پاره‌ای از یک کتاب(۱۲۹): سال‌های ترامپ

مجموعه یادداشت‌ها، مقالات و گفتگوهای ناصر فکوهی، تهران، آبی پارسی، 1400، رقعی 318 صفحه

چرا ترامپ به قدرت رسید؟

سخن گفتن از «فاشیسم» برای کشوری چون امریکا بسیار غریب می‌آید. گرچه همین کشور به همراه متفقین، فاشیسم اروپایی را هفتاد سال پیش از میان برداشت، امروز بزرگ‌ترین قدرت متهاجم و سلطه‌گر مخرب دموکراسی در جهان به شمار می‌آید. اما در سراسر کتاب باید دو نکته را مدنظر داشت: فاشیسم یک معنای خاص دارد و آن نظام حکومتی و حزبی به همین نام در ایتالیای دوران موسولینی[۱] و متحد آلمان نازی است و معنای دیگرش تمام اَشکال حکمرانی و گرایش‌ها و احزاب سیاسی است که بر گروهی از شاخص‌ها با یکدیگر هم‌پوشانی دارند. مهم‌ترین این شاخص‌ها کیش شخصیت برای یک شخصیت کاریزماتیک و ضددموکراتیک است که نهادهای دموکراسی را تخریب و استبداد فردی و مبتنی بر ایدئولوژی حزبی خشونت‌بار را جایگزین آن‌ها کند. ضدپارلمانتاریسم، ضدیت با روشنفکران، با دانشگاه و دانشگاهیان، با هنر غیرایدئولوژیک، دفاع از یک ایدئولوژی ملی‌گرایانهٔ تندرو و یا نژادپرستی و باور داشتن به سلسله‌مراتبی بودن انسان‌ها و فرهنگ‌ها از دیگر مشخصات این شکل از حکومت یا گرایش سیاسی است. فاشیسم نامی عام برای اشاره به احزاب و حکومت‌های توتالیتر اروپای غربی در فاصلهٔ دو جنگ‌جهانی نیز هست. از این‌رو در کشوری چون امریکا که درون خود تا حد زیادی امکان رقابت به احزاب گوناگون می‌داد و آزادی دست‌کم در بیان عقاید آزاد بود و هنوز هم هست ــ به‌رغم همهٔ سلطه‌گری‌هایش در سطح بین‌المللی و همهٔ جنایات و توطئه‌هایش علیه سایر کشورهای جهان از جمله ایران در دوران دولت دموکراتیک دکتر محمد مصدق ــ شعار «فاشیست» بیشتر شعاری ایدئولوژیک و چپ‌گرایانه می‌آمد تا احتمالی که حتی بتوان به آن نزدیک شد. تا پیش از ترامپ، بدترین دوره‌هایی که امریکا به این‌گونه رویکرد نزدیک شده بود یکی در دورهٔ مک‌کارتیسم[۲] بود و دیگری در دههٔ ۱۹۶۰ و تنش‌های ضدجنگ ویتنام و در نهایت ریاست‌جمهوری ریچارد نیکسون[۳] که با استعفایش، پیش از آنکه استیضاح رسمی شود، به پایان رسید. اما حتی پیش از روی کار آمدن ترامپ، که کسی باوری به ممکن بودن آن نداشت، این واژه به‌تدریج کاربردهای بیشتر و بیشتری در رسانه‌های امریکایی پیدا کرد و در طول چهار سال ریاست‌جمهوری‌اش به امری «متعارف» تبدیل شد؛ «خطر فاشیسم»، «از میان رفتن دموکراسی در امریکا»، «از میان رفتن ایدهٔ امریکا» و اصطلاحاتی مشابه دائماً بیشتر و بیشتر شدند. امریکا در این چهار سال به‌شدت از متحدان همیشگی‌اش فاصله گرفت، از پیمان‌های بین‌المللی خارج شد، عرصه را برای دشمنانش باز کرد و به دولت‌های توتالیتر نزدیک شد که این اعمال سبب شد در نقاط مختلف جهان دولت‌های مدل ترامپ روی کار بیایند. امروز امریکا در سخت‌ترین تجربهٔ کل تاریخش است، چه از لحاظ فشار بیماری کرونا و چه در بحران گذار از حکومت شکست‌خوردهٔ دونالد ترامپ به حکومت جدید جو بایدن[۴]. و همچنین هنوز بیم این می‌رود که شاید در آخرین لحظات اتفاقی بیفتد و یا حتی به دلیل جریان‌هایی که ترامپ به راه انداخته است، پس از خروجش از کاخ سفید، تنش و دوقطبی شدن شدید در کشور همچنان باقی بماند و شاید چهار سال دیگر ترامپ باز تلاش کند تا به قدرت بازگردد. حدود ۷۴ میلیون نفر در امریکا به ترامپ رأی دادند که رکوردی در تاریخ انتخابات امریکاست و تنها با رکورد تاریخی بایدن با بیش از ۸۱ میلیون قابل‌مقایسه است. اما اینکه بیش از ۷۴ میلیون نفر در پیشرفته‌ترین کشور جهان از ایده‌هایی که به زعم کسانی تا حدودی فاشیستی و زن‌ستیزانه می‌آیند و عملکردی که شاید در بخش‌هایی از آن فساد هم به چشم بخورد دفاع می‌کنند و اینکه حزب جمهوری‌خواه در سکوتی مطلق کناری نشسته و شاهد نابودی‌اش است تا احتمالاً حزبی با کیش شخصیت ترامپ جایگزینش شود به‌خودی‌خود نگران‌کننده است. این نگرانی به این دلیل نیست که در سایر نقاط جهان لزوماً وضعیت بهتری وجود دارد، از این‌روست که ما در امریکا با بزرگ‌ترین تجمع ثروت، قدرت، علم و فرهنگ در تاریخ بشریت سروکار داریم و سرنوشت آن لزوماً بر سایر نقاط جهان تأثیری سخت داشته و خواهد داشت. از این‌رو نگارنده از ابتدای به حکومت رسیدن ترامپ موضوع را از نزدیک دنبال می‌کرد و این به دنبال توجهی بود که پیش از آن به امریکا در انتهای دورهٔ بوش و کل دورهٔ اوباما[۵] داشت؛ توجهی که به‌طور خاص به تأثیر وضعیت حکومت و حاکمان این کشور بر زندگی و آیندهٔ ما داشت و دارد. این کتاب نیز حاصل این کار چندین‌ساله است که از طریق نوشتارهایی تقریباً منظم بر خط سیر سیاسی این سال‌ها گردآوری و تدوین شده است.

