پارهای از یک کتاب(۱۳۱): خاطرات جوانی
رومن رولان، ترجمه ناصر فکوهی، تهران، نشر فردوس، چاپ سوم 1380، قطع رقعی 448 صفحه
سالی میگذرد که به سرزمین کودکی بازگشته و منزل کردهام. افقهای آرام و پهناور، امواج لطیف تپههای نیلگون، رودخانههای روشن مارپیچ از خلال چمنزارها و پرچینهای درختان تبریزی و سرانجام بناهای شادمانۀ یادگار عصر فرانسۀ کهن و عظمت رم، چنان در اینجا با یکدیگر هماهنگ و موزون هستند که وجودم را غرق لذت میسازند.
اما آوای این موسیقی در زمان کودکی جز آن بود که امروز میشنوم. آه که فرصت شنیدنم چه اندک بود! براستی کیست که بهاندازۀ کودک بیچارۀ طبقۀ بورژوای شهرستانی کوچک از طبیعت محروم باشد. «طبیعت چنان عظیم بود که او را در بند کرانه نگه میداشت». میان دیوارهای شهر کهنه و خانۀ پیر اسیرمانده و از پرسهزدن محروم است.
غروبهای تابستان، دست در بند دست پدر به گردش میرود: در خیابان راهآهن، پدر، هر ده قدم یکبار کلاه از سر برمیدارد و با همشهریها سرسخن میگشاید. به ندرت پیش میآید که برای گردش به تپههای اطراف شهر بروند: تپۀ سامبر لهنوا (که امروز با جنگلی از درختان صنوبر پوشیده شده، اما در آن وقت تنها یک درخت برسر خود داشت). – تپۀ بومون که در طول جنگ سال هفتاد، غرش توپهای اورلئان از فرازش بهگوش میرسید. اما از همهچیز لذتبخشتر، شب روزهای بلند و بیانتهای تابستانی بود: سرمست از عطر گلهای اطلسی، بر سنگچین مهتابی باغ کوچک تکیه میزدیم، به پائین به آبهای کدر کانال (که امروز از شهر بیرونش راندهاند) خیره میشدیم و گذار ساکت قایقهای بلند با اطاقکهای گلکاری شدهشان را مینگریستم.
شبپرههای کوچک بر سر ورویمان میسائیدند. پدر، گلهایش را آب میداد و میخندید. و ما در سایه، سرخی آتش پیپش را میدیدیم. کارگاه آهنگری روبرویمان خاموش بود. مرد آهنگر درون صندلی حصیری خود فرو رفته، بازوان پروارش را در هم گره کرده و چرت میزد. از این دکان به آن دکان، پرچانگی زنان و فریاد کودکان کمکم فرومینشستند، سرود شب همهجا را تصاحب میکرد؛ سکوت از بینهایت سخن میگفت. زمین زندانبان عقب مینشست تا آسمان پهناور گردشگاه زندانی کوچکش شود.
دورادور، دروازههای دشت و ییلاق نیمهباز میشدند. بعد از شام، با کالسکۀ مادربزرگ، یا پیاده با پدر به برو میرفتیم. در ده کیلومتری که در شب تابستانی راه داشتیم، گوش حساس، نگران و تشنۀ کودک کوچکترین صداها را جذب میکرد. از جنگل مارشه و از رودخانۀ یون میگذشتیم، در ویلیه از پل قوزی رد میشدیم و سرزده به خانه میرسیدیم. ساعت ده شب بود… مادربزرگ با شک و تردید لای در را میگشود. گاه به او کلک میزدیم و در میانۀ شب، خود را به شکل و شمایل کارگران مشکوک راهآهن در میآوردیم، آنوقت در را بهشدت بر ما میبست و ما زیر خنده میزدیم؛ قهقهه سر میدادیم. مادربزرگ بار دیگر در را باز میکرد، قرقرکنان و خوشبخت مرا غرق بوسه میکرد، هنوز هم تیر صدایش، آن گویش نخراشیده، خندان و پرخاشگرش، که با مینایی از گلهای گزندۀ زبان ولایتی آرایشیافته بود، در گوشم طنینانداز است.
فردای چنین شبهایی، بر خلاف عادت همیشگی، از خوابی ژرف بر میخاستم، هنوز به زحمت حواس را بازیافته بودم که آواز کبوتران را از دودکش بخاری و زمزمۀ زنبورهای عسل را از میان گلهای یاسمن از خلال پنجره میشنیدم. از آنها سرمشق میگرفتم و به خوشهچینی بر داربستهای مو میرفتم: باغ شاداب با مهتابی دواشکوبهاش زیر آفتاب بهسوی چمنزار تا حاشیۀ رودخانه خزیده بود. گاهبهگاه در رودخانۀ یون، بختی معجزهآسا بهسراغمان میآمد: موج پربار ماهیها، با رنگهای سبز خیزرانی و سپید نقرهای، از تور به درون قایق میریخت و از زور سنگینی آن را بیشتر در آب فرو میبرد. کمی بعد، به آشپزخانۀ خنک میرفتیم و شراب گرم شیرین مینوشیدیم، اهل ده به دیدار «امیل کوچیکه» «آقا امیل»، پدرم، که شریک شیطنتهای دوران کودکیشان بود و تکتک آنها را با صمیمیت «تو» خطاب میکرد، میآمدند.
بسیاری از خاطرات کریستف کوچک در همین گردشها گرد آمدند: اسبهای سپید، شیرهای زرین و پلنگها، در چشمان افسونگر کودک، ناگهان جان میگرفتند و از تابلوهای سردر مهمانخانههای وهمانگیز درونسی بیرون میجهیدند. – درون کالسکه کنار درشکهچی مینشستم؛ پهلوبهپهلوی ما، سایۀ مادیان خاکستری خالخال، یورتمهکنان بر سطح جاده از او پیشی میگرفت و گوشهایش کش میآمدند… درون کیف کودکانهام، خاطرات دیگری نیز آمیخته با تهماندۀ چاشت این روزهای تابستانی هنوز بر جای ماندهاند. این خاطرات به ملکی خانوادگی به نام مونبولون در نزدیکی شهر اکسر مربوطند. مونبولون در آستانۀ بیشه و تاکستانها، پرت افتاده بود؛ موج درختان صنوبر، عطر انگبین آلوچهها، زرین چون زنبورهای عسلی که میساختندش، – و انگورچینیها و شراب شیرین که با نیهای بلند، مانند خرطوم زنبورها، از بشکه میمکیدیم، – و شکارچیان که در ماه سپتامبر، میان مزارع مهگرفته زنگالهایشان را دنبال میکردیم، و ناگهان صدایی برمیخواست…. ترق! ترق!… دیر شده بود… چه باک!… چه بهتر! پرواز سنگین کبکهای سرخ، – و جویبار و صید خرچنگهای کوچک که با دمشان برای رهایی تلاش میکردند، – و شبهای نیلگون که با سری اندوهگین و تنی کوفته خواب به چشم نداشتم (کدام هراسناکتر بود؟ سیاهی شبها یا ماه حزنآلود بر کالبد بیجان آسمان!)، – و گوشها که آرمیده بر بالش با هر صدایی تیز میشدند… شکستن تکه چوبی در خانه، خشخش شنهای کوچه، عوعوی سگها در دهات دوردست، و یا، طوفان که چکمههای هفت فرسنگی بهپا، غران از راه میرسید…