انسانشناسی عصبشناسی (بخش دوم)
ناصر فکوهی با همکاری بهنام پاشایی
آخرین حلقۀ برجستۀ روانکاوی ژاک لاکان است که بعدها به نقد ادبی گرایش پیدا کرده و به سمت اندیشۀ اشخاصی چون رولان بارت(Roland Barthes) و ژولیا کریستووا (Julia Kristeva) گرایش مییابد و از حوزۀ انسانشناسی و تاثیر اندیشۀ کلود لوی استروس دورتر میشود.
تحقیقات پزشکی متاخر نشان دادهاند که در طول جنگ جهانی دوم، پزشکان با فاشیسم همکاری میکردند. بخش بزرگی از این همکاری در حوزۀ انسانسنجی (anthropometry) و اندازهسنجی بود به طوری که اثبات تئوریهای نژادی از طریق نظامهای پزشکی و دخالت پزشکان و انسانشناسان در تداوم استعمار، موجب شد که بعد از جنگ مباحث مربوط به زیستشناسی و مسائل مربوط به علوم طبیعی تا حدّ زیادی در حوزۀ اجتماعی بیاعتبار شوند. در چنین شرایطی، فردی که در حوزۀ اجتماعی به مباحث زیستشناختی ارجاع میداد بلافاصله به ارتباط با نژادپرستی و اندیشههای فاشیستی متهم میشد. سالها طول کشید تا این سوگیری شناختی هضم شود و اندیشمندان اجتماعی تا بیست سال پس از جنگ جهانی دوم عملاً در مورد زیستشناسی موضعگیری داشتند. در گفتمان رایج این دوره، فرهنگ ربطی به زیستشناسی نداشت، یعنی زیستشناسان و پزشکان نمیبایست در کار فرهنگشناسان دخالت میکردند و برعکس. در واقع تز رایج این بود که کودک به دنیا آمده شبیه یک نوار خالی است و این نوار خالی با حوزۀ فرهنگ پر میشود. بنابراین هر نوع استدلالی مبنی بر این که پیش از تولد کودکی، گروهی از مختصات ژنتیک و زیستشناسی میتوانند در فرهنگ دخالت کنند، باورپذیر نبود و نوعی وحشت نسبت به آن حس میشد که انگار اشباح به خواب رفته را دوباره بیدار میکرد. امّا از سالهای ۱۹۶۰ میلادی این رویّه تغییر کرد و تئوری «فرهنگ و شخصیت» اغلب در آمریکا و به وسیلۀ گروهی انسانشناس، روانشناس و روانپزشک مطرح گردید. روانپزشک این گفتمان آبرام کاردینر(Abram Kardiner)، روانشناس میلتون اریکسون(Milton H. Erickson) و انسانشناس مارگاریت مید(Margaret Mead) و روث بندیکت(Ruth Benedict) بودند. تمامی این افراد با فرانتس بواس(Franz Boas) بنیانگذار انسانشناسی آمریکا و با دانشگاه شیکاگو در ارتباط بودند و مطالعاتی جدی به خصوص در مورد اقیانوسیه انجام میدادند. در همین دوران بود که کتاب معروف «بلوغ در ساموا»ی مارگاریت مید و کتاب معروف مالینوفسکی(Bronisław Malinowski) تحت عنوان «غریزۀ جنسی در جوامع ابتدایی» منتشر شد. این طیف مطالعات و کتابهای منتشر شده تحولّات جدیدی را موجب شدند. انسانشناسان پی بردند که علاوه بر یافتههای صرفِ مادّی، که منظور از مادّه یعنی شئای که در اینجا بیشتر ابژه است، مسئلۀ ذهن نیز حائز اهمیت است. در پیدایش این شیوۀ شناخت و تفکر بسیاری از حوزهها دخیل بودند. برای مثال انسانشناسی تاریخی نقش عمدهای در این جریان دارد که به مکتب آنال یا مکتب پستآنال معروف است[۱] و آخرین آنها مکتب فرهنگی (cultural) است. مکتبی که از فرنان برودل (Fernand Braudel) تا پیتر بورک (Ulick Peter Burke) را در برمیگیرد که اهمیت موضوع را از بُعد تاریخی میشکافند و به سمت مطالعۀ مواردی سوق پیدا میکنند که پیشتر کسی بر روی آنها مطالعه نکرده بود. مسائلی چون نظامهای ارزشی یا نظامهای ذهنی انسانها ، باورها و رابطهای که تمام این موارد با فرهنگ مادّی دارند. در کنار اینها زبانشناسی سهم بسیار بزرگی دارد. ابتدا زبانشناسی فردیناند دوسوسور (Ferdinand de Saussure)و زبانشناسی صوری یا فرمال روس [۲] و افرادی چون رومن یاکوبسن که منجر به شکلگیری ساختارگرایی شدند. تمام این اندیشمندان سعی بر این داشتند که به جای گسستگی طبیعت و فرهنگ، بر پیوستگی آنها دقیق شوند. یعنی فرهنگ را شکل و بخش تغییریافتهای از طبیعت در نظر بگیرند، البته اصل این تز از روسو و مونتنی است، که در طی این سالها در اندیشۀ کلود لوی استروس (Claude Lévi-Strauss) صورتبندی شد. فیلیپ دسکولا(Philippe Descola) که امروزه مهمترین و مطرحترین متفکر این حوزه است در کتاب معروف خود با نام «طبیعت و فرهنگ»، پیوستار طبیعت و فرهنگ، اینکه چطور فرهنگ به عنوان یک شکل تغییریافتهای از طبیعت قابل تحلیل است و چگونه میتوان ابزارهای نظری ساخت که بر اساس آنها تحلیل کرد را مورد مداقه قرار میدهد.
