جهانى‏‌شدن وگفت‏گوى تمدن‏‌ها / بخش اول/ ۱۳۸۱

ناصر فکوهی

در سال‏‌هاى اخیر شاید هیچ واژه‏اى به اندازه «جهانى‏‌شدن» در ادبیات علوم اجتماعى و انسانى و در بُعدى گسترده‏‌تر در رسانه‏‌هاى ارتباط جمعى تکرار نشده‏‌باشد. حساسیت و علاقه‏‌اى که نسبت به این مفهوم چه در نزد متخصصان و چه در نزد عموم مردم مشاهده مى‏‌شود، گویاى احساسى دوگانه و متناقض است. از یک‏سو، نوعى نگرانى از خطر بالقوه‏‌اى که ممکن است با پدید آمدن «دهکده جهانى»متوجه هویت‏‌هاى محلى شود؛ و از سوى دیگر امید به بهبود موقعیت نامناسب اکثریت انسان‏‌ها تحت‏‌تأثیر گسترش دستاوردهاى تمدن اروپایى و دولت رفاه.
در این میان نخستین نکته‏‌اى که مى‏‌توان بر آن انگشت گذاشت، در نبود تعریفى دقیق از جهانى‏‌شدن است. مرورى بر منابع نشان مى‏‌دهد که هرچند، مراد از این مفهوم در ابتدا عمدتاً جهانى‏‌شدن اقتصاد و پذیرفتن اصل بازار و مبادله آزاد میان دولت‏‌ها و ملت‏‌ها بوده، اما این مفهوم هرچه بیش از پیش به‏ سوى محتوایى رسانه‏‌اى و سپس کاملاً فرهنگى سوق یافته است؛ به نحوى که امروز بیش‏ترین میزان نگرانى در ارتباط با آن در حوزه فرهنگى مطرح است.
آن‏چه مى‏‌توان به‏ عنوان نتیجه‏‌گیرى از تعاریف متعدد و گاه متناقض از جهانى‏‌شدن ارائه داد، این است که جهانى شدن فرایندى است در آن واحد اقتصادى، فناورانه، و اجتماعى که از دو گروه از انقلاب‏‌هاى بزرگ قرون هجدهم و نوزدهم یعنى انقلاب‏‌هاى سیاسى(تشکیل دولت‏‌هاى ملى) و انقلاب‏‌هاى فناورانه (ظهور سرمایه‏‌دارى صنعتى و تجارى) ریشه گرفته است و با پدید آوردن فنون، اشکال، فرایندها، شناخت‏‌ها، ارزش‏‌هاى جهانشمول، و گستردن آن‏‌ها در سطح جهان، خواسته یا ناخواسته به یک احساس سرنوشت مشترک و به یک خودآگاهى نسبت به «جهانى‏‌بودن» دامن زده و به تبع آن، رفتارهایى ویژه را براى پیوستن به این فرایند عام و یا برعکس براى مقاومت در برابر آن ایجاب کرده است.
اگر آغاز حقیقى فرایند جهانى‏‌شدن را در اندیشه‏‌هاى فیلسوفان روشنگرى و تجربه‏‌گرایى علمى قرون هفدهم تا نوزدهم بدانیم، بى‏‌شک از همان آغاز با روند و محتوایى متناقض در این حرکت روبه‏‌رو خواهیم شد. پنداره‏‌هایى چون «پیشرفت»، «برابرى»، «آزادى»، «حقوق بشر»، «علم»، و غیره از این پیش‏‌فرض که نوعى وحدت ذاتى در نوع انسانى وجود دارد که باید پایه و اساس یک پروژه گسترده براى سعادت وى بر روى زمین قرار بگیرد، حرکت مى‏‌کردند. با وجود این از همان آغاز، این وحدت به ناچار به تعدادى دولت‏‌هاى ملى تکثر یافت و سردمداران نخستین دولت‏‌هاى مستقل و آزاد اروپایى به‏ سرعت به اربابان سرزمین‏‌هایى دوردست، که در آن‏‌ها کم‏تر دغدغه رعایت حقوق بشر و اجراى دستاوردهاى انقلاب‏‌هاى خود را داشتند، بدل شدند. از این‏‌رو فرایند استعمارى، تجربه‏‌اى بسیار منفى و تلخ بود که مردمان غیر اروپایى را نسبت به اعتبار و صداقت موجود در شعارهاى روشنگرانه و پدید آمدن تمدن جهانى انسان‏‌ها، به شک و تردید مى‏‌انداخت.

