اروپایى خیلى زودتر بروز پیدا کرده بودند. به‏‌هرحال آن چیزى که ما مطالعات فرهنگى مى‏‌نامیم تا اندازه‏‌اى زیاد با انسان‏‌شناسى فرهنگى هم‌پوشانى دارد. در این‏جا بعد اصلى زندگى انسانى، فرهنگ در نظر گرفته مى‏‌شود و از مطالعات بین‌رشته‏‌اى و روش‏‌هاى کیفى استفاده مى‏‌کند. کلاً این نکته تا حدى زیاد به تاریخچه مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعى انگلستان، محورى بودن مفهوم فرهنگ و نوعى وسواس که روى این واژه وجود دارد، برمى‏‌گردد که ما آن را در امریکا مى‏‌بینیم و مفهوم اساسى را نه انسان که فرهنگ در نظر مى‏‌گیریم. این‏جا اختلاف بین انسان‏‌شناسى و مطالعات فرهنگ وجود دارد و آن این است که: مطالعات فرهنگى – همان‏طور که از اسمش پیداست – القاکننده و به‏‌کارگیرنده این است که صرفاً بر روى بُعد فرهنگى انسان کار مى‏‌کند یا اصلاً بُعدى تفکیک‏‌پذیر در انسان وجود دارد به‏ نام «فرهنگ»؛ درحالى‏‌که انسان‏‌شناسان این را نمى‏‌پذیرند که بُعدى قابل تفکیک به‏ نام فرهنگ انسانى وجود دارد. ممکن است قبول کنند که چیزى با عنوان انسان‏‌شناسى فرهنگى داریم، ولى انسان‏‌شناسى فرهنگى یکى از شاخه‏‌هاى انسان‏‌شناسى است. به‏ همین دلیل یک انسان‏‌شناس وقتى روى پدیده‏‌هاى فرهنگى کار مى‏‌کند همیشه مد نظر دارد که این‏‌ها اثر کار انسان‏‌اند نه یک چیز انتزاعى و به همین دلیل ما انسان را همیشه به‏ عنوان یک موجودیت بیولوژیک و فرهنگى در نظر داریم. به عبارتى باید گفت که یک انسان همان‏قدر طبیعى است که فرهنگى و بالعکس و همیشه همان‏قدر در فرهنگش طبیعت را متبلور مى‏‌کند که در طبیعتش فرهنگ را. تنها این جدایى است که ما نمى‏‌پذیریم وگرنه اختلاف خاصى با مطالعات فرهنگى وجود ندارد. از نظر ما واژه انسان‏‌شناسى واژه‏‌اى بسیار جامع‏‌تر است تا مطالعات فرهنگى. ما از وجود آنتروپوس و وجود انسان دفاع مى‏‌کنیم. ما معتقدیم چیزى به‏‌نام انسان هست که از فرهنگ‏‌هاى متعدد، ایدئولوژى‏‌هاى گوناگون و تاریخ‏‌هاى مختلفى که ما مى‏‌توانیم بشناسیم، فراتر است. در انسان‏‌شناسى گرایش‏‌هاى نظرى بسیار بر این تأکید کرده‏‌اند؛ مانند لوى استروس که مى‏‌گوید ما در واقع یک ذات انسانى داریم که این ذات انسانى را مى‏‌توان از طریق ساختارها پیدا کرد. گرایش‏‌هاى دیگرى نیز معتقدند که همیشه این محیط است که تعیین‏‌کننده نوع فرهنگ انسانى است که در آن‏‌ها قرار مى‏‌گیرد؛ مثل گرایش‏‌هاى ماتریالیسم فرهنگى یا محیط‌شناسی‌هاى فرهنگى. به‏ هرحال همه در یک نکته اتفاق نظر داریم و این است که «انسان» هم در موجودیت بیولوژیک و هم در موجودیت فرهنگى‏‌اش، خاص است. بنابراین همیشه این امکان را به ما مى‏‌دهد که بتوانیم از اشکال خاص‏‌گرا فراتر برویم و سمت