خصلت بینرشتهاى جنبهاى دیگر هم دارد. مثلاً یک مستندساز، انسانشناس به حساب مىآید یا یک انسانشناس در قالب یک مستندساز شروع به ساختن فیلم مىکند. آیا این ماهیت را هم دارد؟
ما اصلاً در انسانشناسى بخش فیلم اتنوگرافیک داریم. کلاً خصوصیتى که این بینرشتهاىشدن دارد این است که امروز هیچ انسانشناسى نداریم که بیش از یک تخصص نداشته باشد. تقریباً تمامى انسانشناسانى که امروزه در سطوح بالا مطالعه مىکنند داراى دستکم دو تخصص هستند. باید توجه داشت که این دو تخصص در داخل خود حوزه انسانشناسى نیستند، بلکه یکى در داخل حوزه انسانشناسى و دیگرى خارج آن است. مثلاً انسانشناسان پزشکى عموماً پزشک هم هستند. یا انسانشناسان روانشناخت، عموماً روانشناس نیز هستند.
یعنى انسانشناسان سعى نمىکنند از بیرون به آن رشته مربوطه نگاه کنند، بلکه نگاهشان از درون است و کاملاً نسبت به آن غریبه نیستند.
بله. مسلماً از بیرون نگاه نمىکنند. ولى بسیارى از این انسانشناسان از بیرون آمدهاند و اصلاً نسبت به آن دانش غریبه نیستند. این روانشناسان بودهاند که در داخل انسانشناسى، شاخه انسانشناسى روانشناختى را تأسیس کردهاند. یا شاخهاى مثل انسانشناسى پزشکى را پزشکان تأسیس کردند. پزشکانى که به درون انسانشناسى راه یافتند و انسانشناس نیز شدند. در مورد فیلم نیز مىتوان گفت فردى مثل ژان روش همانقدر در حوزه فیلمسازى مطرح است که در حوزه انسانشناسى. یعنى هم فیلمسازان و هم انسانشناسان وى را جزئى از خود مىدانند. ولى ممکن است قضیه در انتها اینگونه باشد که فیلمسازان شخصیت انسانشناختى وى را نادیده بگیرند یا اصولاً نفى کنند؛ یعنى معتقد باشند ژان روش مردمشناس نیست، بلکه یک فیلمساز است؛ مردمشناسان نیز همینطور، شخصیت فیلمساز وى را نادیده بگیرند یا کلاً نفى کنند. این سوءتفاهمى است که همیشه ممکن است پیش بیاید، ولى خود اینگونه افراد تکلیف را روشن مىکنند. کما اینکه ژان روش گفت که من در آن واحد هم یک فیلمسازم و هم یک انسانشناس. کسى که به دنبال فهم صحیح باشد، باید مسئله را درست شکل دهد. بنابراین مىتوان گفت رابطه معنایى که در ادبیات اروپایى و امریکایى انسانشناسى وجود داشت، رابطه بین این دو را اینگونه حل کرد که انسانشناسى نسبت به مردمشناسى، علمى گستردهتر است که نهتنها حوزههاى کلاسیک این علم را در خودش جاى مىدهد و قبول دارد، بلکه حوزههایى جدیدتر را نیز به آن اضافه مىکند. یعنى انسانشناسى نهتنها بر روى جوامع غیرشهرى و غیرمتمدن کار مىکند، بلکه به مطالعه جوامع شهرى، صنعتى، و کاملاً پیشرفته نیز مىپردازد. هیچ محدودیتى در اینجا وجود ندارد. این تفاوتى است که مىتوان گفت در حوزه اروپایىِ این دو – انسانشناسى و مردمشناسى – وجود دارد. این نکته را هم باید اضافه کرد که چون واژه اتنولوژى از همان ابتدا مورد اعتراض کسانى بود که آن را داراى