دویست سال گفتمان ارتجاع

ناصر فکوهی

دویست سال استدلال علیه ترقى‏خواهى

کتاب خطابه ارتجاع: انحراف، مخاطره، بیهودگى (۱۹۹۱) اثر آلبرت هیرشمن (ترجمه محمد مالجو، شیرازه، ۱۳۸۲.) در هفت فصل و ۲۱۰ صفحه به همراه فهرستى از اعلام در پایان آن، منتشر شده است. هیرشمن، اقتصاددان و متخصص توسعه، امریکایى و آلمانى تبار است که در مقام استاد ممتاز علوم اجتماعى در انستیتوى مطالعات پیشرفته پرینستون فعالیت مى‏‌کند. وى داراى تجربه‏‌اى بیش از ۵۰ سال در پروژه‏‌ها و مطالعات اقتصادى، سیاسى، و اجتماعى در این زمینه است و از این لحاظ رابطه او با حوزه اجتماعى صرفاً رابطه‏‌اى نظرى نبوده است، بلکه ریشه در تجربه او از واقعیت‏‌هاى ملموس و روند روزمره و پیچیده آن‏‌ها در طول پروژه‏‌هاى توسعه‏‌اى دارد. این تجربه که بخش عمده‏‌اى از آن در کشورهاى امریکاى لاتین انجام گرفته است، وى را به یکى از مهم‏‌ترین متفکرین و قطب‏‌هاى علمى در زمینه توسعه بدل کرده که درعین‏‌حال، هرگز دست از مبارزه علیه ساده‏‌انگارى‏‌هاى نظرى و علمى در این زمینه برنداشته و از ایده‏‌هاى خود، به‏‌ویژه در زمینه دموکراسى اجتماعى، با قدرت تمام دفاع کرده است. با نگاهى بر کتابنامه تفصیلى و بسیار پربار این اندیشمند در کتاب حاضر (ص‏ص ۱۹۳ – ۲۰۳) مى‏‌توان به این واقعیت گویا پى برد.

در طول سال‏‌هاى گذشته، هیرشمن در کنار تکمیل مباحث خود در اقتصاد سیاسى توسعه، تلاش کرده است در تاریخ اندیشه اجتماعى گسست و تعارض میان دو گروه از نیروها، از یک‏سو نیروهاى ناشى از منافع و از سوى دیگر نیروهاى ناشى از هواهاى نفسانى را در ارتباط با یکدیگر بررسى کند، رابطه‏‌اى که او میان ماکیاول و توکویل مى‏‌بیند. از جمله سایر تلاش‏‌هاى وى باز هم در زمینه تاریخ اندیشه‏‌هاى اقتصادى توسعه و سیاست، بررسى رابطه میان دو گفتار «پیشرفت» که عمدتاً با روشنگرى و انقلاب فرانسه آغاز شد و «ارتجاع» است که از آن زمان تاکنون همواره در برابر یکدیگر ایستاده‏‌اند. کتاب خطابه ارتجاع یکى از آثار اوست که عمدتاً بر این موضوع تمرکز دارد و در آن تلاش شده است تا تزهاى ارتجاع در سه تز اساسى که زیرعنوان‏‌هاى کتاب نیز هستند، طبقه‏‌بندى شوند: انحراف، بیهودگى و مخاطره. وى سپس به تلفیقى از این سه تز (فصل پنجم) دست مى‏‌زند، دو رویکرد ارتجاع و پیشرفت را با یکدیگر مقایسه و تحلیل (فصل ششم) و چشم‏‌اندازهاى آتى را (فصل هفتم) از رابطه آن دو ترسیم مى‏‌کند.

