انسان‏‌شناسى چیست؟ گفتگو با ناصر فکوهی / بخش اول

محمود فروغى

براى فراهم ساختن بستر و چارچوب بحث، اگر ممکن است در ابتدا تاریخچه‏‌اى مختصر از علم انسان‏‌شناسى و زمینه‏‌هاى پیدایش این علم را بیان بفرمایید.
علم انسان‏‌شناسى از نیمه قرن نوزدهم شکل گرفت. منظور از شکل‏‌گیرى این علم، حضور دانشگاهى و پیدایش ادبیات علمى براى این حوزه و ایجاد سازمان‏‌ها و نهادهایى با این صبغه است، البته شکل‏‌گیرى این علم در قرن نوزدهم به این معنا نیست که پیش از این زمان مباحثى را که بتوان در ذیل تاریخ انسان‏‌شناسى قرارداد، وجود نداشته‏‌اند. نامى که از ابتدا براى این علم در نظر گرفته شده بود، انسان‏‌شناسى نبود، به این دلیل که ما امروزه انسان‏‌شناسى را معادل Anthropology در زبان‏‌هاى اروپایى در نظر مى‏‌گیریم، حال آن‏که در قرن نوزدهم؛ یعنى زمان پیدایش این علم در اروپا، Anthropology پیش از هر چیز واژه‏‌اى الهیاتى و فلسفى بود که جایگاه عمده‏‌اش در آن حوزه‏‌ها قرار داشت و معناى رویکردى براى شناخت خداوند از طریق شناخت انسان را داشت. این واژه در سرنوشت بعدى خود هم ابتدا مفهومى فیزیولوژیک و بیولوژیک را حمل مى‏‌کرد که به‏ طور تقریبى به آن‏چه که امروزه «انسان‏‌شناسى جسمانى» و «انسان‏‌شناسى زیست‏‌شناختى» مى‏‌گوییم تطابق داشت نه به آن‏چه که عنوان «انسان‏‌شناسى فرهنگى» دارد و به‏‌طور تقریبى کل حوزه انسان‏‌شناسى را دربرمى‏‌گیرد. امروزه انسان‏‌شناسى در غالب موارد تحت عنوان «انسان‏‌شناسى فرهنگى» فهمیده مى‏‌شود و این به‏ دلیل اهمیت کم‏‌نظیر و سیطره وسیع فرهنگ بر زندگى انسان‏‌هاست. واژه‏‌اى که در آن دوران (قرن نوزدهم) مورد استعمال قرار مى‏‌گرفت واژه Ethnology بود که معناى دقیق و صحیح آن قوم‏‌شناسى است. واژه قوم‏‌شناسى، واژه‏‌اى است که در نیمه قرن نوزدهم به این علم اطلاق شد و در سنت اروپایى قاره‏‌اى تا صد سال پس از آن هم از این واژه استفاده مى‏‌شد. امروزه واژه Ethnologyبه مردم‏‌شناسى ترجمه مى‏‌شود و در کل ادبیات تخصصى این رشته در دنیا هم با همین معنا متداول شده است. اما به تعبیر نهایى، امروزه در کل نهادها و حوزه‏‌هاى این علم از واژه انسان‏‌شناسى با معادل Anthropology استفاده مى‏‌شود که این نکته صرفاً یک دگرگونى واژگانى نیست، بلکه تغییرى ماهوى و محتوایى در روش‏‌شناسى، رویکردها و موضوعات مورد پژوهش محسوب مى‏‌شود.

