دانشگاه، قدرت، و جهانى‏‌ شدن

سخنرانی ناصر فکوهی / 1383

بحثى که در این‏جا انجام مى‏‌گیرد، سه جنبه و سه مفهوم را در خود دارد که ما، براى آن‏که منطق کل به جزء را در آن رعایت کنیم، در جهتى معکوس با عنوان موضوع به آن مى‏‌پردازیم: نخست به جهانى‏‌شدن، سپس به قدرت، و در نهایت به دانشگاه.

جهانى‏‌شدن‏

جهانى‏‌شدن بیش و پیش از هر چیز تبدیل شدن یک واقعیت زیست‏‌بومى (اکولوژیک) به یک واقعیت سیاسى و به‏ عبارت دیگر به‏ معنى بازآفرینى «جهان» از خلال ساختارهایى است که باید درنهایت آن‏‌ها را فرهنگى به‏ حساب آورد، زیرا حاصل نهایى و متأخر فاصله‏ گرفتن انسان از موقعیت طبیعى او به‏ مثابه جانورى در میان سایر جانوران است، جانورى به تعبیرى فیلسوفانه «سیاسى». براى این فاصله گرفتن، انسان بر دو راه قدم گذاشته است: یک راه مادى (ابزار یا فناورى) و یک راه معنایى (زبان یا ایدئولوژى). اما اگر از فاصله‏ گرفتن نهایى و متأخر صحبت مى‏ کنیم، دلیل آن است که جهانى‏ شدن را باید نوعى ویژه از فرهنگ انسانى قلمداد کنیم که الگوهاى آن در موقعیت زمانى مکانى ویژه‏‌اى شکل گرفته و از نقطه‏‌اى مشخص به سراسر جهان اشاعه یافته‏‌اند. این موقعیت را مى‏‌توانیم کمابیش در اروپاى قرون شانزدهم تا نوزدهم میلادى قرار دهیم. یعنى اروپاى بیرون آمده از قرون‏‌وسطا و آماده حرکت به‏ سوى دوران صنعتى‏‌شدن. از این‏رو مبالغه‏‌آمیز نخواهد بود که «جهانى‏‌شدن» را نوعى «اروپایى شدن» به‏ حساب آوریم و باز عجیب نخواهد بود که امروز در سراسر جهان مشاهده کنیم که شیوه‏‌هاى زیستى، شکل‏‌ها، نمادها، و حتى سلیقه‏‌ها و رفتارها تا کوچک‏ترین حرکات و ژست‏‌ها تمایلى گویا و روشن به شباهت‏‌یافتن با این الگوهاى اولیه داشته باشند. هرچند همان‏گونه که خواهیم گفت، جهانى‏‌شدن هرگز به معنى رابطه‏‌اى یکسویه نبوده و نیست.

اروپا در طول این سه قرن، دو ابداع و یا باز دقیق‏‌تر بگوییم دو بازآفرینى اساسى داشته است: نخست بازار سرمایه مبتنى بر ارزش مبادله و انباشت و رابطه دینامیک و با قابلیت سوداگرى میان عرضه و تقاضا، و جایگزین کردن آن با بازارهاى کمابیش محدود و خودکفاى پیشین مبتنى‏بر تولید کالاهاى مصرفى، با قابلیت اندک تولید کالاهاى سرمایه‏‌اى قابل مبادله و درنتیجه محدودیت در قابلیت انباشت؛ و دوم، دولت ملى مبتنى‏‌بر آن‏چه ملت نامیده مى‏‌شود و درحقیقت نوعى ابداع و تألیف حساب‏‌شده از جمعیت‏‌هایى است اغلب ناهمگون با زبان‏‌ها و فرهنگ‏‌هایى گاه بسیار متفاوت و حتى متضاد، براى تبدیل آن‏‌ها به یک تمامیت مفروض یکپارچه با مشخصاتى روشن: زبان، سرزمین، حافظه تاریخى، سرگذشت و سرنوشت یکسان، و غیره.

در طول قرن نوزدهم، اروپا فرایند شکل‏‌گیرى بازار و دولت را تا حدى بسیار زیاد به پیش مى‏برد و وارد مرحله‏‌اى مى‏‌شود که آن را گسترش امپریالیستى نامیده‏‌اند؛ یعنى مرحله‏‌اى که دولت‏‌هاى دموکراتیک اروپایى با تکیه‏‌زدن بر فلسفه تطورى و مشروعیت بخشیدن به خود، با پشتوانه روشنگرى، اما با استفاده از ساختارهاى پیشینى که شرکت‏‌هاى تجارى استعمارى آماده کرده‏‌اند، به فتح نظامى جهان مى‏‌روند.

