ایران‏‌شناسى و انسان‏‌شناسى / بخش هشتم و آخر

گفتگو با ناصر فکوهی

یکى از ارزنده‏‌ترین آثار در همین بدنه غیردانشگاهى، فرهنگ کوچه اثر احمد شاملوست. این کار از نظر روش تا چه حد علمى است؟
من فکر مى‏‌کنم این‏جا فرصت مناسبى براى نقد کتاب کوچه نباشد. این کار نیاز به صرف وقت و بررسى همه‏‌جانبه اثر مزبور دارد و اطلاعاتى که من هم‏‌اکنون نسبت به آن دارم، این‏که پایه‏‌ها، خاستگاه این اثر، و تداوم کار آن به چه شکل بوده و هست، کافى نیست. بنابراین من هر نوع قضاوتى را در مورد این اثر به بعد و چاپ دوره کامل آن موکول مى‏‌کنم. اما باید بگویم که این کار، کارى ارزشمند بوده است و در این امر جاى هیچ شکى وجود ندارد. اما این سخن من به معنای یک قضاوت و نقد دانشگاهى در مورد کتاب یادشده نیست. نقد دانشگاهى نیاز به اطلاعات بسیار زیاد و نیاز به زمان، مکان، و زمینه مناسب دارد و فرصتى دیگر را مى‏‌طلبد.
یکى از مسائل یا مواردى که جریان‏‌هاى روشنفکرى ایران در طول شکل‏‌گیرى و حیات خود درباره کارهایى که در ۴۰ تا ۵۰ سال اخیر انجام شده است، بیان مى‏‌دارند و به نوعى ارزش بدنه غیردانشگاهى را بالا می‌برند، این است که این مطالعات از ساخت دولتى و رسمى پژوهش جدا هستند و از این‏روى داورى مناسب‏‌ترى نسبت به جامعه و مسائل فرهنگى آن دارند، حال آن‏که پژوهش‏‌هاى رسمى داراى جهت‏‌گیرى غیرجانبدارانه نیستند. نظر شما در این باره چیست؟
از نظر من در این مورد، چه در گذشته و چه در حال، بیش‏تر با نوعى مبالغه و زیاده‏‌روى روبه‏‌رو هستیم تا با دلسوزى و دل‏نگرانى علمى. زمانى که از چارچوب‏‌هاى رسمى سخن مى‏‌گوییم مثلاً از دانشگاه‏‌ها، مؤسسات رسمى پژوهشى، و واحدهاى پژوهشى دستگاه‏‌هاى دولتى باید توجه داشت که همه این‏‌گونه نهادها به‏‌هرحال تا اندازه‏‌اى از نوعى عقلانیت عمومى دولت تبعیت مى‏‌کنند و به‏‌همین دلیل نیز خواسته یا ناخواسته به نوعى تولید علمى دست مى‏‌یابند. حتى در بدترین اشکال توتالیتاریسم – که نباید فراموش کرد اشکالى استثنایى و کم‏‌دوام بوده‏‌اند، نظیر شوروى استالینى و آلمان هیتلرى – نیز نمى‏‌توان ارزش فعالیت‏‌هاى علمى را صفر دانست؛ هرچند شکى نیست که چنین رژیم‏‌هایى بیش‏ترین صدمه را به علم و تولید فکرى و هنرى مى‏‌زنند. در سایر موارد به‏‌ویژه در عصر حاضر ما تقریباً همه جا با دولت‏‌هاى ملى سروکار داریم که یا شکل گرفته و عقلانیت نسبتاً کاملى پیدا کرده‏‌اند و یا در حال شکل گرفتن هستند. در هر حال نیز تولید علمى، هنرى، و فکرى در جریان است و خوشبختانه کم‏تر ایدئولوژى غالبى توانسته است مانع از انجام آن شود. آن‏چه روشنفکران خارج از دستگاه‏‌هاى دولتى انجام داده‏‌اند نیز البته جاى خود را دارد. هرچند باید توجه داشت که چنین روشنفکرانى اغلب، دست‏اندرکاران «طرد» شده یا «کنار گذاشته شده» همان دستگاه‏‌هاى دولتى و همان عقلانیت بوده‏‌اند و نه کسانى با ریشه غیردولتى، بنابراین کار آنان را اغلب باید به‏‌صورت تکمیل‏‌کننده کار دستگاه‏‌هاى دولتى در نظر گرفت و نه به‏ عنوان تولیدى متضاد با آن. نتیجه آن‏که سیاه و سفید دیدن رابطه میان این دو گروه، کاملاً اشتباه است. در هر دو بخش کارهاى جدى و بسیار ارزشمند در کنار کارهاى سست و بى‏‌ارزش به‏ چشم مى‏‌خورند و در هر دو نیاز به رویکردى انتقادى براى به ره‏گیرى علمى از نتایج وجود دارد.

