بحثى که در اینجا انجام مىگیرد، سه جنبه و سه مفهوم را در خود دارد که ما، براى آنکه منطق کل به جزء را در آن رعایت کنیم، در جهتى معکوس با عنوان موضوع به آن مىپردازیم: نخست به جهانىشدن، سپس به قدرت، و در نهایت به دانشگاه.
جهانىشدن
جهانىشدن بیش و پیش از هر چیز تبدیل شدن یک واقعیت زیستبومى (اکولوژیک) به یک واقعیت سیاسى و به عبارت دیگر به معنى بازآفرینى «جهان» از خلال ساختارهایى است که باید درنهایت آنها را فرهنگى به حساب آورد، زیرا حاصل نهایى و متأخر فاصله گرفتن انسان از موقعیت طبیعى او به مثابه جانورى در میان سایر جانوران است، جانورى به تعبیرى فیلسوفانه «سیاسى». براى این فاصله گرفتن، انسان بر دو راه قدم گذاشته است: یک راه مادى (ابزار یا فناورى) و یک راه معنایى (زبان یا ایدئولوژى). اما اگر از فاصله گرفتن نهایى و متأخر صحبت مى کنیم، دلیل آن است که جهانى شدن را باید نوعى ویژه از فرهنگ انسانى قلمداد کنیم که الگوهاى آن در موقعیت زمانى مکانى ویژهاى شکل گرفته و از نقطهاى مشخص به سراسر جهان اشاعه یافتهاند. این موقعیت را مىتوانیم کمابیش در اروپاى قرون شانزدهم تا نوزدهم میلادى قرار دهیم. یعنى اروپاى بیرون آمده از قرونوسطا و آماده حرکت به سوى دوران صنعتىشدن. از اینرو مبالغهآمیز نخواهد بود که «جهانىشدن» را نوعى «اروپایى شدن» به حساب آوریم و باز عجیب نخواهد بود که امروز در سراسر جهان مشاهده کنیم که شیوههاى زیستى، شکلها، نمادها، و حتى سلیقهها و رفتارها تا کوچکترین حرکات و ژستها تمایلى گویا و روشن به شباهتیافتن با این الگوهاى اولیه داشته باشند. هرچند همانگونه که خواهیم گفت، جهانىشدن هرگز به معنى رابطهاى یکسویه نبوده و نیست.
اروپا در طول این سه قرن، دو ابداع و یا باز دقیقتر بگوییم دو بازآفرینى اساسى داشته است: نخست بازار سرمایه مبتنى بر ارزش مبادله و انباشت و رابطه دینامیک و با قابلیت سوداگرى میان عرضه و تقاضا، و جایگزین کردن آن با بازارهاى کمابیش محدود و خودکفاى پیشین مبتنىبر تولید کالاهاى مصرفى، با قابلیت اندک تولید کالاهاى سرمایهاى قابل مبادله و درنتیجه محدودیت در قابلیت انباشت؛ و دوم، دولت ملى مبتنىبر آنچه ملت نامیده مىشود و درحقیقت نوعى ابداع و تألیف حسابشده از جمعیتهایى است اغلب ناهمگون با زبانها و فرهنگهایى گاه بسیار متفاوت و حتى متضاد، براى تبدیل آنها به یک تمامیت مفروض یکپارچه با مشخصاتى روشن: زبان، سرزمین، حافظه تاریخى، سرگذشت و سرنوشت یکسان، و غیره.
در طول قرن نوزدهم، اروپا فرایند شکلگیرى بازار و دولت را تا حدى بسیار زیاد به پیش مىبرد و وارد مرحلهاى مىشود که آن را گسترش امپریالیستى نامیدهاند؛ یعنى مرحلهاى که دولتهاى دموکراتیک اروپایى با تکیهزدن بر فلسفه تطورى و مشروعیت بخشیدن به خود، با پشتوانه روشنگرى، اما با استفاده از ساختارهاى پیشینى که شرکتهاى تجارى استعمارى آماده کردهاند، به فتح نظامى جهان مىروند.
