پارهای از یک کتاب(۱۴۴): مرگها و یادها
ناصر فکوهی، تهران، انتشارات انسانشناسی، 1399، رقعی، 775 صفحه
ملیگرایی: کوچه مرگبار و بنبست نژادپرستی
ملیگرایی و کشتار مردم به دست یکدیگر برای افتخار دادن و مشروعیت بخشیدن به دولتهایی که خود را نماینده آنها میدانستند، از قرن نوزدهم آغاز شد و شاید در جنگ جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) به فجیعترین شکل خود درآمد: ژنرالها در قصرهای خود به خوشگذرانی مشغول بودند و سربازانشان در سنگرها با مرگی صد در صد و بیحاصل دستوپنجه نرم میکردند که نتیجه آن میلیونها کشته و آماده ساختن زمینه برای بروز فاشیسم در آلمان و سپس کل اروپا بود؛ اما جنگ جهانی دوم، با گفتمان ملیگرا و نژادپرستانه هیتلری که در آن بر دو عنصر سوسیالیسم ضد یهود (به دلیل نفرت دینی مسیحیت و نفرت فقرا از ثروتمندان یهود) و گفتمانهای باستانگرای ژرمانیک و در نزد موسولینی، ایتالیایی که بهزودی قدرتهای بزرگ دیگری نیز همچون روسیه و ژاپن نیز به آنها ملحق شدند، زمینه را برای پیوندی نامیمون میان این دو گرایش (ملی و نژادی) فراهم کرد. پیوندی که تا امروز در راست افراطی اروپایی و آمریکایی باقیمانده است و با سوءاستفاده از تاریخ و از گفتمانهای بهظاهر علمی به نفرت پراکنی میان فرهنگهای مختلف میپردازد تا بازی قدرتها را به تحقق برساند. جنگ جهانی دوم نشان داد که نتیجه ملیگرایی برای کشورهایی که آن را به محور اصلی گفتمانهای جنگی خود تبدیل کردند: آلمان، ایتالیا و ژاپن، چگونه آنها را ناگزیر درون کوچه مرگبار و بنبست نژادپرستی سوق داد و در همین کوچه، بیشترین آوار را بر سرخود ایشان خراب کرد. از نیمه قرن بیستم تا امروز ملیگرایی بهمثابه ویروسی خطرناک و با پشتوانه راست افراطی و نو لیبرالها و گاه همچون در آسیا (برمه و خاورمیانه عربی) به کمک تعصب دینی، اکنون به سراغ دولتهای جهانسومی آمده است و آنها را نیز در همان مسیر هدایت میکند. نتیجه، کشتارهای گسترده در جنگهای منطقهای میان مردمی است که هیچ دلیلی برای نفرت و خشونت علیه یکدیگر ندارند. نتیجه، همچنین دامن زدن به ارواح دوردست ِ تعصبهای قومی و مذهبی است که امروز در آسیای جنوب شرقی شاهدش هستیم و آنها را باید نتیجه مستقیم الگوهایی دانست که جنگ جهانی دوم ارائه داد. ملیگرایی حتی در شکل بهظاهر «مظلوم» و کاملاً «مشروعیت» یافته آن یعنی ملیگراییهای قومی نیز امروز بهسادگی میتواند به دروازهای برای هدایت مردم یک پهنه بهسوی تخریب و نابودیشان تبدیل شود.
توتالیتاریسم: توهم بزرگ وحشت
از نتایج مستقیم جنگ جهانی دوم تثبیت نسبی یکی از بزرگترین رژیمهای توتالیتاریستی جهان یعنی اتحاد جماهیر شوروی بود. تا پیشازاین جنگ و حتی در ابتدای آنکه هیتلر و استالین پیمانی محرمانه با یکدیگر بر سر حمله و تقسیم لهستان با یکدیگر امضا کردند، هنوز شوروی چندان از طرف جامعه جهانی به رسمیت پذیرفتهنشده بود. دلایل این مخالفت البته متفاوت بود و در طیفی از سرمایهدارانی که از کمونیسم وحشت داشتند تا آزادیخواهانی که میدانستند انقلاب روسیه از همان روزهای نخست بهوسیله بلشویکها مصادره شد و جای خود را به یک رژیم وحشت داد، گسترده بود؛ اما بهر رو جنگ جهانی دوم سبب شد که این رژیم ضد انسانی که کمترین بویی نه از سوسیالیسم و عدالت و آزادی و همبستگی بین ملل نبرده بود (و جنایت و خیانتش به جمهوریخواهان اسپانیا در برابر فرانکو، جنایاتش در بلوک شرق بهویژه لهستان، تنها چند نمونه از بی رحمیهایش بود) نهفقط بهمثابه یک قدرت جهانی به رسمیت شناخته شود، بلکه به یکی از دو ابرقدرت بزرگ جهان تبدیل شود و تا امروز نیز چنین بماند؛ به صورتی که رژیم جدید و بسا کمونیست در آن نیز که بخش بزرگی از میراث کمونیسم پیشین را در قالب مافیاهای بزرگ و نظامی گرایی جهانی با خود تا امروز کشیده است، تثبیت جهانی بیابد. ازاینرو، اگر الگوی توتالیتاریسم راست (هیتلریسم) با شکست روبرو شد، الگوی توتالیتاریسم چپ، به پیروزی رسید و توانست دستکم هفتادسال دوام بیاورد و به قدرتی جهانی تبدیل شود که ساختارهای فاسد ِ دوران گذشته را به امروز منتقل کرده است. بعدها مدل توتالیتاریسم چپ، یعنی تمایل به یکسانسازی همه مردم از خلال یک سیاست حزبی و ایدئولوژیک و یک تبلیغات سیاسی هولناک، پلیس امنیتی و نظارت وحشتناک و سرکوب مردم، در سراسر جهان تکرار شد» از چین تا کوبا، از ویتنام و کامبوج تا آلمان شرقی…و هرچند ممکن است به نظر برسد این مدل سیاسی مبتنی بر سیاست ورزی بر اساس یک توهم دیستوپیایی بزرگ برای همیشه ازمیانرفته است، باید اذعان کرد که تحولات دو دهه اخیر نشان میدهند، خطر بازگشت چنین ساختارهایی در قالبهای پوپولیستی هنوز پابرجا و زنده هستند.
