دیالکتیک جامع‏‌گرایى و خُردبینى در حوزه فرهنگ / گفتگو با ناصر فکوهی/ بخش دوم

علیرضا حسن‌زاده و مهرداد عربستانی

آیا دلیل این امر در اهمیت عنصر فرهنگ و روشن شدن آن در جهان معاصر است؟
در دهه‏‌هاى ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میلادى، مجادله‏‌اى میان گرایش مالینوفسکى و گرایش رادکلیف براون در انسان‏‌شناسى بریتانیا وجود داشت که درست بر سر همین مسئله بود: فرهنگ یا جامعه؟ آیا جامعه یک امر اجتماعى است که بر فرهنگ غلبه دارد یا برعکس؟ آیا ما باید فرهنگ را زیرمجموعه‏‌اى از امر اجتماعى بدانیم یا امر اجتماعى زیرمجموعه‏‌اى از فرهنگ است؟ این مجادله تا دهه ۱۹۷۰ به سود پیروان رادکلیف براون بود، اما از آن زمان به بعد مفهوم فرهنگ با توجه به اهمیت فزاینده آن در زندگى مدرن، مفاهیم دیگر را پس زد.

اما بحث ما به کاربرد واژگان انسان‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى و تفاوت آن دو در ایران برمى‏‌گشت؟
همان‏طورکه گفتم در ایران، با توجه به اجماع تلویحى، واژه «مردم‏‌شناسى» بیش از «قوم‏‌شناسى» پذیرش یافت، هرچند واژه اخیر دقیق‏‌تر است و «اتنوس» بیش‏تر به معناى «قوم» است تا «مردم». درحالى‏‌که واژه «مردم» واژه‏‌اى عام است و مى‏‌تواند به واژگانى چون Population (جمعیت) یا Nation (ملت) نیز نزدیک باشد. البته از ریشه «اتنوس» در ایران واژگانى با «قوم» نیز ساخته شده‏‌اند، مثلاً Ethnocideرا «قوم‏‌کشى» و Ethnopolitique را «سیاست قومى» ترجمه کرده‏‌اند. اتنوس همان‏طورکه گفتیم، مفهومى تطورى را در خود دارد. مثلاً در یونان باستان و حتى در امریکا به اقلیت‏‌هاى مهاجر غیر انگلیسى Ethnicsگفته مى‏‌شد، اما «آنتروپوس» به انسان گفته مى‏‌شود. وقتى این واژه را به‏‌کار مى‏‌بریم، در واقع انسان را موجودى واحد مى‏‌دانیم که داراى تنوع است و این انسان در محیط‌هاى مختلف تنوع پیدا کرده و به اتنوس، جامعه، و … بدل شده است. بنابراین، آنتروپوس نسبت به اتنوس از شکل و مفهومى جامع‏تر برخوردار است. در واقع باید گفت انسان‏‌ها داراى منشأهایى محدود، اما متعددند. به‏‌هر تقدیر در حال حاضر در ایران مانند اروپا، واژه انسان‏‌شناسى بیش‏تر جا افتاده و مورد استفاده قرار گرفته است. شاید بپرسید چرا پیش‏تر این اتفاق نیفتاده بود. باید بگوییم پیش از این هم بسیارى مى‏‌دانستند که واژه انسان‏‌شناسى براى آنتروپولوژى ترجمه‏‌اى بسیار بهتر است. اما در این‏جا مشکلى وجود داشت که در فرهنگ اروپایى هم دیده مى‏‌شود. زمانى که ما از انسان‏‌شناسى صحبت مى‏‌کنیم، این مفهوم با انسان‏‌شناسى در حوزه خداشناسى و فلسفه تداخل پیدا مى‏‌کند. به این دلیل که در چنین حوزه‏‌هایى انسان‏‌شناسى بخشى از خداشناسى است. تا قبل از قرن هجدهم آنتروپولوژى در اروپا هم یک واژه خداشناسانه بود، اما بعد از قرن هجدهم، این مسئله با تخصصى‏‌شدن علوم برطرف شد، یعنى، زمانى که ما در یک حوزه خاص هستیم، سعى مى‏‌کنیم پارادایم آن حوزه را حفظ کنیم. در انسان‏‌شناسى فلسفى صحبت از انسان با انسان‏‌شناسى فرهنگى فرق مى‏‌کند. در نهایت مى‏‌توان گفت که امروز واژه انسان‏‌شناسى بهترین واژه براى آنتروپولوژى است.