فتح جهان به این منظور صورت مىگیرد که این دو شکل؛ یعنى بازار و دولت ملى، به سرعت و بسیار سریعتر از آنچه حتى نظریههاى تطورى ممکن بود ادعا کنند، در همه نقاط جهان تعمیم پیدا کنند و جهان با قواعد بازى جدیدى، که مرکز تعیین کرده است، ظاهر شود. ادعاى اساسى این بود که این امر به سود همه است. بنابراین، هرچند ممکن است در ابتدا براى مردمان غیراروپایى هزینههایى اندک داشته باشند، ولى در پایان کار، آنها بیش از همه از این گسترش سود خواهند برد.
با این وصف و برخلاف تصور، گسترش به سادگى ممکن نشد و در همهجا اشکال مقاومت بسیار شدیدى ظاهر شدند که از دیدگاه یک متخصص فرهنگ بسیار طبیعى و حتى سالم به نظر مىرسند و به واکنشهاى یک کالبد در برابر ورود جسم خارجى شباهت دارند. هیچ دلیلى وجود نداشت که مردمانى با فرهنگهاى بسیار متفاوت با تقسیمبندىهایى بسیار متفاوت از لحاظ قومى سرزمینى و با ساختارهایى بسیار متفاوت از لحاظ اقتصادى، که عموماً با مفهوم بازار و مالکیت خصوصى در معنى لیبرالى آن بیگانه بودند، چنین ساختارهایى را بپذیرند.
گفتمان لیبرالى در این زمینه، از قرن نوزدهم تا امروز، به شکلى باور نکردنى تداوم و انسجام داشته است: موضوع به این صورت مطرح مىشود که مردمان غیراروپایى، خود نمىدانند چه چیز براى آنها و براى آینده آنها بهتر است و بنابراین باید ولو به زور، آنها را وادار به پذیرش «نوآورىها» کرد. بنابراین، مسئله هرچه بیشتر از تحمل یک درد ناگزیر «زایمان جهان نو» به یک درد ناگزیر یک عمل جراحى سخت، ولو با خطر مرگ بیمار، بدل شد. نظریهپردازان لیبرالیسم، به سادگى و بدون هیچگونه عذاب وجدان، مىتوانستند درحالىکه خود در دموکراسى جاى داشتند از بدترین روشهاى غیردموکراتیک، از زندان، شکنجه، و کشتار افراد بىگناه دفاع کنند و همه این مسائل تلخ را به حساب «بیمارى» خود آن مردمان بگذارند. محور اساسى این گفتمان در آن بود که در جهان غیراروپایى، ما با بیمارىهایى «مادرزاد» روبهرو هستیم که اگر فکرى به حال آنها نشود، به مرگ بیمار منجر خواهند شد و فکرى هم که مىشود براى آن کرد، اعمال جراحى بسیار دردآورى است که البته متأسفانه مىتوانند باز هم به مرگ بیمار یا به فلج و زمینگیر شدن او و یا به ناقص شدن او بینجامند. ولى به هر رو، صبر و انتظار جایز نیست. در این شرایط، تعرض و تخریب خانه دیگران به نوعى عمل دگردوستانه تعبیر مىشد و این دیگرى حتى متهم مىشد که قدرت تشخیص این عمل دگردوستانه را هم ندارد. البته بجز چند «روشنفکر» – از میان این مردمان دیگرى – در اینجا و آنجا که برخلاف جریان آب اعلام مىکردند که موضوع را فهمیده و راز تاریخى عقبماندگى و عدم رشد جامعه خود را دریافتهاند و این راز طبعاً چیزى نبود جز نظریههاى قدیمى بیگانههراسی که در اروپا، از یونان باستان تا قرن هجدهم، بارها تکرار شده بودند: استبداد آسیایى و رکود تاریخى. این گروه از روشنفکران سرنمونه خود را در شخصیتهایى چون نایپل، برنده جایزه نوبل ادبیات، مىیافتند. و روش کار آنها بسیار روشن بود؛ تمجید تقریباً روشن از دگردوستى اروپایى در قالب دفاع از پروژه روشنگرى – گویى برنامه استعمارى و پروژه روشنگرى درحقیقت یک چیز هستند – و حمله به اشباحى خیالى در ناخودآگاه تاریخى مردمان خود: جامعهشناسىهاى عامیانهاى که تلاش مىکنند هزاران سال تاریخ را در یک «بیمارى مزمن و ذاتى و کشنده» در مردم خود خلاصه کنند و هرگونه تلاش براى اعتراض به نظام جهانى را نیز به حساب نظریه توطئه بگذارند.
