من یک پرسش فرعى دیگر بپرسم و بعد وارد محتواى کتاب انسانشناسى شهرى بشوم. به نظر مىرسد شما ضرورت این مقدمات یا این ضمائم را به این دلیل طى دوران دوم تألیفات خودتان احساس کردید که به صورت بسیار عینى با گروهی مخاطبان سروکار داشتید که این کتاب را مىخواندند یا حتى وظیفه داشتند آن را بخوانند. درنتیجه بعد احساس مىکردید که آن نوع کتاب را نمىفهمند و باید این مقدمات و ضمائم را به کتاب افزود تا بتوانند با آن رابطه برقرار کنند. کمى درباره این شیفت هم توضیح بدهید و اینکه به طور مستقیم آدم با خواننده کتاب خودش در دانشگاه سروکار داشته باشد و بعد فکر کند مىشود باتوجه به خوانندگان مشخصى که داریم سنتى را پایهریزى کنیم و درنتیجه از آن شیوه نوشتن براى خواننده عامى، که ممکن است به صورت اتفاقى پیدا شود و آن هسته اصلى را بگیرد یا نگیرد، دست بکشیم.
تصور مىکنم که ما به دلیل اندک بودن منابع، وظیفهاى بر دوش داریم. اینکه هرکس کتابى مىنویسد، سعى کند آن را براى بیشترین تعداد مخاطب و نه براى کمترین تعداد مخاطب بنویسد. من خودم در کتابهایم همواره این را در نظر دارم. زمانى که این کتاب نوشته مىشد، چنین تصورى نداشتم که فقط براى دانشجویان رشته انسانشناسى، که درس انسانشناسى شهرى را گرفتهاند، قابل استفاده باشد، بلکه سعى کردم این کتاب بهگونهاى باشد که براى تمامى دانشجویان رشته انسانشناسى حتى رشتههاى دیگر علوم اجتماعى و همه کسانى که به نوعى با شهر سروکار دارند، قابل استفاده باشد و بنابراین، فکر مىکنم این وظیفهاى است که همه ما داریم؛ بدون اینکه وارد طرح و توصیف مسائل بدیهى شویم. فکر نمىکنم چیزى که در این کتاب آمده است، چیزى باشد که همه بدانند و تکرارى باشد. فکر نمىکنم حتى واژهاى از این کتاب چیزى باشد که بشود آن را بدیهى نامید و لزومى به گفتنش نباشد. منتهاى قضیه، جامع بودن هدفش این بوده است که بتواند بیشترین میزان مخاطب را جلب کند. منتها این مخاطب، طبعاً یک مخاطب دانشگاهى است، یا روشنفکر یا کسى که به صورت حرفهاى به هرحال با مسئله شهر سروکار دارد. حتى در این کتاب گمان من آن است که تا حدى زیاد شیوه فشردهنویسى را حفظ کردهام. البته این شیوه فشردهنویسى همیشه در نثر من بوده و گرچه سعى کردهام آن را کاهش دهم، ولى اینجا هم آنقدر کم نشده است؛ یعنى باز هم خودم وقتى کتاب را بعد از چاپ مرور مىکردم، مىدیدم هنوز خیلى فشرده است و هنوز خیلى از مباحث را مىتوان بسیار باز کرد. درباره آنچه در بعضى از صفحات نوشته شده است مىتوان طى دو جلسه در کلاس بحث کرد.
خوب سراغ محتواى کتاب برویم. به اینکه انسانشناسى اکنون در حالت گذار از مردمشناسى به انسانشناسى است و شاید انسانشناسى شهرى به عنوان یکى از شاخصههاى انسانشناسى، نقش عمده در این گذار داشته باشد، اشاره کردید. اغلب تصورى که ما از انسانشناسى داریم، در واقع در تقابل با شهر قرار دارد. این ترکیب انسانشناسى شهرى به چه معناست و چه شده که انسانشناسان با مسائل شهر سروکار پیدا کردهاند؟ آنها بیشتر تمایل داشتند به مطالعه مسائل اقوام، روستاها، یا جوامع ابتدایى بپردازند.