ظهور جهان‏
نخستین موج تشکیل دولت‏‌هاى ملى در اواخر قرن هجدهم و در طول قرن نوزدهم، دولت‏‌هاى اروپایى توسعه‏‌یافته کنونى را به‏ وجود آورد. پس از هر یک از دو جنگ جهانى (۱۹۱۸ و ۱۹۴۵) و پس از فروپاشى قدرت شوروى (۱۹۹۰) نیز سه موج گسترده از دولت‏‌هاى ملى جدید، در کشورهاى در حال توسعه پدید آوردند. بدین‏‌ترتیب جهانى تازه ظاهر شد که در آن تمامى سرزمین‏‌ها در زیر سلطه این گونه جدید حاکمیت سیاسى، یعنى دولت‏‌هاى مشروعیت‏‌یافته از پایین و مسئول در مقابل ملت‏‌ها قرار داشتند. استقرار قدرتمند دولت‏‌هاى ملى و حضور همه‏‌جانبه آن‏‌ها در همه عرصه‏‌هاى جغرافیایى، سیاسى، اقتصادى، اجتماعى، و فرهنگى سبب شد که در طول پنجاه سال گذشته تقریباً تمامى توصیف‏‌ها و تحلیل‏‌هاى اجتماعى، اقتصادى، و سیاسى، واحد دولت ملى را به‏ عنوان واحد اصلى مطالعه در نظر داشته باشند. امروزه این امر تا به اندازه‏‌اى تثبیت شده است که هیچ فرد یا گروه اجتماعى از کوچک‏‌ترین گروه‏‌ها تا بزرگ‏‌ترین آن‏‌ها نمى‏‌توانند راه ورودى دیگرى به «جهان» جز از خلال شبکه دولت‏‌هاى ملى متصور شوند. بنابراین، هرچند در دوران تاریخى که پس از جنگ جهانى دوم آغاز شد، «جهان» یک واقعیت اقتصادى اجتماعى بود، اما این واقعیت تنها در قالب‏‌هاى حقوقى سیاسى قابل تبیین بود و هرگونه شکلى خارج از این قالب‏‌ها را به حاشیه مى‏‌راند.

انقلاب انفورماتیک
آن‏چه سبب دگرگونى ژرفى در این وضعیت شد، مجموعه تحولات فناورانه بود که از ابتداى دهه ۱۹۷۰ قرن بیستم در حوزه اطلاعات و رسانه‏‌ها روى دادند و به انقلاب انفورماتیک مشهور شدند. این انقلاب توانست در پیامدهاى گسترده خود که تاکنون همچنان ادامه دارند، تعریفى جدید از جهان ارائه دهد که از تعریف حقوقى سیاسى پیشین فراتر مى‏‌رفت. جهان اینک «شبکه»اى از افراد، گروه‏‌ها، نهادها، فرایندها، شناخت‏‌ها، و قدرت‏‌ها تعریف مى‏‌شد که به‏ وسیله تعدادى بى‏‌شمار روابط فیزیکى و به‏ ویژه روابط مجازى به یکدیگر پیوسته‏‌اند. در این جهان شبکه‏‌اى، نقاط قدرت، نقاطى هستند که بیش‏ترین تعداد از روابط به ناچار باید از آن‏‌ها گذر کنند و این امر به این نقاط قابلیت کنترل و اثرگذارى بر سایر نقاط را عرضه مى‏‌کند. درنتیجه قدرت در این جهان پیش از هرچیز نه ناشى از «توانستن» که ناشى از «دانستن» است.
تغییر محور کارکردى جهان از «توانستن» به «دانستن» روند بسیار گسترده و پویایى بسیار قدرتمندى را به‏ وجود آورد که جوامع صنعتى را به جوامع فراصنعتى بدل ساخت. به‏ این‏ ترتیب اگر در شرایط پیشین، «جهانى‏‌شدن» مى‏‌توانست به صنعتى‏‌شدن تعبیر شود، اکنون جهانى‏‌شدن به معنى جاى داشتن یا نداشتن هر جامعه‏‌اى درون شبکه اطلاعات جهانى و میزان این پیوند بود. اگر در شرایط پیشین قدرت و اِعمال آن در ابزارهاى تسلیحاتى و نظامى متمرکز بود، اکنون همین قدرت مى‏‌توانست با شدت و کارایى بیش‏ترى از طریق ابزارهاى اطلاعاتى اِعمال شود. به زودى این خطر احساس شد که انقلاب جدید چنان کارایى حیرت انگیزى به اِعمال قدرت و کنترل اجتماعى مى‏‌دهد که مى‏‌تواند اکثریت دستاوردهاى روشنگرى و انقلاب‏‌هاى دموکراتیک قرن نوزدهمى را به خطر بیندازد. به نظر مى‏‌آمد دنیاى تیره، استبداد زده، بی‌رحم، خشن و ضدانسانى که جرج اورول نویسنده انگلیسى در کتاب خود «۱۹۸۴» ترسیم کرده بود، براى نخستین‏‌بار به‏ وسیله رسانه‏‌هاى جمعى و شبکه‏‌هاى اطلاعاتى رایانه‏‌اى قابل تحقق یافتن است.
