دیالکتیک جامع‌‏گرایى و خردبینى در حوزه فرهنگ/ گفتگو با ناصر فکوهی/ بخش پنجم

علیرضا حسن‌زاده و مهرداد عربستانی

آیا، این همان مسئله پیوندها (هیبریدها)ست؟
پیوند یک بحث عمومى است؛ یعنى، در هرجا جوامع ناچارند از راه پیوندسازى؛ یعنى با به‏ وجود آوردن ترکیب‏‌هاى پیچیده کاربردى میان اشکال پیشین و جدید به جلو بروند. منتها قضیه این است که ارزیابى و درک چنین پیوندهایى در نهادها ساده‏‌تر است. مثلاً شما وقتى نهادى مثل مدرسه را بررسى مى‏‌کنید، مى‏‌توانید خیلى سریع‏‌تر به نقاط پیوندسازى برسید؛ یعنى، به نقاطى که این شکل مدرن با اشکال پیشین ترکیب شده است، اما این بررسى در اشکال ذهنى و اسطوره‏‌اى به این سادگى نیست …

به‏‌ نظر مى‏‌رسد که اسطوره‏‌هاى کهن در آثار هنرى غرب و به‏ ویژه سینماى آن، به حیات خود ادامه مى‏‌دهند: رمبو، اُدیسه دوهزار، جنگ ستارگان، و پارک ژوراسیک نمونه‏‌هایى از این دست‏‌اند. تصویر نبرد خیر و شر، اَبَر قهرمان، ترس از موجودات وهمى، هراس از نابودى جهان، تقابل زمان تاریخى و واقعى (مثلاً در فیلم معجون زمان)، و … به‏ شکلى اسطوره‏‌اى مطرح مى‏‌شوند؟
دقت داشته باشید که این امر، قضیه‏‌اى خود به‏ خودى و خودانگیخته نیست، بلکه روى آن فکر شده است. آثارى که شما اشاره کردید متعلق به سینماى امریکا و صنعت فیلم‏‌سازى آن هستند و این صنعت مثل همه صنایع دیگر در ذات خود فایده‏‌جوست؛ یعنى به‏ دنبال ایجاد سود است و درنتیجه کسانى که در این صنعت سناریوها را مى‏‌نویسند، به‏ دنبال آن هستند که چه باورها و مشخصات روحى در انسان‏‌ها وجود دارد که مى‏‌شود به‏ عنوان انگیزه از آن‏‌ها استفاده و آن‏‌ها را به مصرف‏‌کنندگان فیلم‏‌هاى مزبور بدل کرد. بنابراین سینماى امریکا، سینمایى است که از اسطوره‏‌ها استفاده تجارى مى‏‌کند.

در این‏جا اسطوره حالت پراگماتیک و اقتصادى پیدا مى‏‌کند، در این میان آیا اثر کارکرد ایدئولوژیک خود را از دست مى‏‌دهد؟
ویژگى غالب سینماى امریکا اقتصادى است، اما این ویژگى اقتصادى پیام ایدئولوژیک مهمى هم در خود دارد که درحقیقت سعى مى‏‌کند مدل و الگوى جامعه امریکایى را جهانى کند. نمى‏‌توان هیچ فیلم امریکایى سراغ داشت که در آن الگوى زندگى و فرهنگ‏‌سازى امریکایى به‏ عنوان الگوى برتر مطرح نشده باشد. حتى در «غیرسیاسى»ترین فیلم‏‌ها چون فیلم‏‌هاى والت دیسنى، که براى کودکان و اوقات فراغت خانواده‏‌ها ساخته مى‏‌شوند، الگوى زندگى امریکایى و پیام ایدئولوژیک آثار مزبور بر جنبه اقتصادى آن غالب است.
بنابراین، در حوزه سیاسى ما با استفاده همیشگى از اسطوره‏‌ها براى تقویت گفتمان سیاسى مواجه هستیم. یعنى آن‏‌ها به یارى اسطوره و ذهنیت انسان‏‌ها به تولید و بازتولید گفتمان‏‌هاى سیاسى مؤثر دست مى‏‌یازند تا افراد را به خود جذب کنند، حال آن‏که کشورهاى درحال‏‌توسعه این کار را به‏ شکلى غیرعلمى انجام مى‏‌دهند و طبعاً به نتیجه معکوس مى‏‌رسند. یعنى گفتمان‏‌هاى سیاسى این‏ها فاقد جذابیت‏‌اند.