حوزۀ تاثیرگذار دیگر انسانشناسی تفسیری و نمادین است [۳] که از طریق نظامهای نشانهشناسی و نمادین، فرهنگ را به مثابه نماد در نظر میگیرد و پدیدههای فرهنگی را در درون یک نظام تفسیری یا هرمنوتیک بررسی میکند. امّا شاخهای که امروزه بیشتر به علم عصبشناسی نزدیکتر است، در دهۀ ۱۹۶۰ میلادی و با علوم شناختی (cognitive science) آغاز میشود و در آن یک رابطۀ عمیق بین انسانشناسان و ساختارگراها هم در حوزۀ ساختاری و هم در زمینههای دیگری شکل میگیرد. برای مثال انسانشناسان پِی بُردند که نظام ردهشناختی (Taxonomy) در زبانهای مختلف یکسان نیست. در برخی از زبانها برای رنگهای مختلف تعداد زیادی واژه و در برخی دیگر تعداد کمی از آنها دال بر اینکه در مورد پدیدۀ رنگ واژهها به یک طریق شکل نگرفتهاند. نظامهای نامگذاری عمومی در زبانهای مختلف از مکانیزمهای بسیار پیچیدهای تشکیل یافتهاند و یک لغت در یک زبان به همان صورت مفهومی که وجود دارد، قابل ترجمه نیست. در زبان فارسی واژههای «درخت» و «ماه»، همانی نیستند که در زبان انگلیسی به آنها « tree» و « moon » گفته میشود. این یکسانانگاری تصوری کاملاً اشتباه بود که باعث زنجیرهای ازاشتباههای دیگر میشد. کسانی که به چند زبان تسلّط دارند، آگاهاند که وقتی فرانتس کافکا[۴] را به آلمانی، فرانسه، انگلیسی یا فارسی میخوانند با یک کافکا مواجه نیستتد بلکه با چهار کافکا سروکار دارند که در هر زبان به صورت مجزایی شکل میبندد. امّا کدام یک از اینها کافکای واقعی است؟ پاسخ این است که کافکای واقعی وجود ندارد. کافکا یک نظام زبانشناختی و شناختی است که هر بار در یک حوزه و زبان بازسازی میشود. یا اینکه کدام اجرای سمفونی پنجم بتهوون واقعی است؟ همانی که خود بتهوون اجرا کرده است؟ پاسخ خیر است. اجرای واقعیای وجود ندارد و هر بار که این سمفونی اجرا میشود دوباره شکل و صورت میگیرد. این تفاوت در موسیقی و به خصوص در بداههنوازی موسیقی ایرانی قابل لمس است که هر بار استادی قطعهای را بداهه مینوازد، به شمایلی دیگر اجرا میشود. از نظر انسانشناسان این مسئله قابل تعمیم به حوزۀ فرهنگ نیز است. در اصل غیر ممکن است که فردی یک چیز را دوباره بگوید. نظامهای گفتمانی همواره در چهارچوبهای بسیار پیچیدهای قرار میگیرند که هر بار حتی در سطح یک فرد نیز تغییر میکنند.
