مرز بین واژهها و مرز میان جامعهشناسى و مردمشناسى مشخص شد. اما رشتهاى در سالهاى اخیر خصوصاً در انگلستان در حال شکلگیرى بوده است با نام «مطالعات فرهنگى» که بیشتر از روشهاى کیفى و رویکردهاى بین رشتهاى کمک مىگیرد. مرز بین انسانشناسى و مطالعات فرهنگى چیست؟
مطالعات فرهنگى رشته جدیدى نیست، رشتهاى است که سابقهاش به ابتداى دهه ۱۹۵۰ و دانشگاه بیرمنگام برمىگردد. علت اینکه در آن سالها مطالعات فرهنگى آغاز شد، تضاد نسبت به مطالعات انسانشناختى نبود؛ بلکه اینها نوعى مطالعات موازى با انسانشناسى به حساب مىآمدند. علت این بود که در آن سالها هنوز تصور نمىشد انسانشناسى با این سرعت به حوزههاى شهرى وارد شود. ورود انسانشناسى به حوزههاى شهرى رفتهرفته بعد از جنگ جهانى دوم رخ داد. علت این قضیه هم تا حدودى روشن است و آن اینکه کشورهاى جهان سوم که حوزه اصلى مطالعات انسانشناسى و مردمشناسى بودند، در پایان جنگ جهانى دوم رو به استقلال رفتند. یکى از نخستین کارهایى که هر کشور به استقلال رسیده انجام مىدهد، این است که مطالعات اجتماعى را خودش زیر نظر مىگیرد و عموماً به پژوهشگران غربى به راحتى اجازه مطالعه نمىدهند. خیلى از این پژوهشگران به منزل خود بازگشتند و فرایندى شکل گرفت که اصطلاحاً در انسانشناسى به آن«انسانشناسى در خانه » Anthropology at home مىگویند؛ که این رشته عمدتاً در داخل خود شهرها بهوجود آمد. البته انسانشناسى خارج از کشورهاى اروپایى هم بهصورت مختلف ادامه پیدا کرد. در امریکا این ورود به شهرها زودتر اتفاق افتاد – در بین دو جنگ جهانى – زیرا مشکلات کاربردى شهرهاى امریکایى نیز به نسبت کشورهاى اروپایى خیلى زودتر بروز پیدا کرده بودند. بههرحال آن چیزى که ما مطالعات فرهنگى مىنامیم تا اندازهاى زیاد با انسانشناسى فرهنگى همپوشانى دارد. در اینجا بعد اصلى زندگى انسانى، فرهنگ در نظر گرفته مىشود و از مطالعات بینرشتهاى و روشهاى کیفى استفاده مىکند. کلاً این نکته تا حدى زیاد به تاریخچه مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعى انگلستان، محورى بودن مفهوم فرهنگ و نوعى وسواس که روى این واژه وجود دارد، برمىگردد که ما آن را در امریکا مىبینیم و مفهوم اساسى را نه انسان که فرهنگ در نظر مىگیریم. اینجا اختلاف بین انسانشناسى و مطالعات فرهنگ وجود دارد و آن این است که: مطالعات فرهنگى – همانطور که از اسمش پیداست – القاکننده و بهکارگیرنده این است که صرفاً بر روى بُعد فرهنگى انسان کار مىکند یا اصلاً بُعدى تفکیکپذیر در انسان وجود دارد به نام «فرهنگ»؛ درحالىکه انسانشناسان این را نمىپذیرند که بُعدى قابل تفکیک به نام فرهنگ انسانى وجود دارد. ممکن است قبول کنند که چیزى با عنوان انسانشناسى فرهنگى داریم، ولى انسانشناسى فرهنگى یکى از شاخههاى انسانشناسى است. به همین دلیل یک انسانشناس وقتى روى پدیدههاى فرهنگى کار مىکند همیشه مد نظر دارد که اینها اثر کار انساناند نه یک چیز انتزاعى و به همین دلیل ما انسان را همیشه به عنوان یک موجودیت بیولوژیک و فرهنگى در نظر داریم. به عبارتى باید گفت که یک انسان همانقدر طبیعى است که فرهنگى و بالعکس و همیشه همانقدر در