من با دو پرسش این گفت‏گو را به پایان مى‏‌رسانم. مطالعات فولکلوریک بررسى‏‌هایى متقدم‏‌تر نسبت به بررسى‏‌هاى پیچیده‏‌تر در حوزه مردم‏‌شناسى و انسان‏‌شناسى هستند. آیا در ایران هم فزونى بررسى‏‌هاى فولکلوریک به این امر برمى‏‌گردد که ایران به‏ ویژه در آغاز کار دانش مردم‏‌شناسى یک جامعه بومى و کاملاً محلى (سنتى) بوده است و به‏ همین دلیل پژوهش‌گران به ویژگى‏‌ها و صورت‏‌هاى فولکلوریک فرهنگ رجوع مى‏‌کردند. این فزونى بررسى‏‌هاى فولکلوریک چه علت و و چه خاستگاهى دارد؟
فزونى بررسى‏‌هاى فولکلوریک به این واقعیت برمى‏‌گردد که ما شاهد از دست رفتن این ویژگى‏‌ها هستیم. یعنى به‏‌دلیل سرعتى که مدرنیته در تغییر اشیا و آدم‏‌ها، سنت‏‌ها، آیین‏‌ها، و … دارد. ما در شرایط بسیار سختى قرار گرفته‏‌ایم که این شرایط گروه بسیارى را در مقابل واقعیت از دست رفتن صورت‏‌هاى فولکلوریک جامعه دچار افسردگى مى‏‌کند؛ یعنى دیده مى‏‌شود که گذشته‏‌اى که هنوز تا آن اندازه به ما نزدیک است که بخش بزرگى از خاطرات ما را شامل مى‏‌شود، در حال از بین رفتن است. درنتیجه جمع‏‌آورى این گذشته و این مواد امرى طبیعى است؛ ولو این‏که کار مزبور با جمع‏‌آورى داستان‏‌هاى فولکلوریک، گرفتن عکس‏‌ها، مصاحبه، نقاشى، موزه‏‌نگارى، و یا به هر شکل دیگر صورت گیرد. این گرایش به خودى خود امرى مثبت است اما همان‏طورکه گفتم اگر این کار نتواند شکل آکادمیک بگیرد و با توجه به پارادایم علمى انجام شود، ادبیات بسیار پرحجم قوم‏‌گرایانه و عوام‏‌پسندانه‏‌اى ایجاد مى‏‌کند که ما به آن نیاز نداریم. متأسفانه در حوزه علوم اجتماعى در طول سال‏‌هاى اخیر این نوع از ادبیات هر روز گسترش پیدا مى‏‌کند. من نمى‏‌دانم در حوزه علوم اجتماعى هر سال چند صد کتاب چاپ مى‏‌شود، اما بخش بزرگى از آثار چاپ شده یک نوع ادبیات عوام‏‌گرایانه و عوام‏‌پسندانه است و از نظر من این‏‌ها به‏ جاى آن‏که به شکل‏‌گیرى بهتر یک علم کمک کنند، باعث مخدوش شدن ذهن‏‌ها، تشتت آن‏‌ها، و ضربه خوردن علم مى‏‌شوند.

