پارهای از یک کتاب (۱۰۹): قومشناسی سیاسی
رولان برتون، ترجمه ناصر فکوهی، چاپ هفتم، تهران، نشر نی، 1398
دولت ملی: همزیستی سیاسی میان قومها
دولت ملی در نخستین معنایی که در اروپای غربی به خود گرفت، تبلوری از مفهوم ملت بود؛ و ملت در معنای اصیل و قرون وسطایی خود به مجموعهای بومزاد و طبیعی از مردمی اطلاق میشد که به وسیلۀ یک زبان مشترک به یکدیگر پیوند میخورند، مجموعهای که امروز میتوان به آن نام قوم نیز داد. در واقع نخستین دولتهای ملی یعنی فرانسه، انگلستان، اسپانیا و پرتغال تقریباً مجموعههای جمعیتی را گرد هم آورده بودند که به زبانهای فرانسوی، انگلیسی، اسپانیایی یا پرتغالی سخن میگفتند؛ و همۀ این دولتها بلافاصله پس از تأسیس وظیفۀ گسترش این زبانها را به عنوان نماد و ابزار هویت خویش بر دوش گرفتند.
بنابراین استدلال همآوایی [همزبانی] توانست بسیار زود به مثابۀ دلیلی برای اتحاد مطرح شود. به این ترتیب بود که هانری چهارم[۱] در سال ۱۶۰۲ توانست الحاق بِرِس[۲] و بوژی[۳] را به صورت زیر توجیه کند: «عقلانی است که چون شما به صورت طبیعی به فرانسوی سخن میگویید، تابع پادشاه فرانسه نیز باشید. من خواهان آن هستم که زبان اسپانیایی در اسپانیا باقی بماند و زبان آلمانی در آلمان، اما زبان فرانسوی باید در اختیار من باشد.» و این استدلال بعدها نیز ادامه یافت به شکلی که در سال ۱۸۶۰ بر مبنای آن ساووا[۴] و نیس[۵] به فرانسه الحاق شدند و در سال ۱۹۴۷ تاند [۶] و لابریگ [۷]. البته باید توجه داشت که استدلال جغرافیایی مرزهای طبیعی، بهخصوص آنجا که استدلال زبان کاربردی نداشته است، بسیار بیشتر برای توجیه فتوحات به کار رفته است. با این همه استدلال زبان مشترک از لحاظ انسانی قابلقبولتر بوده است. زبان فرانسه که عامل بالقوۀ اساسی در فرانسوی شدن به حساب میآید، پیش از تشکیل دولت وجود داشته و به همین دلیل دولت با تشکیل خود بهناچار آن را نیز دربرگرفته است؛ و این دقیقاً همان چیزی است که میشله[۸] به صورت زیر بیان میکند: «تاریخ فرانسه با زبان فرانسوی آغاز میشود. زبان نشانۀ اصلی یک ملیت است.» (تاریخ فرانسه، کتاب سوم، ۱۸۴۰) .