فتح جهان به این منظور صورت مى‏‌گیرد که این دو شکل؛ یعنى بازار و دولت ملى، به‏ سرعت و بسیار سریع‏‌تر از آن‏چه حتى نظریه‏‌هاى تطورى ممکن بود ادعا کنند، در همه نقاط جهان تعمیم پیدا کنند و جهان با قواعد بازى جدیدى، که مرکز تعیین کرده است، ظاهر شود. ادعاى اساسى این بود که این امر به سود همه است. بنابراین، هرچند ممکن است در ابتدا براى مردمان غیراروپایى هزینه‏‌هایى اندک داشته باشند، ولى در پایان کار، آن‏ها بیش از همه از این گسترش سود خواهند برد.

با این وصف و برخلاف تصور، گسترش به سادگى ممکن نشد و در همه‏‌جا اشکال مقاومت بسیار شدیدى ظاهر شدند که از دیدگاه یک متخصص فرهنگ بسیار طبیعى و حتى سالم به نظر مى‏‌رسند و به واکنش‏‌هاى یک کالبد در برابر ورود جسم خارجى شباهت دارند. هیچ دلیلى وجود نداشت که مردمانى با فرهنگ‏‌هاى بسیار متفاوت با تقسیم‏‌بندى‏‌هایى بسیار متفاوت از لحاظ قومى سرزمینى و با ساختارهایى بسیار متفاوت از لحاظ اقتصادى، که عموماً با مفهوم بازار و مالکیت خصوصى در معنى لیبرالى آن بیگانه بودند، چنین ساختارهایى را بپذیرند.

گفتمان لیبرالى در این زمینه، از قرن نوزدهم تا امروز، به شکلى باور نکردنى تداوم و انسجام داشته است: موضوع به این صورت مطرح مى‏‌شود که مردمان غیراروپایى، خود نمى‏‌دانند چه چیز براى آن‏‌ها و براى آینده آن‏‌ها بهتر است و بنابراین باید ولو به زور، آن‏‌ها را وادار به پذیرش «نوآورى‏‌ها» کرد. بنابراین، مسئله هرچه بیش‏تر از تحمل یک درد ناگزیر «زایمان جهان نو» به یک درد ناگزیر یک عمل جراحى سخت، ولو با خطر مرگ بیمار، بدل شد. نظریه‏‌پردازان لیبرالیسم، به‏ سادگى و بدون هیچ‏گونه عذاب وجدان، مى‏‌توانستند درحالى‏‌که خود در دموکراسى جاى داشتند از بدترین روش‏‌هاى غیردموکراتیک، از زندان، شکنجه، و کشتار افراد بى‏‌گناه دفاع کنند و همه این مسائل تلخ را به حساب «بیمارى» خود آن مردمان بگذارند. محور اساسى این گفتمان در آن بود که در جهان غیراروپایى، ما با بیمارى‏‌هایى «مادرزاد» روبه‏‌رو هستیم که اگر فکرى به حال آن‏‌ها نشود، به مرگ بیمار منجر خواهند شد و فکرى هم که مى‏‌شود براى آن کرد، اعمال جراحى بسیار دردآورى است که البته متأسفانه مى‏‌توانند باز هم به مرگ بیمار یا به فلج و زمین‏‌گیر شدن او و یا به ناقص شدن او بینجامند. ولى به هر رو، صبر و انتظار جایز نیست. در این شرایط، تعرض و تخریب خانه دیگران به نوعى عمل دگردوستانه تعبیر مى‏‌شد و این دیگرى حتى متهم مى‏‌شد که قدرت تشخیص این عمل دگردوستانه را هم ندارد. البته بجز چند «روشنفکر» – از میان این مردمان دیگرى – در این‏جا و آن‏جا که برخلاف جریان آب اعلام مى‏‌کردند که موضوع را فهمیده و راز تاریخى عقب‏‌ماندگى و عدم رشد جامعه خود را دریافته‏‌اند و این راز طبعاً چیزى نبود جز نظریه‏‌هاى قدیمى بیگانه‏‌هراسی که در اروپا، از یونان باستان تا قرن هجدهم، بارها تکرار شده بودند: استبداد آسیایى و رکود تاریخى. این گروه از روشنفکران سرنمونه خود را در شخصیت‏‌هایى چون نایپل، برنده جایزه نوبل ادبیات، مى‏‌یافتند. و روش کار آن‏‌ها بسیار روشن بود؛ تمجید تقریباً روشن از دگردوستى اروپایى در قالب دفاع از پروژه روشنگرى – گویى برنامه استعمارى و پروژه روشنگرى درحقیقت یک چیز هستند – و حمله به اشباحى خیالى در ناخودآگاه تاریخى مردمان خود: جامعه‏‌شناسى‏‌هاى عامیانه‏‌اى که تلاش مى‏‌کنند هزاران سال تاریخ را در یک «بیمارى مزمن و ذاتى و کشنده» در مردم خود خلاصه کنند و هرگونه تلاش براى اعتراض به نظام جهانى را نیز به حساب نظریه توطئه بگذارند.