چند ماه پس از به قدرت رسیدن ترامپ، شگفتی و حیرت‌زدگی تقریباً همهٔ روشنفکران و دانشگاهیان و نخبگان امریکا آغاز شد. به‌جز یکی از دانشگاهیان، آلن لیچمن[۶] (براساس یک مدل با سیزده شاخص)، هیچ‌کسی باور نداشت او به پیروزی برسد. و دلیل اصلی این پیروزی نیز سیستم انتخاباتی الکترال کالج بود، به‌رغم رأی بالاتر کلینتون (۳ میلیون بیشتر از ترامپ). بررسی‌های بازرس ویژه، رابرت مولر[۷]، و گزارش کمیتهٔ ویژهٔ سنای امریکا، که در تاریخ ۲۲ مارس ۲۰۱۹ به دادستان کل امریکا، ویلیام بار[۸]، ارائه شد، و سپس در کنگرهٔ این کشور به استیضاح ترامپ در تاریخ ۱۸ دسامبر همین سال انجامید (که مجلس سنا زیر کنترل جمهوری‌خواهان در ۵ فوریه ۲۰۲۰ او را تبرئه کرد) نشان دادند که سیستم‌های اطلاعاتی روسیه به صورت گسترده‌ای در این انتخابات دخالت کرده بودند و همین سبب شد که برخلاف تصور همه ترامپ به قدرت برسد.