به عنوان نتیجهگیرى از این بخش، باید بگوییم جهانىشدن، که تعمیم دو شکل بازار و دولت ملى به جهان بوده است، چنان در طول پنج قرن گذشته به جهان شکل داده که بازگشت به موقعیت قبلى غیرممکن مىنماید، اما این به آن معنى نیست که نمىتوان بدیلى (آلترناتیوى) براى وضعیت کنونى، که پیوسته خطر انفجارهاى بزرگتر و بزرگترى را ایجاد مىکند، ارائه داد. ضدیت با جهانىشدن، به خودى خود نمىتواند یک خط یا ایدئولوژى سیاسى منسجم باشد، چون در این مجموعه از ارتجاعىترین افراد تا مترقىترین آنها وجود دارند. به همین دلیل بحث بدیل هرچه بیش از پیش در حال جدا کردن گروههاى مترقى از سایرین در این مجموعه است. این بدیل امروز، با نام دگرجهانىشدن یا آلترگلوبالیسم شناخته مىشود که پرداختن به آن فرصتى دیگر مىطلبد.
قدرت
اما اگر به موضوع فتح جهان بازگردیم، باید بر این نکته تأکید کنیم که این فتح به گونهاى ناگزیر و به دلیل افزایش پیوسته تنشهاى حاصل از مقاومتها از همه نوع، به ناچار باید همواره تراکم و شدتى بیشتر به خشونت خود مىداد. ابتدا بگوییم که فتح و اشغال جهان در مرحله نخست، به دلیل نابرابرى کامل قوا در مدتى کوتاه به پایان مىرسد و در پایان قرن نوزدهم و ابتداى قرن بیستم، ما درحقیقت با یک جهان اشغالشده سروکار داریم. و این اشغال عملاً تا امروز ادامه پیدا کرده است هرچند اشغالگران بنابر دورههاى مختلف تغییر کردهاند و طبعاً ابزارهاى اشغال به صورتى شگفتانگیز پیشرفتهتر شدهاند. چند تفاوت اساسى اشغال کنونى را از دوره گسترش امپریالیستى که از لحاظ تاریخى آن را در فاصله سالهاى ۱۸۷۰ تا ۱۹۲۰ قرار مىدهند، جدا مىکند:
- نخست آنکه نظام چند قطبى ابتدا به یک نظام دوقطبى و سپس به یک نظام تکقطبى بدل شده است؛ تکقطبى شدن با تراکم و تمرکزى بىمانند در ابزارهاى نظامى اتفاق افتاده است که به همین دلیل نیز آنچه یک مسابقه نظامى نامیده شده به تدریج همه مدعیانى را که توان شرکت در آن را ندارند از عرصه بیرون رانده است: باید دقت داشت که در این مسابقه دسترسى به سلاحهاى اتمى تنها یکى از پارامترهاست و نه پارامتر اصلى. پارامتر اصلى در قابلیت به تداوم در اشغال درازمدت جهان؛ یعنى، توانایى تأمین هزینههاى مالى حضور نظامى در سراسر جهان است که البته با توانایى پرداخت سایر هزینهها (سیاسى، اقتصادى، اجتماعى …) در کشور خود یا در هر نقطهاى از جهان نیز همراه است. اگر تنها هزینههاى مالى اشغال را در نظر بگیریم، مىدانیم که این هزینهها در حد ۴۰۰ میلیارد دلار در سال؛ یعنى بیش از ۱ میلیارد دلار در روز (بودجه نظامى امریکا) هستند و تنها یک انباشت سرمایه بزرگ که تا حدى زیاد متکى بر قرضههاى سنگین خارجى است، مىتواند این هزینه را تحمل کند و این مورد تنها در چارچوب ایالات متحد امریکا و البته با بحرانى که این کشور را دربرگرفته و کاملاً از جنس «بحرانهاى امپراتورى» است، قابل درک است.