منتها عده‏‌اى این امر را مطرح مى‏‌کنند که جامعه ایران جامعه‏‌اى است که در آن فرهنگ شفاهى بر فرهنگ مکتوب غلبه دارد و به‏ واقع بررسى‏‌هاى مردم‏‌شناختى به‏ همین دلیل به‏ سمت فرهنگ شفاهى و نقش آن در ساخت ذهن جمعى و افکار عمومى سوق مى‏‌یابد. بررسى فرهنگ پوپولیستى، فرهنگ فولکلوریک، و … آیا در ایران، فرهنگ شفاهى بر فرهنگ مکتوب غلبه دارد و یا با آن در تضاد است؟
در تاریخ گذشته ایران چنین امرى واقعیت داشت و از لحاظ تمدنى، ایران جزء تمدن‏‌هاى شفاهى جهان بوده است که در مقابل تمدن‏‌هاى مکتوب، میزان تولید نوشته در آن زیاد نبود. مثلاً اگر تمدن هخامنشى را با تمدن‏‌هاى معاصر آن چون یونان مقایسه کنیم، خیلى سریع متوجه مى‏‌شویم که هیچ تناسبى میان این دو از لحاظ تولید نوشته وجود ندارد. در تمدن یونانى هزاران هزار نوشته تولید شده است، حال آن‏که در تمدن هخامنشى که در جوار آن قرار دارد، تعداد اندکى نوشته به‏‌وجود آمده است. بنابراین تاریخ تمدن ایران قبل از ظهور اسلام ما را با یک تمدن بسیار شفاهى روبه‏‌رو مى‏‌سازد، اما بعد از آن این تمدن هم، تمدنى مى‏‌شود که در آن سنت شفاهى و سنت مکتوب در کنار هم قرار دارند و این‏که آیا ما امروز بتوانیم از ایران به‏ عنوان یک تمدن شفاهى نام ببریم و صحبت کنیم، بحثى است که نمى‏‌شود به این سادگى آن را مطرح کرد؛ هرچند که به ظاهر گفتن این قضیه براى خیلى‏‌ها خوشایند باشد یا توضیح خیلى ساده‏‌اى به قضایا بدهد.

فرهنگ شفاهى و مکتوب در ایران آیا در یک ساختار واحد درهم‌تنیده‌اند یا آن‏که با یکدیگر دچار تضاد و چالش نیز هستند؟
واقعیت آن است که با وجود «حرف‏‌هایى» که درباره فرهنگ شفاهى زده شده است – باز هم نوعى فرهنگ شفاهى – کارهاى جدى در این زمینه هنوز چندان به عمل درنیامده‏‌اند، به‏ عبارت دیگر نه خود این مفهوم، نه ریشه‏‌ها و تحول تاریخى آن، و نه رابطه آن با واقعیت‏‌هاى امروزى یا بعد کاربردى‏‌اش هنوز مورد بررسى‏‌هاى علمى و همه‏‌جانبه قرار نگرفته است. بنابراین در این‏جا صرفاً باید بر اساس حدس‏‌ها، گمان‏‌ها، و فرضیه‏‌ها سخن گفت. آن‏چه مى‏‌توان درباره این چارچوب به‏ صورت مختصر بیان کرد این است که سهم فرهنگ شفاهى ظاهراً بسیار بیش‏تر از فرهنگ مکتوب است. چیزى که عمدتاً بر پایین بودن گروهى از شاخص‏‌ها – مثلاً سرانه چاپ کتاب یا روزنامه – تکیه مى‏‌زند، اگر نابرابرى آنچنان باشد که به‏ نظر مى‏‌رسد، مى‏‌توان پنداشت که قابلیت «ترکیب» میان این دو پدیده چندان بالا نیست. به عبارت دیگر، تأثیر فرهنگ مکتوب بسیار کم‏تر از آن است که بتوان شاهد پدید آمدن اشکال ترکیبى آن با فرهنگ شفاهى بود. متأسفانه برخى از داده‏‌ها ازجمله میزان اندک تمایل به مطالعه و استفاده از کتاب در میان تحصیل‏کرده‏‌ها و دانشجویان، فرضیه فوق را تقویت مى‏‌کند. اما هرگونه اظهارنظر دقیق در این باره نیاز به مطالعات جدى دارد که جاى آن در علوم اجتماعى امروز بسیار خالى است.