در نخستین واکنش گسترده علیه جهانى‏‌شدن، این فرایند به‏ مثابه نوعى «تهاجم فرهنگىِ» یک فرهنگ خاص (فرهنگ صنعتى غرب و به‏ ویژه امریکا) علیه سایر فرهنگ‏‌ها تلقى مى‏‌شد که هدف از آن یکسان‏‌سازى جهان به قصد حکومت و سلطه ساده‏‌تر و کم هزینه‏‌تر بر آن است. آن‏چه این تز را تقویت مى‏کرد وجود سابقه استعمارى بود که در طول آن، قدم‏‌هایى بزرگ در این راه برداشته‏‌شده و بسیارى از فرهنگ‏‌ها، زبان‏‌ها، آداب و رسوم، و غیره زیر فشار عنصر بیرونى دچار مرگ زودرس شده بودند. جهانى‏‌شدن در تعبیر جدید آن نیز راه و روشى مدرن براى تداوم همان فرایندهاى نسل‏‌کشى و قوم‏‌کشى تعریف مى‏‌شد که ابزارهاى تازه آن شبکه‏‌هاى رادیو تلویزیونى بین‏‌المللى، اینترنت، و برنامه‏‌هاى رایانه‏‌اى و غیره است. این تز در طول سال‏‌هاى اخیر توانست، طیفى گسترده از مخالفان جهانى‏‌شدن را از بنیادگرایان جهان‏‌سومى تا روشنفکران معترض کشورهاى توسعه‏‌یافته درون خود گرد آورد.

امواج مخالفت‏
آن‏چه امواج مخالفت علیه جهانى‏‌شدن را تقویت مى‏‌کرد، تداوم یافتن بُعد اقتصادى جهانى‏‌شدن بود که اکنون در قالب شرکت‏‌هاى چندملیتى ظاهر مى‏‌شد. براى این شرکت‏‌ها، که قدرت اقتصادى آن‏‌ها اغلب از بسیارى از کشورهاى در حال توسعه بیش‏تر است، جهانى‏‌شدن معادلى کامل بود از بازار مطلقاً آزاد اقتصادى و سیاست عدم مداخله دولت، ولو براى کمک به تأمین رفاه اجتماعى یا آن‏چه سیاست نولیبرالى نام گرفته است. یکى از دلایل رشد این گرایش، شرایط نامطلوب اقتصادى و تداوم و تشدید بحران‏‌هاى بیکارى و فقر چه در کشورهاى توسعه‌یافته و چه در کشورهاى در حال توسعه بوده است. مخالفان جهانى‏‌شدن همواره مى‏‌توانستند، نه فقط به پیشینه استعمارى دولت‏‌هاى غربى، که همچنین به رفتارهاى متناقض آن‏‌ها در طول چند دهه پس از جنگ جهانى دوم، به‏ ویژه در نقاطى چون امریکاى لاتین، اشاره کنند که در آن‏‌ها اولویت‏‌هاى اقتصادى به‏ صورتى کاملاً آشکار سایر اولویت‏‌هاى انسانى و به‏ ویژه مسائل حقوق بشر را به حاشیه مى‏‌راندند.
اما در مقابل این موج گسترده مخالفت با جهانى‏‌شدن در دو زمینه فرهنگى و اقتصادى، موافقان جهانى‏‌شدن تا امروز کم‏تر توانسته‏‌اند، استدلال‏‌هایى مستحکم ارائه دهند. در واقع آن‏چه بیش از هر چیز برآن تأکید مى‏‌شود، وجود محتوایى روشنگرانه در حرکت جهانى‏‌شدن است؛ این‏که با جهانى‏‌شدن، گروهى بزرگ از دستاوردهاى غرب از جمله حقوق و آزادى‏‌هاى فردى و اجتماعى، نهادهاى مردم‏‌سالارانه، برابرى و عدالت اجتماعى، و سرانجام رشد و توسعه اقتصادى اجتماعى مى‏‌توانند در محروم‏‌ترین کشورهاى در حال توسعه تحقق یابند. با وجود این آن‏چه این استدلال‏‌ها را ضعیف مى‏‌کند، نظرى بودن آن‏‌ها و گسستى آشکار است که میان آن‏‌ها و واقعیت‏‌هاى جهان امروز مى‏‌توان مشاهده کرد.