اما با وجود جنبه ارزشى اتنوس و اتنولوژى، ما با کاربرد این واژه به‏‌معناى شناخت اقوام مواجه هستیم، کما این‏که در امریکا مجله‏‌اى را با همین نام سراغ داریم: امریکن اتنولوژیست. استروس نیز در تقسیم‏‌بندى خود از مردم‏‌نگارى، مردم‏‌شناسى، و انسان‏‌شناسى سخن گفته و اتنولوژى را به‏‌معناى شناخت اقوام خاص مطرح کرده است، حال آن‏که انسان‏‌شناسى به‏ معناى شناخت انسان به‏ طور عام است.
اتنولوژى از یک‏سو منطبق بر مفهوم این واژه؛ یعنى، قوم به‏ معناى عام آن است. از این جهت واژه اتنولوژى با واژه Ethnicityکاملاً نزدیک است. امروزه بسیارى از پژوهش‏‌ها در این حوزه انجام مى‏‌شوند؛ یعنى، بررسى یک گروه خاص انسانى با مشخصات ویژه، مشخصاتى مثل نظام خویشاوندى، اسطوره، زبان واحد، سرنوشت مشترک، نیاکان واحد، زندگى، و سبک زندگى نزدیک به هم. عموماً این گروه‏‌ها در حوزه‏‌هاى غیرشهرى قرار دارند و یا اگر در حوزه شهرى به‏ سر مى‏‌برند، به نوعى مشخصات خود را وارد حوزه شهرى کرده‏‌اند، مثلاً گروه‏‌هاى جماعتى شهرى مثل فرقه‏‌ها که آن‏‌ها را مى‏‌توان با نام خرده‏‌فرهنگ‏‌هاى شهرى شناخت. در زبان امریکایى، مفهوم اتنولوژى کمابیش با واژه اتنوگرافى منطبق مى‏‌شود. اتنوگرافى به مجموعه روش‏‌هاى گردآورى که امروزه هم مطرح‏‌اند، گفته مى‏‌شود. یعنى نوعى نزدیکى و واردشدن به موضوع و حتى یکى شدن با آن. این روش‏‌ها صرفاً روش‏‌هاى توصیفى نیستند. اتنوگرافى نوعى تحلیل است. این همان بحثى است که پسامدرن‏‌ها مطرح مى‏‌کنند: وقتى ما دست به توصیف دقیق چیزى مى‏‌زنیم، خود این توصیف یک تحلیل هم هست. بنا بر این رویکرد، اتنوگرافى خود به خود مى‏‌تواند یک علم مستقل باشد و حتى به نوعى استقلال نسبت به آنتروپولوژى برسد. تأکید در این‏جا به‏ ویژه تأکیدى روش‏‌شناختى است و هرچند شروع آن را باید از مالینوفسکى دانست، اما بعدها پیروان این رویکرد با کنار گذاشتن تحلیل کارکردى و دادن ارزشى مطلق به زمین پژوهش، خود را از وى جدا کردند. در این گرایش‏‌ها، زمین پژوهش است که تعیین‏‌کننده کل پژوهش مى‏‌شود و درنتیجه قبل از ورود به زمین پژوهش نمى‏‌توان نظریه‏‌اى خاص را پردازش کرد. در اصل ما اجازه مى‏‌دهیم زمین آن‏چه را اهمیت دارد به ما دیکته کند. موفقیت این روش و نظریه به آن دلیل است که جوامع مدرن، خود جوامعى ذاتاً پیچیده‏‌اند و امکان تحلیل‏‌هاى یک‌جانبه و یک‌سویه و کاملاً ارزشى را تا اندازه‏‌اى زیاد کم مى‏‌کنند و این تحلیل‏‌ها به‏ دلیل توجه به دینامیسم و پیچیدگى موضوع، امروزه زیاد مورد توجه قرار گرفته‏‌اند و اتنوگرافى، به‏ ویژه در مطالعه جماعت‏‌هاى شهرى، مورد استقبال پژوهشگران قرار گرفته است. مثلاً مطالعه مى‏‌شود که چگونه اتنوس‏‌هاى غیرشهرى وارد محیط شهرى و با محیط شهرى ترکیب مى‏‌شوند و ترکیب‏‌هایى پیچیده به‏ وجود مى‏‌آورند. این پیچیدگى و دینامیسم از نظر آن‏‌ها آن‏قدر زیاد است که درحقیقت تنها اتنوگرافى مى‏‌تواند از عهده تحلیل آن‏‌ها برآید. زیرا هر جماعتى با جماعت دیگر متفاوت است. درحقیقت این‏جا ما نوعى بازگشت به نظریه فرانتس بوآس؛ یعنى، خاص‏‌گرایى فرهنگى را مى‏‌بینیم. خاص‏‌گرایى فرهنگى به این معناست که هر واحد اجتماعى یا فرهنگى آن‏قدر خاص است که فقط در خودش قابل مطالعه است و بنابراین، از طریق نظریه‏‌هاى قبلى که حاصل مطالعه بر جوامع و فرهنگ‏‌هاى دیگر است، نمى‏‌توان وارد تحلیل یک فرهنگ خاص شد.