واپسین پرسش من شاید پرسش بسیار مهمى باشد. همین امسال چند کتاب چاپ شده است که با مسئله «هویت» ارتباط دارند. مثلاً کتابى با عنوان ایران جهانى و جهان ایرانى از آقاى دکتر محسن ثلاثى و کتابى نیز با عنوان هویت چهل تکه از آقاى دکتر شایگان که به مسئله هویت ایرانى در زمان ما و تغییرات آن مى‏‌پردازد. پرسش این است، شما در همین بحثى که اینک با هم داشتیم مطرح فرمودید که دولت ملى در ایران وقتى شکل گرفت، یک جریان فرهنگى عظیم به‏ وجود آمد که سعى کرد عنصر ملیت را هم به‏ نوعى مطرح کند. پرسش من این است که ما اکنون از یک‏سو با مسئله هویت ملى به این شکل مواجه هستیم که به قول آقاى شایگان هم‏‌اکنون ما با فرهنگ‏‌هایى که چندگانه‏‌اند یا چندگانگى فرهنگى روبه‏‌روییم؟ از سوى دیگر این پرسش مهم با توجه به ادبیات قومى، که گاه مفهوم قومیت را در تقابل و چالش با مفهوم ملیت قرار مى‏‌دهد، مطرح مى‏‌شود که آیا مفهوم ملیت در ایران یک مفهوم متقدم است یا متأخر. هم‏‌اکنون چه عناصرى این مفهوم را مى‏‌رساند و این عناصر نسبت به گذشته چه تفاوتى کرده‏‌اند؟
مفهوم ملیت در ایران مثل همه جاهاى دیگر جهان که دولت ملى در آن‏‌ها تشکیل شده است، یک مفهوم سیاسى است و دقیق‏تر بگوییم یک پروژه سیاسى محسوب مى‏‌شود. این پروژه سیاسى که در قرن نوزدهم در دولت‏‌هاى ملى اروپایى اتفاق افتاد، بر اساس فرایندهاى نسل‏‌کشى و قوم‏‌کشى شکل گرفت، البته فرایند قوم‏‌کشى در آن بیش‏تر بود؛ به این شکل که سعى شد فرهنگ‏‌هاى کوچک و حاشیه‏‌اى به نفع یک فرهنگ و زبان ملى از بین بروند و کم‌رنگ شوند و از این راه زبان ملى در موضع قدرت قرار گیرد و بر اساس آن زبان و فرهنگ، یک گذشته تاریخى هم بازسازى شود. پس از جنگ جهانى دوم ما شاهد آن بودیم که تقریباً تجدید این پروژه در تمامى کشورهاى در حال توسعه به شکلى که در اروپا انجام گرفت، غیرممکن بوده است و در همه جا با شکست روبه‏‌رو شد. دلیل این امر آن است که ما با فاصله دویست ساله مى‏‌خواهیم کارى را انجام دهیم، حال آن‏که در طول دویست سال مزبور که از شروع شکل‏‌گیرى دولت‏‌هاى ملى در اروپا مى‏‌گذرد، کل جهان تغییر کرده یا به عبارت دیگر «جهان» به معنى وسیع آن به‏‌وجود آمده است. درحالى‏‌که در زمان شکل‏‌گیرى دولت‏‌هاى ملى در اروپا، کشورهاى توسعه یافته جهان به این صورت معنا و وجود خارجى نداشتند و جهان در آن زمان از واحدهایى که چندان ارتباطى با هم نداشتند و بر هم تأثیر نمى‏‌نهادند، تشکیل