- دوم آنکه کنترل جهان، هرچند اصل اشغال عمدتاً بر دخالت مستقیم نظامى و خشونتآمیز استوار است، در کنار این امر، اشکالى جدید را به وجود آورده است که عمدتاً ناشى از قابلیتهاى فناورانه اطلاعاتى جدید هستند؛ این قابلیتها همانگونه که خواهیم گفت، بحث علم را با جدیت بسیار در ارتباط با قدرت مطرح مىکنند و اگر خواسته باشیم آنها را خلاصه کنیم، به این امر بازمىگردند که امروز همه موقعیتها قابل تبدیل شدن به دادهها هستند که سپس از راه مدیریت، دستکارى، تحریف، و در بهکارگیرى آنها به نحو مورد نظر مىتوان تقریباً به هر شکلى از آنها استفاده و سوءاستفاده کرد. حوزه خصوصى، امروز تقریباً به حداقل حجم ممکن آن رسیده است زیرا زندگى افراد به دلیل تبدیلشدن آن به گروهى از دادهها به طور کامل زیر نظاره و درنتیجه در اختیار صاحبان قدرت قرار دارد. درست مثل آن است که همه ما پیوسته زیر نظر باشیم: «۱۹۸۴» جرج اورول که بسیار زودتر و شدیدتر از آنچه وى تصورش را مىکرد به واقعیت پیوسته است. زمانى که قدرت بتواند تمامى مکالمات خصوصى، محتواى نامهها، روابط خانوادگى، و حتى سلیقههاى روزمره ما را بشناسد، بىشک خواهد توانست فشار را بر افراد و بر موقعیتهایى که لازم مىداند افزایش دهد تا به اهداف خود برسد.
- سومین نکته، باز هم به همین امر قدرت باز مىگردد، به اینکه دولتها امروز بیش از هر زمان دیگرى تعریف وبرى از خود؛ یعنى، به انحصار درآوردن مشروع آن را به حقیقت رساندهاند، با این تفاوت که درجه تحمل در این انحصارطلبى به صورتى باورنکردنى افزایش یافته است: از یکسو دولت هیچ شکلى از بیان یا بروز قدرت را جز از کانالهایى که خود تعیین کرده است مجاز نمىداند و براى آن مجازاتهایى پیوسته سنگینتر وضع مىکند و از سوى دیگر، دولتها خود در چارچوب یک نظام جهانى متشکل از دولتهاى ملى، ناچار به تبعیت از ساختارهایى تعریف شده از بیان و بروز قدرت هستند که در صورت عدم تبعیت از آنها به شدت سرکوب مىشوند و به سادگى مىتوانند به نابودى فیزیکى تقریباً کامل کشیده شوند (نمونههاى افغانستان و عراق از این نظر گویا هستند). در اینجا قانون بینالمللى در واقع تنها با تکیه بر اشکال بسیار قابل انعطاف در تفسیر خود اجرا مىشود: یک نظام دیکتاتورى مفروض، که به دلایل استراتژیک نظام جهانى در دورانى خاص به مردم آن کشور تحمیل شده و با همه وسایل ممکن از آن دفاع شده است، پس از پایان تاریخ مصرف، به یک رژیم ضد دموکرات و غیرانسانى بدل مىشود که صرف وجودش خطرى براى انسانیت قلمداد مىشود، اما همین رژیم با چند مانور بینالمللى مىتواند بار دیگر اعتبار از دسته رفته خود را به دست آورد و به «خانواده جهانى» بپیوندد و على آخر. گفتمان نظام جهانى در این زمینه، چنان متناقض و مضحک بوده است که نیازى به آن نیست که بحث در اینجا باز شود. آنچه اهمیت دارد، در قابلیت این نظام به تحمل چنین گفتمانى است و اصولاً تحمل این نظام به تداوم یافتن، با وجود تمامى بىرحمىهایى که درون آن مشاهده مىشوند.