البته در سینماى امریکا، آثارى چون زیباى امریکایى و پسرها گریه نمى‏‌کنند و … کاملاً به شیوه زندگى امریکایى معترض‏‌اند.
این آثار را درحقیقت مخالف‏‌خوان‏‌هایى مى‏‌سازند که تقریباً هیچ سهم جدى‏‌اى در سینماى امریکا ندارند. مسئله آن است که فرایندهاى اسطوره‏‌سازى و سوءاستفاده از اسطوره به‏ صورت پیوسته در جهان مدرن انجام مى‏‌گیرد. من معتقدم که مدرنیته در مقایسه با دوران‏‌هاى باستانى بسیار بیش‏تر از اسطوره‏‌ها استفاده مى‏‌کند. در دوران‏‌هاى باستانى، استفاده از حوزه‏‌هاى اسطوره‏‌اى و نشانه‏‌شناسى اسطوره‏‌اى در نقاط مکانى و زمانى خاص انجام مى‏‌گرفت، مثلاً در معابد یا کاخ‏‌ها و یا در اعیاد و مناسک … درحالى‏‌که در جهان مدرن تمامى این نشانه‏‌ها و نمادها توزیع مى‏‌شوند و به‏ صورت عام از آن‏‌ها بهره‏‌بردارى مى‏‌شود. درنتیجه همه‏‌جا مى‏‌توانیم نشانه‏‌ها و نمادهاى بسیار متعددى را که بر اساس نظام‏‌هاى اسطوره‏‌اى ایدئولوژیک یا نظام‏‌هاى اسطوره‏‌اى اقتصادى‏‌اى تنظیم شده‏‌اند که براى آن‏‌ها فکر شده است، ببینیم. به‏ این‏‌ترتیب اسطوره‏‌ها با مصارف کاربردى وارد برنامه‏‌ریزى اجتماعى و وارد تولید مادى جامعه شده‏‌اند و جامعه پیوسته آن‏‌ها را مصرف مى‏‌کند.

انسان‏‌شناسى در ایران برخلاف غرب کم‏تر به شناخت ادبیات و غناى نظرى نقد ادبى کمک کرده است. من پرسشى در این خصوص، با توجه به یکى از آثار شما دارم. یکى از آثار شما ترجمه هنر و تاریخ است که مقالاتى درباره زیبایی‌شناسى است. به نظر مى‏‌رسد اکتاویو پاز در این کتاب، چشم‏‌اندازى مردم‏‌شناختى را بر روى مباحث هنرى باز مى‏‌کند و مثال آن مقاله «خنده و کفاره» است که در آن براى تحلیل ادبیات، از بحث مردم‏‌شناختى آیین کمک گرفته مى‏‌شود. اصولاً دانش انسان‏‌شناسى تا چه حد به نقد و ادبیات مربوط به آن در حوزه هنر مى‏‌تواند کمک کند و آیا مى‏‌شود از مکتب انسان‏‌شناختى نقد هنرى و ادبى سخن گفت؟
پاز به فرهنگى تعلق دارد که خود از فرهنگ‏‌هایى متعدد ترکیب یافته است. در واقع این فرهنگ‏‌ها، نه تنها از اشکال باستانى که در امریکاى پیش‏‌کلمبى وجود داشته تأثیر پذیرفته‏‌اند، بلکه از فرهنگ‏‌هاى اروپایى و فرهنگ مدرن شمال امریکا هم تأثیر گرفته‏‌اند و در زندگى و ذهنیت آنان اشکال پیوندى بسیار غنى و عمیقى وجود دارند و از نظر من، به‏ همین دلیل ادبیات امریکاى لاتین و نوشته‏‌هاى برآمده از آن تا به این اندازه اثرگذار بوده‏‌اند. اما به‏ طور خاص در مورد پاز، باید بگویم که شیوه نقد ادبى وى با نگرشى شاعرانه و درعین‏‌حال، رویکرد به تاریخ و انسان‏‌شناسى پیوند مى‏‌خورد و طبعاً در کنار آن دیدگاه‏‌هاى سیاسى پاز هستند که از اهمیتى بسیار زیاد برخوردارند. ضمن آن‏که مى‏‌دانید پاز یک دیپلمات و مبارز سیاسى بود و از قضا دیپلماسى را براى مبارزه سیاسى کنار گذاشت. به‏ دلیلِ همین ابعاد متفاوت شخصیت پاز است که نوشته‏‌هاى او به‏ طورکلى و در این کتاب به‏ طور خاص بسیار غنى هستند و به ما نشان مى‏‌دهند که چگونه ترکیب اندیشه‏‌ها در ابعاد مختلف زندگى یک انسان مى‏‌تواند یک تفکر و نثر شگفت‏‌انگیز خلق کند. درباره نقد مردم‏‌شناختى ادبیات به‏ عنوان یک روش، باید بگویم واقعیت این است که خود من با وجود برخى نوشته‏‌هایم از جمله در کتاب اسطوره‏‌شناسى سیاسى با استفاده گسترده از نثرهاى ادبى و پربار و تصویرى در همه شاخه‏‌ها و همه موارد در علوم اجتماعى مخالف هستم، البته آن‏چه به رویکردى ویژه در استفاده از نثر برمى‌گردد، مثلاً در نوشته‏‌هاى گیرتز و یا لیریس، امرى متفاوت است. من معتقدم که در ادبیات علوم اجتماعى، دست‏‌کم آن‏جا که خواسته‏‌هاى آموزشى و پژوهشى صرف را دنبال مى‏‌کنیم، باید در حد امکان از نثر ساده و روشن استفاده کرد و این وظیفه ماست، براى آن‏که بتوانیم انسان‏‌شناسى را مثل سایر علوم اجتماعى به‏ سوى نزدیک‏‌شدن به مقوله‏‌هاى علمى و نزدیک‏‌شدن به تحلیل‏‌هایى که بتوانند جنبه کاربردى داشته باشند، پیش ببریم. با وجود این نمى‏‌توان منکر آن شد که با بیان رویکردهاى عمیق و تازه نسبت به واقعیت‏‌هاى فرهنگى، مثلاً در حوزه‏‌هاى معنایى، نمادین، و همچنین رویکردهایى که در انسان‏‌شناسى و جامعه‏‌شناسى «بازتابنده» و «تفسیرى» نام گرفته‏‌اند ورود چنین نثرى ناگزیر است. همان‏گونه که گفتم، آثار اندیشمندانى چون بوردیو، گیرتز، لیریس، لوى استروس و بسیارى دیگر در این زمینه به اندازه کافى گویا هستند. این امر بدان معنى است که یک انسان‏‌شناس یا جامعه‏‌شناس مى‏‌تواند دست به استفاده از روش‏‌شناسى‏‌هاى خاص – و زبان‏‌هاى خاص – بزند. اما نکته دیگرى که شما مطرح مى‏‌کنید، به‏‌عنوان انسان‏شناسىِ نقد ادبى، مى‏‌تواند به این معنا باشد که آیا انسان‏‌شناسى مى‏‌تواند به‏‌سوى نثرى با محتوایى برود که با نقد ادبى پهلو بزند؟ از نظر من ممکن است به‏ صورت فردى و به‏ صورت نقطه‏‌اى این کار انجام شود، اما این امر نمى‏‌تواند به‏ صورت یک رویه دربیاید. همان‏طورکه گفتم درخشان‏‌ترین، غنى‏‌ترین، و پیچیده‏‌ترین نثرها را کسانى چون بوردیو در حوزه جامعه‏‌شناسى و گیرتز در حوزه انسان‏‌شناسى داشته‏‌اند. اما با وجود این در حوزه انسان‏‌شناسى ما نمى‏‌توانیم تقلید از گیرتز یا بوردیو را به افرادى که مى‏‌خواهند انسان‏‌شناس شوند، توصیه کنیم. این یک رویه عمومى در انسان‏‌شناسى نیست. اما این حرف من بدان معنى نیست که اگر روزى کسانى با نثر و محتوایى نزدیک به گیرتز یا بوردیو داشتیم، باید آن‏‌ها را انکار کنیم. ما باید میان حوزه خصوصى یک علم به‏ عنوان آثار متفکرین استثنایى و ویژه آن با سطح عمومى یک علم تفاوت قائل شویم. در سطح دوم ما باید از قاعده عمومى علوم اجتماعى پیروى کنیم و از نثرى ساده و روشن بهره بریم. البته این به آن معنا نیست که ما به سراغ مسائل پیچیده و خیلى خاص زندگى مثل باورها، خرافات، اعتقادات، و … نرویم، اما باید با نثرى ساده و علمى این کار را انجام دهیم. من باز تکرار مى‏‌کنم که کار کسانى چون بوردیو و استروس، با وجود نثر خاص آنان بسیار ارزشمند است، اما باید از عمق افکار آن‏‌ها استفاده و آن را به حوزه عمومى علم با نثرى روان ترجمان کنیم. من همیشه معتقد بودم که رسالت علم، به عمومى‏‌شدن و تعمیم پیداکردن آن و به تعبیرى در گسترش دموکراتیک آن است. از نظر من نخبه‏‌گرایى در علم، بیش‏ترین ضربه را به کارکرد آن وارد مى‏‌کند.