شده بود. اما ما در زمانى و جهانى مى‏‌خواهیم به این کار دست یازیم که همه چیز بر هم اثر مى‏‌نهند و حاشیه سود مانور را براى همه محدود کرده است. بنابراین انجام چنین کارى هر روز بیش‏تر زیر سؤال مى‏‌رود. امکان ایجاد فرایند ملت‏‌سازى در شرایط کنونى براى کشورهاى در حال توسعه به این سادگى قابل اجرا نیست. واقعیت قضیه این است که ما در کشورهاى مزبور هرچه بیش‏تر در حال رفتن به سمت فرایندى هستیم که من آن را فرایند پیوندى شدن؛ یعنى ترکیب هویت‏‌هاى متفاوت و لایه‏‌هاى گوناگون هویتى و فرهنگ‏‌هاى متفاوت با یکدیگر براى به‏‌وجود آوردن اشکال پیوندى جدید مى‏‌نامم. این اشکال ذاتاً متغیر و فوق‏‌العاده پویا (دینامیک) هستند؛ درنتیجه فرّار هم هستند و به‏ سادگى نمى‏‌شود آن‏‌ها را تحلیل کرد. درحقیقت اگر آقاى شایگان از یک هویت چهل تکه صحبت مى‏‌کند، باید گفت به تعبیر من وقتى ما از یک عنصر چهل تکه سخن مى‏‌گوییم، به‏ هرحال این‏‌ها تکه‏‌هایى هستند که در کنار هم گذاشته شده‏‌اند. در واقعیتِ قضیه ما با تکه‏‌هاى انسجام یافته در یک کل روبه‏‌رو نیستیم، بلکه با هزاران تکه روبه‏‌روییم که با هم ترکیب شده‏‌اند و اشکالى جدید به‏‌وجود آورده‏‌اند و این اشکال جدید اشکال پیوندى دینامیک هستند و بنابراین از نظر من کسانى که گمان مى‏‌کنند از درون این ترکیب بسیار پیچیده، فرّار، و دینامیک مى‏‌توانند تکه‏‌هاى مجزا، قابل دسترسى و دستکارى به‏‌دست آورند، اشتباه مى‏‌کنند. مسئله این است که با فرایند مزبور باید مثل خود آن عمل کرد؛ یعنى در قبال یک فرایند دینامیک و پیچیده صرفاً مى‏‌توان با مدیریت پیچیدگى و دینامیک روبه‏‌رو شد. متأسفانه این امر هنوز جا نیفتاده است. هنوز تصور عمومى آن است که مى‏‌توان تکه‏‌هاى درهم فرو رفته، و ترکیب شده را از هم جدا کرد و با یک فرایند کیمیایى به جدا کردن «طلا» از تمامى این هویت‏‌هاى ترکیب‏‌شده دست یافت. واقعیت قضیه این است که از نظر من چنین چیزى غیرممکن است و باید توجه داشت با چنین رویه‏‌اى مشکل ما از کشورهاى توسعه یافته و اروپایى در ساختن مفهوم دولت ملى و ملت بیش‏تر خواهد بود و از این روى ما به‏‌مراتب باید دیدگاهى دینامیک‏‌تر داشته باشیم. باید با ابتکار نسبت به واقعیت‏‌هاى اجتماعى نگاه کنیم. این دیدگاه دینامیک طبعاً با نگاه کردن به تاریخ به‏ دست مى‏‌آید، اما نه فقط با نگاه کردن به تاریخ بلکه با آینده‏‌نگرى علمى و با درک این پیچیدگى و دینامیسم.

