پارهای از یک کتاب (۱۶۳): انسانشناسی تصویری و فیلم اتنوگرافیک
گردآوری و ترجمه ناصر فکوهی، انتشارات آبی پارسی، ۱۴۰۳
رابرت ج. فلاهرتى، «دوربین مشارکتى»
زایش فیلم اتنوگرافیک
رابرت ج. فلاهرتى، فیلمساز امریکایى، ایرلندىتبار بود و فردى اهل کار بر زمین پژوهش بهشمار مىرفت. او بخشى از کودکى خود را در معدنى در شمال ایالات متحد، که پدرش مدیر آن بود، گذراند و پدر تقریباً به زور توانست او را از دوستانى که میان کارگران معدن یافته بود، جدا و براى تحصیل از آن معدن دور کند (روایت ریچارد لیکاک(۸۸)).
او پس از اتمام تحصیلات دانشگاهى خود، در مقام مهندس زمینشناس در اواخر جنگ جهانى اول براى تهیه نقشههاى زمینشناسى و جغرافیایى به خلیج هودسن در شمال کانادا رفت – جزیرهاى که او در این خلیج کشف کرد هنوز به نام او «جزیره فلاهرتى» نامیده مىشود. فلاهرتى یک دوربین ۳۵ میلىمترى با موتور فنردار داشت (مدل اولیهاى که بعدها به ایمو بل و هاول معروف شد). وى که با یک خانواده اسکیمو تماس گرفته بود، تصمیم گرفت از آنها فیلمبردارى کند. او یک لابراتوار و یک تاریکخانه تدارک دید تا فیلمهایش را در آنجا ظاهر کند. و براى این کار از نور خورشید براى «ظاهر» کردن فیلمهایش استفاده مىکرد (یک سوراخ ساده در دیوار کلبهاى که تاریکخانهاش کرده بود) – اما زمانى که فیلم تقریباً تمام شده بود، لابراتوار و تمامى فیلمهایش طعمه حریق شدند. فلاهرتى که از موضوع خود مطمئن بود، به شرکت رویّون پیشنهاد کرد تهیه آن را بر عهده بگیرد تا وى بتواند یک فیلم جدید بسازد (این نکته با توجه به آنکه اسکیموها عموماً از طریق تجارت خز معیشت مىکردند، قابل درک است). به این ترتیب او مدت پانزده ماه در سالهاى ۱۹۲۰ – ۱۹۲۱ به محل رفت، لابراتوار خود را بازسازى کرد و همانطور که فیلم مىگرفت، آنها را ظاهر و آماده مىکرد و به قهرمانان «این حماسه حقیقى» (ژرژ سادول) یعنى مردى اسکیمو بهنام نانوک، همسرش نیلا و فرزندانشان نشان مىداد. درنتیجه، نخستین فیلم اتنوگرافیک جهان، نانوکِ شمال، در شرایطى نابسامان و درعینحال شگفتانگیز پا به عرصه وجود گذاشت. این فیلم شاهکار فلاهرتى بود و موفقیت آن در سالهاى ۱۹۲۰، بُعدى جهانى داشت. فلاهرتى موفق شده بود با چند تصویر صریح روشن در کمتر از یک ساعت، یک اسکیموى ناشناخته را به دوستى براى تمامى مردم جهان بدل کند. و از امروز به فردا، لبخند فراموش ناشدنى نانوک همانقدر شهرت یافت که قدمزدنهاى چارلى چاپلین.
نانوک از همان آغاز، مسائلى را مطرح مىکرد که ما هنوز موفق به حل آنها نشدهایم. فلاهرتى نه انسانشناس بود و نه «آموزش سینمایى» دیده بود؛ او خود به سادگى اعلام مىکرد: «من تمامى کار سینمایى خودم را تنها کمکى به کار خود به مثابه کاشف مىدانم». او در واقع یک «سرهم بند» بود، یک فرد اهل عمل، مردى پرحرارت و بدون آنکه بداند، یک شاعر. به باور او دستیابى به شناخت، نه از راه مطالعه ممکن بود و نه از راه پژوهش، بلکه نیاز به ایجاد تماسهاى صبورانه و نزدیک با آدمها در چارچوب زندگى خودِ آنها داشت. خانواده نانوک برحسب اتفاق و به عنوان نمونهاى گویا براى یک جامعهشناس انتخاب نشده بودند. نانوک شخصیتى ویژه بود. دوستى که فلاهرتى انتخاب کرده و او نیز فلاهرتى را برگزیده بود. به همین دلیل نیز فیلم که پیوسته شروع مىشد، از میان مىرفت، و دوباره شروع مىشد، خود بخشى از این دوستى بود. مسئله آن نبود که یک فیلم مستند ساخته شود (فلاهرتى همواره این کلمه را رد مىکرد) مسئله آن نبود که سندى از زندگى ابتدایى ثبت شود، بلکه آن بود که داستانى به کهنگى خودِ جهان روایت شود، داستان مبارزه مردى علیه طبیعتى آکنده از نیکىها و از رنجها. و این داستان را فلاهرتى و دوستش نانوک روایت مىکنند. و اگر آنها چنین داستانى را روایت مىکنند، دلیل وجود یک شخصیت سوم، یک ماشین کوچک بوالهوس اما وفادار، یک حافظه تصویرى شکستناپذیر است که تصاویر آن با همان آهنگى که دوست زایش مىیابد، فرافکنده مىشوند، این دوربینى که لوکدوهش با عبارتى زیبا «دوربین مشارکتى» نامیدش:
فلاهرتى تلاش نمىکند نانوک را به مثابه شکارچى تصاویر دنبال کند، بلکه از او مى خواهد که به صورتى تنگاتنگ در چهرهپردازى جامعهشناختى خود شرکت کند، و با این چهرهپردازى یک اسکیمو از بىنام و نشانى بیرون مىآید و در قالب یک انسان قرار مىگیرد. فلاهرتى پس از آنکه به وسیله نانوک و خانواده او پذیرفته مىشود، با دقت همه آنها را زیر نظر مىگیرد. این رویکرد به خوبى اخلاق پژوهش مردمنگارانه را نشان مىدهد… (لوک دوهش)
بدینترتیب فلاهرتى بدون آنکه بداند و بدون آنکه چیزى بر زبان بیاورد (این فیلمساز بزرگ برخلاف ورتوف تنها با فیلمهایش سخن مىگفت و نه هرگز با نوشتههایش)، در طول ۱۵ ماه تهیه فیلم نانوک (البته بعد از یک اقامت اولیه و آن هم طولانى) همه چیز را ابداع مىکرد و به عمل درمىآورد: تماس اولیه، دوستى، مشارکت، شناخت یک موضوع ضرورى براى فیلمبردارى، موقعیتسازى («نانوک، نقش نانوک را بازى مىکند» لوک دوهش)، مشکلترین صحنهپردازى، یعنى زندگى واقعى… و ما هنوز هم کسانى هستیم که بىوقفه از استاد پیرِ سال ۱۹۲۱ پىدرپى درسهاى جدید مىآموزیم…
همگان این فیلم را سکانس به سکانس مىشناسند، به دام انداختن سگ آبى از سوراخ یخ، ساختن خانه برفى، غذاى خانوادگى و غذا دادن به سگها، کشف گرامافون، شکار باور نکردنى فیل دریایى، توفان آخر که خانه برفى شکننده را مىپوشاند و سگهاى خسته… آندره بَزَن منطقاً در این فیلم، زایش (و در واقع نوزایى) یک زبان سینمایى ناب را مىدید، زبان «بازیگرانِ زمان واقعى» که با یک مونتاژ بدون هیچ تصنع برگزیده شده و درنتیجه ارزش یافتهاند.
دوربین نمىتواند در آنِ واحد همه چیز را ببیند؛ اما دستکم تلاش مىکند آنچه را براى دیدن انتخاب مىکند، بىکموکاست پوشش دهد. آنچه براى فلاهرتى در شکار سگ آبى به وسیله نانوک اهمیت دارد، رابطه میان نانوک و میدان، گستره واقعى انتظار است. مونتاژ مىتواند زمان را القا کند: فلاهرتى خود را به نمایش دادن انتظار محدود مىکند؛ طول مدت شکار، جوهر اصلى تصویر و هدف اصلى او مىشود. به همین دلیل در این فیلم، این تکه فقط شامل یک پلان مىشود. اما آیا مىتوان منکر آن شد که به همین دلیل نیز، صحنه بسیار پراحساستر از یک مونتاژ جذاب است؟ (به نقل از لوک دوهش).
پس از موفقیت نانوک، فلاهرتى که براى صنعت جوان سینماى امریکا ارزشى تضمینشده به شمار مىرفت، از همه کمکهاى ضرورى براى تحققبخشیدن به پروژه بعدى خود برخوردار مىشود. این بار، موضوع نه مبارزه انسان علیه طبیعت سهمگین که برعکس سازگارى انسانها با طبیعتى بیش از اندازه ملایم است، مبارزه با سُستى در بهشت زمینىِ دریاهاى جنوب؛ و بدینترتیب است که دومین شاهکار فلاهرتى زاده مىشود. مواناى دریاهاى جنوب که در سالهاى ۱۹۲۳ و ۱۹۲۴ فیلمبردارى مىشود.
در سال ۱۹۲۳ فلاهرتى همراه با برادر، همسر، و دخترانش به جزیره سافومه در ساموا رفت و همان روش کار خود در گروئنلند را در اقیانوسیه پیاده کرد. او یک سال در آنجا ماند بدون آنکه فیلمى تهیه کند و «تلاش کرد جزیرهنشینان را بشناسد و خود را به آنها بشناساند» (خاطرات مونیکا فلاهرتى.) در زمینه فنى نیز فلاهرتى همه چیز را همراه خود به محل برد و یک آزمایشگاه و یک اتاق مونتاژ در محل برپا کرد. او به دلیل دلنگرانى خود براى به دست آوردن تصاویر زیبا و براى آنکه بتواند آسمان شگفتانگیز اقیانوس آرام را نشان دهد، از نخستین کسانى بود که از فیلم پانکروماتیک استفاده کرد تا به کمک فیلترهاى رنگى، آبى آسمان را کمرنگتر یا پررنگتر کند.
