تفسیرهاى مردمشناختى
در این میان هر کس تلاش کرد به گونهاى دست به تعبیر و تفسیر مفهوم اسطوره و بارهاى معنایى آن بزند و توضیحى براى آن بیابد. توضیحاتى که در نهایت همگى در خود صراحتاً یا تلویحاً اعتراف به «معنىدار» بودن اسطوره را نیز داشتند.
جیمز فریزر در شاخه زرین اسطورهها را تلاشى براى تبیین و توضیح جهان در اندیشه انسان ابتدایى مىدانست. این برداشت کاملاً با خط تطورى مورد باور فریزر همخوانى داشت. به باور او انسان ابتدایى در درک جهان ناتوان است، بنابراین مفهومى را مىآفریند تا به او در این راه یارى رساند و همین مفاهیم در سیر تطورى «جادو/ دین/ دانش» و درون دین، در سیر تطور از ادیان ابتدایى به ادیان بزرگ سخن مىگوید. ادوارد برنت تایلور در فرهنگ ابتدایى (۱۸۷۱) کمابیش در همین خط قرار مىگیرد چنانکه اسطورهها را تبلورى از باورهاى انسان ابتدایى و ناشى از تحلیلى مبهم از واقعیت بیرونى مىداند. تایلور اسطورهها را بخشى از تعریف مشهور خود از فرهنگ قرار مىدهد و بهاینترتیب بر معنىدار بودن و هویت فرهنگى آنها تأکید مىکند.
لوسین لوى برول، مردمشناس فرانسوى، در تحلیل اسطوره بیشتر نظر به اثبات فرضیه خود مبنى بر وجود یک «ذهنیت پیش منطقى» در نزد انسانهاى ابتدایى داشت و از این لحاظ اسطوره را طبعاً فاقد منطق عقلانى انسانهاى جدید مىدانست که این امر خود به مفهوم نبود امکان عملى وجود اسطورهها در نزد انسان مدرن است که امروز عموماً کمتر مورد پذیرش است. از این بُعد، نظریه لوى برول چندان از دیدگاه ماکس مولر نیز جدا نیست که در واقع در اسطوره نوعى تحریف و بروز «عارضهاى در زبان» را مىدید. عارضهاى که سبب پریشانىهاى مفهومى و معنایى بر اثر آمیزش میان معانى واقعى و استعارى مىشود و در ادامه خود مفاهیم استعارى را به مفاهیمى شبه واقعى یا همان اسطورهها بدل مىسازد.
این نقطهنظرها در قرن بیستم با مجموعهاى از مطالعات به زیر سؤال رفتند. انسانشناسانى که براى نخستینبار دست به پژوهش میدانى زدند و این روش را به شرطى اساسى در اعتبار علمى مردمشناسى تلقى کردند، و در رأس همه آنها برونیسلاو مالینوفسکى بر آن بودند که اسطورهها نه در پى توضیح و تبیین پرسشهاى فلسفى و هستىشناسانه انسانهاى ابتدایى – که اصولاً وجود چنین پرسشهایى نیز مورد شک است – بلکه داراى کارکردى وحدتبخش، انسجامدهنده و ضامن سازوکارهاى زندگى اجتماعى هستند. مالینوفسکى، اسطورهها را بهگونهاى «منشور عملى» جوامع ابتدایى مىدانست.
با وجود این، دیدگاه مالینوفسکى دستکم از سوى یکى دیگر از مردمشناسانى که بر پژوهش میدانى تکیه مىزدند، مورد قبول نبود. مارسل گریول، مردمشناس فرانسوى، که در کنار موریس لینهارت یکى از دو چهره اساسى در انسانشناسى دین در فرانسه بهشمار مىآید و پژوهشهاى میدانى او در اقیانوسیه شهرتى جهانى برایش به ارمغان آورد، در پى آن بود که نشان دهد فرهنگ هر جامعهاى بر اساس یک جهانبینى خاص قرار دارد و این جهانبینى حاصل درکى از درون است و از گروهى بزرگ از نمادها که اسطورهها بخشى بزرگ از آنها را تشکیل مىدهند. گریول با تکیه بر نتایج پژوهش میدانى خود برخلاف کارکردگرایان اعتقاد نداشت که لزوماً بتوان توضیح مستقیم و سادهاى از رابطه میان یک اسطوره و سازمان اجتماعى محیط بلافصل آن بهدست آورد. برعکس این رابطه به باور او از خلال سازوکارهاى پیچیده تبیین ذهنى و ایدئولوژیک مىگذشت.