به عنوان نتیجه، در این بحث باید گفت که شکل دولت ملى که با فرایند نظامى استعمارى به جهان انتقال یافت، امروز ظاهراً قابل بازگشت نیست و درنتیجه، در اینجا نیز مىتوان بیش از مطرح کردن نابودى دولتهاى ملى و اشکال فرو و فراملى در آنها، از بدیلهایى که مىتوانند تا مدتى طولانى آنها را همراهى کنند و درنهایت شاید یک روز جایگزین آنها شوند، سخن گفت. در میان این بدیلها، جدىترینشان، سازمانهاى غیردولتى در ترکیبهایى هستند که بیش از پیش شکل گولوکال؛ یعنى محلى جهانى به خود مىگیرند. عمل این نهادها، در شعارى بسیار معروف تبلور یافته است، اینکه: در جهان امروز باید جهانى فکر، و محلى عملى کرد.
اما حال به بحث سوم خود مىرسیم؛ یعنى علم به طور عام و دانشگاه به طور خاص.
دانشگاه
در حوزه اروپایى، دانشگاه یا یونیورسیته در ریشهشناسى این واژه و از لحاظ تاریخى، گویاى منشأیى دینى است. پس از آنکه در شوراى سوم کلیسایى لاتران (۱۱۷۹ میلادى) تصمیم گرفته شد که خادمان کلیسا آموزشى کامل و نظاممند دریافت کنند، نخستین دانشگاهها در شهرهاى پاریس، بولونى، و آکسفورد ساخته شدند و در تمامى طول سالهاى پایانى قرونوسطا دانشگاهها مراکز تعلیمات دینى بودند که باید کلیسا – یعنى یکى از دو رکن قدرت سیاسى، در کنار اشرافیت، در نظام قدیمى پیش از انقلابهاى بورژوازى – را تقویت مىکردند.
ظهور دولت ملى، انقلاب صنعتى، و به قدرت رسیدن بورژوازىهاى شهرى سبب شد که تمامى روابط اجتماعى سیاسى در اروپا درهم بریزد و دانشگاههاى جدید هرچند همان نام پیشین را بر خود نهادند، اما نهادهاى قبلى را به کلى از محتواى دینىشان خالى و آنها را رسماً به سکوهایى براى قدرت خود بدل کردند. از این لحاظ، ظهور دانشگاه را باید در چارچوب ظهور نظام آموزشى جدید درک کرد. دولت ملى که در پى به وجود آوردن پایگاه مفروض مشروعیت قدرت خود؛ یعنى ملت بود، با نظام آموزشى مىتوانست مهارتهاى نخستین؛ یعنى، خواندن و نوشتن به زبان ملى را در همه اتباع خود ایجاد کند و از این طریق، راه را براى شکلگیرى آگاهى ملى و به وجود آمدن حافظه تاریخى، که در طول قرن نوزدهم انجام گرفت، بگشاید. بنابراین، علم در معنى علم سکولار یا طبیعى، هرچه بیشتر به مثابه ارزشى جدید مطرح مىشد که باید مىتوانست کمبود ارزشى بورژوازى را در برابر نجابت و بزرگى مورد ادعا در خون اشرافى و مأموریت الهى روحانیون جبران کند. دانشمندان باید اشراف و روحانیون را از عرصه اجتماعى بیرون مىراندند و با قدرت علمى، منطقى، و عقلانى خود آنها را بىاعتبار مىکردند. بنابراین، در مأموریت ایدئولوژیکِ دانشگاه در جهت تقویت و قوام بخشیدن به طبقه جدید حاکم به هیچرو نمىتوان شک کرد. سنت آموزشى دانشگاه با وجود نامى که از آکادمى یونانى بر خود گذاشته است، کمتر به آن آکادمى افلاطونى شباهت داشت، زیرا