زمانى که همهچیز آماده شد، فلاهرتى شروع به فیلمبردارى از زندگى روزمره فا آنگاسه و مواناى زیبا کرد. کاشتِ گیاه تارو، چیدن نارگیل، شکار گراز با دامگذارى، صید ماهى با نیزه در دریا، شکار یک لاکپشت، گرفتن یک خرچنگ، آمادهسازى غذا، دوخت لباسهاى تاپا، خالکوبىهاى مناسکى، و ازدواج و رقص سکانسهاى اصلى این فیلم آرامشبخش هستند که در آن دوربین بر دستههاى نخل، بر انعکاسهاى نور بر دریاچهها یا بر لبخند یک کودک، بر روى نسیمهاى دریایى یا بر چهره فاآنگسه که خالکوبى مىشود، متوقف مىشود… این صحنه آخر شاید زیباترین صحنه فیلم باشد؛ رابرت فلاهرتى بیش از ۱۰ ساعت «راش» گرفت که از آن در مونتاژ نهایى ۳ دقیقه بیرون آمد. فلاهرتى که خود در صحنهاى مشابه حضور داشت، کشف کرد که همه معنى خالکوبى را مىتوان از نگاه آنکس که خالکوبى مىشود، از این نگاه غریب، که در آن آمیزهاى از غرور و رنج وجود دارد، دریافت. و براى نمایش دادن این نگاه، لازم بود ساعتهاى طولانى فیلمبردارى شود تا دوربین و فیلمبردارانِ آن خود به بخشى از مراسم بدل شوند…
اما برخلاف نانوک، موانا یک شکست تقریباً کامل بود. همه تماشاگرانى که آنقدر نسبت به مبارزه نانوک با باد و سرما حساس بودند، نسبت به جذابیتهاى زندگى شیرین چندان حساسیتى از خود نشان ندادند… با این همه، امروز مواناى دریاهاى جنوب خود به یکى از بهترین فیلمهاى مستند اتنوگرافیک درباره اقیانوسیه بدل شده است (ر. پ. اوریى).
پس از شکست تجارى موانا، تهیهکنندگان امریکایى دست به تلاشى دیگر در اقیانوسیه مىزنند. فلاهرتى با کارگردان آلمانى، ف. و. مورناو (نوسفراتوى خون آشام) شریک مىشود تا یک فیلم داستانى در محیط واقعى تاهیتى تهیه کنند. این فیلم تابو نام داشت که از سال ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۱ در تواموتو و بورابورا ساخته شد و به وسیله مورناو به تنهایى به اتمام رسید. هرچند این فیلم درباره عشقهاى دراماتیک ماهاتى و رِرى بود، «داراى جنبههاى مستند حاشیهاى اما با زیبایى خارقالعاده» نیز بود. صید ماهى، آببازى، قایقرانى سنتى، رقصها… (لوک دوهش).
فلاهرتى در اینجا حال و هواى حماسى قطب شمال کانادایى، مبارزه انسان علیه طبیعت، بهرهبردارى از زمین سرسخت و اقیانوسى افسارگسیخته را باز مىیابد. او با وفادارى نسبت به روش خود، در طول دو سال (۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴) به دوست صیادان و کشاورزانى بدل مىشود که سپس مبارزه روزانه آنها را «بر صحنه مىبرد»: صید در قایقهاى شکننده، کشاورزى ناپایدار در مزارع مصنوعى جلبکها و در خاکهایى میان شکاف صخرهها، زندگى در خانه، صید میشل کوچک، گذر کوسههاى مهاجر؛ این تابلوى بزرگ پربار و دراماتیک بىشک شاهکار فلاهرتى به حساب مىآید که در آن به هدف اصلى خود دست مىیابد. به علاوه، فلاهرتى در این فیلم، صدا و سهم قابل ملاحظه آن را، که البته با مشکلات بسیار نیز همراه است، کشف مىکند.
البته به دلیل محدودیت تجهیزات آن زمان، اکثر ضبطهاى مستقیمى که در محل انجام گرفته بودند، قابل استفاده نبودند و فلاهرتى ناچار شد مردان سرسخت آرانرا به یک استودیوى صدابردارى در لندن بیاورد تا مکالمات و فریادهاىشان را ضبط کند. و سرانجام باید دانست که این فیلم گویاى یک همکارى کامل خانوادگى بود: برادرِ رابرت فیلمبردارش بود و همسرش، فرانسیس، به صورتى بسیار فعال در مونتاژ شرکت داشت. این مستند خارقالعاده در حقیقت حاصل ملاقاتى استثنایى میان گروه خانوادگى تهیهکنندگان فیلم و خانواده صیادان بود:
به ندرت دیده شده است که توصیف صادقانه یک محیط اجتماعى، تبعیت فیلمساز از اهدافش به چنین درجهاى برسد و تبلور یابد (لوک دوهش).