آیا عناصر هویت ملى در زمان ما نسبت به گذشته فرق کرده است، این فرق در چه چیزهایى است. بر اساس سخن شما مفهوم ملت یک مفهوم سیاسى است، اما آیا این مفهوم (ملت ایران) بیش‏تر بار فرهنگ نداشته است؟
مفهوم فرهنگى هم که به این نام از آن بتوان سخن گفت همان‏طورکه من بارها گفته‏‌ام در کالبد و چارچوب سیاسى مى‏‌تواند معنا داشته باشد. «ایران» از نظر من همیشه یک پروژه سیاسى بوده است. این پروژه سیاسى در دوره‏‌هاى متفاوت از مفهوم فرهنگ استفاده کرده است؛ براى این‏که بتواند وجود خودش را توجیه کند. دقت کنید آن‏طور که شما مد نظرتان است؛ یعنى اگر ما بخواهیم از یک فرهنگ خالص و منسجم در طول چندین هزار سال صحبت کنیم، چنین فرهنگى وجود ندارد. اصلاً چنین فرهنگى درحقیقت چیست، مجموعه‏‌اى از صدها و هزارها خرده‏‌فرهنگ، ده‏‌ها و صدها قومیت متفاوت. عناصر متفاوت فرهنگى در درون این قومیت‏‌ها و حوزه‏‌هاى فرهنگى آن چرخش داشتند. نقش شخصیتى، تاریخ و زبان‏‌هاى متعدد آنان با ایدئولوژى‏‌هاى متفاوت در این میان بسیار مؤثر بوده‏‌اند و درنتیجه ما همیشه یک فرهنگ ترکیبى داشته‏‌ایم که به شکلى هم‏زمان در شاخه‏‌هاى متفاوت فرهنگ در حال حرکت بوده است. این‏که ما حالا بخواهیم این را بى‏‌توجه به این تفاوت‏‌ها یا با انکار آن جمع ببندیم، همان تمایل به ایجاد ملت یا ملت‏‌سازى است. اما ما نمى‏‌توانیم در این زمینه همان راهى را پیش بگیریم که اروپا با قوم‏‌کشى و نسل‏‌کشى پیش گرفت.

به چه دلیل غیرممکن است؟
ببینید این عناصر فرهنگى چنان در هم ترکیب شده‏‌اند که اصولاً ما نمى‏‌توانیم عنصر غیرملى را در میان آن‏‌ها پیدا کنیم و از بین ببریم. آن چیزى را که ما شاید تصور کنیم غیرملى است جزئى از مفهوم ملیت است که از قضا ما به‏ دنبال آن هستیم. ما قومیت‏‌هاى خود را نمى‏‌توانیم از مفهوم ایرانى جدا کنیم. حتى این کار به‏ صورت فیزیکى غیرممکن است. براى این‏که قومیت‏‌هاى مختلف ایرانى با هم وارد فرایند ازدواج‏‌هاى مشترک و درون همسر شدند و دیگر فرد خالصى وجود ندارد که شما بخواهید آن را جدا کنید. این واقعیت با ورود مدرنیته هم تشدید شده است؛ یعنى ما نمى‏‌توانیم بگوییم که مدرنیته جزئى از زندگى ما نیست. همه ما از عناصر و ابزارهاى مدرن و اندیشه‏‌هاى مدرن در زندگى روزمره خود استفاده مى‏‌کنیم. ساختار ذهنى ما امروز ساختارى است که به‏ شدت در استدلال‏‌ها، راهبردها، استراتژى‏‌هایش از مدرنیته استفاده مى‏‌کند. بنابراین آن شى‏ء خارجى که برون از ما قرار گرفته و قابل دستکارى باشد، اصولاً وجود خارجى ندارد و آن هم جزئى از وجود ما و به شکلى پیوندى و غیرقابل تفکیک بدل شده است. بنابراین باید پیوندهاى منفى را به پیوندهاى مثبت بدل کرد.