هیرشمن بیش از هر چیز بر این نکته تأکید مى‏‌کند که رودررویى با «ارتجاع» به‏ مثابه پدیده‏‌اى شیطانى شده، کارى که بسیار در این زمینه انجام شده است، پیش از آن‏که گرهى از واقعیت این پدیده بگشاید، ما را درون ارزیابى‏‌هایى سطحى نسبت به شخصیت‏‌ها و چهره‏‌ها و در نهایت به‏ سوى نوعى روان‏‌شناسى عامیانه هدایت مى‏‌کند که گویى بر رفتار افراد حکم مى‏‌راند. آیا «مرتجعین» ذاتاً افرادى شرور و دشمن انسانیت‏‌اند؟ به‏ عبارت دیگر، آیا مرتجعین خود را واقعاً «مرتجع» تصور مى‏‌کنند؟ و با علم بر این امر «ارتجاعى» عمل مى‏‌کنند؟ پاسخ هیرشمن به این پرسش‏‌ها بى‏‌شک منفى است. به باور او: «خصوصیت شخصیت‏‌هاى اصلى (ارتجاع) چندان هم شکل‏‌دهنده گفتار نیست، بلکه گفتار را قواعد استدلال شکل مى‏‌دهد، کم یا بیش فارغ از خواسته‏‌ها و سلوک و عقاید شرکت‏‌کنندگان». (ص ۲)

هیرشمن در حرکت براى تبارشناسى ارتجاع ابتدا بر سه موج بزرگ تاریخى انگشت مى‏‌گذارد که محور اساسى ایده پیشرفت را به زیر حمله گرفتند: موج نخست علیه اصل برابرى در مقابل قانون یا اصل شهروندى که انقلاب فرانسه به ارمغان آورد (ص ۶)، موج دوم یورش به اصل حق رأى برابر (ص ۷)، و موج سوم حمله علیه دولت رفاه که آخرین موج و موجى است که با ریگانیسم و تاچریسم به اوج خود رسید و هم اکنون از خلال ایدئولوژى نولیبرالى همچنان ادامه دارد. (ص ۸) با این وصف، هیرشمن معتقد است که کتاب او نباید تکرارى بى‏‌شمار از کتاب‏‌هایى باشد که به «روایت تاریخى» جنبش‏‌هاى ارتجاعى و تاریخ «راست» اختصاص دارند. او درحقیقت به‏ نوعى در پى یافتن ساختار درونى استدلال‏‌هاى منطقى ارتجاع است و همین امر وى را به‏ سوى ساختارهایى سه‏‌گانه از استدلال مى‏‌کشاند. او این سه تز را به‏ طور خلاصه چنین تعریف مى‏‌کند:

بنابر تز انحراف، هرگونه اقدام هدفمند براى بهبود جنبه‏‌اى از سامان سیاسى و اجتماعى و اقتصادى فقط وضعیتى را وخیم‏‌تر مى‏‌سازد که چشم‏‌ها به اصلاحش دوخته شده‏‌اند. بنابر تز بیهودگى، مبادرت به دگرگون‏‌سازى اجتماعى بیهوده خواهد بود و اصلاً نمى‏‌تواند آب را از آب تکان دهد. دست آخر بر طبق تز مخاطره، هزینه تغییر یا اصلاح پیشنهادى چنان سنگین است که برخى دستاوردهاى گرانبهاى قبلى را در معرض خطر قرار مى‏‌دهد. (ص ۱۰)

هیرشمن سپس تلاش مى‏‌کند در هر یک از سه موج پیشین که با ظهور دستاوردهایى جدید در زمینه «پیشرفت» همراه است، در هر یک از سه استدلال ارتجاعى، گروهى از نظریه‏‌پردازان را مطرح و با ارائه بخش‏‌هایى از آثار آن‏‌ها نشان دهد: در تز انحراف، ادموند برک، ژوزف دومستر، و آدام مولر در مرحله نخست (انقلاب فرانسه، ظهور آزادى‏‌هاى فردى)، گوستاو لوبن و هربرت اسپنسر در مرحله دوم (حق رأى همگانى، ظهور دموکراسى) و فوریستو، ناتان گلازر و چارلز مارى در مرحله آخر مطرح مى‏‌شوند؛ در تز بیهودگى، دو توکویل در مرحله نخست، گائتانو موسکا، ویلفردو پاره‏‌تو، و جیمز استفان در مرحله دوم و جورج استیگلر، مارتین فلدشتاین، گوردون تالوک، و میلتون فریدمن در مرحله سوم (ظهور دولت رفاه) عنوان مى‏‌شوند؛ و در تز مخاطره، که چندان نماینده‏‌اى در مرحله نخست ندارد، در مرحله دوم جورج کانینگ، رابرت لو، سر هنرى‏مان، فوستل دو کولانژ، ماکس شلر و در مرحله سوم فردریش هایک و ساموئل هانتینگتون مطرح مى‏‌شوند. (ص ۱۵۵)

