تصویر اسطوره هاى زن به مثابه «دیگرِ شیطانى» در برابر «خودِ خدایى»، از کهنترین نمونههاى آغازین در بسیارى از فرهنگهاى انسانى است. اگر تنها خواسته باشیم به دو مورد در این زمینه اشاره کنیم، آن دو را در سنت مزدایى از یکسو و در سنت یهودى مسیحایى از سوى دیگر بازمىیابیم.
«پتیاره آغازین» (جهى) در سنت اوستایى پدر خود اهریمن را که در مبارزه با اهورهمزدا از هوش رفته است، با بوسهاى بر سرش به هوش مىآورد و بدینترتیب «شر» را باز مىآفریند و در واقع بازمىزاید: جهى، دخترِ شر و مادرِ شر است. «حوا» نیز بنا بر عهد عتیق، گناهکار اصلى در گناه نخستین – خوردن میوه ممنوعه – و اخراج از باغ بهشت است، اوست که سبب مىشود انسان به زاده شدن در «درد و خون»، زیستن در «رنج و اندوه»، و مُردن در تاریکى و ابهام محکوم شود. «حوا» دخترِ انسان (زاده از پهلویش) و مادرِ انسان است. جهى عامل یورش اهریمن به جهان پاک و پیدا شدن ناپاکى (آمیختگى خیر و شر) است و حوا عامل «هبوط» و درد ابدىِ موقعیت بشرى.
این هر دو، نمونههایى از انطباق شخصیت زن بر شخصیت «شیاد» در طول تاریخ افسانهاى و واقعى انسانها هستند که به خودى خود حیرتانگیزاند. شگفتى آنگاه بیشتر مىشود که در این تصویرسازى نمادین، تقابل طبیعت/ فرهنگ و تقابل درون/ برون وارد کار مىشوند. زن به مثابه نماد درون (زهدان، تاریکى، خواب) و طبیعت (زمین، آب، زایش) و مرد به مثابه نماد برون (آلت مردانه، روشنى، بیدارى) و فرهنگ (آسمان، بارورى، شکار و جنگ) متبلور مىشوند. این تقابلها، ساختارهاى عمیق ذهنى انسان را – اما نه همواره یکسان و نه همواره متوازن و یکدست – مىسازند که به پدید آمدن نهادهاى بىشمار فرهنگى دامن مىزنند و در این میان «مکر» و «حیله» زنانه در برابر «زور» و «تدبیر» مردانه بخشى بزرگ از چنین تصویرسازىهایى را بر دوش دارد. تمثیل ماکیاولى – و پس از او پارهتو – در حوزه قدرت و منطق انباشت، چرخش، تداوم، و زوال آن از شیرها – نمادهاى استوارى، پایبندى به اصول و اخلاق و درعینحال قدرت و توانایى – و از روباهها – نمادهاى مکر و حیله، بىبند و بارى و در حال ضعف و ناتوانى – سخن مىگوید که دیگر بار خود را بر ساختار مذکر/ مونث انطباق مىدهند.
این امر شاید به خوبى نشان دهد که پُرسمان رابطه مذکر/ مؤنث، با الزامات و زیر و رویىهایى که مدرنیته به تنهایى و در ترکیب خود با سنت و جهانىشدن به تنهایى و در ترکیب خود با محلىگرایىهاى قومى، ملى، و دینى بهوجود آوردهاند، امروز بیش از هر زمان پرسشهایى جدید را پیش روى ما قرار مىدهند؛ ازجمله آنکه آیا چنین رابطهاى لزوماً باید از خلال یک اسطورهزدایى جدید که حاصل آن شاید از میان رفتن جنسیت به مثابه یک هستى فرهنگى باشد، بگذرد، و یا از خلال یک اسطورهزایى مجدد با تعاریفى نو از جنسیتها؟
روایتى دیگر از داستان «دلیله محتاله و مکر زنان» مىتواند بازگشتى رومانتیک و زمینهاى زیبا براى این بازاندیشى باشد.
مزدارپور، کتایون، داستان دلیلهی محتاله و مکر زنان، تهران، روشنگران، ۱۳۸۰