از همان آغاز بر طبقهبندى عقلانى علوم، جداسازى و پىگذارى حوزههاى تخصصى اصرار مىورزید و پیش از آنکه بخواهد فیلسوفانى جدید – همچون در آکادمى – پرورش دهد، در پى تربیت دانشمندانى نو به ویژه در حوزه علوم طبیعى بود. بنابراین، در اینکه دانشگاه از ابتدا به وجود آمد تا در خدمت قدرت حاکم براى تقویت آن قرار گیرد جاى هیچ شکى نیست، اما در این نکته نیز جاى شکى نیست که دانشگاه، یا دستکم برخى از دانشگاهها و بسیارى از دانشگاهیان نیز از همان ابتدا نهتنها حاضر نشدند این سرنوشت را بپذیرند، بلکه همواره تلاش کردند رسالت دانشگاه را واژگون و آن را به ابزارى علیه قدرت بدل کنند. و طبعاً این امر، سرچشمه تعارضهایى بىپایان بود که بیش از دویست سال در عرصه دانشگاه به چشم مىخوردند. نخستین بحران عمیق در این زمینه را مىتوان در سالهاى پیش از جنگ جهانى؛ یعنى در سالهایى دید که دولتهاى اروپایى از دانشگاهها حمایت بىچون و چرا از برنامههاى استعمارى و همچنین برنامههاى جنگطلبانه خود را مىخواستند. این امر، دانشگاهها را به درون یک بحران هویتى سخت کشاند که سرانجام با فرو رفتن اروپا در جنگ جهانى اول، نهادهاى دانشگاهى را به شدت تضعیف مىکرد.
دانشگاههاى بین دو جنگ جهانى، با تصفیهاى که در طول سالهاى انقلابى ابتداى قرن درون خود انجام داده بودند، تلاش مىکردند تماماً در خط قدرت باقى بمانند. البته برخى از سرکشىها در طول دهه ۱۹۲۰، مثلاً در سالهاى نخستین تأسیس شوروى و همچنین در آلمان، مثلاً در چارچوب دانشگاه فرانکفورت و مؤسسه معروف مطالعات اجتماعى آن (مکتب فرانکفورت)، که به همت والتر بنیامین تأسیس مىشود و زادگاه نظریه انتقادى است، و همچنین در قالب مدرسه معمارى باوهاوس، که والتر گروپیوس آن را تأسیس و نظریههاى انقلابى جدیدى را در عرصه معمارى و طراحى صنعتى عرضه مىکند، دیده مىشود. اما هر دو این مؤسسات بسیار سریع به محض به قدرت رسیدن نازىها در سال ۱۹۳۳ از کار باز مىمانند و اندیشمندان آنها ناچار به تبعید مىشوند. حتى دانشگاهى که در سالهاى پس از جنگ جهانى دوم در اروپا و امریکا شکل مىگیرد، هنوز یک دانشگاه بسیار محافظهکار است که تلاش دارد به موقعیت آکادمیک سالهاى پیش از جنگ بازگردد غافل از آنکه پتانسیل قدرتمندى که در دهه ۱۹۲۰ و ابتداى دهه ۱۹۳۰، براى نخستینبار در فضاى آکادمیک اروپایى شکل گرفته بود، با قدرتى هرچه بیشتر در حال نوزایى بود. به اینترتیب همزمان با بالا گرفتن جنبشهاى جهان سومى پس از جنگ جهانى دوم، دانشگاهها نیز هرچه بیش از پیش به محلى براى اعتراض به نظم حاکم و به زیر سؤال بردن ایدئولوژىهاى حاکم، حتى در قالب همان دستگاه آکادمیک، بدل مىشوند. جنبش ضد جنگ و حرکت موسوم به ضد فرهنگ در امریکا، که اوج هر دو در سال ۱۹۶۸ است، کاملاً دنیاى دانشگاهى را تغییر مىدهد.