هیرشمن در واقع مى‏‌تواند با کندوکاوى دقیق نشان دهد که برخلاف تصور، ارتجاع، حرکتى خاص در حوزه سیاسى نیست و به‏ دلیل تغییرات ناشى از حرکت انقلابى که به‏ گونه‏‌اى ناگزیر «نامطبوع» و «پرهرج و مرج»اند، سبب واکنش‏‌هایى گاه عجیب و به دور از انتظار مى‏‌شود. چنان‏که گوستاو فلوبر در اندیشه‏‌هاى اکتسابى رأى همگانى را بارزترین نشانه بلاهت انسانى مى‏‌شمارد (ص ۲۶) و یا ایبسن در دشمن مردم، ابلهان را در همه جوامع داراى اکثریت و بنابراین واگذارى اختیار اقلیت دانایان را به آن‏‌ها کارى غیرقابل تحمل مى‏‌بیند. اما هیرشمن در نقد خود بر این نظریه، به همان اندازه خوش‏‌بینى ولتر را نیز قابل دفاع نمى‏‌داند. (ص ۵۰)

این به هر رو، واقعیتى انکارناپذیر است که اصلاحات اجتماعى هم‌چون درمان‏‌هاى پزشکى با «عوارض جانبى» همراه‏‌اند و بنابراین انتظار رسیدن به مثبت بودن کامل آن‏‌ها انتظارى بیهوده و به دور از عقل است. در برابر تز انحراف که تزى بسیار پرخاش‏‌جویانه است، تز بیهودگى، در استدلال‏‌هاى ارتجاع، بیش‏تر شکل و شمایلى «متین» و «دلسوزانه» به خود مى‏‌گیرد: توکویل که از بنیانگذاران تز بیهودگى است، انقلاب فرانسه را نه فقط عامل پیشرفت‏ه‌اى اساسى در ساختار سیاسى اقتصادى نمى‏‌دانست، بلکه هزینه‏‌اى اضافى و بیهوده مى‏‌پنداشت که پیشرفت‏‌هاى قرن هجدهمى را تهدید کرده است (ص‏ص ۵۷ – ۵۸). در واقع اگر مهم‏‌ترین پیشرفت، عقلانى‏‌شدن دولت باشد، رأى همگانى و کمک به تهیدستان، پایه‏‌هاى این عقلانیت را به خطر مى‏‌اندازند.

گرایش‏‌هاى مالتوسى و نومالتوسى در همین چارچوب شکل گرفتند و در همین خط است که تا امروز نظریه‏‌پردازانى چون میلتون فریدمن و جورج استیگلر در چارچوب مکتب شیکاگو تمرکز یافته‏‌اند. یورش این نظریه‏‌پردازان به دولت رفاه با استدلال بیهودگى آن و افزایش فقر حاصله، پایه و اساس برنامه‏‌هاى گسترده ملى و بین‏‌المللى قرار گرفت که نتیجه عملى آن‏‌ها، کودتاهاى نظامى (ایران، شیلى)، روى کار آمدن دیکتاتورى‏‌هاى به ظاهر طرفدار سرمایه‏‌دارى، و اقتصاد بازار در امریکاى لاتین و سایر نقاط و گسست و تشدید فاصله طبقاتى و گسترش فقر چه در کشورهاى توسعه‏‌یافته و چه در کشورهاى در حال توسعه بود. هیرشمن به‏ خوبى نشان مى‏‌دهد (ص‏ص ۷۷ و بعدى) که این دست از استدلال‏‌ها کم‏ترین بهره را از تجربه میدانى و عملى گرفته‏‌اند و بیش‏ترین اتکا را بر ساخت‏‌هاى نظرى و کهنه‏‌اى که همواره از جانب ارتجاع مطرح بوده‏‌اند، دارند.

