سنت آمریکایی
انسانشناسی در آمریکا در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم آغاز شد . برخی پدر انسانشناسی آمریکا را لوئیس هنری مورگان ( Lewis henry Morgan) میدانند و برخی دیگر فرانتس بواس . در واقع مورگان بود که نخستین تحقیقات را در این حوزه آغاز کرد. وی که خود یک حقوقدان انساندوست بود. از اواخر قرن نوزده در دفتر امور سرخپوستان، نهادی که برای سامان دادن به سرخپوستان پس از قتل عامها و بیرون راندن گسترده آنها در طول سه قرن در آمریکا انجام گرفت، تشکیل شده بود، مشغول به کار شد. وی تلاش کرد به سرخپوستان نزدیک شود و زبان و نظامهای دینی، اجتماعی و سیاسی آنها را درک کند. و از این راه و از طریق انتشار کتابهای متعددی که مهمترین آنها «جامعه باستانی» است. جوامع سرخپوستی را نمونههایی از جوامع اولیه انسانی پنداشت و تلاش کرد یک نظریه عمومی تاریخ تمدن که به شدت تحت تأثیر تطورگرایی بود بر پایه محوری از اختراعات فناورانه ارائه دهد.
این نکته که آمریکا، خود یک مستعمره بود و زیر سلطه بریتانیا قرار داشت. سبب شد که این کشور حوزههایی مستعمراتی برای مطالعه نداشته باشد. در نتیجه انسانشناسی آمریکا ابتدا به سوی مطالعه بر سرخپوستان که جمعیت محدودی داشتند سوق یافت، و این را ما چه در نزد مورگان و چه در نزد بواس که از ابتدای قرن بیستم به آمریکا آمد و شاگردان او بودند که انسانشناسی دانشگاهی آمریکا را به وجود آوردند، دیده میشد. اما از نسل دوم انسانشناسی آمریکا یعنی از سالهای بین دو جنگ جهانی، موضوع جدیدتری که همان اقلیتهای قومی، مذهبی و نژادی در آمریکا بودند و به تدریج شهرهای رو به افزایش و گسترش را در این کشور پر کردند، بدل به موضوع اصلی انسانشناسی آمریکا شد.
مسئله در آمریکا آن بود که هر سال صدها هزار مهاجر جدید به شهرهای آمریکا وارد میشدند و در محیطهای کوچک باید با یکدیگر زندگی میکردند. این مهاجران اکثراً به فرهنگهای اصلی خود وابسته بودند اما روابط خاصی نیاز با فرهنگ آمریکا و فرهنگ سایر اقلیتها به وجود میآوردند. در بسیاری از موارد این روابط تنشآمیز بود و مقامات شهری نیاز به مطالعه بر آنها را احساس میکردند. هم از این رو از فاصله دو جنگ جهانی مطالعه انسانشناسی آمریکا بر زندگی شهری، سبک زندگی، مطالعه فرهنگهای اقلیتی و بر روی انسانشناسی کاربردی متمرکز شد.
بدین ترتیب بود که پس از جنگ در محیطی که در آن باز هم مهاجرت و تکثر فرهنگی رو به رشد بود و همچنین در اقتصاد شکوفایی که از همه زمینهها از جمله، زمینههای قومی، فرهنگی، نژادی و غیره برای رشد فرد استفاده میکرد، انسانشناسی بهترین موقعیت را برای توسعه پیدا کرد.
امروز انسانشناسی آمریکا، چه از لحاظ نهادهای رسمی و غیر رسمی، چه از لحاظ کالبد اساتید و دانشجویان و چه از نظر ادبیات تولید شده بالاترین موقعیت را با فاصله بسیار زیادی از انسانشناسی بریتانیا و فرانسه دارد. هرچند این انسانشناسی اغلب وامدار نظری انسانشناسی اروپایی و به خصوص فرانسوی بوده است. دانشگاههای هاروارد، شیکاگو،ییل، برکلی، کلمبیا مهمترین مراکز آموزش انسانشناسی در آمریکا هستند که بخش بزرگ فعالیتهای خود را بر حوزه شهری و کاربردی متمرکز کرده است. اما ظهور رویکردهای نظری و مباحث جدید روششناختی در آن نیز از ویژگیهای مهم آن به شمار میآید.
انسانشناسی روس و شوروی
انسانشناسی روسی که پس از شکلگیری دولت شوروی و سلطه آن در طول نزدیک به نیم قرن بر بخش بزرگی از اروپا (بلوک شرق) به کل کشورهای این منطقه نیز سرایت کرد و حتی انسانشناسی و علوم اجتماعی چین را نیز غیرمستقیم تحت تأثیر قرار داد، در اصل از سنتی در اروپای غربی آغاز شده بود. این سنت به قرن نوزده و مارکسیسم میرسد. مارکس در حوزه انسانشناسی جز اشاره محدودی که به مفهوم «شیوه تولید آسیایی»(Asiatic Mode of Production) و مصادیق آن دارد و نوشتههای درباره هند و چین و الجزایر، چندان مطلبی ندارد. اما انگلس همکار نزدیک او از دهه ۱۸۸۰ با کار مورگان آشنا شد و آن را کلید «تجربی»، نظریات ماتریالیسم فرهنگی خود به شمار آورد و کتاب «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» را بر اساس کتاب مورگان نوشت که به کتابی کلاسیک در انسانشناسی مارکسیستی غیر غربی تبدیل شد.
پس از روی کار آمدن حکومت شوروی از سال ۱۹۱۷، انسانشناسی این کشور عملاً کتاب انگلس و دکترین تطورگرایی مارکسیستی مبتنی بر پنج مرحله تاریخی – اقتصادی کمون اولیه – برده داری – فئودالیسم – سرمایهداری و سوسیالیسم را بدل به محور اصلی مطالعات انسانشناسی کرد تا حدی که شورویها و سپس اندیشمندان اروپای شرقی و در نهایت چینیها، همگی از این محور در مطالعات تاریخی، جغرافیایی و مردم شناختی خود تبعیت میکردند و هر کجا این خطر سیر با تاریخ کشورهایشان یا مناطقی از آنها هماهنگی نداشت دست به تحریف این تاریخ میزدند.
همین امر سبب شد که مطالعات علوم اجتماعی به طور عام و مطالعات انسانشناسی در این کشورها پس از سقوط کمونیسم در آنها عملاً هرگونه ارزش علمی خود را از دست بدهند.
تنها برخی از مطالعات قوم شناسی مربوط به اقوام شوروی سابق، منطقه قفقاز و اروپای شرقی و چین دارای ارزش نسبی بودند و این مطالعات امروز نیز ادامه دارند. در حال حاضر در حالی که در چین انسانشناسی هنوز درگیر نظریههای مارکسیستی البته با شدتی کمتر است. در شوروی و کشورهای بلوک شرقی، یک انسانشناسی جدید به سختی بسیار برای جدا شدن از بقایای رویکرد مارکسیستی قدیمی در حال شکل گرفتن است اما از لحاظ ارزش علمی در رده بالایی قرار ندارد.