دیالکتیک جامع‌‏گرایى و خردبینى در حوزه فرهنگ / گفتگو با ناصر فکوهی/ بخش چهارم

/ علیرضا حسن‌زاده و مهرداد عربستانی

با این بحث، وارد کتاب اسطوره‏‌شناسى سیاسى مى‏‌شویم. چرا شما به ارتباط مفهوم اسطوره و قدرت در این کتاب پرداخته‏‌اید و پرسش دیگرم آن است که در یک تقسیم‏‌بندى ساده، ما از یک‏سو با باور به اسطوره یا اسطوره زنده روبه‏‌رو هستیم و از سوى دیگر، با مسئله اسطوره‏‌شناسى. اسطوره‏‌شناسى هم مسلماً از افسون‏‌زدایى اسطوره و تاباندن دیدگاه عقلانى به آن آغاز مى‏‌شود. پرسش این است که کارکرد منفى اسطوره همواره در تبدیل آن به یک ساخت و نهادسیاسى و یک نظام معرفتى غالب ضدعقلانى ظاهر مى‏‌شود که ذهن جمعى را از خود متأثر مى‏‌سازد که بعضى‏‌ها به گفته شما از این گفتمان‏‌ها سوءاستفاده مى‏‌کنند. انسان‏‌شناسى تا چه حد مى‏‌تواند مانع از این امر شود و به افسون‏‌زدایى از اسطوره دست یازد؟
یکى از مسائل همیشه مطرح در حوزه علوم سیاسى، بحث اسطوره‏‌ها و چگونگى استفاده از آن‏‌ها در جوامع سنتى و مدرن است. من نیز با توجه به اهمیت این موضوع به آن پرداختم. در این کتاب، حرکت در بخش زیادى از بحث‏‌هایى که مطرح شده‏‌اند از حوزه سیاسى و انسان‏‌شناسى آغاز مى‏‌شود و به‏‌سمت ارزیابى اسطوره‏‌شناختى پیش مى‏‌رود. در این کتاب، تلاش کرده‏‌ام نشان دهم که حوزه سیاسى به‏‌عنوان حوزه اراده قدرت و اراده و تمایل به اِعمال قدرت و استفاده از آن چگونه از اسطوره‏‌هاى باستانى و یا بازسازى اسطوره‏‌هاى باستانى، استفاده مى‏‌کند. مثلاً، اسطوره‏‌هاى انسان شکل‏‌انگارانه اسطوره‏‌هایى هستند که درحقیقت شکل انسانى را به‏‌سوى موجودیت‏‌هاى استعلایى فرافکنى مى‏‌کنند، یا برعکس موجودیت‏‌هاى استعلایى را به‏‌شکلى انسانى تصویر مى‏‌کنند. در این‏جا مى‏‌بینیم که تداوم اسطوره‏‌هایى از این دست در قرن بیستم به‏‌شکل‏‌هاى آرمانى در نظام‏‌هاى سیاسى ایدئولوژیک، متبلور مى‏‌شود و در آن‏‌ها بازتاب پیدا مى‏‌کند. مثلاً در نظام فاشیستى هیتلر و نظام کمونیستى استالین این اسطوره‏‌ها بازسازى مى‏‌شوند. در آلمان از تیپ آرمانىِ نژاد آریایى و در شوروى از انسان نوین پرولترى سخن به میان مى‏‌آید. این تیپ‏‌ها در واقع همان تیپ‏‌هاى خدای‌گون یا انسان شکل‏‌انگار هستند. در این‏جا انسان شکل‏‌انگارگرایى، درون یک نظام