براى فراهم ساختن بستر و چارچوب بحث، اگر ممکن است در ابتدا تاریخچهاى مختصر از علم انسانشناسى و زمینههاى پیدایش این علم را بیان بفرمایید.
علم انسانشناسى از نیمه قرن نوزدهم شکل گرفت. منظور از شکلگیرى این علم، حضور دانشگاهى و پیدایش ادبیات علمى براى این حوزه و ایجاد سازمانها و نهادهایى با این صبغه است، البته شکلگیرى این علم در قرن نوزدهم به این معنا نیست که پیش از این زمان مباحثى را که بتوان در ذیل تاریخ انسانشناسى قرارداد، وجود نداشتهاند. نامى که از ابتدا براى این علم در نظر گرفته شده بود، انسانشناسى نبود، به این دلیل که ما امروزه انسانشناسى را معادل Anthropology در زبانهاى اروپایى در نظر مىگیریم، حال آنکه در قرن نوزدهم؛ یعنى زمان پیدایش این علم در اروپا، Anthropology پیش از هر چیز واژهاى الهیاتى و فلسفى بود که جایگاه عمدهاش در آن حوزهها قرار داشت و معناى رویکردى براى شناخت خداوند از طریق شناخت انسان را داشت. این واژه در سرنوشت بعدى خود هم ابتدا مفهومى فیزیولوژیک و بیولوژیک را حمل مىکرد که به طور تقریبى به آنچه که امروزه «انسانشناسى جسمانى» و «انسانشناسى زیستشناختى» مىگوییم تطابق داشت نه به آنچه که عنوان «انسانشناسى فرهنگى» دارد و بهطور تقریبى کل حوزه انسانشناسى را دربرمىگیرد. امروزه انسانشناسى در غالب موارد تحت عنوان «انسانشناسى فرهنگى» فهمیده مىشود و این به دلیل اهمیت کمنظیر و سیطره وسیع فرهنگ بر زندگى انسانهاست. واژهاى که در آن دوران (قرن نوزدهم) مورد استعمال قرار مىگرفت واژه Ethnology بود که معناى دقیق و صحیح آن قومشناسى است. واژه قومشناسى، واژهاى است که در نیمه قرن نوزدهم به این علم اطلاق شد و در سنت اروپایى قارهاى تا صد سال پس از آن هم از این واژه استفاده مىشد. امروزه واژه Ethnologyبه مردمشناسى ترجمه مىشود و در کل ادبیات تخصصى این رشته در دنیا هم با همین معنا متداول شده است. اما به تعبیر نهایى، امروزه در کل نهادها و حوزههاى این علم از واژه انسانشناسى با معادل Anthropology استفاده مىشود که این نکته صرفاً یک دگرگونى واژگانى نیست، بلکه تغییرى ماهوى و محتوایى در روششناسى، رویکردها و موضوعات مورد پژوهش محسوب مىشود.
با توجه به پاسخ شما به پرسش نخست، پرسش دیگرى که مطرح مىشود این است که چه تمایزى مابین سه حوزه انسانشناسى، مردمشناسى و مردمنگارى وجود دارد؟ اگر ممکن است تعاریفى از این علم ارائه فرمایید و نقاط افتراق این سه حوزه را از هم مشخص کنید.
مردمنگارى یا Ethnography عبارت از مجموعه روشها و فنونى است که پژوهشگر براى گردآورى اطلاعات و دادههاى مربوط به یک موضوع مورد مطالعه از آن استفاده مىکند که شامل انواع روشها نظیر مشاهده، مصاحبه، گردآورى اسناد و تصاویر و … است، درحالىکه مردمشناسى Ethnologyنوعى شناخت است که عموماً وظیفه طبقهبندى، مقایسه، تحلیل و توضیح اطلاعات و دادههاى جمعآورى شده در یک فرایند مردمنگارى را برعهده دارد. بهعبارتى مردمنگارى اطلاعات و دادههاى لازم را فراهم مىکند و مردمشناسى بر اساس این اطلاعات به تجزیه و تحلیل موضوعات و مفاهیم مىپردازد؛ یعنى مردمنگارى بستر و زمینه حوزه مردمشناسى محسوب مىشود. در بطن مردمشناسى مبحث شناخت و تحلیل و پیامدهاى تحلیل نهفته است؛ درحالىکه در مردمنگارى توصیف و تشریح قابل بازشناسى است که این توصیف و تشریح اشاره به یک روش دارد و این روش لزوماً به سطح شناخت و تحلیل نمىرسد.