به‏ عنوان نتیجه‏‌گیرى از این بخش، باید بگوییم جهانى‏‌شدن، که تعمیم دو شکل بازار و دولت ملى به جهان بوده است، چنان در طول پنج قرن گذشته به جهان شکل داده که بازگشت به موقعیت قبلى غیرممکن مى‏‌نماید، اما این به آن معنى نیست که نمى‏‌توان بدیلى (آلترناتیوى) براى وضعیت کنونى، که پیوسته خطر انفجارهاى بزرگ‏تر و بزرگ‏ترى را ایجاد مى‏‌کند، ارائه داد. ضدیت با جهانى‏‌شدن، به خودى خود نمى‏‌تواند یک خط یا ایدئولوژى سیاسى منسجم باشد، چون در این مجموعه از ارتجاعى‏‌ترین افراد تا مترقى‏‌ترین آن‏‌ها وجود دارند. به‏ همین دلیل بحث بدیل هرچه بیش از پیش در حال جدا کردن گروه‏‌هاى مترقى از سایرین در این مجموعه است. این بدیل امروز، با نام دگرجهانى‏‌شدن یا آلترگلوبالیسم شناخته مى‏‌شود که پرداختن به آن فرصتى دیگر مى‏‌طلبد.

قدرت‏

اما اگر به موضوع فتح جهان بازگردیم، باید بر این نکته تأکید کنیم که این فتح به‏ گونه‏‌اى ناگزیر و به‏ دلیل افزایش پیوسته تنش‏‌هاى حاصل از مقاومت‏‌ها از همه نوع، به ناچار باید همواره تراکم و شدتى بیش‏تر به خشونت خود مى‏‌داد. ابتدا بگوییم که فتح و اشغال جهان در مرحله نخست، به‏ دلیل نابرابرى کامل قوا در مدتى کوتاه به پایان مى‏‌رسد و در پایان قرن نوزدهم و ابتداى قرن بیستم، ما درحقیقت با یک جهان اشغال‏‌شده سروکار داریم. و این اشغال عملاً تا امروز ادامه پیدا کرده است هرچند اشغال‌گران بنابر دوره‏‌هاى مختلف تغییر کرده‏‌اند و طبعاً ابزارهاى اشغال به‏ صورتى شگفت‏‌انگیز پیشرفته‏‌تر شده‏‌اند. چند تفاوت اساسى اشغال کنونى را از دوره گسترش امپریالیستى که از لحاظ تاریخى آن را در فاصله سال‏‌هاى ۱۸۷۰ تا ۱۹۲۰ قرار مى‏‌دهند، جدا مى‏‌کند:

  1. نخست آن‏که نظام چند قطبى ابتدا به یک نظام دوقطبى و سپس به یک نظام تک‏‌قطبى بدل شده است؛ تک‏‌قطبى شدن با تراکم و تمرکزى بى‏‌مانند در ابزارهاى نظامى اتفاق افتاده است که به‏ همین دلیل نیز آن‏چه یک مسابقه نظامى نامیده شده به‏ تدریج همه مدعیانى را که توان شرکت در آن را ندارند از عرصه بیرون رانده است: باید دقت داشت که در این مسابقه دسترسى به سلاح‏‌هاى اتمى تنها یکى از پارامترهاست و نه پارامتر اصلى. پارامتر اصلى در قابلیت به تداوم در اشغال درازمدت جهان؛ یعنى، توانایى تأمین هزینه‏‌هاى مالى حضور نظامى در سراسر جهان است که البته با توانایى پرداخت سایر هزینه‏‌ها (سیاسى، اقتصادى، اجتماعى …) در کشور خود یا در هر نقطه‏‌اى از جهان نیز همراه است. اگر تنها هزینه‏‌هاى مالى اشغال را در نظر بگیریم، مى‏‌دانیم که این هزینه‏‌ها در حد ۴۰۰ میلیارد دلار در سال؛ یعنى بیش از ۱ میلیارد دلار در روز (بودجه نظامى امریکا) هستند و تنها یک انباشت سرمایه بزرگ که تا حدى زیاد متکى بر قرضه‏‌هاى سنگین خارجى است، مى‏‌تواند این هزینه را تحمل کند و این مورد تنها در چارچوب ایالات متحد امریکا و البته با بحرانى که این کشور را دربرگرفته و کاملاً از جنس «بحران‏‌هاى امپراتورى» است، قابل درک است.
  2. دوم آن‏که کنترل جهان، هرچند اصل اشغال عمدتاً بر دخالت مستقیم نظامى و خشونت‏‌آمیز استوار است، در کنار این امر، اشکالى جدید را به‏ وجود آورده است که عمدتاً ناشى از قابلیت‏‌هاى فناورانه اطلاعاتى جدید هستند؛ این قابلیت‏‌ها همان‏گونه که خواهیم گفت، بحث علم را با جدیت بسیار در ارتباط با قدرت مطرح مى‏‌کنند و اگر خواسته باشیم آن‏‌ها را خلاصه کنیم، به این امر بازمى‏‌گردند که امروز همه موقعیت‏‌ها قابل تبدیل شدن به داده‏‌ها هستند که سپس از راه مدیریت، دست‏کارى، تحریف، و در به‏‌کارگیرى آن‏‌ها به نحو مورد نظر مى‏‌توان تقریباً به هر شکلى از آن‏‌ها استفاده و سوءاستفاده کرد. حوزه خصوصى، امروز تقریباً به حداقل حجم ممکن آن رسیده است زیرا زندگى افراد به‏ دلیل تبدیل‏‌شدن آن به گروهى از داده‏‌ها به‏ طور کامل زیر نظاره و درنتیجه در اختیار صاحبان قدرت قرار دارد. درست مثل آن است که همه ما پیوسته زیر نظر باشیم: «۱۹۸۴» جرج اورول که بسیار زودتر و شدیدتر از آن‏چه وى تصورش را مى‏‌کرد به واقعیت پیوسته است. زمانى که قدرت بتواند تمامى مکالمات خصوصى، محتواى نامه‏‌ها، روابط خانوادگى، و حتى سلیقه‏‌هاى روزمره ما را بشناسد، بى‏‌شک خواهد توانست فشار را بر افراد و بر موقعیت‏‌هایى که لازم مى‏داند افزایش دهد تا به اهداف خود برسد.
  3. سومین نکته، باز هم به همین امر قدرت باز مى‏‌گردد، به این‏که دولت‏‌ها امروز بیش از هر زمان دیگرى تعریف وبرى از خود؛ یعنى، به انحصار درآوردن مشروع آن را به حقیقت رسانده‏‌اند، با این تفاوت که درجه تحمل در این انحصارطلبى به‏ صورتى باورنکردنى افزایش یافته است: از یک‏سو دولت هیچ شکلى از بیان یا بروز قدرت را جز از کانال‏‌هایى که خود تعیین کرده است مجاز نمى‏‌داند و براى آن مجازات‏‌هایى پیوسته سنگین‏‌تر وضع مى‏‌کند و از سوى دیگر، دولت‏‌ها خود در چارچوب یک نظام جهانى متشکل از دولت‏‌هاى ملى، ناچار به تبعیت از ساختارهایى تعریف شده از بیان و بروز قدرت هستند که در صورت عدم تبعیت از آن‏‌ها به‏ شدت سرکوب مى‏‌شوند و به‏ سادگى مى‏‌توانند به نابودى فیزیکى تقریباً کامل کشیده شوند (نمونه‏‌هاى افغانستان و عراق از این نظر گویا هستند). در این‏جا قانون بین‏‌المللى در واقع تنها با تکیه بر اشکال بسیار قابل انعطاف در تفسیر خود اجرا مى‏‌شود: یک نظام دیکتاتورى مفروض، که به‏ دلایل استراتژیک نظام جهانى در دورانى خاص به مردم آن کشور تحمیل شده و با همه وسایل ممکن از آن دفاع شده است، پس از پایان تاریخ مصرف، به یک رژیم ضد دموکرات و غیرانسانى بدل مى‏‌شود که صرف وجودش خطرى براى انسانیت قلمداد مى‏‌شود، اما همین رژیم با چند مانور بین‏‌المللى مى‏‌تواند بار دیگر اعتبار از دسته رفته خود را به‏ دست آورد و به «خانواده جهانى» بپیوندد و على آخر. گفتمان نظام جهانى در این زمینه، چنان متناقض و مضحک بوده است که نیازى به آن نیست که بحث در این‏جا باز شود. آن‏چه اهمیت دارد، در قابلیت این نظام به تحمل چنین گفتمانى است و اصولاً تحمل این نظام به تداوم یافتن، با وجود تمامى بى‏رحمى‏‌هایى که درون آن مشاهده مى‏‌شوند.