نوعى بار منفى مىدانستند – درحالىکه آنتروپولوژى چنین بارى نداشت – کمابیش انسانشناسان هرچه بیشتر مجبور به پذیرش آنتروپولوژى مىشوند. هنگامى که ما از آنتروپوس صحبت مىکنیم، از یک «انسان» صحبت مىکنیم. در واژه آنتروپوس مشخص نیست که آیا این آنتروپوس یک اروپایى است یا کسى است که در قبایل زندگى مىکند یا اینکه شرقى است یا غربى. بنابراین تأکید بر روى ذات یکسانى از انسان است. درحالىکه «اتنوس» چه از لحاظ تاریخى و چه از لحاظ تاریخ خود علوم اجتماعى به جوامعى خاص اشاره دارد. در یونان باستان به غیرشهرنشینان و در اروپاى قرن نوزدهم به غیر اروپایىها «اتنوس» اطلاق مىشد. بنابراین چون در این واژه یک بار منفى نیز هست، طبعاً این گرایش به وجود مىآید که آنتروپولوژى پذیرفته شود. پس ما تا اینجا نتیجه مىگیریم که واژه آنتروپولوژى توانسته است خود را جا بیندازد و بر واژه اتنولوژى غلبه کند. البته آنتروپولوژى در بسیارى از موارد، صفتهایى را نیز گرفته و آن چیزى را که ما امروز عموماً به آن انسانشناسى مىگوییم، انسانشناسى فرهنگى است. چون انسانشناسى فرهنگى وسعتى زیاد یافته است، دیگر تقسیم اولیه انسانشناسى فراموش شده است. تقسیم اولیه انسانشناسى که تا همین اواخر در دانشگاههاى امریکایى اعمال مىشد، تقسیم به ۴ شاخه بود: انسانشناسى فرهنگى، انسانشناسى زبان، انسانشناسى بیولوژیک و انسانشناسى باستانشناختى و بعدها آنقدر انسانشناسى فرهنگى بزرگ شد که بقیه را زیرشاخهاى از خود کرد و آنهایى که نمىخواستند زیرمجموعه قرار بگیرند، به علومى مستقل مانند زبانشناسى، باستانشناسى و … بدل شدند؛ درعینحال که روابطشان را هم با انسانشناسى حفظ کردند. حال اگر به حوزه ایران قدم بگذاریم، این علم حدود ۴۰ تا ۵۰ سال پیش همزمان با جامعهشناسى وارد ایران مىشود و ابتدا بحث ترجمه واژگان پیش مىآید. در آن زمان دو واژه بود که باید ترجمه مىکردند. زیرا ۴۰ یا ۵۰ سال پیش عملاً ما را به نیمه قرن بیستم مىبرد و نیمه قرن بیستم هر دو واژه اتنولوژى و آنتروپولوژى وجود داشتند. در آن زمان ترجمههایى که براى این واژگان در نظر گرفتند این بود که اتنولوژى را به قومشناسى – که دقیقترین معادلى است که مىشود براى آن گذاشت – و آنتروپولوژى را به مردمشناسى برگرداندند. چرا فرهنگستان واژه آنتروپولوژى را به مردمشناسى ترجمه کرد؟ زیرا واژه «مردم» در فارسى قدیمى به معناى «انسان» بود و درنتیجه تشخیص داده شد که مردمشناسى بهترین ترجمه براى آنتروپولوژى است. نهایتاً وقتى ما در طول این ۴۰ سال رفتهرفته پیش مىرویم، مفهوم قومشناسى براى اتنولوژى کمى نامناسب به نظر مىرسد – با توجه به اینکه کشور ما یک کشور بسیار قومى و مطالعات قومى شاخهاى بسیار بزرگ است. این ترجمه ما را به این جهت سوق مىداد که هدف اتنولوژى مطالعه اقوام است؛ درحالىکه صرفاً بحث اقوام مطرح نبود.