پس به‏ این‏ ترتیب «اتنوگرافى» خود تولید یک دانش بومى است. به‏‌ نظر مى‏‌رسد که انسان‏‌شناسى گاه چنان به رشته‏‌هاى دیگر نزدیک مى‏‌شود که در این تعامل مرزى میان آن با رشته‏‌هاى دیگر نمى‏‌توان مشاهده کرد. آیا این امر را باید نقطه قوتى براى این رشته دانست یا یک نقطه ضعف؟
انسان‏‌شناسى، پارادوکسى در خود دارد که درعین‏‌حال، هم باعث رشد و هم مانع رشد آن مى‏‌شود. انسان‏‌شناسى از یک اصل نخستین حرکت مى‏‌کند که آن مطالعه انسان در همه زمان‏‌ها و مکان‏‌ها و در همه ابعاد است. این ادعایى است که هیچ علم دیگرى به دنبال آن نیست. در همه علوم، ما به‏ دنبال تخصصى‏‌شدن حوزه‏‌ها هستیم، درحالى‏‌که انسان‏‌شناسى از اصل جامع‏‌گرایى و جامع‏‌نگرى حرکت مى‏‌کند. تناقض نیز در همین مسئله است. اگر علمى درحقیقت جامعِ علوم باشد، ممکن است به خودى خود اسباب نابودى خویش را فراهم سازد. این علم به یک زبانِ بیش از اندازه تعمیم‏‌یافته قابل تشبیه است و مى‏‌دانیم که زبان‏‌هاى عام ممکن است دچار همان سرنوشتى شوند که بر سر زبان لاتین آمد. آن‏‌ها مى‏‌توانند آن‏قدر گسترش پیدا کنند که درحقیقت به زبان‏‌هاى دیگر بدل شوند. خطر جذب انسان‏‌شناسى در رشته‏‌هاى علمى دیگر نیز یک خطر بالقوه است و این خود گاه مانعى بر سر راه رشد این علم بوده است؛ یعنى، انسان‏‌شناسى تا مدتى نمى‏‌توانست تعریفى مشخص از خود ارائه دهد و به‏ همین دلیل به آن حمله مى‏‌شد. در این زمینه مى‏‌توانیم کارهاى ژرژ دومزیل را مثال بزنیم. وى یک انسان‏‌شناس، تاریخ‏‌شناس، زبان‏‌شناس، و اسطوره‏‌شناس بزرگ فرانسوى بود اما یونان‏‌شناسان متعصب هرگز دومزیل را نپذیرفتند. با وجود این، وى با آثار مهم خود در شناخت فرهنگ و اساطیر یونان بیش‏ترین خدمت را به همین یونان‏‌شناسان کرده بود. درنتیجه این پرسش مطرح است که آیا جامع‏‌گرایىِ علم انسان‏‌شناسى باعث از میان رفتن آن نخواهد شد؟ بهتر است پاسخ خود را در سرنوشت چند دهه اخیر این علم بیابیم. اگر ما به تاریخ سى چهل سال گذشته نگاه کنیم، مى‏‌بینیم که چنین اتفاقى نیفتاده است. از دهه ۱۹۶۰ میلادى به این سو، علم انسان‏‌شناسى زایشى دوباره پیدا کرد و امروز مى‏‌بینیم که در تمامى مراکز آکادمیک معتبر و دانشگاه‏‌هاى برجسته جهان، دانشکده‏‌هاى انسان‏‌شناسى، رشته‏‌ها، و درس‏‌هاى گوناگون آن ایجاد شده‏‌اند و تعداد کرسى‏‌ها و دانشجویان در آن هر روز افزایش مى‏‌یابد. حال بپرسیم چرا انسان‏‌شناسى بیش‏تر اهمیت پیدا کرده است؟ چرا انسان‏‌شناسى که خطر جذب در رشته‏‌هاى دیگر آن را تهدید مى‏‌کرد، یک رشته مستقل باقى ماند؟ زیرا انسان‏‌شناسى در طول ۳۰ سال گذشته، فعالیت فکرى گسترده و تبیین‏‌هاى نظرى و روش‏‌شناختى مهمى انجام داد. گذشته از این، نباید فراموش کرد که علت استقبال از انسان‏‌شناسى وجود خاصیت و ویژگى پیچیدگى به‏ مثابه خصیصه ذاتى مدرنیته بود. از آن‏جا که پدیده‏‌هاى مدرن، پدیده‏‌هایى ذاتاً چندگونه و داراى پویایى (دینامیسم) بالا و پیچیده هستند، علمى که بیش از همه مى‏‌تواند این پدیده‏‌ها را بشناسد، علم انسان‏‌شناسى است و دلیل ارزش بالاى آن هم همین است.

