نگاهى به اسطورهها از دیدگاه انسانشناسى
واژه «اسطوره» از معدود واژگانى است که در چند دهه اخیر با بیشترین اقبال در میان نویسندگان و دانشمندان روبهرو شده و به صورتى گسترده در ادبیات داستانى و شعر و همچنین در ادبیات علمى، به ویژه در حوزه علوم اجتماعى وارد شده است. این امر را نمىتوان خاص کشور ما دانست و باید اذعان کرد که در این مورد با پدیدهاى غریب روبهرو بودهایم که جنبه عام و جهانشمول داشته است. اما عجیبتر آن است که سرنوشت کنونى این مفهوم که حاصل درک عمیقتر ما از آن است، در تضادى شگفتآور با موقعیت آن در پیش از قرن نوزدهم قرار دارد.
شکل و محتوا
نگاهى به ریشههاى فارسى و عربى «اسطوره» – از ریشه لاتین historia به معنى داستان و روایت افسانهوار – و یا ریشههاى یونانى آن – myth از mythos عمدتاً در برابر logos ، اندیشه خیالین و بىپایه در برابر گفتمان معنىدار – ما را به نتایجى یکسان مىرساند: از لحاظ محتوا، اسطوره عموماً یک «داستان» یا یک «روایت» تصور مىشد که بهترین و کاملترین نمونههاى آن در اسطورههاى خدایان انسانگونه، ایزدستانِ یونانیان و یا در افسانههاى پادشاهان هند و ایرانى، یافت مىشود. داستان اسطورهاى، داستانى بدون پایه و اساس معلوم پنداشته مىشد که به گونهاى شاعرانه و افسانهاى (در مفهوم سحرانگیز و شگفتآور)، خبر از نوعى زایش و پیدایش مىداد: زایش یک خدا، یک جهان، یک قهرمان، زایش نیاکان باستانى یا سرنمونهها و حتى زایش و پیدایش نمونههایى آغازین به شکل توتمها. پس از زایش، عموماً روایت به سیر حوادثى زنجیرهاى مىپرداخت که موضوع اصلى را به تعدادى بىشمار موضوعات فرعى درهم مىآمیخت و در طول این روایت، مفاهیم بسیار زیادى در قالبهاى دینى، اخلاقى، و حتى سیاسى و اجتماعى به تصویر کشیده مىشدند و قابلیت انتقال مىیافتند. مفاهیم اسطورهاى همچنین داراى خاصیت نوعى تبیین و «توضیح» هستىشناسانه پدیدهها و موجودیتها بهشمار مىآمدند، توضیحى که در خود بُعدى افسونگرانه و افسانهاى داشت.
بنابراین، مىتوان نتیجه گرفت که از لحاظ محتوا، اسطورهها در نزدیکى کاملى با افسانهها، بخشى از گنجینه فولکلوریک فرهنگها را مىساختند که در خود حامل ارزشهاى اخلاقى و آموزشى بودند و به همین عنوان نیز از سوى مردمِ آن فرهنگ درک و بهکار گرفته مىشدند.
اما اسطوره از لحاظ شکل نیز داراى مشخصاتى کمابیش قابل تعریف تصور مىشد، علاوه بر آنکه قالب روایى و سیر زنجیرهاى به گونهاى کاملاً روشن در اسطورهها بهچشم مىخورد. اما این روایت زنجیروار در اساس خود غیرقابل جاى گرفتن در قالبهاى عقلانى و منطقى و درحقیقت نوعى رمز و راز پنداشته مىشد. در واقع تصور آن بود که نباید در اسطوره بهدنبال یک عقلانیت منطقى قابل درک انسانى بود، بلکه بیشتر باید آن را با ساختهاى سست و به ظاهر «مبهم» و «پریشان»، اما در واقع رمزگونه و چند لایهاى همچون آنچه در رؤیا و خواب مىبینیم، مقایسه کرد: موجودات و جانورانى ناشناخته و خیالى دست به اعمالى شگفتآور و ظاهراً بىمعنى مىزنند و روابط غریبى با یکدیگر برقرار مىکنند که نتیجه آنها نیز گاه غریب و درکناشدنى است، اما با «تأویل» و «تعبیر» و «تفسیر» آنها، با بهکارگیرى آنها در فرایندهاى «رمزآموزى» مىتوان گره از راز بسیارى «زایش»ها و «پیدایش»هاى واقعیت زندگى برداشت و هستى را در لایههاى بىشمار و پرمعنایش درک کرد.