اما این‏جا بحثى دیگر مطرح مى‏‌شود. نخست به نظر مى‏‌رسد که باید مفهوم «ایرانى» (ملیت ایرانى) را از نظر شناختى با توجه به عنصر زمان (تاریخ) مشخص کرد. ما مى‏‌بینیم که فردوسى در اشعار خود از «ایران» سخن مى‏‌گوید: «چو ایران مباشد تن من مباد …» و نظامى هم مى‏‌گوید: «همه عالم تن است و ایران دل …» و مفهوم ایرانى و انیرانى با توجه به منابع کهن اسطوره آیینى ما چون بندهش بسیار قدیمى و متقدم‏‌اند. از سوى دیگر حتى اقوامى که در خارج از ایران به‏ سر مى‏‌برند، چون تاجیک‏‌ها، خود را به ایران وابسته مى‏‌یابند و حتى گاه خود را ایرانى مى‏‌نامند. ما عناصر همگون فراوانى را قبل از شکل‏‌گیرى دولت ملى مشاهده مى‏‌کنیم که اقوام ایرانى را گردهم مى‏‌آورند، می‌تولوژى واحد، زبان‏‌هاى هم‏‌خانواده، دین و آیین همگون یا نزدیک به هم، دشمن مشترک – اقوام ایرانى همواره براى مقابله با دشمنان پیرامونى مجبور به وحدت با هم بوده‏‌اند، چون وحدت علیه اقوام تازش‌گر بین‏‌النهرین – و … مثلاً ما مى‏‌بینیم که آیین «نوروز» در نزد همه اقوام ایرانى دیده مى‏‌شود یا آیین آب‏پاشان در نزد همه اقوام و حتى قومیت‏‌هاى دینى متفاوتى چون ارمنى‏‌ها، آشورى‏‌ها، و … وجود داشته است. یا کلیمى‏‌ها بخش بزرگى از ادبیات فارسى را که ادبیات عبرى فارسى نام دارد، ایجاد کرده‏‌اند. آیا به نظر نمى‏‌رسد که با توجه به حوزه فرهنگى‏‌اى که خرده فرهنگ‏‌ها را گرد هم مى‏‌کشاند، و عناصر دیگر مورد اشاره، مفهومى از وحدت قومى – ایرانى بودن – حتى پیش از دولت ملى وجود داشته است. شما خود در گفتارتان بارها در اشاره به فرهنگ کهن ایران از واژه و عبارت فرهنگ ایرانى بهره جسته‏‌اید، نظرتان چیست؟
در این باره مصاحبه‏‌اى طولانى با مجله مطالعات ملى داشته‏‌ام که خوانندگان را به آن ارجاع مى‏‌دهم. اما به‏ طور مختصر بگویم که اشاراتى که در ادبیات باستانى و پس از اسلام به «ایران» مى‏‌شود نه اشاره به یک «ملت» به مفهومى که ما امروز از این واژه مدرن مى‏‌فهمیم، که اشاره به یک پروژه سیاسى است. این پروژه سیاسى را که از قدیمى‏‌ترین ایام و در این پهنه جغرافیایى هدف حاکمان بوده است، باید یک پروژه فراقومى اما مبتنى‏‌بر اقوام ساکن (و متغیر) پهنه جغرافیایى ایران دانست. چگونگى بروز پروژه سیاسى مزبور شباهت زیادى با شکل‏‌گیرى دولت‏‌هاى باستانى کهن، و دولت‏‌هاى مطلقه اروپاى قرون وسطایى دارد، اما با آن‏‌ها یکسان نیست. آن‏چه با عنوان فرهنگ ایرانى نیز گفته مى‏‌شود، به بسترهاى فرهنگى این پروژه سیاسى اشاره دارد. براى آن‏که به‏‌هرحال پرسش شما را بى‏‌پاسخ نگذارم، باید بگویم در پهنه سیاسى‏‌اى که پروژه ایران در طول چند هزار سال تعریف شده و به اجرا در آمده است و از پهنه کنونى وسعت بسیار بیش‏ترى دارد و به دلایل متعدد، شاهد فرایندهاى اشاعه فرهنگى بوده‏‌ایم که این فرایندها از سوى حاکمیت‏‌هاى سیاسى نیز تا اندازه‏‌اى تقویت و دست‏کم زمینه‏‌سازى مى‏شده‏‌اند و در نهایت به ایجاد نوعى «فرهنگ ایرانى» در کلان‏‌ترین معناى آن انجامیده‏‌اند که برخى از عناصر، آیین‏‌ها، باورها، اسطوره‏‌ها، و حتى فنون و روش‏‌ها و ساختارهاى ابزارى و معمارى و هنرى و غیره تبلور یافته‏‌اند و بنابراین سخن گفتن از وجود یک محور یا چند محور کلان فرهنگى درون مفهوم «ایرانى بودن» بى‏‌معنا نیست، هرچند که در این باره همان‏گونه که گفتم نیاز به توفیق بحث وجود دارد و گمان مى‏‌کنم این مفهوم باید خود در چارچوبى جداگانه و به تفصیل موضوع گفت‏گوها و مقالات و نوشته‏‌هاى ما باشد.

فصلنامه نمایه پژوهش، ش ۱۹، تهران پژوهشگاه فرهنگ، هنر، و ارتباطات، پاییز ۱۳۸۰.