با توجه به پاسخ شما به پرسش نخست، پرسش دیگرى که مطرح مى‏‌شود این است که چه تمایزى مابین سه حوزه انسان‏‌شناسى، مردم‏‌شناسى و مردم‏‌نگارى وجود دارد؟ اگر ممکن است تعاریفى از این علم ارائه فرمایید و نقاط افتراق این سه حوزه را از هم مشخص کنید.
مردم‏‌نگارى یا Ethnography عبارت از مجموعه روش‏‌ها و فنونى است که پژوهشگر براى گردآورى اطلاعات و داده‏‌هاى مربوط به یک موضوع مورد مطالعه از آن استفاده مى‏‌کند که شامل انواع روش‏‌ها نظیر مشاهده، مصاحبه، گردآورى اسناد و تصاویر و … است، درحالى‏‌که مردم‏‌شناسى Ethnologyنوعى شناخت است که عموماً وظیفه طبقه‏‌بندى، مقایسه، تحلیل و توضیح اطلاعات و داده‏‌هاى جمع‏‌آورى شده در یک فرایند مردم‏‌نگارى را برعهده دارد. به‏‌عبارتى مردم‏‌نگارى اطلاعات و داده‏‌هاى لازم را فراهم مى‏‌کند و مردم‏‌شناسى بر اساس این اطلاعات به تجزیه و تحلیل موضوعات و مفاهیم مى‏‌پردازد؛ یعنى مردم‏‌نگارى بستر و زمینه حوزه مردم‏‌شناسى محسوب مى‏‌شود. در بطن مردم‏‌شناسى مبحث شناخت و تحلیل و پیامدهاى تحلیل نهفته است؛ درحالى‏‌که در مردم‏‌نگارى توصیف و تشریح قابل بازشناسى است که این توصیف و تشریح اشاره به یک روش دارد و این روش لزوماً به سطح شناخت و تحلیل نمى‏‌رسد.
تفاوت این مجموعه با انسان‏‌شناسى در این نکته است که مردم‏‌شناسى نسبت به انسان‏‌شناسى از شکلى محدودتر برخوردار است؛ یعنى رابطه مردم‏‌شناسى با انسان‏‌شناسى یک رابطه جزء به کل است. در مردم‏‌شناسى موضوع مورد مطالعه و روش‏‌ها محدود و مشخص هستند. موضوع مورد مطالعه مردم‏‌شناسى جوامع غیراروپایى و غیرصنعتى و عمدتاً جوامع موسوم به ابتدایى بود، جوامعى که اروپاییان آن‏‌ها را در نقاطى دور از دسترس یافته بودند و تصور آن‏‌ها این بود که این جوامع نمایانگر وضعیتى ابتدایى در زندگى انسان‏‌ها هستند و به نوعى گذشته خود را در این جوامع مى‏‌دیدند. این در حالى است که انسان‏‌شناسى خود را به این موضوعات محدود نمى‏‌کند. دایره انسان‏‌شناسى بسیار کلى‏‌تر است و از مقوله‏‌اى با نام انسان آغاز مى‏‌کند. به عبارتى موضوع مورد پژوهش انسان‏‌شناسى، انسان بدون در نظر گرفتن هیچ‏گونه محدودیتى براى آن است. انسانى که مورد پژوهش انسان‏‌شناسى قرار مى‏‌گیرد مى‏‌تواند در هر زمان و مکانى باشد و هر جنبه از این انسان مى‏‌تواند موضوع تحقیق باشد. درنتیجه ابعاد انسان‏‌شناسى گسترش زیادى پیدا مى‏‌کند و پژوهشگر از این آزادى برخوردار مى‏‌شود که یک قوم خاص، یک گستره اجتماعى شهرى، یک موضوع تاریخى یا نوعى ذهنیت را مورد پژوهش قرار دهد. به‏ این‏‌ترتیب در انسان‏‌شناسى موضوعات و روش‏‌ها مى‏‌توانند از تنوعى زیاد برخوردار باشند.