اشکال جهان‌شمول قدم بگذاریم. این چیزى نیست که واژه مطالعات فرهنگى بتواند پاسخگوى آن باشد. در سال‏‌هاى اخیر شاخه‏‌اى جدیدتر نیز به نام مطالعات زنان ساخته‏‌اند که این شاخه از نظر ما کاملاً بى‏‌فایده است، زیرا مطالعات زنان در همه شاخه‏‌هاى علوم انسانى وجود دارد؛ ازجمله در آنتروپولوژى. آنتروپوس ما، هم یک مرد است و هم یک زن و این چیزى است که ما را از مطالعات زنان جدا مى‏‌کند. مطالعات زنان «زن» را به‏ عنوان یک موجودیت تفکیک‏‌پذیر فرهنگى و جنسیتى تعریف مى‏‌کند که این خودش با خودش در تضاد است. جنسیت چیزى است که بعداً به آنتروپوس اضافه مى‏‌شود و مى‏‌تواند قابل مطالعه باشد. درنتیجه انسان‏‌شناسى مى‏‌تواند جایگاه خیلى بهترى براى مطالعات زنان یا مطالعات فرهنگى باشد. البته اگر به‏‌وجود آمدن این شاخه‏‌ها صرفاً یک عمل آرمانى یا نوعى کمک براى جلو بردن سازماندهى مطالعات پژوهشى باشد، هیچ ضررى ندارد.

شما در تدوین کتاب‏‌هاى خود نوعى تعلیقات و حواشى – حتى در ترجمه‏‌ها – به کتاب‏‌هایتان، که قرار است در دانشگاه تدریس شوند، اضافه مى‏‌کنید. فرضاً سایت‏‌هاى اینترنتى معرفى مى‏‌کنید. این مسئله‏‌اى است که در ایران بسیار نادر است. گرچه عده‏‌اى معتقدند که باید این روش جا بیفتد، ولى کم‏تر چنین چیزى دیده مى‏‌شود. این مسئله از کجا سرچشمه مى‏‌گیرد؟

من فکر مى‏‌کنم دغدغه‏‌اى نسبت به آن شیئى که به آن کتاب مى‏‌گوییم و مصرفى که باید داشته باشد، وجود ندارد. در سنت ترجمه ما هرچه بیش‏تر، روشى تقویت شده که چندان اهمیتى به یادداشت‏‌گذارى مترجم در ترجمه نمى‏‌دهد. دلیل آن هم این‏که مترجم وظیفه خود نمى‏‌داند که یادداشت‏‌گذارى کند. این على‏‌الاصول درست است، ولى یک اصل جهانشمول نیست. باید دید یک کتاب در کجا و با چه مصرفى منتشر مى‏‌شود. کتابى که از زبان انگلیسى به فرانسه ترجمه مى‏‌شود، نیازى به یادداشت‏‌گذارى ندارد، زیرا فرهنگ‏‌ها کاملاً به هم نزدیک هستند و افراد تربیت شده در آن‏‌ها از یک خط سیر مى‏‌گذرند. ولى وقتى که از فرهنگى مثل فرهنگ انگلیسى یا فرانسوى به فرهنگ فارسى قدم مى‏‌گذارد، آدم‏‌هایى مخاطب آن مى‏‌شوند که کاملاً از لحاظ ذهنى متفاوت‏‌اند. در این‏جا رسالتى بزرگ بر دوش مترجم مى‏‌افتد که همان یادداشت‏‌گذارى است؛ به‏ ویژه ابزارهایى که در دست این آدم‏‌هاى متفاوت‏‌اند، یکسان نیستند. در کشورى مثل فرانسه یا انگلیس انواع و اقسام دایرهالمعارف‏‌ها در دسترس‏‌اند درحالى‏‌که در ایران چنین نیست و حتى اگر باشد فرهنگ وقت گذاشتن براى خواندن یک کتاب و کمک گرفتن از دایرهالمعارف وجود ندارد؛ پس رسالت مترجم افزایش مى‏‌یابد. من به کتاب‏‌هایم همیشه با رویکردى آموزشى مى‏‌نگرم. همیشه فکر مى‏‌کنم که افراد ممکن است