پاره‌ای از یک کتاب (۱۰۸):صد و یک پرسش از فرهنگ

ناصر فکوهی / تهران/ نشر تیسا/ چاپ دوم/ ۱۴۰۳

مفهوم توسعه با الگوبرداری و بازسازی کمابیش روشنی از ایدئولوژی استعماری منتها با افزودن گفتمان و ایدئولوژی تطوری فناوری نوین و نظریه «نوسازی» وارد میدان شد و موضوع توسعه را به صورت تا حدی حتی جبرگرایانه در بعد اقتصادی – فناورانه آن مطرح کرد. مسئله به طور ساده آن بود که در صورت رشد اقتصادی- فنی کشورهای مرکزی ویران شدن (اروپای غربی) و بر همین اساس رشد کشورهای پیرامونی با الگویی مشابه، مسائل و میراث نابسامان بازمانده از بیش از چند صد سال استعمار از میان خواهد رفت و جای خود را به جهانی متعادل و آرام و شکوفا خواهد داد که در آن دولت های رفاه ابتدا در کشورهای مرکزی و سپس در سراسر جهان ایجاد خواهند شد.
سی سال بعد، همه چیز معکوس شده بود، بحران‌های ساختاری نظام سرمایه‌داری مبتنی بر بازارهای مالی از دهه ۱۹۸۰ با شتابی فزاینده و در تواتری مخرب آغاز شدند و تا امروز ادامه یافتند. و چیزی که همه را غافلگیر کرد آن بود که بحران درست در جایی که کمترین انتظار از پدیدار شدن مشکل در آن می‌رفت، به اوج خود رسید: در حوزه فرهنگ. الگوی توسعه فناورانه، نه تنها موفق نشد الگو‌های مشابه فرهنگی را برای ایجاد زمینه مساعدی در این رشد فناورانه – اقتصادی به وجود بیاورد، بلکه به شدت به موقعیت های فرهنگی آسیب زده و آسیب زا دامن زد.
از این زمان بود که به تدریج سازمان ملل متحد و تا حدی، قدرت‌های بزرگ و دولت‌های ملی، شروع به باز کردن چشم و گوش‌هایشان نسبت به مفاهیم و مباحثی کردند که متخصصان علوم اجتماعی سال‌ها بود درباره آنها سخن می‌گفتند. اینکه توسعه روندی یک‌دست و یکسان و یکپارچه، الگویی خشک و قابل تکرار بر اساس فرمول های ریاضی نیست؛ اینکه توسعه انسانی و توسعه فرهنگی بسیار مهم تر از توسعه فناورانه و اقتصادی است و چنین توسعه‌هایی نیز باید بنا بر فرهنگ‌های مختلف تعاریفی متفاوت داشته و به صورت انعطاف‌آمیزی به عمل درآیند.
هم از این رو بود که شاخص‌های توسعه انسانی سازمان ملل شکل گرفتند و در کنار شاخص‌های کالبدی و فیزیکی و کمی، شاخص‌های کیفی و عمیق پا به عرصه وجود گذاشتند تا بتوان با دقت و عمق بیشتری توسعه را اندازه‌گیری کرد و در نهایت این مسئله مطرح شدکه شاید از همان ابتدا باید به آن فکر می شد : اینکه توسعه در نهایت معنایی جز احساس زیست بهتر، تبدیل این احساس به یک واقعیت فیزیکی و امکان بخشیدن به این واقعیت برای پایدار شدن آن از یک نسل به نسلی دیگر و در هماهنگی هر‌چه بیشتر با محیط زیست، نیست.
توسعه فرهنگی نیز از همین دیدگاه و با همین رویکرد قابل تعریف شد و هنوز نیز باید تلاش کرد به همین صورت تعریفش کرد. منظور از توسعه فرهنگی نمی تواند صرفا توسعه‌ای کالبدی یعنی تعدادی بیشتری استاد و دانشجو و مدرسه و کتابخانه و سینما و تئاتر و شمار بیشتر عنوان کتاب و… باشد، بلکه باید به محتوای این رسانه‌ها و این نهاد‌ها نیز اندیشید و حتی دانست که محتوای آنها بسیار مهم‌تر از قالب‌های آن‌ها هستند که با پول و تبلیغ قابل گرد آوردن و حیات یافتنند. توسعه فرهنگی واقعیتی در آن معنی شد و باید بشود که جامعه مدنی رشدی هر‌چه بیشتر داشته باشد و افراد قابلیت های هر چه بیشتری برای آزاد اندیشی و توانایی تحلیل متکی بر استفاده از همه اندیشه ها و تلفیق و بر ساختن اندیشه‌های خود باشند. توسعه فرهنگی یعنی قابلیت یک جامعه به فراتر رفتن از اسطوره های ایدئولوژیکی که خود می سازد و یا دیگران برایش می سازند. قابلیت یک جامعه به اندیشیدن بدون قهرمان و بدون فرو رفتن دائم در فرایند‌های خیالبافی درباره گذشته‌های به اصطلاح«طلایی» و آینده های «درخشان» خود و در عوض به فراموشی سپردن موقعیت شکننده کنونی‌اش. فرایندهایی که با تشویق خود‌شیفتگی عموما با نوعی آسیب پارانویایی، یعنی شک و تردید نسبتا به دیگران، دشمن سازی از این و آن برای ندیدن مشکلات و موانع درونی خود نیز همراه است.
هیچ چیز ساده‌تر از شعار دادن، در یک جهت یا در جهت مخالف آن نیست، ولی هیچ چیز نیز بی‌اثر تر از چنین شعارهایی نیست. اندیشیدن عمیق، سر پای خود ایستادن و اندیشیدن مبتنی بر توانایی های منطقی و عقلانی خود کاری مشکل است و این آن چیزی است که می توان بر آن نام توسعه فرهنگی گذاشت. چنین امری بی‌شک تنها با کار و کوشش زیاد و در دراز مدت به دست می آید اما شرطی حتی مهم‌تر و پایه‌ای تر از این ها، نیز وجود دارد و آن: بیرون آمدن از توهم و توانایی نگریستن به جهان و به خود با چشمانی تازه، چشمانی همان اندازه به دور از خود‌شیفتگی که از خود‌کوچک‌بینی .