با وجود این، باورناپذیری بیشتر دانشگاهیان و روشنفکران و متخصصان برای این بود که می‌دانستند با وضعیت امریکا در جهان و مشکلات و گسل‌های گوناگونی که این جامعه دارد (تبعیض‌نژادی، عقب‌ماندگی سیستم‌های بهداشت عمومی و غیره) روی کار آمدن فردی خارج از «سیستم»[۹] فاجعهٔ بزرگی برای این کشور خواهد بود. اما اشتباه آن‌ها در این بود که نمی‌توانستند شکاف اساسی این جامعه را میان نخبگان آن (شهرنشینان دو کرانهٔ شرقی و غربی با تکثر فرهنگی و سرمایهٔ بالای فرهنگی) با مردمان کم‌فرهنگ و بی‌خبر و سادهٔ ایالات کم‌جمعیت و اغلب روستایی میانهٔ امریکا و سرخوردگی سفیدپوستان بدون تحصیلات دانشگاهی در ایالتی چون میشیگان و ویسکانسین، که شاهد سقوط قدرت اقتصادی و کنار گذاشته شدن از جامعه بودند، تشخیص دهند. آن‌ها باور داشتند سواد رسانه‌ای، که این نخبگان از آن برخوردارند، به‌گونه‌ای از خلال رسانه‌های پُربازدید سرریز می‌کند و به آن گروه‌ها نیز می‌رسد، و به این اسطورهٔ هنوز کاملاً رایج باور داشتند که علم خود را در جامعه‌ای مثل امریکا (یکی از مذهبی‌ترین کشورهای پیشرفته) به تثبیت رسانده و بنابراین نوعی پراگماتیسم علمی در این جامعه مورداجماع است. نکتهٔ دیگر نیز در آن بود که هیچ‌کس تصور نمی‌کرد حزب جمهوری‌خواه با ایستادن پشت‌سر چنین فردی که با معیارهای این کشور «غیرامریکایی»[۱۰] بود تا حد خودکشی خود پیش برود و به حزبی مبتنی بر «کیش شخصیت» ترامپ تبدیل شود، آن هم صرفاً برای رسیدن به اهداف کوتاه و میان‌مدت نظیر کاهش‌های مالیاتی برای ثروتمندان و بالا بردن نفوذشان در دستگاه قضایی امریکا.

اما قدم‌به‌قدم مشخص شد که دقیقاً به دلیل آنکه ترامپ نمی‌تواند یا نمی‌خواهد دنیای خیالی رئالیتی‌شوها[۱۱]ی تلویزیونی خود را به سود یک ریاست‌جمهوری «متعارف» ترک کند، فاجعه‌ای اساسی برای حزب آغاز شد. فاجعه‌ای که ما پیش از آن در سال‌هایی نه‌چندان دور ــ البته در ابعادی بسیار کوچک‌تر ــ در دورهٔ ریاست‌جمهوری نیکلا سارکوزی[۱۲] شاهد آن بودیم که بلاهت و فساد او ائتلاف احزاب گلیست[۱۳] را به نابودی کشاند. در فرانسه گلیست‌ها به چنان بن‌بستی رسیدند که هنوز بعد از گذشت ده سال نتوانسته‌اند به گذشتهٔ طلایی خود در دورهٔ شارل دوگل[۱۴] یا حتی ژرژ پمپیدو[۱۵]، والری ژیسکاردستن[۱۶] و ژاک شیراک[۱۷] برگردند.

[۱]. Benito Mussolini

[۲].McCarthyism؛ اصطلاحی است برای اشاره به فعالیت‌های ضد دموکراتیک سناتور جوزف مک کارتی به بهانه خطر کمونیسم در آغاز دورهٔ جنگ سرد. ـ و.

[۳]. ‌Richard Nixon

[۴]. Joe Biden

[۵]. Barack Obama

[۶]. Allan Lichtman

[۷]. Robert Muller

[۸]. William Barr

[۹]. Establishment

[۱۰].un-American

[۱۱]. Reality Shows

[۱۲]. Nicolas Sarkozy

[۱۳]. احزابی که پیروِ گلیسم هستند؛ فلسفه‌ای سیاسی برگرفته از عقاید شارل دوگل. اصول سیاسی گلیسم عبارت است از ایجاد و حفظ دولتی متمرکز و نیرومند و بی‌میل به پذیرفتن تعهدات بین‌المللی به زیان منافع ملی. ـ و.

[۱۴]. Charles de Gaulle

[۱۵]. Georges Pompidou

[۱۶]. Valery Giscard d’Estaing

[۱۷]. Jacques Chirac