درحقیقت، گسترش و تعمیم یافتن دو شکل اساسى جهانى‏‌شدن، یعنى بازار و دولت ملى، در کشورهاى در حال توسعه، هیچ‏کدام نتوانست این کشورها را حتى به نزدیکى دستاوردهاى روشنگرانه برساند. در حوزه اقتصاد امروز روابط اقتصادى ناعادلانه‏‌اى در این کشورها برقرار است: کار کودکان، کار زنان با دستمزدهاى ناچیز و در شرایط دشوار، نبود یا کمبود آزادى‏‌هاى سندیکایى و دستمزدهاى بسیار پایین، کمبود حقوق اجتماعى براى کارگران، و … در حوزه سیاسى نیز هرچند پیشرفت‏‌هایى قابل‏‌ملاحظه در طول بیست سال اخیر در این کشورها روى داده است، اما شرایط آن‏‌ها اغلب فاصله بسیار زیادى با دموکراسى نشان مى‏‌دهد. اما منفى‏‌ترین بیلان، در روابط میان کشورهاى توسعه‏‌یافته و در حال توسعه قابل مشاهده است؛ به نحوى که شکاف کنونى به باور اکثر متخصصان توسعه، در سطح بین‏‌المللى وضعیتى نگران‏‌کننده و حتى انفجارآمیز پدید آورده است.
در این حال شاید جاى استدلالى در میان این دو گروه خالى باشد: اگر در یک‏سو مخالفان بى‏‌قید و شرط جهانى‏‌شدن و در سوى دیگر موافقان بى‏‌قید و شرط آن را قرار دهیم، شاید بتوانیم در میانه آن دو، راه‏‌حلى مناسب‏‌تر بیابیم. در واقع جهانى‏‌شدن را باید تا اندازه‏‌اى زیاد روندى بازگشت‏‌ناپذیر به حساب آوریم. هرچند این بازگشت‏‌ناپذیرى امرى مطلق نیست، اما به وجود آمدن ساختارهاى فناورانه و الگوهاى توسعه جهانشمول بر اساس دو انقلاب سیاسى و صنعتى در قرن نوزدهم و تداوم پیوسته این ساختارها در طول بیش از دویست سال، احتمال بازگشت را دست‏‌کم در کوتاه و میان مدت بسیار ضعیف مى‏‌کند. گذشته از این هیچ چیز نمى‏‌تواند تضمین کند که بازگشت از روند جهانى‏‌شدن، لزوماً موقعیت بهترى را پدید خواهد آورد. اما آن‏چه مى‏‌توان با اطمینان مورد تأکید قرار داد آن است که هرچند جهانى‏‌شدن با هدف تعمیم اهداف روشنگر انسانى مى‏‌تواند روندى بسیار مثبت باشد، اما تداوم آن با وضعیتى که تاکنون داشته است؛ یعنى، اولویتى که در آن به جهانى‏‌شدن اقتصاد و آن هم اقتصاد بازار و مبتنى‏‌ بر اهداف سودمندانه انجام گرفته است و سلطه مطلق قدرت‏‌هاى اقتصادى در کنترل رسانه‏‌هاى همه‏‌گیرِ ارتباط جمعى و فرایندهاى قوم‏‌کشى، که از سوى این رسانه‏‌ها در حال اِعمال‏‌اند، مسلماً نمى‏‌تواند دربردارنده نکته‏‌اى مثبت باشد. از این رو، یافتن بدیلى براى موقعیت و شرایط کنونى جهانى‏‌شدن، ضرورى به‏ نظر مى‏‌رسد. این‏جاست که پنداره گفت‏گوى فرهنگ‏‌ها یا تمدن‏‌ها را مى‏‌توان به‏ مثابه یکى از چنین بدیل‏‌هایى مطرح کرد.

این مقاله براى مرکز بین‏‌المللى گفت‏گوى تمدن‏‌ها، به زبان فارسى و فرانسه، در سال ۱۳۸۱ نوشته شد، اما به چاپ نرسید.