پارهای از یک کتاب(۱۵۳): خاطرات جوانی
رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، تهران، نشر فردوس، چاپ سوم 1380، قطع رقعی 448 صفحه
زمستان سهمگین ۱۸۸۰ را نیز هنوز بهیاد دارم – (نوک انگشتانم هنوز از سرمازدگی آن سال میسوزند)؛ چنان سرد بود که آب درون بطری زیر بالش یخ میزد، اما نه خون! خون یخ نمیزدا…. صبحهایی که سرما گاه به ۳۱ درجه زیر صفر میرسید، حتى یکبار هم کلاس هشت صبح دبیرستان را از دست ندادم.
و در این سالهای همانند و غیرقابلتمایز از یکدیگر، ناگهان روزی، حکایتی از پریان، از دوشیزگان ایلدوفرانس (موریس) از آسمان فرود آمد، – و همراه آنها، عشق نخستین، ناشی و بیدستوپا، بیزبان و حیرتزده، از راه رسید… عشق؟ آری، اما برای کدام یک از آنها؟ نمیتوانستم تصمیم گیرم. و در واقع چه از آنها میخواستم؟ از همه چیز واقعیتر، رؤیاها بودند: رؤیای وحشت و اضطراب که بهنسبت سن من بیشازاندازه بهسراغم میآمد) – رؤیای عطوفت و امیدواری – و بزودی (چه حماقتی! چرا بدین سوی کشیده شدم؟ چون چند کتاب نوشته بودم؟) رؤیای شکوه و افتخار، عظمت قهرمانانه و خودبزرگبینی ادبی… (خوشبختانه از چنگال این رؤیا رها گشتم! مردان بزرگی که شناختم به چشمان امروزینم مردانی میآیند تیرهروز چون دیگران…). کتابها و موسیقی بهترین دوستانم بودند، ولی بهجز روزهای یکشنبه اجازۀ مطالعه برای دل خود نداشتم. چقدر به کهنسالان غبطه میخوردم که هر شب میتوانستند کتاب بخوانند؛ چقدر آروز داشتم به سن پیری رسم!… کتابها، غم و اندوه روزمره را به باد فراموشی میسپردند؛ غمهای بزرگ کتاب در کنار غصههای کوچک روزانه، فضای آزاد بیکرانی را در مقابل من میگشودند و بالهایی قدرتمند به من عرضه میکردند تا از فراز آن گذر کنم؛ کالبدی نیرومند مییافتم و جانی بیپروا، غرق شادمانی میشدم… اما آه که این شادمانی چه گریز پای بود! چه شتابآلود دیگربار به دنیای اسارتبار، به طبیعت و اخلاق کودکانه، بیمار و نگران به بندبندهای خویش سقوط میکردم…
در بخشی از کتاب «سیر دورنی»، داستان این قفس را که کودک شهرستانی، نومیدانه اما بدون وقفه در تلاش رهایی از آن بود، حکایت کردهام. امروز بهزحمت میتوانم احساس اسارت و تنهاییای را که بر جان کودک ناز کشیدۀ آن سالها افتاده بود، توصیف کنم. خود را ملامت میکنم که دربارۀ پدر و مادرم، که دوستشان داشتم و دوستم داشتند، چنین قضاوتی دارم. اما، عشق و دوستی دوجانبۀ ما، مانع از انزوای کودکانۀ من نبود، مادرم، در غم عزای بیدادگری فرورفته بود و دیواری از حزن و اندوه بر گرد خود افراشته بود. مادر، نبردی بیپایان را با مرگ – این ربایندۀ دختر کوچکش، گنجینهاش – آغاز کرده بود، و در این نبرد مرا نیز با خود درون برج و باروی مستحکمش برده بود. اما این دیوارهای سخت، نهفقط مدافع من، که زندانم نیز بودند. مرگ را میدیدم که محاصرهمان کرده بود. پدر و پدربزرگم، مردانی سرشاد، فعال و پرمشغله، و دایماً گرفتار امور شهر کوچک، یا قضایای سیاسی بودند؛ اموری میان آدمهای بزرگ که هیچ کششی برای من نداشتند. با آنها جز دربارۀ آنچه بدان علاقمند بودم نمیتوانستم درد دل کنم. میان آن آدمهای بزرگ و من کوچک فاصلهای بود که نه