تفاوت این مجموعه با انسانشناسى در این نکته است که مردمشناسى نسبت به انسانشناسى از شکلى محدودتر برخوردار است؛ یعنى رابطه مردمشناسى با انسانشناسى یک رابطه جزء به کل است. در مردمشناسى موضوع مورد مطالعه و روشها محدود و مشخص هستند. موضوع مورد مطالعه مردمشناسى جوامع غیراروپایى و غیرصنعتى و عمدتاً جوامع موسوم به ابتدایى بود، جوامعى که اروپاییان آنها را در نقاطى دور از دسترس یافته بودند و تصور آنها این بود که این جوامع نمایانگر وضعیتى ابتدایى در زندگى انسانها هستند و به نوعى گذشته خود را در این جوامع مىدیدند. این در حالى است که انسانشناسى خود را به این موضوعات محدود نمىکند. دایره انسانشناسى بسیار کلىتر است و از مقولهاى با نام انسان آغاز مىکند. به عبارتى موضوع مورد پژوهش انسانشناسى، انسان بدون در نظر گرفتن هیچگونه محدودیتى براى آن است. انسانى که مورد پژوهش انسانشناسى قرار مىگیرد مىتواند در هر زمان و مکانى باشد و هر جنبه از این انسان مىتواند موضوع تحقیق باشد. درنتیجه ابعاد انسانشناسى گسترش زیادى پیدا مىکند و پژوهشگر از این آزادى برخوردار مىشود که یک قوم خاص، یک گستره اجتماعى شهرى، یک موضوع تاریخى یا نوعى ذهنیت را مورد پژوهش قرار دهد. به اینترتیب در انسانشناسى موضوعات و روشها مىتوانند از تنوعى زیاد برخوردار باشند.
با توجه به نکات مطرح شده و پیچیدگى روزافزون چارچوبهاى اجتماعى و ساختارهاى فردى انسانها، نکتهاى که درباره انسانشناسى و انسانشناسان به وضوح، به نظر مىرسد این است که علم انسانشناسى نیاز به تخصص در چندین حوزه دارد، به این معنا که انسانشناسى مىباید علاوه بر حوزه انسانشناسى در چندین حوزه مرتبط با این مبحث ازجمله فلسفه، جامعهشناسى، تاریخ، و … تبحر لازم و کافى را داشته باشد. به تعبیرى انسانشناس باید از ذهنیت و دانشى دایرهالمعارفى برخوردار باشد. به نظر مىرسد که این امر با روند عمومى علوم که هرچه بیشتر به سمت تخصصى شدن در یک علم و یک حوزه در حرکت است، تناقض و تعارض دارد. مسیر پیدایش این معضل از خلال نسلهاى متفاوت انسانشناسان به چه طریق بود؟
اگر تحولات حوزه مردمشناسى که بعدها به حوزهاى گستردهتر تحت عنوان انسانشناسى دگرگون شد را مرور کنیم، شاهد سه نسل عمده مردمشناسان و انسانشناسان مىشویم. نسل نخست این افراد که به تحقیق و پژوهش بر حوزههاى غیراروپایى علاقهمند بودند، به شکلى غیرمستقیم بر این حوزهها مطالعه مىکردند و تجربه کار میدان نداشتند. براى نمونه در فرانسه امیل دورکیم و مارسل موس، در انگلستان تایلور و فریزر از این جمله بودند. این دسته از افراد هرگز از کشور خود بیرون نرفتند و تجربه حضور و پژوهش مستقیم بر موضوع مورد مطالعه خود را نداشتند. پژوهشهاى این نسل عمدتاً بر اسنادى که دیگران جمعآورى کرده بودند، استوار بود و عملکرد این دسته از مردمشناسان تجزیه و تحلیل و نظریهپردازى بر مبناى اطلاعات و دادههایى بود که دیگران در طول صدها سال گردآورى کرده بودند. از حدود دهه دوم قرن بیستم، نسل جدیدى از انسانشناسان