دهه ۱۹۷۰ در دانشگاههاى اروپایى امریکایى، دهه قرارگرفتن دانشگاهها در نقطهاى دقیقاً عکس رسالت نخستین آنهاست؛ یعنى، دانشگاه به مثابه مرکز ایدئولوژىپردازىهاى سیاسى ضدقدرت؛ دانشگاه به مثابه ابزار قدرت انقلابى در برابر قدرت ارتجاعى حاکم؛ تصادفى نیست اگر مهمترین چهرههاى نظریه انتقادى را در دهه ۱۹۶۰ در امریکا بازیابیم و یکى از مهمترین نمایندگان مکتب فرانکفورت، هربرت مارکوزه، حتى تا به جایى پیش رود که دانشجویان را پرولتاریاى جدید و حاملان جدید انقلاب جهانى بنامد. و باز هم تصادفى نیست که در طول این دهه و در ابتداى دهه بعد، دانشجویان در رأس مهمترین جنبشهاى تروریستى و ضد قدرت در سراسر جهان قرار بگیرند و گاه همچون در مورد کوبا، دانشجویانى همچون کاسترو و گوارا درس خود را نیمهکاره رها کنند تا تسخیر قدرت را هدف بگیرند و در این کار نیز موفق شوند.
واکنش نظام جهانى به این امر، از ابتداى دهه ۱۹۸۰ و تا امروز قابل مشاهده است. این واکنش به صورت بسیار خلاصه در انتقال ساختار سلسلهمراتبى و نخبهگراى اقتصاد لیبرالى به درون نظام دانشگاهى بود که به این طریق بتوان در عین آنکه دانشگاهها حفظ مىشوند، میان آنها به شدت تفاوت ایجاد کرد: گروهى از آنها را براى بازى ضدقدرت نگه داشت و گروه دیگر را در قالب دانشگاههاى بسیار سختگیرانه قرن نوزدهمى برد. این عمل داراى دو سود اساسى بود: نخست آنکه دیگر نیازى به تکرار پروژه تکاندهنده حذف و ازمیانرفتن دانشگاهها نبود که در اواخر دهه ۱۹۷۰ و از آن پس به طور پیوسته تا امروز، مطرح شده بود و استدلال آن بىفایده بودن و عدم توانایى آنها به ارائه نیروهاى نخبه و قابل استفاده به عنوان کادرهاى عالىرتبه نظام بود، و طبعاً قدرت از واکنشهاى شدید علیه چنین پروژهاى مصون مىماند، اما در عوض این امکان به وجود مىآمد که با کاهش پیوسته بودجه دانشگاهها و کاهش شانس ِ یافتن فرصتهاى شغلى در ردههاى نخبگان براى گروهى از دانشگاهها، آنها را عملاً به مرگى تدریجى محکوم کرد. سود دیگر در آن بود که با به وجود آوردن گروهى معدود از دانشگاهها یا مدارس نخبهگرا با هزینههاى بسیار سنگین، ثبتنام و تحصیل در آنها نه فقط امکان بازتولید قدرت حاکم فراهم مىشد، بلکه نیاز این قدرت به نیروهاى علمى کاملاً رام و سرسپرده و همسو با اهداف آن نیز تأمین مىشد.