این تقسیمبندى آخرى که شما اشاره کردید؛ یعنى، اینکه حوزه مطالعاتى انسانشناسى جوامع غیرشهرى، غیرمتمدن، و ابتدایى است یک تقسیمبندى کلاسیک و ابتدایى در علوم اجتماعى بین انسانشناسى و جامعهشناسى بوده است. بعد از اینکه کشورهاى تحت استعمار به استقلال رسیدند، این تقسیمبندى عملاً مخدوش و کنار گذاشته شد، زیرا دیگر اروپایىها، که در دوران قبلى این حق را براى خودشان قائل بودند که جوامع غیراروپایى را مورد مطالعه قرار دهند، این حق را نداشتند، بلکه خود مردمان این کشورها شکلى از علوم اجتماعى بومى را به وجود آوردند و خودشان روى جوامع خودشان مطالعه کردند، درنتیجه خیلى از این انسانشناسان به جوامع خودشان برگشتند. در ضمن ما در طول این مدت، به صورت کاملاً پیوسته و بدون توقف رشد شهرنشینى داشتهایم. یعنى از ابتداى قرن بیستم روند شهرنشینى به شکل شتابزده افزایش پیدا کرد. در ابتداى قرن بیستم، جهان، یک جهان روستایى بود و بیشتر مردم جهان در روستاها زندگى مىکردند، درحالىکه امروز بیشتر مردم جهان در شهرها زندگى مىکنند و این روند همینطور ادامه دارد؛ یعنى روندى نیست که به عقب برگردد. منتها آیا این شهرى شدن شتابزده به این مفهوم است که تمامى مسائل، تمامى مقولهها، تمامى ذهنیتهایى که پیش از شهر وجود داشتهاند به همراه این شیوه زیستى از بین مىروند؟ مسلماً اینطور نیست. در بیشتر این موارد، تمامى این ذهنیتها، تمامى این روابط و غیره به داخل شهر منتقل مىشوند. هر اندازه شتاب سریعتر باشد، این انتقال هم بهگونهاى وسیعتر انجام مىگیرد، چون افراد ذهنیتها و باورهایشان را نمىتوانند به سرعت تغییر دهند و درنتیجه ما هرچه بیشتر با شهرهایى روبهرو هستیم که هرچند به ظاهر شهر هستند، اما درونشان هنوز بسیارى از روابط پیشین را با خود دارند. پس بنابراین، اینجاست که مىبینیم بخش مهمى از موضوع کلاسیک انسانشناسى به داخل شهرها منتقل مىشود. ولى حتى اگر از این هم بگذریم، خود شهر و خود شیوه زیست شهرى مسائلى جدید بهوجود مىآورند که کاملاً فرهنگى هستند و مىتوان از یک دیدگاه انسانشناسى به آنها نگاه کرد و اینجاست که انسانشناسى شهرى وارد عمل مىشود. در واقع هرجا به نوعى ما با مسئله فرهنگ و خردهفرهنگهاى شهرى سروکار داشته باشیم، مىتوانیم از یک انسانشناسى شهرى صحبت کنیم. البته انسانشناسى شهرى رشتهاى جدید است. حتى مىتوانیم بگوییم که در کشورهاى اروپایى و امریکا عمر آن در حدود ۳۰ یا ۴۰ سال بیشتر نیست، بهویژه اگر بخواهیم بر این عنوان تأکید داشته باشیم. ولى پیشینهاى بیشتر از این، به ویژه در امریکا، وجود دارد که به مکتب شیکاگو مىرسد؛ پیشینهاى که بین دو جنگ جهانى وجود داشته است. البته در آن زمان این تفکیک بین جامعهشناسى و انسانشناسى، به ویژه در امریکا، به آن شکل انجام نمىشد. بنابراین، مکتب شیکاگو را مىتوانیم همان اندازه یک مکتب جامعهشناسى به حساب آوریم که یک مکتب انسانشناسى را. هرچند این مسئله مورد پذیرش خیلىها نیست، ولى من به آن اعتقاد دارم و آن این است که در موقعیت کنونى علوم اجتماعى، ما هرچه بیشتر به سوى وضعیتى مىرویم که مرزهایى دقیق، آن علوم را از هم جدا نمىکنند. مرزهایى که این علوم را از هم جدا مىکنند در واقع مرزهاى روششناختى هستند نه مرزهاى موضوعى؛ مرزهایى که به روش پژوهش برمىگردند. بنابراین، آنچه امروز انسانشناسى را از جامعهشناسى جدا مىکند، عمدتاً روش پژوهش است. روش پژوهشى که در انسانشناسى از جامعهشناسى متفاوت است و هر کجا که جامعهشناسى به روشهاى کیفى، میدانى، و غیره نزدیک شده درحقیقت به انسانشناسى هم نزدیک شده است. ما مثلاً نمىتوانیم بین آن چیزى که به جامعهشناسى فرهنگى یا جامعهشناسى کیفى معروف است و انسانشناسى تفاوت زیادى قائل شویم. هرچند ممکن است نه آنها این مسئله را بپسندند نه انسانشناسان، ولى واقعیت این است که جامعهشناسى کیفى و انسانشناسى بسیاربسیار به هم نزدیکاند و مىتوانند کاملاً بر هم منطبق شوند.
ادامه دارد
گفتگو با حامد یوسفى، روزنامه شرق شماره ویژهنامه هفدهمین نمایشگاه بینالمللى کتاب تهران، اردیبهشت ۱۳۸۳.