مانند مالینوفسکى، رادکلیف براون، اوانس ریچارد ظهور مىکنند که آنان را تحت عنوان نسل دوم انسانشناسان طبقهبندى مىکنیم. تأکید این دسته بر حضور مستقیم در میدان بود و تجربه پژوهش در این نسل، به محورى اساسى در انسانشناسى بدل مىشود. این افراد به این نکته که رسالت انسانشناسى حضور میدانى و رابطه نزدیک و مستقیم با موضوع مورد پژوهش و تعمق بلاواسطه در آن است، تکیه مىکردند. نسل دوم انسانشناسان قضاوتهاى بسیار تندروانهاى در مورد نسل اول انجام مىدادند. این قضیه تا آنجا پیش مىرود که نسل دومىها و افرادى مانند مالینوفسکى، استادان خود را به این جرم که هرگز به پژوهش میدانى روى خوش نشان ندادند، به شدت محکوم مىکردند. از حوالى دهه ۱۹۶۰، به تدریج نسل سوم انسانشناسان، شکل گرفت. این گروه به چند نتیجه محورى و بنیادى دست یافتند. یکى از این نتایج این بود که این نسل قضاوتهاى نسل دوم را درباره نسل اول نمىپذیرد. استدلال آنها این بود که عمل تجزیه و تحلیل و طبقهبندى که نسل اول صورت مىدادند، شرطى اساسى و مهم براى علمى شدن این رشته محسوب مىشد. نسل سومىها ضمن جذب این پایههاى تحلیلى از نسل اول، میراث نسل دوم؛ یعنى حضور و پژوهش میدانى را هم پذیرفتند و این اصل تا به امروز همواره به شکل ثابت پابرجا بوده است. انسانشناسان نسل سوم به این اعتقاد نهایى دست یافتند که علاوه بر پژوهش و تحقیق میدانى که امروز ضرورى است، نیاز به تجزیه و تحلیل و تبیین پسینى هم وجود دارد و این تبیین پسینى نیازمند آن است که گروهى از مفاهیم و نظریات را وارد حوزه انسانشناسى کنیم.
نسل سوم، انسانشناسى را وارد مرحلهاى کرد که پیچیدگى در آن افزایش یافته است؛ به این معنا که امروزه انسانشناسى نمىتواند با مقولات ساده ابتدایى و خطکشى شدهاى که در قرن نوزدهم براى مثال در شناخت فولکلور از آنها تبعیت مىشد، پیروى کند. شرط انسانشناس بودن در دنیاى امروز این است که فرد در دو یا سه حوزه تخصص دانشگاهى داشته باشد. مثلاً ژرژ دومزیل را در نظر بگیریم؛ او در رشتههاى یونانشناسى، انسانشناسى، ایرانشناسى، لغتشناسى، زبانشناسى، و تاریخ، تخصص داشت. با وجود این تا پایان عمر مورد حمله یونانشناسان، ایرانشناسان، زبانشناسان، و… بود. آنها به دومزیل اعتراض مىکردند که او باید در یکى از این حوزهها صرفاً به کار تخصصى بپردازد. سرنوشت دومزیل تا اندازهاى شاید سرنوشت تمامى انسانشناسان باشد؛ به این دلیل که دانش دایرهالمعارفى؛ یعنى دانشى که شامل تخصص در چندین حوزه است، با پارادایم عمومى علوم که پارادایم تخصصىشدن در یک حوزه است، در نقطهاى دچار تناقض مىشود و این تناقض تنشزاست، به این دلیل که انتظار مىرود دانش دایرهالمعارفى به سمت فلسفه حرکت کند و به اینترتیب از حوزه کاربرد خارج شود و در این شرایط اگر بخواهیم دانش دایرهالمعارفى داشته باشیم که بر نقش کاربردى خود تکیه کند، در این نقطه پارادوکس پیدا مىشود. این مسئله پارادوکس اساسى انسانشناسى کنونى را شکل مىدهد.
ادامه دارد
روزنامه حیات نو اقتصادى، ش ۱۴۲، ۴ تیر ۱۳۸۲.