در کنار این برداشت، انسانشناسى دین که تداوم آن را بهخوبى مىتوان در انسانشناسى نمادین و در نزد انسانشناسانى چون کلیفورد گیرتز و ویکتور ترنر دنبال کرد، مطالعات اسطورهشناسى دستکم در دو شاخه اساسى دیگر نیز از نیمه قرن بیستم تا امروز تداوم یافتند. نخست در شاخه انسانشناسى ساختارى لوى استروس و سپس در شاخه اسطورهشناسى دینى میرچیا الیاده و اسطورهشناسى زبانشناختى و تاریخى ژرژ دومزیل.
ساختارگرایى لوى استروس
غناى اندیشه لوى استروس به حدى است که درباره آن بسیار مىتوان سخن گفت، اما این اندیشه شاید در هیچ موضوعى به اندازه اسطورهها تمرکز نیافته باشد. در واقع سرچشمهاى که استروس امید به یافتن آنچه وى «لایه ژرف» اندیشه انسانى مىدانست و درحقیقت یافتن خود «انسان» در عمیقترین معناى آن؛ یعنى موجودى با ساختها، قابلیتها و مقولات ذهنىاى فراتر از فرهنگها و در برگیرنده فرهنگها بود؛ درون هزارتوى بىپایان اسطورههاى انسانى در توده گسترده آنها در همه زمانها و در همه مکانها. هم از اینرو استروس مىتوانست با روششناسى ساختى خود و با حرکت از شکلها به جاى مفاهیم پى به عمیقترین معانى اسطورهاى ببرد. روششناسى استروس در عمل معنى اسطوره را نادیده مىانگارد و شاید بتوان گفت چنان بارى از معانى متفاوت به اشکال یا نمونههاى متفاوت یک اسطوره که همچون بیانهاى متفاوت یک زبان یا زبانهاى متعدد، با یکدیگر مقایسه مىشوند، مىدهد که معنى را بر اساس شکل متغیر مىکند. خود استروس در این باره در مصاحبهاى چنین مىگوید:
در همه نوشتههایم که به اسطورهشناسى مربوط مىشود مىخواستم نشان دهم که هرگز به یک معناى نهایى دست نمىیابیم. آیا در زندگى هرگز این امر ممکن است؟ معناى یک اسطوره که در یک زمان معین و در شرایط خاصى روایت مىشود، فقط در رابطه با معناهاى دیگر آن که در موقعیتهاى متفاوت و در یک زمان متفاوت روایت مىشوند، مىتواند وجود داشته باشد. یک اسطوره، چارچوبى را در اختیارمان مىگذارد که فقط با قواعد ساختمانى خودش قابل تعریف است. با این چارچوب مىتوان به رمز معنا دست یافت؛ و نه فقط معناى خود اسطوره، بلکه معناى همه انگارههاى جهان، جامعه یا تاریخ که همراه سؤالات انسان درباره آنها در آستانه خودآگاهى قرار دارند. قالب قابل فهمى که اسطوره پیش روى ما مىگذارد این امکان را به وجود مىآورد که بتوانیم همه معناها را در یک کلیت منسجم ترکیب کنیم. نقشى که من براى اسطوره قائلم، شباهت به نقشى دارد که بودلر به موسیقى نسبت داد. او در نوشتهاى در مورد درآمد قطعه لوهنگرین نشان داد که هر فردى مضمون متفاوتى از اثر برداشت مىکند. با وجود این، همه مضامین را مىتوان به تعداد اندکى ویژگى نامتغیر تقلیل داد.
در واقع، این نوعى تقلیلگرایى است که لوى استروس با وجود نقدى که بر مارکسیسم و فرویدیسم انجام مىدهد، نمىتواند خود را از آن رها سازد. شاید در حکم اساسى و محورى ساختارگرایى استروس که ذهنیت انسانى را ناچار به تبعیت از منطق تقابلهاى دوتایى براى درک پیوستارهاى جهان بیرونى مىداند، بتوان نشانهاى از این تقلیلگرایى دید.