از طرفی علوم مهم دیگری چون ژنتیک نشان دادهاند که آنچه تصور میشد دستاوردی فرهنگی است، در نظام ژنتیکی وجود دارد. حتی در منظر مکتب جامعهشناسی زیستشناسی (sociobiology)، این گفته که انسانها ژنها را کنترل میکنند صحت ندارد در حالی که ژنها انسانها را کنترل میکنند. در واقع مقابله و مواجهای که در جهان وجود دارد، بین انسانها نیست بلکه جنگ ژنها و واحدهای بینهایت کوچکی است که در یک نظام حیاتی در حال مبارزه با یکدیگراند و در طول این مواجه نیز انسان را ساختهاند. علم پارینهشناسی (Paleontology) و مطالعه بر روی انسانهای بسیار دورتر در این اندیشه تاثیر زیادی داشته است. بسیاری از موارد که تصوّر میشد برساختهای مدرناند، در دورههای باستانی وجود داشتهاند. رفتارشناسی جانوری(Animal behavior) یکی از علومی است که بیشترین شوک را به مطالعات فرهنگی وارد کرده است. مفاهیمی که فرهنگشناسان ادعا میکردند یک خصوصیت انسانی است، در حیوانات نیز مشاهده شده است. مسئلۀ محرومیت زنای با محارم که در سالهای پنجاه و شصت قرن بیستم میلادی توسط استروس به عنوان پایۀ جامعه انسانی و اساس حرکت انسانها به سمت نظامهای برون همسری مطرح شد، از این نمونه است. در حالی که رفتارشناسی جانوری این مسئله را در بین میمونهای متاخر آشکار کرده است. پیچیدهتر از این مسئلۀ مبادله (exchange) است که تا بیست سال پیش فرهنگشناسان گمان میکردند تنها در نظام انسانی وجود دارد، در حالی که رفتارشناسی جانوری نشان داده که در بین میمونهای متاخر نیز نوعی از مبادله و بدهبستان وجود دارد. حوزۀ مهم دیگر حرکتشناسی است و به شکل بسیار بدیهی نشان میدهد که ادعای اینکه فرهنگ تنها یک فرایند است که در درون نظام آموزشی صورت میگیرد، قابل دفاع نیست. وقتی در بسیاری از رفتارهای انسانی با جزئیات و عمیق میشویم، پی میبریم که رفتارهایی نیستند که بتوان آموزش داد. برای مثال وقتی فردی دستش را دراز میکند تا چیزی را بردارد، در فاصلۀ چند صدم ثانیه شکل آن چیز را به خود میگیرد بدون اینکه صورتی خودآگاه داشته باشد. نظام عصبی برای این حرکت کوچک هزاران محاسبه انجام میدهد و مواردی چون شکل چیز، میزان فشاری که باید بر آن وارد شود، حرکتی که آن چیز را بردارد و … را محاسبه و خود را با آن سازگار میکند و با استفاده از نظامهای الکتروشیمیایی به نظام ماهیچهای پیامی میفرستد تا این ظرافتهای حرکتی را اعمال کند. این سطح از پیچیدگی و جزئیات زیاد را نمیتوان در نظامهای آموزشی کسب کرد. در این مورد بسیاری از فرهنگشناسان از مفهوم عملِ «تقلید» دفاع میکنند. یعنی معتقدند که تقلید موجب این حرکات و ویژگیهای فکری و عملی در انسان میشود، در صورتی که این تئوری نیز رد شده، چون در سطح خُرد و جزءنگر نمیتواند مستدل باشد. چگونه میشود که کسی بتواند میزان فشاری که برای بلندکردنِ یک لیوان لازم است را تقلید کند؟
برخی دیگر از دانشمندان و متفکران به مفهوم «تجربه» پرداختهاند. یعنی نظام عصبی و حسی با وجود تجربه این موارد را بازسازی میکند. امّا این تفکر نیز در نظامهای فرهنگی مورد تایید نیست. مسئله این است که نظامهای ردهشناختیای وجود دارد که شیء را تشخیص داده و آن را با تصویری که فرهنگ از آن ساخته منطبق میکنند و قوانینی ارائه میدهند که بیشتر به نظام شناختی تعلّق دارند. این نشاندهندۀ اهمیت نظامِ شناختی است که میتوان از طریق آن فرهنگ را نیز شناخت. یعنی هرچه بیشتر به این نتیجه میرسیم که؛ تا به کنهِ نظامهای عصبی و شناختی پینبردهایم، نمیتوانیم شناختی از فرهنگ داشته باشیم. در واقع بدون این شناخت تصوّر ما از فرهنگ سطحی باقی میماند چون بسیاری از پدیدههایی که گمان میبریم در گفتمان فرهنگی میتوان آنها را تحلیل کرد، میبایست در سطوح دیگری مورد بررسی قرار بگیرند.