در برابر دو استدلال اولیه که هر دو اصل تغییر را رد مى‏‌کنند و آن را منجر به نتیجه‏‌اى معکوس (انحراف) یا منجر به هزینه‏‌هایى بیهوده براى هیچ (بیهودگى) مى‏‌دانند و از این‏‌رو، به گمان هیرشمن، کمابیش ساده و صریح‏‌اند، تز مخاطره پیچیده‏‌تر است، زیرا بر این اصل قرار دارد که: «تغییر پیشنهادى ولو چه بسا فى‏‌نفسه مطلوب هم باشد، در گرو این یا آن نوع از پیامدها یا هزینه‏‌ها، ناپذیرفتنى است» (ص ۹۵). بنابراین، در این‏جا از نوعى ناممکن‏‌بودن عملى یا مخاطره‏‌انگیز سخن گفته مى‏‌شود. بررسى «همه جانبه» درباره تغییر در این‏جا به آن معناست که «سود» و «زیان» (کنونى و آتى) طرح تغییر را با یکدیگر مقایسه کنیم که البته ارتجاع همواره «زیان» را بیش‏تر مى‏‌بیند و حتى ابایى ندارد که براى جلوگیرى از «پیشرفت جدید» از «به مخاطره افتادن پیشرفت‏‌هاى پیشین» سخن بگوید که طبعاً در این‏جا مى‏‌توان استدلال کرد که اگر با همین دیدگاه به مسائل نگریسته مى‏‌شد، مسلماً اثرى از «پیشرفت پیشین» نیز وجود نداشت. پیچیدگى این تز به‏‌گونه‏‌اى است که مى‏‌تواند «دموکراسى را خطرى براى آزادى و دولت رفاه را خطرى براى آزادى و یا دموکراسى و یا هر دو» به‏ شمار آورد. (ص ۹۹)

استدلال نخست را بیش‏تر در سال‏‌هاى پیش از جنگ جهانى دوم مطرح مى‏‌کردند و شاید بتوان گفت تجربه این جنگ، تلخ‏‌ترین شکل ممکن حقانیت دموکراسى را به اثبات رساند، اما استدلال دوم و ضد دولت رفاه که بسیار بیش‏تر جذابیت داشته است، پس از جنگ جهانى دوم، و به‏ ویژه از سال‏‌هاى آغازین دهه ۷۰، شروع به خودنمایى کرد و پیامبر مهم آن فردریش فون هایک بود. از این پس محافظه‏‌کاران، دموکراسى را در کنار آزادى از آنِ خود دانستند و تضادى را که پیش‏تر میان آن دو متصور بود، به فراموشى سپردند تا دولت رفاه را به شیطان بزرگ تعبیر کنند:
استدلال هایک ساده است: ۱) مردم معمولاً فقط درباره کارهاى همگانى بسیار معدودى مى‏‌توانند با هم به توافق برسند؛ ۲) دولت براى داشتن ویژگى دموکراتیک باید بر اساس نظر اکثریت باشد؛ ۳) بنابراین دولت دموکراتیک فقط به شرطى امکان‏‌پذیر است که حکومت فعالیت‏‌هایش را به معدود مواردى محدود سازد که مورد توافق مردم‏‌اند؛ ۴) از این‏‌رو، اگر حکومت بخواهد وظایف خطیر دیگرى را به عهده بگیرد، درمى‏‌یابد که فقط با زورگویى مى‏‌تواند چنین کند و از این قرار، هم آزادى فنا خواهد شد و هم دموکراسى. (ص ۱۳۰)

این استدلال طبعاً به تقدس‏‌دادن به «بازار» به‏ مثابه عرصه آزادى، در برابر شیطانى کردن «برنامه» به‏ عنوان پرمخاطره‏‌ترین عرصه براى آزادى و دموکراسى، مى‏‌انجامد. اما مى‏‌توان پنداشت که تجربه هایک از دخالت دولتى (فاشیسم هیتلرى و سوسیالیسم استالینى) تجربه‏‌اى چندان مناسب براى ارزیابى نقش دولت در عرصه اجتماعى نیست. چگونه مى‏‌توان این حقیقت آشکار را که دولت رفاه و افزایش موقعیت مادى شهروندان اروپایى در اروپاى پس از جنگ جهانى دوم به رونق گسترده بازار انجامید و حتى سیاست‏‌هاى کینزى و حمایت‏‌گرا از بازارهاى ملى در این زمینه نقش اصلى را داشتند، نادیده انگاشت، جز آن‏که خود را تسلیم جزم‏‌گرایى ایدئولوژیک نولیبرالى کرد.

