فرهنگ انسان‌شناسی اجتماعی و فرهنگی (پنجاه و پنج): تحلیل مولفه‌ای

گروه مترجمان زیر نظر ناصر فکوهی

اَلَن بارنارد
برگردان ناصر فکوهی

تحلیل مؤلفه‌ای

Componential Analysis

تحلیل مؤلفه‌ای روشی از تحلیل صوری† یا توصیف مردم‌نگارانه است که منشاء آن عموماً به مقاله گودایناف† با عنوان «تحلیل مؤلفه‌ای و مطالعه معنا» (۱۹۵۶) منسوب می‌شود. اساس این روش مطالعه بر «مؤلفه‌ها» است که پایه ساخت بلوک‌های معنایی در یک حوزه معناشناسانه‌اند. طرفداران این روش، چنین حوزه‌ای را نه فقط بر درک زبان‌ها، بلکه هم‌چنین برای درک فرهنگ‌ها* یا ابعاد گویای فرهنگ‌ها اساسی می‌دانند.
مثلاً واژگان خویشاوند† را نمی‌توانیم واژگان تصادفی برای نامیدن افراد خویشاوند به‌حساب آوریم، بلکه باید آن‌ها را نوعی نظام ویژه ی فرهنگ، برای طبقه‌بندی* درنظر بگیریم. چنین نظام‌هایی همواره تفکیکی میان جنسیت و نسل افراد خویشاوند به‌وجود می‌آورند، و افزون بر این، مجموعه‌های مؤلفه‌ای نظیر خویشاوندان مستقیم† ، خویشاوندان عرضی† یا موازی† و متقاطع را نیز در فرهنگ‌ها یا زبان‌ها تعیین می‌کنند. مثلاً می‌توانیم به طبقه‌بندی هم‌خون‌ها† (خویشاوندان نسبی) در نظام‌ خویشاوند انگلیسی، جدول زیر، نگاه کنیم.
در این‌جا مؤلفه‌ای مطرح جنس (یا جنسیت)، نسل (یا سطح تبارشناسانه) و تبار در برابر رابطه عرضی هستند. مثلاً، واژه «پدر» جنس کنشگر را از یک کنشگر دیگر یعنی «مادر» (که هم پدر و هم مادر نسل اول از اسلاف مستقیم خویشاوند هستند) جدا می‌کند. نسل، «پدر» را از «پدربزرگ»، از «برادر»، از «پسر» و «نوه پسری» جدا می‌کند. مستقیم بودن یا نبودن نسبت خویشاوند «پدر» را از «عمو» یا «دایی» (که هر دو خویشاوندان مذکر نسل اول از اسلاف هستند) جدا می‌کند. اگر ما خویشان† و همخون‌ها را در نظر بگیریم، واژه «پدر» در همان‌حال از واژه «پدرزن» یا «پدرشوهر» به دلیل مؤلفه هم‌خونی جدا می‌شود.
در رویکرد تحلیل مؤلفه‌ای، چه در انسان‌شناسی فرهنگی و چه در زبان‌شناسی، اغلب از مؤلفه‌ با واژه لاتین significata (مفرد: significatum) نام برده می‌شود. واژه «مذکر» می‌تواند یک مثال باشد. واژگانی که درون یک حوزه قرار می‌گیرند، (مثلاً واژه «پدر») واژگان خطاب خوانده می‌شوند، و عناصری که از مقولات تشکیل شده‌اند، مضمون (در این مورد، واژه موقعیت تبارشناسانه پدر، که متخصصان با حرف F نشان می‌دهند). میان واژه father و حرف F، یک تفکیک منطقی وجود دارد، زیرا واژه اول، واژه‌ای در زبان انگلیسی است و حرف F، یک موقعیت در هر زبان یا هر نظام خویشاوندی که معنایش بستگی مستقیم به آن نظام دارد. در بسیاری از زبان‌ها، F ، با FB (عمو) یا با MB (دایی) طبقه‌بندی می‌شود، و در چنین جوامعی روابط با این خویشان به‌گونه‌ای مشخص با جوام انگلیسی‌زبان متفاوت است. آخرین مفهوم قابلت وجه در این‌جا مفهوم مضمون است. آنچه «پدرانگی» در زبان انگلیسی القا می‌کند، چیزی است که «پدر» را فراتر از مؤلفه صوریِ تفکیک، که در بالا عنوان شد، تعریف می‌کند: رویکردهای پدرانه یا رفتارهای پدرانه، هرچه باشد در این معنا قرار می‌گیرد.
تحلیل مؤلفه‌ای بهترین موقعیت را برای مطالعه بر واژگان مناسبات* دارد، زیرا هم دقت آن در این زمینه بالاست و هم‌چنین طبقه‌بندی‌ای از لحاظ جامعه‌شناختی اهمیت دارد. البته این روش در برخی از سایر شاخه‌های انسان‌شناسی نیز به‌کار رفته است از جمله در قوم گیاه‌شناسی† و قوم‌ جانورشناسی† . درواقع دانش قومی* را می‌توانیم مترادفی دورادور برای «تحلیل مؤلفه‌ای» به‌شمار آوریم. (نک.: e.g. Frake, 1980).