به‏ عنوان نتیجه، در این بحث باید گفت که شکل دولت ملى که با فرایند نظامى استعمارى به جهان انتقال یافت، امروز ظاهراً قابل بازگشت نیست و درنتیجه، در این‏جا نیز مى‏توان بیش از مطرح کردن نابودى دولت‏‌هاى ملى و اشکال فرو و فراملى در آن‏‌ها، از بدیل‏‌هایى که مى‏‌توانند تا مدتى طولانى آن‏‌ها را همراهى کنند و درنهایت شاید یک روز جایگزین آن‏‌ها شوند، سخن گفت. در میان این بدیل‏‌ها، جدى‏ترین‏‌شان، سازمان‏‌هاى غیردولتى در ترکیب‏‌هایى هستند که بیش از پیش شکل گولوکال؛ یعنى محلى جهانى به خود مى‏‌گیرند. عمل این نهادها، در شعارى بسیار معروف تبلور یافته است، این‏که: در جهان امروز باید جهانى فکر، و محلى عملى کرد.

اما حال به بحث سوم خود مى‏‌رسیم؛ یعنى علم به‏ طور عام و دانشگاه به‏ طور خاص.

دانشگاه‏
در حوزه اروپایى، دانشگاه یا یونیورسیته در ریشه‏‌شناسى این واژه و از لحاظ تاریخى، گویاى منشأیى دینى است. پس از آن‏که در شوراى سوم کلیسایى لاتران (۱۱۷۹ میلادى) تصمیم گرفته شد که خادمان کلیسا آموزشى کامل و نظام‏‌مند دریافت کنند، نخستین دانشگاه‏‌ها در شهرهاى پاریس، بولونى، و آکسفورد ساخته شدند و در تمامى طول سال‏‌هاى پایانى قرون‏‌وسطا دانشگاه‏‌ها مراکز تعلیمات دینى بودند که باید کلیسا – یعنى یکى از دو رکن قدرت سیاسى، در کنار اشرافیت، در نظام قدیمى پیش از انقلاب‏‌هاى بورژوازى – را تقویت مى‏‌کردند.