آنها متوجهاش بودند و نه من مایل به پشتسر گذاشتنش: آنجا، در دنیای بزرگان، دنیایی که انتظارم را میکشید، هیچچیز نبود که در آرزویش باشم. هیچکس دیگری را، به خصوص در نزد همسالان خود نمیدیدم که چنین باشد، پس چگونه میتوانستم برای خود – و از آن بدتر برای دیگران – به تمایلات درونیام اعتراف کنم. در میان همکلاسیهایم در کلامسی، کمتر دوستی حقیقی داشتم. بازی میکردیم؛ بر سر و کول یکدیگر میپریدیم و میان ما دو یا سه خردهبورژوای کلاس، که از سایرین در درسها قویتر بودیم، برای دریافت جوائز مسابقه درمیگرفت (و این رقابت بهصورتی بیمعنا بر اثر همچشمی میان خانوادهها تشدید میشد)؛ دو یا سهبار در سال هم، به خانۀ یکدیگر دعوت میشدیم تا عصرانهای بخوریم (و این هم رقابت تازهای بهوجود میآورد، در واقع در شهر کوچک هر چیز میتوانست بهانهای برای رقابت میان خردهبورژواها قرار گیرد). از چنین خاک نزاری که چنان حسودانه بهبندش کشیده بودند، گل کدامین دوستی میتوانست شکوفا گردد؟ جان در پردهای ژرف، دورافتاده و تاریک فرورفته بود: در «تقدسی دست نایافتنی».
….
چند اصل
۱- هنر برای هنر
هنر برای هنر اساس آئین عقیدتی مرا تشکیل میدهد. – میدانم که این عبارت دیگر از مد افتاده است. مبالغههای توخالی آخرین نویسندگان رومانتیک و بیمایگی روحی پارناسینها، «هنر برای هنر» را از اعتبار انداختهاند. تولستوی و ایبسن، تنها نوابغ امروز، هنر را له یا برعلیه اخلاق، له یا برعلیه جامعه بهکار میگیرند. واکنش درستی است. من نیز، بهنوبۀ خود، برعلیه آنها واکنش نشان میدهم.
هنر بهتنهایی برای خود بسنده است. هنر برای خود و خویشانش، اخلاق تام، نیکی تام، و خداوند تام است. – البته اگر هنر، بهحقیقت هنر باشد! – و اینجاست که من پارناسینها و «زیباپرستان» را نفی میکنم. جملهای زیبا، هنر نیست. نگاری زیبا، هنر نیست. اینها، جز نشانههایی مادی برای بیان هنر ناپیدا نیستند. هنر در قلب هنرمند نهفته. چه ورطهای میان شعری زیبا از گوته و شعری بیغش از هردیا فاصله میاندازد! – چه ورطهای میان نقشی از رافائل و نگاری از آندرهآ دلسارتو وجود دارد! قالب تهی، زیبایی نیست؛ قالب، تنها جامهای است بر تن زیبایی. پیکرهای زیبا که به زیر جامگانی سنگین فرو برده شده باشد، گوهری است از دست رفته؛ اما جامگانی با ذوق و سلیقه آراسته، هیچ پیکرهای را زیبا نمیسازند.
هنری که بتوان از دستاندازیهای بیارزش و غلطانداز نیمههنرمندان رهایش ساخت، موضوعی جز خود ندارد و هر موضوع دیگری اسباب نزول آن است. هنر، هر اندازه از آنچه در گذار است، از مسایل روز، مباحث سیاسی و اجتماعی باب روز، مستقلتر باشد، بزرگتر خواهد بود. یک کمدی به قلم دومای پسر ذاتاً ارزش کمتری از اثری جاودان چون دونژووان دارد. درامی بسیار زیبا از ایبسن، برد نازلتری از هاملت یا اتللو دارد. و کدامین اثر اخلاقی است که بتواند حتی تا حد زانوان ونوس میلو قد راست کند؟ – میدان هنر، ابدیت است. قالبها و شورهایی که هنر به کار میبندد، نشانههایی ضروری برای بیان ژرفنای فسادناپدیر وجودند. آنکه نشانهها را با وجود، و قالب را با روح اشتباه بگیرد، شاید بتواند خود را هنرمند بنامد، اما از نژاد هنرمندان نیست.