اصولاً در جوامع اتوکراتیک مثل جوامع فاشیستى یا کمونیستى، یک نقد ایدئولوژیک به پشتیارى حکومت وجود داشته که همیشه سعى در رواج هنر و ادبیات رسمى کرده است. انسان‏‌شناسى تا چه حد مى‏‌تواند به ایدئولوژى‏‌زدایى از هنر و ادبیات و زبان بپردازد؟
انسان‏‌شناسى مى‏‌تواند با تجزیه و تحلیل تجربیات گذشته یا حال و نشان دادن چنین سازوکارهایى و توجه دادن نسبت به خطرات آن‏‌ها این کار را انجام دهد. بحث شما در واقع این است که رابطه علوم سیاسى با حوزه عمومى یا اجتماعى چیست و تا چه اندازه حوزه سیاسى مى‏‌تواند در حوزه اجتماعى و فرهنگى اثرگذار باشد. در حوزه سیاسى این توهم وجود دارد که به‏ دلیل تمرکز ابزارهاى قدرت و اِعمال زور به دیگران، امکان تغییر یا اثرگذارى بر همه زمینه‏‌هاى اجتماعى وجود دارد. آن‏‌ها این کار را با ابزارى به‏‌ نام ایدئولوژى انجام مى‏‌دهند و در سطح مورد بحث شما هم سعى مى‏‌کنند گونه‏‌اى از زیبایى‏‌شناسى را تدوین کنند. اما تحقق توتالیتاریسم؛ یعنى تحقق واقعى آن بیش‏تر یک توهم در نزد حاکمان بوده تا واقعیتى در زندگى مردمان. این‏که هنر آن چیزى است که ما مى‏‌گوییم تنها تصورى بوده است که چنین حاکمانى داشته‏‌اند و در واقع خود را گول مى‏‌زدند و دلخوش مى‏‌کردند. در تمامى دوران رژیم هیتلرى و شوروى سابق، هنر واقعى و مردمىِ هنرمندان غیرحکومتى وجود داشت و سنت‏‌ها به‏ صورت زیرزمینى به حیات خود ادامه مى‏‌دادند. با پایان توتالیتاریسم، هنر واقعى جلوه‏‌هاى خود را باردیگر به نمایش گذاشت؛ درحالى‏‌که هنر رسمى، ایدئولوژیک، و پرزرق و برق پیشین تنها به خاطره‏‌اى تلخ بدل شد. حال اگر ما به هنر هیتلرى یا استالینى اشاره مى‏‌کنیم، در حوزه مباحث سیاسى این کار انجام مى‏‌شود و نه مباحث هنرى. براى ما جالب است که بدانیم حوزه سیاسى خود را چگونه وارد عرصه هنر کرده است.

ادامه دارد

علیرضا حسن‏‌زاده، مهرداد عربستانى، کتاب ماه علوم اجتماعى، ویژه انسان‏‌شناسى، ش ۸ – ۹، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، خرداد و تیر ۱۳۸۱.