ظهور دولت ملى، انقلاب صنعتى، و به‏ قدرت رسیدن بورژوازى‏‌هاى شهرى سبب شد که تمامى روابط اجتماعى سیاسى در اروپا درهم بریزد و دانشگاه‏‌هاى جدید هرچند همان نام پیشین را بر خود نهادند، اما نهادهاى قبلى را به‏ کلى از محتواى دینى‏‌شان خالى و آن‏‌ها را رسماً به سکوهایى براى قدرت خود بدل کردند. از این لحاظ، ظهور دانشگاه را باید در چارچوب ظهور نظام آموزشى جدید درک کرد. دولت ملى که در پى به‏ وجود آوردن پایگاه مفروض مشروعیت قدرت خود؛ یعنى ملت بود، با نظام آموزشى مى‏‌توانست مهارت‏‌هاى نخستین؛ یعنى، خواندن و نوشتن به زبان ملى را در همه اتباع خود ایجاد کند و از این طریق، راه را براى شکل‏‌گیرى آگاهى ملى و به وجود آمدن حافظه تاریخى، که در طول قرن نوزدهم انجام گرفت، بگشاید. بنابراین، علم در معنى علم سکولار یا طبیعى، هرچه بیش‏تر به‏ مثابه ارزشى جدید مطرح مى‏‌شد که باید مى‏‌توانست کمبود ارزشى بورژوازى را در برابر نجابت و بزرگى مورد ادعا در خون اشرافى و مأموریت الهى روحانیون جبران کند. دانشمندان باید اشراف و روحانیون را از عرصه اجتماعى بیرون مى‏‌راندند و با قدرت علمى، منطقى، و عقلانى خود آن‏‌ها را بى‏‌اعتبار مى‏‌کردند. بنابراین، در مأموریت ایدئولوژیکِ دانشگاه در جهت تقویت و قوام بخشیدن به طبقه جدید حاکم به‏ هیچ‏‌رو نمى‏‌توان شک کرد. سنت آموزشى دانشگاه با وجود نامى که از آکادمى یونانى بر خود گذاشته است، کم‏تر به آن آکادمى افلاطونى شباهت داشت، زیرا از همان آغاز بر طبقه‏‌بندى عقلانى علوم، جداسازى و پى‏‌گذارى حوزه‏‌هاى تخصصى اصرار مى‏‌ورزید و پیش از آن‏که بخواهد فیلسوفانى جدید – همچون در آکادمى – پرورش دهد، در پى تربیت دانشمندانى نو به‏ ویژه در حوزه علوم طبیعى بود. بنابراین، در این‏که دانشگاه از ابتدا به وجود آمد تا در خدمت قدرت حاکم براى تقویت آن قرار گیرد جاى هیچ شکى نیست، اما در این نکته نیز جاى شکى نیست که دانشگاه، یا دست‏‌کم برخى از دانشگاه‏‌ها و بسیارى از دانشگاهیان نیز از همان ابتدا نه‏‌تنها حاضر نشدند این سرنوشت را بپذیرند، بلکه همواره تلاش کردند رسالت دانشگاه را واژگون و آن را به ابزارى علیه قدرت بدل کنند. و طبعاً این امر، سرچشمه تعارض‏‌هایى بى‏‌پایان بود که بیش از دویست سال در عرصه دانشگاه به‏ چشم مى‏‌خوردند. نخستین بحران عمیق در این زمینه را مى‏‌توان در سال‏‌هاى پیش از جنگ جهانى؛ یعنى در سال‏‌هایى دید که دولت‏‌هاى اروپایى از دانشگاه‏‌ها حمایت بى‏‌چون و چرا از برنامه‏‌هاى استعمارى و همچنین برنامه‏‌هاى جنگ‏‌طلبانه خود را مى‏‌خواستند. این امر، دانشگاه‏‌ها را به درون یک بحران هویتى سخت کشاند که سرانجام با فرو رفتن اروپا در جنگ جهانى اول، نهادهاى دانشگاهى را به‏ شدت تضعیف مى‏‌کرد.

دانشگاه‏‌هاى بین دو جنگ جهانى، با تصفیه‏‌اى که در طول سال‏‌هاى انقلابى ابتداى قرن درون خود انجام داده بودند، تلاش مى‏‌کردند تماماً در خط قدرت باقى بمانند. البته برخى از سرکشى‏‌ها در طول دهه ۱۹۲۰، مثلاً در سال‏‌هاى نخستین تأسیس شوروى و همچنین در آلمان، مثلاً در چارچوب دانشگاه فرانکفورت و مؤسسه معروف مطالعات اجتماعى آن (مکتب فرانکفورت)، که به همت والتر بنیامین تأسیس مى‏شود و زادگاه نظریه انتقادى است، و همچنین در قالب مدرسه معمارى باوهاوس، که والتر گروپیوس آن را تأسیس و نظریه‏‌هاى انقلابى جدیدى را در عرصه معمارى و طراحى صنعتى عرضه مى‏‌کند، دیده مى‏‌شود. اما هر دو این مؤسسات بسیار سریع به محض به‏ قدرت رسیدن نازى‏‌ها در سال ۱۹۳۳ از کار باز مى‏‌مانند و اندیشمندان آن‏ها ناچار به تبعید مى‏‌شوند. حتى دانشگاهى که در سال‏‌هاى پس از جنگ جهانى دوم در اروپا و امریکا شکل مى‏‌گیرد، هنوز یک دانشگاه بسیار محافظه‏‌کار است که تلاش دارد به موقعیت آکادمیک سال‏‌هاى پیش از جنگ بازگردد غافل از آن‏که پتانسیل قدرتمندى که در دهه ۱۹۲۰ و ابتداى دهه ۱۹۳۰، براى نخستین‏‌بار در فضاى آکادمیک اروپایى شکل گرفته بود، با قدرتى هرچه بیش‏تر در حال نوزایى بود. به‏ این‏‌ترتیب هم‏زمان با بالا گرفتن جنبش‏هاى جهان سومى پس از جنگ جهانى دوم، دانشگاه‏‌ها نیز هرچه بیش از پیش به محلى براى اعتراض به نظم حاکم و به زیر سؤال بردن ایدئولوژى‏‌هاى حاکم، حتى در قالب همان دستگاه آکادمیک، بدل مى‏‌شوند. جنبش ضد جنگ و حرکت موسوم به ضد فرهنگ در امریکا، که اوج هر دو در سال ۱۹۶۸ است، کاملاً دنیاى دانشگاهى را تغییر مى‏‌دهد.