به چه چیزى نیاز داشته باشند و چه چیزى ممکن است آگاهى بیش‏ترى راجع به موضوع به آن‏‌ها بدهد و با این رویکرد کارم را پیش برده‏‌ام. این مشکلى اساسى است که در تولید ادبیات‏‌مان داریم. اصولاً پیش از آن‏که مردم بدانند یک رشته یا یک رویکرد فکرى چیست، آخرین محصولات آن را ترجمه مى‏‌کنند زیرا هیچ منطق فکرى بر این تولید ادبى حاکم نیست. من معتقدم براى این‏که در رشته‏‌اى تولید ادبیات کنیم باید از جایى آغاز کنیم و به‏ سوى جایى برویم. باید از کتاب‏‌هاى مبانى آغاز کرد و به‏ تدریج شاخه‏‌ها را معرفى کنیم، بعد معرفى متفکرین و … انجام شود. من سعى مى‏‌کنم تمامى منابعى را که در دسترس‌ام بوده‏‌اند، در اختیار مخاطبان بگذارم تا از این انحصارطلبى که پدیده‏‌اى کشنده براى دانش به‏ حساب مى‏‌آید، خارج شوم. من سعى مى‏‌کنم افراد را به مطالعه ترغیب کنم و این امکان را به آن‏‌ها بدهم تا در برابر دانشجویى از یک کشور پیشرفته در موقعیتى نسبتاً برابر قرار بگیرند. به‏ همین دلیل در همه جا سعى کرده‏‌ام از این دفاع کنم که نقطه اصلى حمله ما به این نابرابرى جهانى است. مثلاً در کتاب قوم‏‌شناسى سیاسى که ترجمه کردم به اندازه خود متن کتاب، یادداشت در آن وجود دارد، زیرا این کتاب داراى تعداد بى‏‌شمارى حوادث تاریخى، ارجاع‏‌هاى تاریخى، اسامى خاص، و … را در برمى‏‌گرفته است. البته باید در نظر داشت اگر چندان تلاشى در این زمینه‏‌ها از سوى مترجمان نمى‏‌بینیم، دلایل عمدتاً مادى است، زیرا پولى که براى ترجمه به آن‏‌ها برمى‏‌گردد، بسیار ناچیز است. پس افراد به خود اجازه نمى‏‌دهند که دو سه برابر وقت بگذارند. ما در زمانى هستیم که به سمت ترجمه‏‌هاى رایانه‏‌اى مى‏‌رویم. مسلماً هدف از این‏‌ها این است که ما در کوتاه‏‌ترین زمان ممکن محصولى را تولید کنیم بدون این‏که اصلاً به کیفیت این محصول بیندیشیم. در زمینه‏‌هاى فکرى این فوق‏العاده خطرناک است و ترجمه غلط بسیارى از آثار متفکرین بزرگ جهانى در ایران، ضربه سختى به آن‏‌ها زده است و به همین دلیل نیز ما احتیاج به کارکردى به‏‌نام ویراستارى علمى داریم. احتیاج داریم که کتاب‏‌ها و مترجمان‌شان درست انتخاب شوند. به‏ ویژه به تألیف در معناى درست کلمه نیاز داریم. بسیارى معتقدند که براى تألیف کتاب عده‏‌اى دست به تقلب مى‏‌زنند و کتاب‏‌هاى ترجمه شده را به جاى کتاب‏‌هاى تألیفى ارائه مى‏‌دهند. به‏ هرحال هر کارى را آغاز مى‏‌کنیم امکان تقلب در آن هست. در خیلى از موارد افراد در ترجمه دنبال چیزهایى مى‏‌گردند که از نظر من قابل پیدا کردن نیستند و اگر به پژوهشگران جوان امکان داده شود که تألیف کنند، جواب‏‌هاى خیلى بیش‏ترى مى‏‌گیریم.

گفتگو با هدا ایزدى، روزنامه شرق، ش ۷۶ و ۷۹، ۹ و ۱۱ آذر ۱۳۸۲.