ایدئولوژیک بازتولید مى‏‌شود و نظام مزبور نیز حداکثر استفاده را از این نوع اسطوره مى‏‌برد. بنابراین، نظام‏‌هاى اسطوره‏‌اى همواره مى‏‌توانند مورد استفاده و سوءاستفاده قرار بگیرند. به‏ همین دلیل است که در طول قرن نوزدهم و بیستم روشنفکران دقیقاً به این طرز استفاده از اسطوره حمله مى‏‌برند، زیرا اسطوره‏‌ها به‏ این‏‌ترتیب علیه مردم به‏ کار گرفته مى‏‌شوند. اندیشمندانى چون کاسیرر به‏ واقع رابطه‏‌اى را که میان اسطوره و فاشیسم وجود دارد، نکوهش مى‏‌کنند. بسیارى معتقدند که میزان عقلانیت و فناورى دولت‏‌ها به حدى است که آن‏‌ها قادرند به اعماق ذهن انسان‏‌ها نفوذ و درحقیقت با شناخت ذات انسانى آنان، از این روح و ذات علیه خود آن‏‌ها استفاده کنند. ما از یک دنیاى فاوستى؛ یعنى، دنیاى تکنیک و مدرنیته صحبت مى‏‌کنیم و بنابراین باید سازوکار عملى و روزمره آن را کشف کنیم. انسان‏‌شناسى مثل فلسفه نمى‏‌تواند از مقوله‏‌هاى کلان حرکت و چون آن، صرفاً تمثیل فاوستى و خصایص جامعه مدرن را مطرح کند، بلکه باید کوچک‏ترین واحدهاى زندگى روزمره را مورد بحث قرار دهد. انسان‏‌شناسى باید نشان دهد که چگونه افراد در زندگى روزمره‏‌شان مثلاً حاضر هستند وارد استراتژى جامعه مصرفى شوند. چطور راه برگشتى در این زندگى روزمره براى آن‏‌ها وجود ندارد. اگر ما دیدگاهى انتقادى را عرضه مى‏‌کنیم، باید راهکار عملى را هم نشان دهیم. اگر فرضاً یک نقد پسامدرن را در مقابل مدرنیته مطرح مى‏‌کنیم، بحث انسان‏‌شناسى این است که این نقد، براى آن‏که زندگى انسان‏‌ها بهتر شود، چطور و چگونه باید به عمل دربیاید. ما در انسان‏‌شناسى از شرایط واقعى حرکت مى‏‌کنیم. آن‏چه گفتمان‏‌هاى انسان‏‌شناسى و روش آن را از سایر حوزه‏‌هاى کاربردى مثل اقتصاد و جامعه‏‌شناسى جدا مى‏‌کند، رابطه نزدیکى است که این رشته با سطح خُرد برقرار مى‏‌کند. درعین‏‌حال، انسان‏‌شناسى دربرخورد با اسطوره و ذهنیت مردمى از یک دیدگاه منفى حرکت نمى‏‌کند؛ یعنى، ما معتقد نیستیم که چون مردم یک منطقه باورهایى خاص دارند، مى‏‌توانند یا نمى‏‌توانند توسعه پیدا کنند، بلکه معتقدیم مى‏‌توان میان سطح توسعه و برنامه‏‌هاى آن با اعتقادات مردم هماهنگى ایجاد کرد. هر اندازه این هماهنگى بیش‏تر باشد، امکان تداوم توسعه بیش‏تر خواهد شد، ولو آن‏که توسعه کندتر شود.