میدانیم که از زمان صدور فرمان ویلر کوتره[۹] در سال ۱۵۳۹ که در (مادۀ سوم) آن تصریح شده است: همۀ متون باید «به زبان مادری فرانسه و لاغیر» نوشته شوند، فرانسوی به تنها زبان رسمی رایج تبدیل شد. اما تنها ۲۵۰ سال بعد بود که با انقلاب فرانسه این فکر شکل گرفت که برای کامل کردن وحدت مردم در کشور باید زبان فرانسه را در قالب رسمی آن، پیش از هر زبان دیگری، همهجا میان اقشار مردم رواج داد؛ و از این زمان دولت فرانسه است که زبان فرانسوی را بر تمامی سرزمین خود مستقر کرده، تقویت و حفظ میکند و حتی از این هم بیشتر از زبان فرانسوی استفاده میکند تا حدود سرزمینی فرانسه را گسترش دهد. یک استدلال هستیشناختی در اینجا به صورت کامل درمیآید: زبان فرانسوی در قالب فرانسه تبلور یافته و به همان اندازه فرانسه نیز از زبان فرانسوی زایش مییابد؛ همانگونه که مرغ از تخممرغی بیرون میآید که از مرغی بیرون آمده است. به این ترتیب دولت، سرزمین و زبان، هر سه به سوی همگستری گرایش مییابند؛ و زبانهای منطقهای بهناچار به شکل زبانهای اقلیت و حاشیهای در آمده، از مصرف عمومی خارج میشوند و از لحاظ روانی در قالب «گویشهای محلی» تقلیل ارزشی پیدا میکنند. درحالیکه زبان پادشاه، پایتخت و جمهوری، زبان روشنگران، زبان ملت، بدل به تنها زبان حاکم میگردد: [جملۀ معروفی از فرانسوا ویلون، شاعر فرانسوی، هست که به صورت ضربالمثل درآمده و میگوید:] «تنها زبان نیک، زبان پاریس است.»
ستاریو مشابهی با آنچه در فرانسه اتفاق افتاد در سایر دولتهای ملی همجوار از قرن شانزده روی میدهد، به شکلی که زبانهایی چون کاتالانی، گالوایی ، ایرلندی و اسکاتلندی نیز به حاشیه رانده میشوند. وحدت زبانی تضمینی است بر وحدت سیاسی و بر وحدت روانی؛ و مابقی کشورهای اروپایی نیز از این حرکت پیروی میکنند: توسعۀ پندارۀ ملی و تقویت دولت همهجا با توسعۀ زبان همراهاند. بر گِرد امپراتوری مقدس رومیِ «ملت آلمان»[۱۰]، از سال هزار میلادی به اینسو، دانمارک، سپس سوئد، لهستان و مجارستان هر یک بر محور یک زبان شکل میگیرند. در همین حال بلغارستان و صربستان موجودیت دولتی خود (و نه موجودیت مردمی خود) را زیر فشار موج ترکان عثمانی از دست میدهند و مسکو در قالب یک امپراتوری، دیگر سرزمینهای روس را متحد میکند. قرن نوزده، قرن ملیتهاست، قرن اتحادهای موازی، قرن سرزمینهای آلمانی از موز[۱۱] تا نیمن[۱۲] که شعار «آلمان بر فراز همه» گویای آن است. قرن نوزده، قرن ایتالیاست، کشوری که تا آن زمان جز یک معنی جغرافیایی ندارد[۱۳]؛ و قرن ظهور دوبارۀ یونان، صربستان، بلغارستان و مقاومت لهستان است.
از سال ۱۸۴۸ «آزادی و وحدت» مضمونهایی هستند که به صورت مقاومتناپذیری همۀ مردمان را بسیج میکنند و آنها را به سوی تشکیل دولتی با زبان خود و گرد آوردن تمامی همزبانان خود سوق میدهند. هنرمندان، شاعران، نظریهپردازان و سیاستمداران همۀ تلاشهای خود را معطوف برانگیختن احساس شور و شوق ملی میکنند. کسانی چون مانچینی[۱۴]، ماتزینی[۱۵]، وردی[۱۶]، گاریبالدی[۱۷]، بایرون، باکونین[۱۸]، پتوفی[۱۹] و بسیاری دیگر. بهار مردمان از سوی تمام جنبش رومانتیک، از سوی دولتهای جدید، از سوی قدرتهای نو که همگی به صحنۀ بینالمللی راه یافتهاند تهنیت گفته میشود. اما جنبشهای استقلال و وحدت ملی، جنبشهای آزادیبخش و گرداورندۀ مردمان، آنگاه که به اهداف نخستین خود میرسند، در معرض این خطر قرار میگیرند که دولتهای جدید، که بهندرت از حدود خود راضی هستند، به شکار آنها بیایند.