خشونت: پیش بهسوی نابودی مطلق
جنگ جهانی دوم و برخی از الگوهای خشونتی که عرضه کرد، ازجمله قتلعامهای گسترده بهشدت در دنیای پسازآن ساختاری شدند: آلمانیها شش میلیون نفر را در کشورهای زیر سلطه خود شامل مخالفان سیاسی خود آلمان، کمونیستها و دموکراتها و اعضای مجلس و رهبران حزبی و فعالان سیاسی و مذهبی آلمانی، یهودیان، کمونیستها، اسلاوها، کولیها، همنجسگرایان، بیماران لاعلاج… و حدود ۲۰ میلیون نفر را در شوروی سابق کشتند؛ ژاپنیها بنا بر برآوردهای مختلف بین ۱۰ تا ۳۰ میلیون نفر را در فاصله ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۵ در منچوری و چین و در آسیای جنوب شرقی به فجیعترین شکل شکنجه داده و کشتند. افزون بر این بیرحمانهترین کشتارها و شکنجهها ازجمله بهوسیله ژاپنیها و آلمانیها بر زندانیان جنگی و زنان و کودکان انجام شدند. ژاپنی بهصورت گستردهای از زنان اسیرشده بهمثابه روسپیان اجباری در جبهههای جنگ استفاده میکردند، کاری که آلمانیها بهصورت محدودتری انجام میدادند. هر دو کشور بهصورت گسترده از ابزار تجاوز به مردم غیرنظامی در جنگ استفاده میکردند و دراین زمینه با متفقین آمریکایی و بهویژه روسی مشترک بودند. متفقین خود مرتکب بزرگترین جنایات از طریق بمباران با بمبهای متعارف بر شهرهای آلمان و ژاپن و بمباران اتمی ِ هیروشیما و ناکازاکی شدند (که مورد اخیر صرفاً برای آزمایش بمب اتمی در شرایط واقعی و بدون هیچ نیازی به استفاده از این سلاح برای تسلیم یک کشور شکستخورده مثل ژاپن در آن زمان بود)، بیرحمیهای نازیها در اردوگاههای مرگ، بیرحمی و جنایات فرانکیستها در جنگ داخلی اسپانیا (۱۹۳۶)، بیرحمی فاشیستها در اروپای شرقی و یونان، کشتارهای گسترده و بیگاری کشیدن از زندانیان تا حد میلیونها کشته در شوروی پیشین (برآوردها در حد ۲۰ تا ۶۰ میلیون نفر است) و… برخی از الگوهای بیرحمی و خشونت دیگر «ثمرات» این جنگ برای جهان هستند و بعدها بارها و بارها در کشتارهای نیمه دوم قرن بیستم تکرار شدند و حتی از ابتدای قرن بیست و یکم تشدید گردیدند: از میان رفتن چندین کشور در مقیاس گسترده (عراق، سوریه، افغانستان، لیبی)؛ فرورفتن بسیاری از کشورها در یک نابسامانی و تخریب و نظامیگری توصیفناپذیر (کشورهای آفریقای سیاه مرکزی، برخی از کشورهای آسیای جنوب شرقی، …) و قتلعام میلیونها نفر بهصورت غیرمستقیم به دلیل ایجاد قحطی و عدم کمکرسانی یا ایجاد نظامهای سیاسی دیکتاتور، نظامی و بیرحم و دامن زدن به تنشهای قومی و نظامی و ایجاد کشورهای جدید بر اساس منافع سیاسی قدرتهای بزرگ (جدایی هند و پاکستان، آسیای جنوب شرقی، چین، رواندا، کشورهای کوچک اروپای شرقی در منطقه بالکان و در منطقه قفقاز…) از دیگر «ثمرات» این جنگ بود. بهای این خشونتهای گسترده را امروز ما در قالب خشونتهای باورنکردنی و بیرحمیهای رسانهای شده در قالب سازمانهای هولناکی چون داعش و القاعده، تروریسم جهانی، قرار گرفتن یک فرد نیمه دیوانه چون ترامپ در رأس بزرگترین قدرت نظامی جهان و در اختیار گرفتن کلید شروع جنگ جهانی سوم (یک جنگ اتمی و درنتیجه شاید پایان جهان) در دستان او میدهیم.
در یککلام، تجربههای تاریخی به هر صورتی تفسیر شوند، تجربههایی انسانی و زیستشده هستند و دارای تبعاتی که بهصورت کوتاه، میان و درازمدت چون اشباحی سرگردان همواره بازمیگردند. جنگ جهانی دوم یکی از هولناکترین این تجربهها بود و اینکه امروز بتوانیم از آن درسهای لازم را بگیریم، به خود ما و نه هیچکسی دیگر برمیگردد.