دهه ۱۹۷۰ در دانشگاه‏‌هاى اروپایى امریکایى، دهه قرارگرفتن دانشگاه‏‌ها در نقطه‏‌اى دقیقاً عکس رسالت نخستین آن‏‌هاست؛ یعنى، دانشگاه به‏ مثابه مرکز ایدئولوژى‏‌پردازى‏‌هاى سیاسى ضدقدرت؛ دانشگاه به‏ مثابه ابزار قدرت انقلابى در برابر قدرت ارتجاعى حاکم؛ تصادفى نیست اگر مهم‏‌ترین چهره‏‌هاى نظریه انتقادى را در دهه ۱۹۶۰ در امریکا بازیابیم و یکى از مهم‏‌ترین نمایندگان مکتب فرانکفورت، هربرت مارکوزه، حتى تا به‏ جایى پیش رود که دانشجویان را پرولتاریاى جدید و حاملان جدید انقلاب جهانى بنامد. و باز هم تصادفى نیست که در طول این دهه و در ابتداى دهه بعد، دانشجویان در رأس مهم‏ترین جنبش‏هاى تروریستى و ضد قدرت در سراسر جهان قرار بگیرند و گاه همچون در مورد کوبا، دانشجویانى همچون کاسترو و گوارا درس خود را نیمه‏‌کاره رها کنند تا تسخیر قدرت را هدف بگیرند و در این کار نیز موفق شوند.

واکنش نظام جهانى به این امر، از ابتداى دهه ۱۹۸۰ و تا امروز قابل مشاهده است. این واکنش به‏ صورت بسیار خلاصه در انتقال ساختار سلسله‏‌مراتبى و نخبه‏‌گراى اقتصاد لیبرالى به درون نظام دانشگاهى بود که به این طریق بتوان در عین آن‏که دانشگاه‏‌ها حفظ مى‏‌شوند، میان آن‏‌ها به‏ شدت تفاوت ایجاد کرد: گروهى از آن‏‌ها را براى بازى ضدقدرت نگه داشت و گروه دیگر را در قالب دانشگاه‏‌هاى بسیار سخت‏گیرانه قرن نوزدهمى برد. این عمل داراى دو سود اساسى بود: نخست آن‏که دیگر نیازى به تکرار پروژه تکان‏‌دهنده حذف و ازمیان‏‌رفتن دانشگاه‏‌ها نبود که در اواخر دهه ۱۹۷۰ و از آن پس به‏ طور پیوسته تا امروز، مطرح شده بود و استدلال آن بى‏‌فایده بودن و عدم توانایى آن‏‌ها به ارائه نیروهاى نخبه و قابل استفاده به‏ عنوان کادرهاى عالى‏‌رتبه نظام بود، و طبعاً قدرت از واکنش‏‌هاى شدید علیه چنین پروژه‏اى مصون مى‏‌ماند، اما در عوض این امکان به‏ وجود مى‏‌آمد که با کاهش پیوسته بودجه دانشگاه‏‌ها و کاهش شانس ِ یافتن فرصت‏‌هاى شغلى در رده‏‌هاى نخبگان براى گروهى از دانشگاه‏‌ها، آن‏‌ها را عملاً به مرگى تدریجى محکوم کرد. سود دیگر در آن بود که با به‏ وجود آوردن گروهى معدود از دانشگاه‏‌ها یا مدارس نخبه‏‌گرا با هزینه‏‌هاى بسیار سنگین، ثبت‏‌نام و تحصیل در آن‏‌ها نه‏ فقط امکان بازتولید قدرت حاکم فراهم مى‏‌شد، بلکه نیاز این قدرت به نیروهاى علمى کاملاً رام و سرسپرده و هم‌سو با اهداف آن نیز تأمین مى‏‌شد.