بدینترتیب شاهد به وجود آمدن سلسلهمراتبى میان دانشگاهها شدیم که در رأس آنها دانشگاههاى برجسته و بسیار گرانقیمت جهان قرار مىگرفتند که با نخبهگرایى کامل، دانشجویان خود را مىپذیرفتند و در آنها اثرى از فعالیتهاى سیاسى و کارهاى خارج از برنامه، به ویژه در حوزه فعالیتهاى مبارزهجویانه نبود. و در پایینترین ردهها نیز دانشگاههاى بسیار سیاسى قرار مىگرفتند که بخشى بزرگ از زمان دانشجویان در آنها صرف فعالیتهاى سیاسى مىشد. اما نبود بودجه و نبود کار براى فارغالتحصیلان، آنها را محکوم به مرگ مىکرد. نخبهگرایى دانشگاهى همچون همه اشکال دیگر داروینیسم اجتماعى به همان نتایج منجر مىشد، رقابتى مرگبار براى حذف ضعیفترها، پیش از آنکه قوىترها نیز به جنگ با یکدیگر بپردازند و نظام دانشگاهى را کاملاً به موقعیت نظامى جهان شبیه سازند.
به عنوان نتیجهگیرى در این بخش نیز، باید گفت که هرچند دانشگاه در بخش بزرگى از تجربه خویش کاملاً با هدف تقویت قدرت و براى ارائه مشروعیتِ لازم به این قدرت از لحاظ ایدئولوژیک و ایجاد ابزارهاى مادى (فناورى) لازم براى تداوم یافتن این قدرت ساخته و ادامه یافته است، به هیچرو نمىتوان دانشگاهیان اعم از دانشجویان و اساتید را افرادى منفعل به شمار آورد. این افراد براى دگرگونسازى موقعیت از پتانسیلى بالا برخوردارند. این دگرگونسازى طبعاً باید ابتدا براى تبدیل نظامهاى آموزشى نخبهگرا به نظامهاى آموزشى دموکراتیک، و گسترش دموکراسى فرهنگى و آکادمیک صورت بگیرد و سپس در سهیمشدن دانشگاهها در فرایند عمومى آلترگلوبالیسم، تا بتوان بدیلهاى لازم را براى مقابله با حرکت مخرب و عظیم جهانىشدن نولیبرالى که درحال حاضر بخش بزرگى از آن بر قابلیتهاى فعالیتهاى علمى، ازجمله اتاقهاى فکرى اتکا دارد، فراهم آید.
***
در نهایت سخنان خود را در بُعدى اسطورهاى به پایان مىبریم: رابطه دانشگاه و قدرت را در جهان امروز مىتوانیم رابطهاى سیزیفى پرومتهاى بدانیم. سیزیف و پرومته، هر دو به گونهاى به خدایانى (یا قدرت) که باید به آنها خدمت مىکردند، خیانت کردند. سیزیف، چون یکى از ماجراهاى عاشقانه زئوس، خداى بزرگ، را افشا کرد و پرومته، چون آتش را از خدایان دزدید و به انسانها داد و آنها را به مرحله انسان بودن رساند. هر دو این شخصیتهاى اسطورهاى یونانى، در موقعیت شخصیتهایى قرار مىگیرند که در زبان اسطورهشناسى به آنها «شیاد» گفته مىشود، موجوداتى که نظم آفرینش را درهم مىریزند و در آن تخریب به وجود مىآورند، تخریبى که به گونهاى متناقض بنیانگذار است. هر دو این شخصیتهاى اسطورهاى نیز سرنوشتى غمانگیز داشتند: سیزیف محکوم شد تا ابد در جهنم تختهسنگى را با زحمت بسیار تا قله کوهى بالا برد، اما آنجا شاهد فروغلتیدن آن و هدررفتن زحماتش شود، و پرومته محکوم شد تا ابد به کوه قفقاز زنجیرش کنند و عقابى جگرش را طعمه خود کند و جگر باز رشد کند. تراژدى یونانى شاید امروز تراژدى علم دانشگاهى در دوران جهانىشدن نولیبرالى هم باشد.
متن سخنرانى در جشنواره تابستانى دانشگاه پلىتکنیک – ۲۸ مرداد ۱۳۸۳، روزنامه شرق، ش ۲۸۹، ۲۴ شهریور ۱۳۸۳.