واژه مترادف دیگر «انسان‌شناسی شناختی» است که بازتابی از واقعیت‌شناختی مفروض در ورای تمایزهای معناشناسانه‌ای است که تحلیل مؤلفه‌ای آن‌ها را آشکار می‌کند. هردو این واژگان در دهه ۶۰ رایج بودند و این همان زمانی بود که تحلیل مؤلفه‌ای نیز بیش‌ترین علاقه‌مندی را در انسان‌شناسی امریکا* برانگیخته بود (هم‌چنین نک.: اتیک و امیک*).
یکی از حوزه‌های معناشناسانه‌ای که در آن چیزها بسیار بیش‌تر از خویشاوندی یا دانش قومی جنبه انعطاف‌امیز دارند، حوزه رنگ‌هاست.. و این حوزه نیز علاقه‌مندی‌های پژوهشی زیادی را به‌ویژه در زمینه مقایسه‌های بین فرهنگی ایجاد کرده است. در این حوزه، مؤلفه‌ها را نمی‌توانیم در تقابل‌های ساختاری به‌گونه‌ای روشن تعریف کنیم، بلکه باید بیش‌تر درباره آن‌ها از مجموعه‌های پیوستاری سخن بگوییم: شدت نور (تاریکی یا روشنایی) و طول موج نور (قرمز تا بنفش) زبان‌های مختلف رنگ‌ها را به‌صورت‌های بسیار گوناگون طبقه‌بندی می‌کنند و حتی ممکن است این اختلاف بین مردمی که دو زبانه هستند نیز دیده شود. مثلاً در میان مردم ولش که هم انگلیسی صحبت می‌کنند و هم ولشی (Ardener, 1971). برای نمونه در زبان ولشی سنتی متعارف (برخلاف زبان ولشی جدید و رایج) واژه‌ای معادل برای کلمه انگلیسی broom (قهوه‌ای) ندارد. البته برخی از گونه‌های رنگ قهوه‌اییی للوید (llwyd) نامیده می‌شوند و برخی دیگر دو (du). این در حالی است که واژه «للوید» کمابیش معنی «خاکستری» می‌دهد و واژه «دو» معنای «سیاه»، اما از آن‌‌جا که این دو واژه معنای قهوه‌ای را نیز در خود دارند، بیش‌ از واژه انگلیسی گویای این معنا هستند. همین را می‌توانیم درباره واژه ولشی «مگس» (glas) هم بگوییم که در انگلیسی کمابیش به‌معنای «آبی» است، اما برخی از گونه‌های رنگ‌هایی را که انگلیسی‌ها «خاکستری» یا «سبز» می‌نامند نیز در بر می‌گیرد. با وجود این، واژه ولشی «گیویرد» (gwyrdd) که معنایی کمابیش معادل «سبز» انگلیسی دارد، پهنه‌ای کم‌تر از معادل انگلیسی نود را در بر می‌گیرد. واژه Blue-green (آبی ـ سبز) در زبان انگلیسی می‌تواند به معنای «سبز» باشد، درحالی‌که در ولشیِ متعارف «glas» معادل آن است. هیچ زبانی نیست که همه چیزها را طبقه‌بندی کند و درمورد رنگ‌ها طبقه‌بندی همه آن‌ها حقیقتاً غیرممکن است؛ زیرا طیف بی‌پایانی در گوناگونی طبیعی رنگ‌ها وجود دارد. مسئله تنها آن است که زبانی هم‌چون زبان ولشیِ متعارف، نیازی به ایجاد تمایز در رنگ‌هایی که انگلیسی‌زبان‌ها در آن‌ها تمایز ایجاد کرده‌اند، نداشته است.

 

هم‌چنین نک.: امیک و اتیک، دانش قومی، واژگان مناسبات.

برای مطالعه بیش‌تر
Ardener, E. (1971) ‘Introduction’, in E.Ardener (ed.) Social Anthropology and Language (A.S.A.Monographs 10), London: Tavistock Publications
Frake, C.O. (1980) Language and Cultural Description: Essays by Charles 0.Frake (Selected and Introduced by Anwar S.Dil), Stanford: Stanford University Press
Goodenough, W. (1956) ‘Componential Analysis and the Study of Meaning’, Language 32:195– ۲۱۶
Tyler, S.A. (ed.) (1969) Cognitive Anthropology, New York: Holt, Rinehart and Winston