بدین‏‌ترتیب شاهد به‏ وجود آمدن سلسله‏‌مراتبى میان دانشگاه‏‌ها شدیم که در رأس آن‏‌ها دانشگاه‏‌هاى برجسته و بسیار گران‏‌قیمت جهان قرار مى‏‌گرفتند که با نخبه‏‌گرایى کامل، دانشجویان خود را مى‏‌پذیرفتند و در آن‏‌ها اثرى از فعالیت‏‌هاى سیاسى و کارهاى خارج از برنامه، به‏ ویژه در حوزه فعالیت‏‌هاى مبارزه‏‌جویانه نبود. و در پایین‏‌ترین رده‏‌ها نیز دانشگاه‏‌هاى بسیار سیاسى قرار مى‏‌گرفتند که بخشى بزرگ از زمان دانشجویان در آن‏‌ها صرف فعالیت‏‌هاى سیاسى مى‏‌شد. اما نبود بودجه و نبود کار براى فارغ‏‌التحصیلان، آن‏‌ها را محکوم به مرگ مى‏‌کرد. نخبه‏‌گرایى دانشگاهى همچون همه اشکال دیگر داروینیسم اجتماعى به‏ همان نتایج منجر مى‏‌شد، رقابتى مرگبار براى حذف ضعیف‏‌ترها، پیش از آن‏که قوى‏‌ترها نیز به جنگ با یکدیگر بپردازند و نظام دانشگاهى را کاملاً به موقعیت نظامى جهان شبیه سازند.

به‏ عنوان نتیجه‏گیرى در این بخش نیز، باید گفت که هرچند دانشگاه در بخش بزرگى از تجربه خویش کاملاً با هدف تقویت قدرت و براى ارائه مشروعیتِ لازم به این قدرت از لحاظ ایدئولوژیک و ایجاد ابزارهاى مادى (فناورى) لازم براى تداوم یافتن این قدرت ساخته و ادامه یافته است، به‏ هیچ‏‌رو نمى‏‌توان دانشگاهیان اعم از دانشجویان و اساتید را افرادى منفعل به‏ شمار آورد. این افراد براى دگرگون‏‌سازى موقعیت از پتانسیلى بالا برخوردارند. این دگرگون‏‌سازى طبعاً باید ابتدا براى تبدیل نظام‏‌هاى آموزشى نخبه‏‌گرا به نظام‏‌هاى آموزشى دموکراتیک، و گسترش دموکراسى فرهنگى و آکادمیک صورت بگیرد و سپس در سهیم‏‌شدن دانشگاه‏‌ها در فرایند عمومى آلترگلوبالیسم، تا بتوان بدیل‏‌هاى لازم را براى مقابله با حرکت مخرب و عظیم جهانى‏‌شدن نولیبرالى که درحال‏ حاضر بخش بزرگى از آن بر قابلیت‏‌هاى فعالیت‏‌هاى علمى، ازجمله اتاق‏‌هاى فکرى اتکا دارد، فراهم آید.

***

در نهایت سخنان خود را در بُعدى اسطوره‏‌اى به‏ پایان مى‏‌بریم: رابطه دانشگاه و قدرت را در جهان امروز مى‏‌توانیم رابطه‏‌اى سیزیفى پرومته‏‌اى بدانیم. سیزیف و پرومته، هر دو به گونه‏‌اى به خدایانى (یا قدرت) که باید به آن‏‌ها خدمت مى‏‌کردند، خیانت کردند. سیزیف، چون یکى از ماجراهاى عاشقانه زئوس، خداى بزرگ، را افشا کرد و پرومته، چون آتش را از خدایان دزدید و به انسان‏‌ها داد و آن‏‌ها را به مرحله انسان بودن رساند. هر دو این شخصیت‏‌هاى اسطوره‏‌اى یونانى، در موقعیت شخصیت‏‌هایى قرار مى‏‌گیرند که در زبان اسطوره‏‌شناسى به آن‏‌ها «شیاد» گفته مى‏‌شود، موجوداتى که نظم آفرینش را درهم مى‏‌ریزند و در آن تخریب به‏ وجود مى‏‌آورند، تخریبى که به گونه‏‌اى متناقض بنیان‌گذار است. هر دو این شخصیت‏‌هاى اسطوره‏‌اى نیز سرنوشتى غم‏‌انگیز داشتند: سیزیف محکوم شد تا ابد در جهنم تخته‏‌سنگى را با زحمت بسیار تا قله کوهى بالا برد، اما آن‏جا شاهد فروغلتیدن آن و هدررفتن زحماتش شود، و پرومته محکوم شد تا ابد به کوه قفقاز زنجیرش کنند و عقابى جگرش را طعمه خود کند و جگر باز رشد کند. تراژدى یونانى شاید امروز تراژدى علم دانشگاهى در دوران جهانى‏‌شدن نولیبرالى هم باشد.

 

متن سخنرانى در جشنواره تابستانى دانشگاه پلى‏تکنیک – ۲۸ مرداد ۱۳۸۳، روزنامه شرق، ش ۲۸۹، ۲۴ شهریور ۱۳۸۳.