۲- هنر مردم
دربارۀ این موضوع تا بهحال چندین مقاله نوشتهام. در پژوهشی دربارۀ «هنر معاصر در فرانسه: نقاشی، مجسمهسازی و غیره» نشان دادم که هماکنون یک حرکت بزرگ دموکراتیک [بهمعنای مردمیشدن هنر] در کشور ما جریان دارد که میرود تا کل هنر را دگرگون سازد. وظیفۀ ما خدمت و راهنمایی به این حرکت است. ما باید درعینآنکه با قدرت تمام دربرابر بوالهوسیهای بچگانۀ مدپرستی، مقاومت میکنیم، تلاش نمائیم تا بدان قدرت سحرآمیز که عصر ما را بهپیش میبرد دست یابیم و خود را با آن، با آن ضرورت قدرتمندی که بر جهان حکم میراند، یکی کنیم.
قانون نوین تکامل، بالندگی مردم است. قانون هنر، بازگشت به مردم است که از بطن آن خارج شده، و تلفیق با آنهاست. [طبقات ملت در نتیجه قراردادها – که جز بهدروغ نمیتوان بدانها متوسل شد – از هم جدا شدهاند و برای این کار باید تمام طبقات ملت را باردیگر متحد ساخت.]
در مقالات خود دربارۀ «درام مردمی» این ملاحظات را عرضه کردم:
الف) شکل حقیقتاً مردمی هنر ادبی، درام بهمعنای گستردۀ کلمه است، یعنی تئاتر. تئاتر تنها هنری است که مستقیماً انسان را در جامعه موردخطاب قرار میدهد – انسان را، چه به مثابۀ یک فرد، و چه بهمثابۀ بازتابی از انسانیت – (شکی نیست که هنر سخنسرایی نیز خطابش به انسان است؛ اما این، یک هنر عملی و سودجویانه و بنابراین نسبی است؛ بهعبارت دیگر هنری است محدود در زمان با شخصیتی نازلتر از تئاتر).
ب) هر درامی که خطابش تنها به یک طبقه باشد (هرچند ممکن است چند مورد استثنایی و نابغهوار وجود داشته باشد) ذاتاً بد و ناهنجار است. درامی که برای عوام نوشته شده باشد، جز ملودرام نیست و درامی که برای بورژوازی نوشته شده باشد، مجموعهای است از وراجیهای کاسبکارانه، خطابهها، رسالههای دانشگاهی، قهرمانی دروغین محکمهها و فضیلت دروغین خردهبورژواها. درامی که برای اشراف یا نخبگان فکری نوشته شده باشد (در بهترین حالت) بدل به لطافت نازکاندیشیهای روشنفکرانه یا اخلاقی میشود، درامی خالی از شور، تهی از حیات و گاه محروم از قلب. هریک از اینان، بهتنهایی، ناکامل، پس ساختگی، پس ناسالم هستند. تنها، حقیقت، سالم است. اما حقیقت در تمامی خود، حقیقی است (دروغ جز بخشی از حقیقت نیست). هنر برای دست یافتن به سلامت خویش، باید همۀ مردم را خطاب قراردهد؛ زبانی قابل درک برای همه داشته باشد و باید که انسان را در تمامیت او، مورد نظر قرار دهد.
من میپذیرم که نخبگان اندیشه و قلب، قالب هنری ویژهای برای خود داشته باشند؛ هنری باطنی، چرا که آنها گل سرسبد بشریت هستند و امیدم آن است که دانههایی که در وجود آنها نهفته دشتهای آینده را باور سازند. اما نمیتوانم هنرمند را، ولو نابغهای باشد، مجاز بدانم که خود را اسیر تأملات متکبرانه خویش سازد. هنرمند موظف است بهای این خودخواهی فکری را با خدمت به جامعه پرداخت نماید. و این اجبار به سود خود او نیز هست، چراکه اگر او نمیتوانست مکان خویش را در حیات مشترک انسانها بازیابد، دیگر انسان نمیبود. حال آنکه او، باید انسان باشد، – نه بیش از یک انسان – تنها یک انسان، انسانی در تمامیت خویش.