بسیارى از مطالعات اتنولوژیک که انجام مىگرفتند بر روى یک قوم خاص متمرکز نبودند و نمىتوانستند نام «مطالعات قومى» به خود بگیرند. از سوى دیگر واژه «مردم» در زبان فارسى تغییر معنا داد. درنتیجه وقتى که ما مردمشناسى را در ترجمه انتروپولوژى قرار دهیم، برگردانى نامناسب است. شاید بتوان گفت انسانشناسى ترجمهاى دقیقتر براى آنتروپولوژى و ترجمه اتنولوژى به مردمشناسى هم بهتر است. یعنى نشاندهنده مباحث موردنظر در اتنولوژى است. علت اینکه در اینجا کمى تردید وجود داشت، این بود که واژه انسانشناسى در ایران طبعاً مثل همه جاى دنیا داراى سنت پیشینى بوده که این سنت از خودش دفاع مىکند. ازجمله سنت تئولوژیک که بدان اشاره شد. بنابراین شاخهاى از انسانشناسى داریم که هنوز در الهیات ما وجود دارد و این شاخه از این نام دفاع مىکند و این نام را متعلق به خود مىداند. ولى از نظر من هیچ تضادى در این وجود ندارد که ما در واقع اسامىاى داشته باشیم که با وجود صورت مشترک، بنابر جایگاه خود محتواهایى متفاوت داشته باشند. گذشته از این واژه انسانشناسى و واژه مردمشناسى در ایران همان رابطهاى را با هم برقرار کردهاند که دو واژه اتنولوژى و آنتروپولوژى در کشورهاى اروپایى. با این تفاوت که ما در اینجا جوامع ابتدایى نداشتیم و آن چیزى که مردمشناسى تا ۲۰ سال پیش بهدنبال آن بوده، عمدتاً جوامع غیرشهرى، جوامع روستایى، و جوامع ایلاتى و عشایرى بوده و کمابیش خودش را در این حوزه محدود مىکرده است. مىتوانیم بگوییم که جامعهشناسى ایران هم خواستار محدودکردن مردمشناسى در این حوزهها بوده است، ولى بهتدریج این مسئله عوض شده و مردمشناسى وارد حوزههاى شهرى شده است و امروزه مىتوان گفت در همه جا حضور دارد. البته این یک واقعیت است که در کشور ما حضور انسانشناسى در حوزههاى شهرى بسیار ضعیف است و به زمان زیادى نیاز دارد تا بتوانیم این سنت را جا بیندازیم. خود من در ایران تدریس انسانشناسى شهرى و سیاسى را آغاز کردهام. در گروه ما رسالههاى کارشناسى ارشد حتى با حوزههاى خیلىخیلى جدید مثل سیبرنتیک – سیبرنتیک به عنوان فضاى شهرى – مطرح بوده است؛ بنابراین ما به گونهاى توانستهایم تصور اولیه را که انسانشناسى لزوماً به جوامع غیرشهرى مىپردازد، بشکنیم. درعینحال همیشه تأکیدمان روى این نکته بوده و هست که انسانشناسان باید تفاوت خودشان را با جامعهشناسان درک کنند – دستکم جامعهشناسى به شکلى که امروز رواج دارد – و آن درک بین رشتهاى بودن انسانشناسى است و درک روابط پیچیدهاى که جوامع انسانى را به هم مربوط مىکند. ما درعینحال که در مورد شهر کار مىکنیم، فراموش نمىکنیم که این آدمهایى که در شهر هستند، در همین نسل خودشان در خیلى موارد در روستا یا عشایر بودهاند و همان مسائل را با خودشان به شهر آوردهاند. بنابراین ما همانقدر نیاز داریم آنها را در چارچوب شهرىشان بفهمیم که در چارچوب عشایرى یا روستاییشان. درعینحال نمىتوانیم این آدمها را در یک بُعد ببینیم – مثلاً آدمهایى که صرفاً بحث فرهنگ مادى برایشان مهم است – باید دقت داشته باشیم که اینها داراى ذهنیت و روانشناسى خاص هستند. اینها آدمهایى هستند که در آنها بُعد بیولوژیک اهمیت دارد و بُعد تکنولوژیک در زندگیشان مهم مىشود و این چیزى است که پیچیدگى انسانشناسى را نشان مىدهد.
ادامه دارد
گفتگو با هدا ایزدى، روزنامه شرق، ش ۷۶ و ۷۹، ۹ و ۱۱ آذر ۱۳۸۲.