اصولاً آیا اسطوره‏‌شناسى زیرشاخه‏‌اى از رشته انسان‏‌شناسى است؟
فریزر از انسان‏‌شناسان قرن نوزدهم در کتاب شاخه زرین، نخستین مجموعه بزرگ اسطوره‏‌ها و باورهاى اسطوره‏‌اى و تحلیل آن‏‌ها را گرد آورده است. به‏‌هرحال باید او را به‏ عنوان نخستین بنیانگذار این رشته در انسان‏‌شناسى به حساب آورد. مهم‏ترین فردى که بعد از او روى این رشته کارکرد، لوى استروس است. او هم یک انسان‏‌شناس است و مکتب ساختارگرایى را با پژوهش بر روى اسطوره‏‌ها بنا نهاد. نکته جالب آن است که به او نیز همچون فریزر حمله شد و این حملات به استروس، هم از درون رشته انسان‏‌شناسى انجام گرفت و هم از خارج آن. انتقاد به اسطوره‏‌شناسى به‏‌عنوان راهى براى رسیدن به تحلیل عمیق امر اجتماعى و انسانى وارد مى‏‌شد. در واقع این استدلال مطرح بود که اسطوره‏‌ها از عناصر نامفهوم، بسیار فرار و غیرقابل دسترس شمرده مى‏‌شوند و نمى‏‌توان از آن‏‌ها براى شناختن جامعه بهره برد. فریزر طبعاً اصلاً نمى‏‌توانست پاسخى قانع‏‌کننده به منتقدان بدهد، به‏ دلیل این‏که او بنیانگذار و در ابتداى کار بود و ارزش کار او را باید پیش از هر چیز در طبقه‏‌بندى اسناد و داده‏‌هاى بى‏‌شمار مردم‏‌نگارانه‏‌اى دانست که تا زمان وى درباره مردمان «ابتدایى» گردآورى شده بودند. لوى استروس، به‏‌نوبه خود تلاش کرد نشان دهد که اسطوره‏‌ها گویاى عمیق‏‌ترین لایه‏‌هاى ساختارى در ذهنیت انسان‏‌ها هستند؛ یعنى، ما را به اعماقى مى‏‌برند که ریشه‏‌هاى معنایى مشترک میان تمامى انسان‏‌ها، اعم از «ابتدایى» یا مدرن، در آن‏‌ها قرار دارند و مى‏‌توانند به ما رویکرد ذهنى انسان در برابر واقعیات بیرونى را بنمایانند. با این همه، لوى استروس با وجود آثار فراوان خود نتوانست همه انسان‏‌شناسان را نسبت به‏ کار خود قانع کند و تحلیل او را همواره تحلیلى ذهنى و شکننده در نظر گرفتند. با وجود این، نباید تصور کرد که چنین انتقاداتى کار عظیم لوى استروس را به‏ کلى زیر سئوال برده باشد. گمان ما آن است که نرسیدن به توافق و وحدت در رویکردها در چنین مسائلى، در اصل به پیچیدگى ذاتى علوم اجتماعى مربوط مى‏‌شود. این پیچیدگى در جوامع مدرن، به‏ دلیل پیچیدگى خود این جوامع باز هم تشدید مى‏‌شود. به‏ همین دلیل باید پذیرفت که تحلیل اسطوره‏‌ها در کنار سایر تحلیل‏‌ها مى‏‌تواند دست‏کم به‏ صورت نسبى راه‏گشا باشد.

به‏ همین دلیل هم شما به «اسطوره‏‌شناسى سیاسى» پرداختید؟
بله، به‏ همین دلیل. همان‏طورکه گفتم در حوزه مسائل سیاسى یکى از مسائل همیشه مطرح مبحث اسطوره‏‌هاست. منتها باید این کار را به‏ گونه‏‌اى دقیق انجام داد؛ یعنى، ما نمى‏‌توانیم در این‏جا به مقولات عام دسترسى داشته باشیم، بلکه باید در یک مقطع و جایگاه خاص ذهنیت‏‌ها را دنبال کنیم و ببینیم که آن‏‌ها عملاً چه نوع اثرگذارى دارند. باید توجه داشته باشیم که همیشه واردشدن به مباحث اسطوره‏‌اى از دیدگاه انسان‏‌شناسى با کارى که اسطوره‏‌شناسان انجام مى‏‌دهند، فرق دارد؛ یعنى کسانى که در حوزه نقد ادبى، ادبیات، تاریخ، و زبان‏‌شناسى این کار را به انجام مى‏‌رسانند. کسانى که در حوزه انسان‏‌شناسى وارد این بحث مى‏‌شوند، همیشه باید متوجه این خطر باشند که به‏‌سادگى ممکن است به‏ سوى نوعى گفتمان بى‏‌معنا و به سمت یک تعمیم بسیار سست سوق یابند. این ابداً به این معنا نیست که کار کسانى چون لوى استروس بى‏‌ارزش بوده، اما باید گفت انتقاداتى که بر او واردشده، دقیقاً از این زاویه بوده‏‌اند؛ یعنى، عنوان شده است که لوى استروس ذهنیات خود را به‏‌جاى ذهنیات مردمى که آن‏‌ها را مطالعه مى‏‌کرد، قرار مى‏‌داد و بعد بر اساس همان ذهنیات، زنجیره‏اى از مسائل عام را مطرح مى‏‌کرد. باید متوجه این خطر، یعنى، خطرِ دورافتادن از واقعیات اجتماعى باشیم. همیشه باید توجه داشته باشیم که ما نه بر روى اسطوره‏‌ها که بر روى واقعیت اجتماعى کار مى‏‌کنیم. واقعیت انسانى و اجتماعى اگرچه شکل ذهنى هم داشته باشد، اما پیوسته با شکل مادى و فیزیکى در ترکیب است و با آن تعامل دارد.
