«… در تاریخ ناسپاس و سفلهپرور ما، بیدادى که بر او رفته است، مانندى ندارد و در این جماعت قوادان و دلقکان، که ماییم با هوسهاى ناچیز و آرزوهاى تباه، کسى را پرواى کار او نیست» (مقدمهاى بر رستم و اسفندیار).
سخن گفتن از مسکوب با زبان و در چارچوب علوم اجتماعى، کارى مشکل است. آثار او از ترجمهها و نوشتههایش تقریباً به طور کامل در حوزه ادبیات و نقد ادبى قرار دارند و از این رو بىشک نقد این آثار و ارزشگذارى و اعتبارسنجى آنها نیز باید بیش و پیش از هر کس به همت متخصصان همان حوزه انجام گیرد. با این وصف، دستکم از دو بعد مىتوان به زندگى و آثار او از دیدگاه جامعهشناختى و انسانشناختى نیز نگریست. نخست از خلال بازبینى و بازاندیشىِ تجربه شخصى و زندگى پرتلاطم او به مثابه یک روشنفکر ایرانى در گذار از تقریباً یک قرن تاریخ معاصر این کشور و سپس از خلال بازنگرى و تأمل بر دو زمینه بسیار مورد علاقه او در مجموعه مضامینى که در آثارش به آنها پرداخته است: هویت و اسطورهشناسى ایرانى.
سرگذشت یک روشنفکر: کشاکش سیاست و ادبیات
مسکوب کودکى خود را در دوران پهلوى اول گذراند و از این زمان طعم تلخ و شیرینى را به یاد مىآورد: استبداد رضاخانى و زورگویى و غارت اموال مردم که خانواده خود او نیز از آن در امان نماند. (مسکوب، ۱۳۷۸:