شکل‏‌گیرى علوم اجتماعى در اروپاى قرن نوزدهم درحقیقت براى پاسخگویى به نیازها و دغدغه‏‌هایى بود که با تحولات اجتماعى پدید مى‏‌آمدند. درحقیقت مباحثى که در علوم اجتماعى به‏ طور عام مطرح شدند، بحث علمى بر سر این مسائل بودند. از این‏‌رو، همواره علوم اجتماعى سعى مى‏‌کنند همپاى رشد و تغییرات اجتماعى، پاسخگوى مسائل ناشى از آن باشند. پرسش من این است که آیا انسان‏‌شناسى توانسته است به‏ عنوان یکى از شاخه‏‌هاى علوم اجتماعى خود را به مباحث و مسائل و شرایط اجتماعى در ایران مربوط و نزدیک کند؟

در اروپا، علوم اجتماعى با توجه به تعریفى که اگوست کنت، دورکیم، و … از آن ارائه مى‏‌دادند، در پى الگوبردارى از علوم طبیعى بودند. قصد آن‏‌ها در واقع این بود که در مقابل کسانى که تفکر اجتماعى را در حوزه فلسفه قرار مى‏‌دادند، از یک علم با کارکردهایى چون علوم طبیعى سخن بگویند اما در آغاز، علوم طبیعى در برابر علوم اجتماعى موضع گرفتند و نه تنها روش، بلکه حتى فلسفه این علوم را مورد حمله قرار دادند. تنها به مرور زمان بود که این اعتراض‏‌ها ضعیف شدند و علوم اجتماعى جاى خود را باز کردند. در طول این دوره، بحران‏‌هاى عمیق در این علوم ظاهر شدند که مهم‏‌ترین آن‏‌ها بحران روش‏‌شناختى بود، بحرانى که تا امروز ادامه پیدا کرده است. علوم اجتماعى تا زمانى که از پدران بنیانگذارش، دورکیم و کنت، متأثر بود و اصرار بر آن داشت که شاخه‏‌اى پوزیتیویستى بماند، پیوسته این بحران را در خود تقویت مى‏‌کرد. مسئله در واقع آن بود که این علوم ذاتاً نمى‏‌توانستند همان‏قدر پوزیتیو باشند که فرضاً فیزیک یا شیمى هستند. پشت سر گذاشتن بحران، تنها زمانى ممکن شد که اندیشمندان این علوم – با شروع از اندیشمندى چون ماکس وبر و جامعه‏‌شناسى تفهیمى او و مکتب فرانکفورت و جامعه‏‌شناسى انتقادى آن – سرانجام توانستند دست به تبیین‏‌هاى نظرى لازم براى چگونگى درک جوامع پیچیده و مدرن درون پارادایم علمى بزنند. آنان در واقع به این نتیجه رسیدند که روش‏‌شناسى پوزیتیویستى همواره بهترین روش براى رسیدن به شناخت جامعه نیست. روشن شد که ما هیچ وقت نمى‏‌توانیم انسان را به موضوعى کاملاً آزمایشگاهى بدل کنیم. تبدیل انسان به موش آزمایشگاهى، جز در شرایط خفقانِ رژیم‏‌هاى توتالیتر چون شوروى استالینى و آلمان هیتلرى امکان‏‌پذیر نیست. با توجه به این نکته، مى‏‌توان فهمید که چگونه علوم اجتماعى توانستند مرحله سخت نخستین را پشت سر بگذارند و وارد مرحله‏‌اى تازه شوند که زمینه‏‌اى مناسب‏‌تر را براى رشد آن‏‌ها عرضه مى‏‌کرد.