بعد از لوى استروس شاید هیچکس به اندازه رولان بارت، فیلسوف و نویسنده فرانسوى، البته در شاخهاى کاملاً متفاوت، اما بسیار نزدیک به انسانشناسى؛ یعنى نقد ادبى، در پیشبرد نظریههاى زبانشناسى دوسوسور در قالب اسطورهشناسىهاى جدید نقش نداشته باشد. کتاب اسطورههاى بارت (۱۹۷۲) از این نظر قابل تأمل است.
تاریخ، دین، و اسطوره
اما در بررسى و درک اسطوره، شاخه اسطورهشناسى دینى و تاریخى را نیز نباید از یاد برد. بحث درباره ژرژ دومزیل نیاز به فرصتى بیشتر دارد و تنها باید به این نکته بسنده کنیم که دومزیل با کشف ساختارهاى هند و اروپایى به ویژه ساختار سهگانه این جوامع که توانست آن را با گروهى بزرگ از مطالعات تطبیقى در تمامى پدیدههاى فرهنگى آنها، از اقشار اجتماعى گرفته تا ساختارهاى ذهنى و نمادین نشان دهد، انقلابى واقعى در مطالعات هند و اروپایى به وجود آورد و وجود پهنهاى عظیم در حوزه فرهنگى را به اثبات رساند.
میرچیا الیاده دین پژوه و اسطورهشناس، چهرهاى دیگر است که در کنار دومزیل، اما این بار در گسترهاى بسیار بزرگتر که ابعاد نمادین ادیان انسانى را شامل مىشد، تلاش کرد گره از مفهوم اسطوره بگشاید. او در کتاب چشماندازهاى اسطوره ضمن آنکه بر پیچیدگى این مفهوم و ضرورت ارائه دیدگاههاى متفاوت و تکمیلکننده درباره آن تأکید دارد، تعریف خود را از اسطوره چنین بیان مىکند:
از نظر من، تعریفى که بیشترین گستردگى و بنابراین کمترین اشکال را دارد، تعریف زیر است: اسطوره یک داستان مقدس را حکایت مىکند؛ حادثهاى را روایت مىکند که در زمانهاى نخستین، در زمانهاى افسانهاى «سرآغاز» رخ داده است. به عبارت دیگر، اسطوره حکایت مىکند که چگونه به برکت اعمال موجودات خارقالعاده واقعیت به هستى درمىآید، چه واقعیت کاملى چون کیهان و چه بخشى جزئى از آن واقعیت همچون یک جزیره، یک نوع گیاهى، یک رفتار انسانى، یا یک نهاد. بنابراین اسطوره همواره حکایتى است از یک «آفرینش». چگونه چیزى به وجود آمده و هستى خود را آغاز کرده است. اسطوره تنها از چیزى سخن مىگوید که در واقعیت اتفاق افتاده باشد، از چیزى که به گونهاى کامل تظاهر یافته باشد. شخصیتهاى اسطوره موجوداتى خارقالعاده هستند. آنها شناخته شدهاند؛ زیرا در زمانهاى پرشکوه «سرآغازها» دست به اعمالى خاص زدهاند. بنابراین اسطورهها فعالیت آفرینندگى خود و تقدس (و یا دستکم «خارقالعاده» بودن) اعمال خود را به نمایش مىگذارند. در یک کلام، اسطورهها یورشهاى متفاوت و گاه دراماتیک امر قدسى (یا امر «خارقالعاده») را در جهان توصیف مىکنند. چنین یورش قدسىاى است که در واقعیت، جهان را به گونهاى که امروز مىبینیم به وجود مىآورد. از این هم بیشتر: پس از دخالت موجودات «خارقالعاده» است که انسان به موجود کنونى؛ یعنى موجودى فانى، جنسیتدار، و فرهنگى بدل شده است.
ادامه دارد
کتاب ماه هنر، ش ۲۵، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، مهر و آبان ۱۳۷۹.