‌با توجه به نکات مطرح شده و پیچیدگى روزافزون چارچوب‏‌هاى اجتماعى و ساختارهاى فردى انسان‏‌ها، نکته‏‌اى که درباره انسان‏‌شناسى و انسان‏‌شناسان به‏ وضوح، به‏ نظر مى‏‌رسد این است که علم انسان‏‌شناسى نیاز به تخصص در چندین حوزه دارد، به این معنا که انسان‏‌شناسى مى‏‌باید علاوه بر حوزه انسان‏‌شناسى در چندین حوزه مرتبط با این مبحث ازجمله فلسفه، جامعه‏‌شناسى، تاریخ، و … تبحر لازم و کافى را داشته باشد. به تعبیرى انسان‏‌شناس باید از ذهنیت و دانشى دایرهالمعارفى برخوردار باشد. به‏ نظر مى‏‌رسد که این امر با روند عمومى علوم که هرچه بیش‏تر به‏ سمت تخصصى شدن در یک علم و یک حوزه در حرکت است، تناقض و تعارض دارد. مسیر پیدایش این معضل از خلال نسل‏‌هاى متفاوت انسان‏‌شناسان به چه طریق بود؟
اگر تحولات حوزه مردم‏‌شناسى که بعدها به حوزه‏‌اى گسترده‏‌تر تحت عنوان انسان‏‌شناسى دگرگون شد را مرور کنیم، شاهد سه نسل عمده مردم‏‌شناسان و انسان‏‌شناسان مى‏‌شویم. نسل نخست این افراد که به تحقیق و پژوهش بر حوزه‏‌هاى غیراروپایى علاقه‏‌مند بودند، به‏ شکلى غیرمستقیم بر این حوزه‏‌ها مطالعه مى‏‌کردند و تجربه کار میدان نداشتند. براى نمونه در فرانسه امیل دورکیم و مارسل موس، در انگلستان تایلور و فریزر از این جمله بودند. این دسته از افراد هرگز از کشور خود بیرون نرفتند و تجربه حضور و پژوهش مستقیم بر موضوع مورد مطالعه خود را نداشتند. پژوهش‏‌‌هاى این نسل عمدتاً بر اسنادى که دیگران جمع‏‌آورى کرده بودند، استوار بود و عملکرد این دسته از مردم‏‌شناسان تجزیه و تحلیل و نظریه‏‌پردازى بر مبناى اطلاعات و داده‏‌هایى بود که دیگران در طول صدها سال گردآورى کرده بودند. از حدود دهه دوم قرن بیستم، نسل جدیدى از انسان‏‌شناسان مانند مالینوفسکى، رادکلیف براون، اوانس ریچارد ظهور مى‏‌کنند که آنان را تحت عنوان نسل دوم انسان‏‌شناسان طبقه‏‌بندى مى‏‌کنیم. تأکید این دسته بر حضور مستقیم در میدان بود و تجربه پژوهش در این نسل، به محورى اساسى در انسان‏‌شناسى بدل مى‏‌شود. این افراد به این نکته که رسالت انسان‏‌شناسى حضور میدانى و رابطه نزدیک و مستقیم با موضوع مورد پژوهش و تعمق بلاواسطه در آن است، تکیه مى‏‌کردند. نسل دوم انسان‏‌شناسان قضاوت‏‌هاى بسیار تندروانه‏‌اى در مورد نسل اول انجام مى‏‌دادند. این قضیه تا آن‏جا پیش مى‏‌رود که نسل دومى‏‌ها و افرادى مانند مالینوفسکى، استادان خود را به این جرم که هرگز به پژوهش میدانى روى خوش نشان ندادند، به‏ شدت محکوم مى‏‌کردند. از حوالى دهه ۱۹۶۰، به‏ تدریج نسل سوم انسان‏‌شناسان، شکل گرفت. این گروه به چند نتیجه محورى و بنیادى دست یافتند. یکى از این نتایج این بود که این نسل قضاوت‏‌هاى نسل دوم را درباره نسل اول نمى‏‌پذیرد. استدلال آن‏‌ها این بود که عمل تجزیه و تحلیل و طبقه‏‌بندى که نسل اول صورت مى‏‌دادند، شرطى اساسى و مهم براى علمى شدن این رشته محسوب مى‏‌شد. نسل سومى‏‌ها ضمن جذب این پایه‏‌هاى تحلیلى از نسل اول، میراث نسل دوم؛ یعنى حضور و پژوهش میدانى را هم پذیرفتند و این اصل تا به امروز همواره به شکل ثابت پابرجا بوده است. انسان‏‌شناسان نسل سوم به این اعتقاد نهایى دست یافتند که علاوه بر پژوهش و تحقیق میدانى که امروز ضرورى است، نیاز به تجزیه و تحلیل و تبیین پسینى هم وجود دارد و این تبیین پسینى نیازمند آن است که گروهى از مفاهیم و نظریات را وارد حوزه انسان‏‌شناسى کنیم.
نسل سوم، انسان‏‌شناسى را وارد مرحله‏‌اى کرد که پیچیدگى در آن افزایش یافته است؛ به این معنا که امروزه انسان‏‌شناسى نمى‏‌تواند با مقولات ساده ابتدایى و خط‌کشى شده‏‌اى که در قرن نوزدهم براى مثال در شناخت فولکلور از آن‏‌ها تبعیت مى‏‌شد، پیروى کند. شرط انسان‏‌شناس بودن در دنیاى امروز این است که فرد در دو یا سه حوزه تخصص دانشگاهى داشته باشد. مثلاً ژرژ دومزیل را در نظر بگیریم؛ او در رشته‏‌هاى یونان‏‌شناسى، انسان‏‌شناسى، ایران‏‌شناسى، لغت‏‌شناسى، زبان‏‌شناسى، و تاریخ، تخصص داشت. با وجود این تا پایان عمر مورد حمله یونان‏‌شناسان، ایران‏‌شناسان، زبان‏‌شناسان، و… بود. آن‏‌ها به دومزیل اعتراض مى‏‌کردند که او باید در یکى از این حوزه‏‌ها صرفاً به‏ کار تخصصى بپردازد. سرنوشت دومزیل تا اندازه‏‌اى شاید سرنوشت تمامى انسان‏‌شناسان باشد؛ به این دلیل که دانش دایرهالمعارفى؛ یعنى دانشى که شامل تخصص در چندین حوزه است، با پارادایم عمومى علوم که پارادایم تخصصى‏‌شدن در یک حوزه است، در نقطه‏‌اى دچار تناقض مى‏‌شود و این تناقض تنش‏‌زاست، به این دلیل که انتظار مى‏‌رود دانش دایرهالمعارفى به سمت فلسفه حرکت کند و به‏ این‏‌ترتیب از حوزه کاربرد خارج شود و در این شرایط اگر بخواهیم دانش دایرهالمعارفى داشته باشیم که بر نقش کاربردى خود تکیه کند، در این نقطه پارادوکس پیدا مى‏‌شود. این مسئله پارادوکس اساسى انسان‏‌شناسى کنونى را شکل مى‏‌دهد.

ادامه دارد

روزنامه حیات نو اقتصادى، ش ۱۴۲، ۴ تیر ۱۳۸۲.