فرهنگش طبیعت را متبلور مىکند که در طبیعتش فرهنگ را. تنها این جدایى است که ما نمىپذیریم وگرنه اختلاف خاصى با مطالعات فرهنگى وجود ندارد. از نظر ما واژه انسانشناسى واژهاى بسیار جامعتر است تا مطالعات فرهنگى. ما از وجود آنتروپوس و وجود انسان دفاع مىکنیم. ما معتقدیم چیزى بهنام انسان هست که از فرهنگهاى متعدد، ایدئولوژىهاى گوناگون و تاریخهاى مختلفى که ما مىتوانیم بشناسیم، فراتر است. در انسانشناسى گرایشهاى نظرى بسیار بر این تأکید کردهاند؛ مانند لوى استروس که مىگوید ما در واقع یک ذات انسانى داریم که این ذات انسانى را مىتوان از طریق ساختارها پیدا کرد. گرایشهاى دیگرى نیز معتقدند که همیشه این محیط است که تعیینکننده نوع فرهنگ انسانى است که در آنها قرار مىگیرد؛ مثل گرایشهاى ماتریالیسم فرهنگى یا محیطشناسیهاى فرهنگى. به هرحال همه در یک نکته اتفاق نظر داریم و این است که «انسان» هم در موجودیت بیولوژیک و هم در موجودیت فرهنگىاش، خاص است. بنابراین همیشه این امکان را به ما مىدهد که بتوانیم از اشکال خاصگرا فراتر برویم و سمت اشکال جهانشمول قدم بگذاریم. این چیزى نیست که واژه مطالعات فرهنگى بتواند پاسخگوى آن باشد. در سالهاى اخیر شاخهاى جدیدتر نیز به نام مطالعات زنان ساختهاند که این شاخه از نظر ما کاملاً بىفایده است، زیرا مطالعات زنان در همه شاخههاى علوم انسانى وجود دارد؛ ازجمله در آنتروپولوژى. آنتروپوس ما، هم یک مرد است و هم یک زن و این چیزى است که ما را از مطالعات زنان جدا مىکند. مطالعات زنان «زن» را به عنوان یک موجودیت تفکیکپذیر فرهنگى و جنسیتى تعریف مىکند که این خودش با خودش در تضاد است. جنسیت چیزى است که بعداً به آنتروپوس اضافه مىشود و مىتواند قابل مطالعه باشد. درنتیجه انسانشناسى مىتواند جایگاه خیلى بهترى براى مطالعات زنان یا مطالعات فرهنگى باشد. البته اگر بهوجود آمدن این شاخهها صرفاً یک عمل آرمانى یا نوعى کمک براى جلو بردن سازماندهى مطالعات پژوهشى باشد، هیچ ضررى ندارد.
شما در تدوین کتابهاى خود نوعى تعلیقات و حواشى – حتى در ترجمهها – به کتابهایتان، که قرار است در دانشگاه تدریس شوند، اضافه مىکنید. فرضاً سایتهاى اینترنتى معرفى مىکنید. این مسئلهاى است که در ایران بسیار نادر است. گرچه عدهاى معتقدند که باید این روش جا بیفتد، ولى کمتر چنین چیزى دیده مىشود. این مسئله از کجا سرچشمه مىگیرد؟
من فکر مىکنم دغدغهاى نسبت به آن شیئى که به آن کتاب مىگوییم و مصرفى که باید داشته باشد، وجود ندارد. در سنت ترجمه ما هرچه بیشتر، روشى تقویت شده که چندان اهمیتى به یادداشتگذارى مترجم در ترجمه نمىدهد. دلیل آن هم اینکه مترجم وظیفه خود نمىداند که یادداشتگذارى کند. این علىالاصول درست است، ولى یک اصل جهانشمول نیست. باید دید یک کتاب در کجا و با چه مصرفى منتشر مىشود. کتابى که از زبان انگلیسى به فرانسه ترجمه مىشود، نیازى به یادداشتگذارى ندارد، زیرا فرهنگها کاملاً به هم نزدیک هستند و افراد تربیت شده در آنها از یک خط سیر مىگذرند. ولى وقتى که از فرهنگى مثل فرهنگ انگلیسى یا فرانسوى به فرهنگ فارسى قدم مىگذارد، آدمهایى مخاطب آن مىشوند که کاملاً از لحاظ ذهنى متفاوتاند. در اینجا رسالتى بزرگ بر دوش مترجم مىافتد که همان یادداشتگذارى است؛ به ویژه ابزارهایى که در دست این آدمهاى متفاوتاند، یکسان نیستند. در کشورى مثل فرانسه یا انگلیس انواع و اقسام دایرهالمعارفها در دسترساند درحالىکه در ایران چنین نیست و حتى اگر باشد فرهنگ وقت گذاشتن براى خواندن یک کتاب و کمک گرفتن از دایرهالمعارف وجود ندارد؛ پس رسالت مترجم افزایش مىیابد. من به کتابهایم همیشه با رویکردى آموزشى مىنگرم. همیشه فکر مىکنم که افراد ممکن است به چه چیزى نیاز داشته باشند و چه چیزى ممکن است آگاهى بیشترى راجع به موضوع به آنها بدهد و با این رویکرد کارم را پیش بردهام. این مشکلى اساسى است که در تولید ادبیاتمان داریم. اصولاً پیش از آنکه مردم بدانند یک رشته یا یک رویکرد فکرى چیست، آخرین محصولات آن را ترجمه مىکنند زیرا هیچ منطق فکرى بر این تولید ادبى حاکم نیست. من معتقدم براى اینکه در رشتهاى تولید ادبیات کنیم باید از جایى آغاز کنیم و به سوى جایى برویم. باید از کتابهاى مبانى آغاز کرد و به تدریج شاخهها را معرفى کنیم، بعد معرفى متفکرین و … انجام شود. من سعى مىکنم تمامى منابعى را که در دسترسام بودهاند، در اختیار مخاطبان بگذارم تا از این انحصارطلبى که پدیدهاى کشنده براى دانش به حساب مىآید، خارج شوم. من سعى مىکنم افراد را به مطالعه ترغیب کنم و این امکان را به آنها بدهم تا در برابر دانشجویى از یک کشور پیشرفته در موقعیتى نسبتاً برابر قرار بگیرند. به همین دلیل در همه جا سعى کردهام از این دفاع کنم که نقطه اصلى حمله ما به این نابرابرى جهانى است. مثلاً در کتاب قومشناسى سیاسى که ترجمه کردم به اندازه خود متن کتاب، یادداشت در آن وجود دارد، زیرا این کتاب داراى تعداد بىشمارى حوادث تاریخى، ارجاعهاى تاریخى، اسامى خاص، و … را در برمىگرفته است. البته باید در نظر داشت اگر چندان تلاشى در این زمینهها از سوى مترجمان نمىبینیم، دلایل عمدتاً مادى است، زیرا پولى که براى ترجمه به آنها برمىگردد، بسیار ناچیز است. پس افراد به خود اجازه نمىدهند که دو سه برابر وقت بگذارند. ما در زمانى هستیم که به سمت ترجمههاى رایانهاى مىرویم. مسلماً هدف از اینها این است که ما در کوتاهترین زمان ممکن محصولى را تولید کنیم بدون اینکه اصلاً به کیفیت این محصول بیندیشیم. در زمینههاى فکرى این فوقالعاده خطرناک است و ترجمه غلط بسیارى از آثار متفکرین بزرگ جهانى در ایران، ضربه سختى به آنها زده است و به همین دلیل نیز ما احتیاج به کارکردى بهنام ویراستارى علمى داریم. احتیاج داریم که کتابها و مترجمانشان درست انتخاب شوند. به ویژه به تألیف در معناى درست کلمه نیاز داریم. بسیارى معتقدند که براى تألیف کتاب عدهاى دست به تقلب مىزنند و کتابهاى ترجمه شده را به جاى کتابهاى تألیفى ارائه مىدهند. به هرحال هر کارى را آغاز مىکنیم امکان تقلب در آن هست. در خیلى از موارد افراد در ترجمه دنبال چیزهایى مىگردند که از نظر من قابل پیدا کردن نیستند و اگر به پژوهشگران جوان امکان داده شود که تألیف کنند، جوابهاى خیلى بیشترى مىگیریم.
گفتگو با هدا ایزدى، روزنامه شرق، ش ۷۶ و ۷۹، ۹ و ۱۱ آذر ۱۳۸۲.