این درک از محتوا و شکل اسطوره، هرچند هرگز به این صورت به بیان در نیامد، دستکم در برخى از ابعادش چه در تمدنهاى باستانى و چه در حوزه ادیان بزرگ، مشترک بودند. آنچه درحقیقت میان دو گروه تفاوت بهوجود مىآورد، درجه «اعتبار»ى بود که در هر یک از آنها به روایت اسطورهاى نسبت داده مىشد. این اعتبار که مىتوان آن را نوعى اعتقاد نیز بهشمار آورد، عامل اصلى تفکیک میان «اسطوره» و «افسانه» بهشمار مىآمد که دستکم تا قرن نوزدهم مرزهاى دقیقى میان آنها وجود نداشت. شاید بتوان گفت که تفکر باستانى در حوزههاى خارجى از ادیان الهى، تفکیک میان قدسى و ناقدسى را عمدتاً بر پایه اندیشهاى اسطورهاى تبیین مىکرد. این امر نه فقط در انسانشکلگرایى یونانى، بلکه تقریباً در تمامى ادیان باستانى از جمله در مزداگرایى و بودیسم و هندویسم به چشم مىخورد. لایههایى متعدد از روایتهاى اسطورهاى گویاى اندیشه دینى هستند بهصورتى که گاه این دو را نمىتوان از یکدیگر جدا کرد و این امر حتى در دورههاى متأخر آن ادیان؛ یعنى پس از برخوردشان با ادیان جدید الهى، از خلال فرایند هرمنوتیک و تأویل روایت اسطورهاى به «واقعیت دینى» مىتوانست پاسخگو باشد.
تقابل میان اندیشه اسطورهاى در ادیان باستانى و اندیشه استعلایى در ادیان الهى سبب آن شد که اسطورهها از سوى این ادیان تا اندازهاى زیاد بىاعتبار جلوه کنند و به ویژه در قرونوسطاى مسیحى و اسلامى، مفهوم اسطوره تا حدى زیاد با مفهوم افسانه یکى شود و چندان جدى گرفته نشود.
زایش دوباره
اما برداشتى جدید که از آغاز قرن نوزدهم درباره اسطوره به وجود آمد، گسستى نسبتاً بزرگ را با دوران قرون وسطا نشان مىداد و در واقع بر آن بود که تا پى به کارکردها و ارزش نهفته در اسطورهها که راز پایدارى و سرسختى آنها در برابر گذشت زمان به شمار مىآمد، ببرد. دنى دو روژمون در بخشى از کتاب خویش، عشق و غرب (۱۹۳۹)، این برداشت جدید را به صورتى گویا بیان مىکند:
«به صورت کلى مىتوان گفت که اسطوره یک داستان است، یک افسانه نمادین، ساده و حیرتانگیز. داستانى که تعدادى بىشمار از موقعیتهاى مشابه را در خود خلاصه مىکند … در معنایى دقیقتر، اسطورهها گویاى ضوابط رفتارى یک گروه اجتماعى یا دینى هستند. بنابراین اسطورهها از عنصرى قدسى سرچشمه مىگیرند که گروه، خود را به گرد آن شکل داده است … اسطوره نویسندهاى ندارد. منشأ در تاریکى است و حتى معنى آن نیز تا اندازهاى چنین است … اما مشخصه ژرفتر اسطوره، قدرتى است که بر ما دارد، قدرتى که عموماً به صورت ناخودآگاه بر ما اثر مىگذارد».