و دقیقاً به‏ همین دلیل است که مى‏‌بینیم از آغاز دهه ۱۹۸۰، تز مخاطره عمدتاً خود را در قالب نولیبرالیسم جدید و سپس جهانى‏‌شدن با توان و نیرویى جدید ظاهر مى‏‌کند و محورى‏‌کردن بحث اقتصاد و پیروزى «نهایى» و «قطعى» آن، خود را با سقوط اقتصادهاى برنامه‏‌ریزى‏‌شده در شوروى و یا «چرخش کامل اقتصاد چین به سمت بازار» مطرح مى‏‌کند. بر پایه چنین استدلالى بود که تز ساموئل هانتینگتون مبنى بر افول اقتدار دولتى به دلیل افزایش دخالت دولتى (در عرصه اقتصادى) مطرح شد و همین زمینه‏‌اى را براى محافظه‏‌کارى جدید آماده کرد که با خروج هرچه بیش‏تر دولت از عرصه اقتصادى آن را به‏ سمت قدرت‏‌یابى در عرصه‏‌هاى سیاست ملى و بین‏‌المللى سوق دهند و سرانجام به موقعیت کنونى که با یک وضعیت کاملاً نظامى‏‌گرا (میلیتاریستى) در سطوح ملى و بین‏‌المللى و با تک قطبى‏‌شدن آن روبه‏‌روییم، برسند.

در فصل ششم هیرشمن، در بخشى کوتاه که باید آن را درآمدى بر برخى از گرایش‏‌هاى ساده‏‌انگارانه در نظریه «پیشرفت» دانست، ساده‏‌انگارى را خاص مرتجعان نمى‏‌داند و معتقد است که براى طرفداران پیشرفت نیز مى‏‌توان تبارشناسى مشابهى ترسیم کرد. وى در این بخش سعى مى‏‌کند براى هر یک از تزهاى ارتجاعى، همتایانى در عرصه ترقى‏‌گرایانه نیز، همچون اتکا بر مفاهیمى چون دیکتاتورى پرولتاریا و یا تاریخ‏گرایى‏‌هاى مختلف، ارائه دهد، اما بررسى تفصیلى این گرایش‏‌ها را به فرصتى دیگر وامى‏‌گذارد.

در مجموع کتاب هیرشمن مى‏‌تواند تصویرى روشن و قابل تأمل از استدلال‏‌هاى ارتجاع در طول دوره‏اى ۲۰۰ ساله عرضه کند، بى‏‌آن‏که وارد گروهى بزرگ از پایه‏‌هاى مادى و انگیزه‏‌هاى اقتصادى سیاسى و اجتماعى شکل‏‌گیرى این نظریه‏‌ها بشود – که اصولاً به گفته خود او هدفِ این کتاب نبوده است. از این‏‌رو، خواننده در عین آن‏که مى‏‌تواند در این کتاب با دیدگاهى ساختارى از منطق «ارتجاع» در طول محور تاریخى آشنا شود، نباید به هیچ رو تصور کند که گرایش‏‌هاى ارتجاعى صرفاً حاصل پیروى از چنین منطقى و به‏‌صورتى «خود به خودى»اند.

در پایان باید از ترجمه روان و سلیس کتاب به فارسى و حروفچینى و چاپ مناسب کتاب قدردانى کرد. انتخاب به‏ جاى این کتاب و عرضه آن به بازار ادبیات اقتصاد سیاسى ایران که عمدتاً و به‏ شکلى نامعقول با ترجمه محصولات اندیشه‏‌هاى اقتصادى مورد انتقاد در همین کتاب انباشته‏‌شده و طبعاً با شکل‏‌گیرى گرایش‏‌هایى قدرتمند در عرصه عملى در همین خط نیز همراه بوده، کارى شایسته و قابل ارج‌گذارى است.

کتاب ماه علوم اجتماعى، ش ۱۰ ، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، مهر ۱۳۸۳