شاید بتوان گفت امروز در کشورى چون ایران، ما تقریباً همان وضعیت علوم اجتماعىِ اواخر قرن نوزدهم یا ابتداى قرن بیستم را داریم؛ یعنى، با یک محیط متخاصم نسبت به علوم اجتماعى روبه‏‌رو هستیم که این محیط متخاصم از پیشداورى‏‌هاى خود درباره این علوم حرکت مى‏‌کند و آن را وسیله‏‌اى نه‏ چندان جدى و در حد نوعى وسیله سرگرمى علمى مى‏‌داند. البته جاى خوشبختى است که در دو دهه اخیر این نگاه تا اندازه‏‌اى تعدیل شده است. هرچند باید اعتراف کنیم که تغییر نگرش این دیدگاه بیش از آن‏که مربوط به‏ کار متخصصان علوم اجتماعى باشد، به برکت شکست پروژه‏‌هاى مبتنى‏‌ بر توسعه فناورانه به‏ دست آمده است. پروژه‏‌هاى توسعه‏‌اى که در ابتداى دهه ۱۹۶۰ میلادى مطرح شدند، عمدتاً پارادایم فناورانه را به‏ عنوان الگو مطرح مى‏‌کردند اما تجربه چند دهه اخیر نشان داد که این رویکرد سبب نشد حتى کوچک‏ترین قدم فناورانه مؤثرى برداشته شود. برعکس سبب ایجاد بحران‏‌هایى هرچه عمیق‏‌تر شد که حاصل آن‏‌ها صرفاً تأخر فرهنگى بود. متخصصان توسعه به این نکته رسیدند که مشکل اصلى در حوزه فرهنگى قرار دارد و آن‏چه فناورى را به ثمر مى‏‌رساند، انسان است. اگر ما با انسان‏‌ها مشکل داشته باشیم، نمى‏‌توانیم شاهد موفقیت درحوزه فناورى باشیم. به‏ این‏‌ ترتیب، ارزش و اهمیت علوم اجتماعى مشخص شد.
در این میان، اگر چه انسان‏‌شناسى نسبت به جامعه‏‌شناسى به ظاهر امکاناتى کم‏تر براى کمک به جامعه دارد، اما انسان‏‌شناسى داراى مزیتى خاص است. تحولى که کل علوم اجتماعى بعد از ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال در حوزه بینش‏‌هاى روش‏‌شناختى به آن رسید، از ابتدا در انسان‏‌شناسى وجود داشت و آن جامع‏‌گرایى بود. جوامع پیچیده به کمک انسان‏‌شناسى بهتر شناخته مى‏‌شوند و این امر، در جوامع در حال توسعه محسوس‏‌تر است. مفهوم توسعه‏‌یافتگى در کشورهاى در حال توسعه مفهومى به‏‌مراتب پیچیده‏‌تر از پدیده مدرنیته است. درحقیقت فرایند توسعه در کشورهاى درحال توسعه کنونى را باید نسبت به فرایندهاى مشابه در کشورهاى پیشرفته، پدیده‏‌اى بسیار پیچیده‏‌تر دانست. به‏ همین دلیل اگر در اروپا و امریکا احساس نیاز به شناخت پیچیدگى‏‌هاى جامعه مدرن باعث توجه و احیاى انسان‏‌شناسى شده است، پیچیدگى در نزد ما بسیار بیش‏تر و بنابراین نیاز براى ما باید بسیار محسوس‏‌تر باشد. به‏ همین دلیل فکر مى‏‌کنم انسان‏‌شناسى نباید از این پس خود را تنها در محدوده تنگ مطالعه بر اشکال حاشیه‏‌اى و در معرض انقراض نگه دارد. کار انسان‏‌شناسى به‏ مراتب پیچیده‏‌تر از این است. مثلاً اگر بخواهیم تأثیر ذهنیت اسطوره‏‌اى یا فولکلوریک یک منطقه را در برنامه‏‌هاى توسعه آن نشان دهیم، چنین کار پیچیده‏‌اى تنها از عهده انسان‏‌شناسى برمى آید. در این حالت دیگر منتقدان نمى‏‌توانند این اتهام را به انسان‏‌شناسى بزنند که حوزه‏‌اى غیر کاربردى است.

ادامه دارد

علیرضا حسن‏‌زاده، مهرداد عربستانى، کتاب ماه علوم اجتماعى، ویژه انسان‏شناسى، ش ۸ – ۹، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، خرداد و تیر ۱۳۸۱.