در واقع با قرن نوزدهم فرایندى آغاز شد که باید آن را زایش دوباره اسطوره نامید. اروپا که در این زمان گسترش جهانى خود را آغاز کرده بود، با مجموعهاى بزرگ از فرهنگهاى غیراروپایى روبهرو مىشد که چه در قالب تمدنهاى باستانى همچون ایران، مصر و چین و چه در قالب جوامع غیرشهرى و «غیرمتمدنانه» همچون جوامع افریقا، اقیانوسیه، و امریکا که نام عمومى «ابتدایى» بر آنها گذاشته شد، گسترهاى بىپایان از مفاهیم اسطورهاى را پیش روى اروپا قرار مىدادند. گسترهاى که در نگاه بسیارى از این فرهنگها، به ویژه در جوامع موسوم به «ابتدایى»، توضیحى هستىشناختى بر تقریباً تمامى پدیدهها و موجودیتهاى فرهنگى، اجتماعى، سیاسى، و اقتصادى آنها بود.
زمانى که مردمشناسى در نخستین قدمهاى خود پا به عرصه شناخت جوامع غیراروپایى گذاشت و تلاش کرد نظامهایى چون نظام خویشاوندى، نظام اقتصادى و سیاسى این جوامع را درک کند، به سرعت ناچار شد مطالعات خود را به سوى شناخت مقولات اسطورهاى، ازجمله توتمها و تابوها سوق دهد. از اینرو اثرى عظیم چون «شاخه زرین» نوشته جیمز فریزر که در واقع بر اساس گردآورى اطلاعاتى بىشمار تنظیم شده بود که از سفرنامهها، گزارشهاى استعمارى، مشاهدات مبلغان مذهبى، و … درباره جوامع غیراروپایى به دست او رسیده بود، در واقع تلاشى بود براى نخستین طبقهبندىهاى مفهومى در عناصر بىشمار اسطورهاى.
در همین اثر که بارها مورد انتقادهاى شدید قرار گرفت، شاید این نکته که براى نخستین بار تلاش مىشد به منطقى درونى در اسطورهها دست یابد و فراتر از اشکال بىپایان، پراکنده و درهم شکسته آنها، شباهتها، ساختها، و طبقهها و ردهها، ولو با دیدگاهى تطورگرا و خودمحور اروپایى، در میان آنها یافت شود خود گویاى دگرگونى قابلتوجهى بود که نسبت به مفهوم اسطوره در آغاز قرن نوزدهم به وجود آمده بود.
در کنار گسترش استعمارى اروپا و رودررویى آن با فرهنگهاى دیگر و همراه با آن، کشفیات جغرافیایى و به ویژه زبانشناختى نیز نقشى بى اندازه پراهمیت در تغییر نگرش نسبت به اسطوره داشتند. در این میان کشف سانسکریت به عنوان زبان مادر هند و اروپایى، انقلابى به وجود آورد. زبان هر چه بیشتر به عنوان گنجینهاى از معانى و مفاهیم درک مىشد که اشتراک در آن و وجود خانوادهها و ریشههاى مشترک در آن مىتوانست به درک اشتراکهاى فرهنگى بینجامد. از اینرو، اروپا به ناگهان دریافت که ریشههایش برخلاف آنچه در سراسر قرونوسطا مىپنداشت در تمدنهاى ناشناخته مشرقزمین، در اسطورههاى گنگ و اسرارآمیز ایرانى و هندى نهفته است. این ضربهاى فرهنگى بود که به انگیزهاى قدرتمند براى به حرکت درآوردن مطالعات زبانشناختى، مردمشناختى و از همان طریق، مطالعات اسطورهشناختى بدل شد.
ادامه دارد
کتاب ماه هنر، ش ۲۵، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، مهر و آبان ۱۳۷۹.