یک پرسش مهم در این باره به اساطیرى که امروزه ساخته مى‏‌شوند برمى‏‌گردد؛ یعنى، اساطیر مدرن و نوین. آیا میان اسطوره‏‌هایى که ما امروزه در کشورهایى چون کشور خودمان با کشورهاى پیشرفته در غرب مى‏‌بینیم، تفاوتى وجود دارد؟ آیا در آن‏جا اسطوره با عقلانیت کنار آمده، یا عقلانیت آن را کنار زده است؟
در میان اندیشمندان، کسانى بوده‏‌اند که از اسطوره‏‌هاى عصر جدید سخن گفته‏‌اند. تفکر نیچه‏‌اى در این مورد گویاست. کسانى همچون رولان بارت نیز به‏ گونه‏‌اى اسطوره‏‌هاى مدرنیته را مطرح کرده‏‌اند اما به‏ طورکلى شاید بتوان گفت اسطوره‏‌هاى بزرگ و پایه‏‌گذار مدرنیته، اسطوره‏‌هاى اومانیستى و روشنگرانه برابرى و برادرى بوده‏‌اند. در واقع این مفاهیم با اعتقاد ایمانى توأم‏‌اند که آن‏‌ها را تا سطح اسطوره‏‌ها فرا مى‏‌برد. هرچند گمان من آن است که پیش از پذیرفتن نظر کاسیرر باید به بُعدى آرمانشهرگرایانه و قدرتمند توجه داشت که در اسطوره‏‌هاى مدرن وجود داشته‏‌اند و به‏‌نوعى موتور مؤثر براى حرکت جوامع انسانى بدل شده‏‌اند و این حرکت طبعاً به‏ ویژه در قرن بیستم هزینه‏‌هایى بى‏‌شمار نیز داشته است و این جایى است که باید با دیدگاهى انتقادى بر بیلان این قرن آرمانشهرگرا نظر انداخت.

منظور من عقلانیت روشنگرى نبود، عقلانیت انتقادى همیشه انتقادى است و چیزى نیست که ماهیت اسطوره‏‌اى پیدا کند …
اجازه بدهید من در این‏جا به پرسش شما درباره غرب برگردم و بر این نکته که فراتر از همه این‏‌ها هنر و اسطوره در غرب یک حوزه واحد را نشان مى‏‌دهند، تأکید کنم. حوزه‏‌اى که از ابتدا از خلال زیبایی‌شناسى با رویکردهاى استعلایى پیوند مى‏‌خورد و زمانى که مدرنیته از راه رسید و عقلانیت را به‏ عنوان چراغ راهنماى خود برگزید، چاره‏‌اى نبود جز آن‏که تقابلى میان آن و رویکردهاى استعلایى بر سر معناى زیبایى و سپس معناى سعادت به‏ وجود آید.