از همین پیوستار است که امروزه در حوزۀ انسانشناسی به سه شاخۀ عصبشناسی فرهنگی(Cultural Neuroscience)، انسانشناسی عصبشناسی(neuroanthropology) و مردمشناسی عصبشناسی(neuroethnology)، رسیدهایم. در منظر کلی این سه مترادف با یکدیگر هستند و همپوشانی بالایی دارند. اندیشۀ جاری در این حوزهها دلالت بر این دارد که نظامهای عصبی بنابر ظرفهای فرهنگی و ظرفهایی که به آنها ظرفهای زمانی و مکانی گفته میشود به ظرفهایی موقعیتی و استراتژیک تغییر مییابند و بنابراین هم در سطح یک فرد و هم در سطح فرهنگهای مختلف تغییر میکنند. در واقع نظام عصبیِ یک فرد آلمانی با یک فرد لاتین یا یک فرد پروتستان آلمانی یکی نیست. امکان دارد که در مختصات زیستشناختی یکسانیهایی وجود داشته باشد ولی رابطۀ آنها با واقعیت بیرونی یکی نیست و به پدیدۀ واحدی به شیوۀ یکسانی واکنش نشان نمیدهند. مفهوم «ابراز علاقه» مثال خوبی در این زمینه است. در اینجا منظور تغییر در خود پدیدۀ محبت نیست بلکه برای نمونه، ابراز علاقۀ یک پدر نسبت به فرزندش در فرهنگهای مختلف و همچنین در بین افراد مختلف متفاوت است. ممکن است یک محبّت عمیق در نظامهای سنتی، شکل بسیار فاصلهدار و بیرونی داشته باشد. ممکن است فردی خودآگاه یا ناخودآگاه مدام کودک خود را ببوسد امّا این عمل دالّ بر محبّتی عمیق نباشد. در حالی که ممکن است فردی هیچ کدام از این ابرازهای علاقه را نشان ندهد امّا میزان عشق او بیش باشد. مطالعات متأخر نشان میدهند که حتی در یک فرد نیز این موارد متفاوت است. برای مثال مطالعات افراد چندزبانه، در آمریکا و بر روی یهودیانی با ریشۀ ایتالیایی که در آنجا به دنیا آمده و زندگی میکنند، نشان میدهد که وقتی این فرد وارد زبان ایتالیایی میشود به یک شیوه حرکت و برخورد میکند، وقتی وارد زبان یهودی میشود به طریقی دیگر عمل میکند و هنگامی که وارد یک زبان آمریکایی – انگلیسی میشود به صورتی متفاوت واکنش نشان میدهد. یعنی سه تیپ رفتار متفاوت که با سه گونه نظام زبانشناختی متفاوتی بیان میشوند. به همین ترتیب است که ایتالیاییها در هنگام صحبت، بیشتر از دستهای خود استفاده میکنند و نیز به همین دلیل است که زبان غیرکلامی در فرهنگ ایتالیایی یا لاتینِ مدیترانهای شکل غالبی دارد.
پانویسها به نقل از ویکیپدیای فارسی و انگلیسی
[۱]مکتب آنال لفظ فرانسوی: [annal] به مکتب گروهی از تاریخنگاران گفته میشود که روش آنها همان شیوهٔ تاریخنویسیِ تاریخنویسان فرانسوی در سدهٔ بیستم است و بر تاریخ طولانیمدت اجتماعی تأکید دارد. نام این مکتب از نام یک مجلهٔ فرانسوی با نام «Annales d’histoire économique et sociale» گرفته شدهاست که توسط جمعی از تاریخنویسان مکتب آنال منتشر میشد..
[۲]صورتگراییِ روسی یا فرمالیسم روسی به زبان انگلیسی: Russian Formalism) یکی از مکتبهای نقد ادبی در زمینهٔ پژوهش ادبی روسی که در سه دهه نخست قرن بیستم تکوین یافت. صورتگرایی یا فرمالیسم روسی در تقابل با رویکردهای مسلط مطالعهٔ ادبیات که ادبیات را از زاویهٔ دید رشتههایی چون تاریخ، جامعهشناسی و روانشناسی بررسی میکردند، تأکید خود را بر مشخصههای تمایزدهندهٔ ادبیات گذاشت. صورتگرایی روسی در نقادی، تحلیل متن ادبی را محور پژوهشهای خود قرار داد و بر اهمیت اساسی فرم و شکل تأکید گذاشت و در راستای کشف قوانین درونی زبان و ادبیات کوشش میکرد.
[۳]انسانشناسی تفسیری یا انسانشناسی نمادین، رویکردی در انسانشناسی است که بر فهم و تفسیر معنای فرهنگ از طریق تحلیل نمادها و اعمال انسانی تمرکز دارد. این رویکرد که با کارهای کلیفورد گیرتز شناخته میشود، پدیدههای فرهنگی مانند دین را به عنوان «شبکههایی از معنا» در نظر میگیرد و هدف آن «توصیف غنی» این نمادهاست نه تبیین یا پیشبینی صرف رفتار.
[۴] فرانتس کافکا به آلمانی: Franz Kafka)؛ ۳ ژوئیهٔ ۱۸۸۳ – ۳ ژوئن ۱۹۲۴) نویسنده یهودی چکی-اتریشی و یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در سده ۲۰ میلادی بود. آثار کافکا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب قرار دارند .
انسانشناسی عصبشناسی/ بخش دوم/ سخنرانی ناصر فکوهی در مرکز آموزشی و درمانی شهدای تجریش، دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران/ آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ شهریور ماه ۱۴۰۴