تکرار مى‏‌کنم: ویژگى مهم مدرنیته، تأکید بر عقلانیت انسانى و انسان‏‌محور است که خود را در مقابل خدامحورى استعلایى قرار مى‏‌داد. از این‏‌رو، این عقلانیت در آغاز خویشتن را در برابر اسطوره‏‌ها قرار داد و در تقابلى شدید با اسطوره و اسطوره‏‌سازى قرار گرفت. اما واقعیت قضیه آن بود که دوران مدرن، اسطوره‏‌هاى خاص خود را نیز ساخت و نمى‏‌توان ادعا کرد که این اسطوره‏‌ها ذاتاً با اسطوره‏‌هاى گذشته متفاوت هستند. از نظر من آن‏چه این اسطوره‏‌ها را متفاوت مى‏‌سازد، صورت و ویژگى شکلى آن‏‌ها و نه بنیاد محتوایى آن‏‌هاست؛ یعنى، از نظر من اسطوره‏‌هاى مدرن نوعى تغییر شکل از محتواهایى را متبلور مى‏‌کنند که همواره وجود داشته‏‌اند. بنابراین، مى‏‌توان گفت که اگر در اسطوره‏‌هاى باستانى تصویر شاه، خدا یا حاکم و کشیش وجود داشت که در رأس جامعه قرار مى‏‌گرفت، در اسطوره‏‌هاى مدرن هم تصویر مردم حاکم و حکومت دموکراتیک در رأس جامعه نوین تصویرى بازسازى شده از همان تصویر شاه کشیش است. منتها باید با ظرافتى بسیار خاص در حوزه سیاسى به این مفهوم پرداخت وگرنه خیلى زود ما را به گرایش‏‌هاى ضددموکراتیک متهم مى‏‌کنند و باید دقت داشت بلایى که بر سر نیچه آمد، بر سر انسان‏‌شناسان منتقد نیاید و همان‏طور که نیچه متهم به زمینه‏‌سازى براى فاشیسم شد، پژوهش‌گرانى که بحث اسطوره‏‌هاى مدرن را مطرح مى‏‌کنند باید از این‏که به گرایش‏‌هاى ضدمدرن و ضدروشنفکرى متهم شوند، دورى گزینند. با این وصف، این مانع از آن نمی‌شود که بگوییم اسطوره‏‌هاى مدرن، شکلى بازسازى‏‌شده از اسطوره‏‌هاى باستانى هستند.
اما این‏که از لحاظ گرایش‏‌هاى اسطوره‏‌سازى چه تفاوتى میان جوامع صنعتى با جوامع در حال توسعه وجود دارد، از نظر من جوامع در حال توسعه چون وارد پارادایم صنعتى مى‏‌شوند، مانند آن‏‌ها اسطوره‏‌هایى یکسان مى‏‌سازند، اما تفاوت این است که اسطوره‏‌هاى بازسازى‏‌شده جوامع مزبور، اغلب اشکال درهم‏‌گرا را شامل مى‏‌شوند که این درهم‏‌گرایى، حاصل ترکیب اسطوره‏‌هاى مدرن با اسطوره‏‌هاى پیش‏‌مدرن است. بنابراین، مى‏‌توانیم بگوییم تفاوت در این است که در جوامع صنعتى اسطوره‏‌هاى باستانى در یک فرایند طولانى‏‌مدت به اسطوره‏‌هاى بازسازى شده بدل مى‏‌شوند، درحالى‏‌که در جوامع در حال توسعه، اسطوره‏‌هاى باستانى که به خود آن‏‌ها تعلق دارند، با اسطوره‏‌هاى وارداتى که از بیرون آمده‏‌اند، ترکیب مى‏‌شوند. مثلاً اگر از اسطوره آزادى یا از اسطوره برابرى صحبت کنیم، این اسطوره‏‌ها در جوامع درحال‏‌توسعه زاده نشده‏‌اند. این‏ها حاصل ورود عناصرى از جوامع دیگر هستند. منتها این عناصر وارداتى با یکسرى باورها و اسطوره‏‌ها و اعتقادهایى که قبلاً در این جوامع وجود داشتند، ترکیب مى‏‌شوند و اشکالى جدید را به‏‌وجود مى‏‌آورند که باید بر روى آن‏‌ها مطالعه کرد.

ادامه دارد

علیرضا حسن‏‌زاده، مهرداد عربستانى، کتاب ماه علوم اجتماعى، ویژه انسان‏‌شناسى، ش ۸ – ۹، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، خرداد و تیر ۱۳۸۱.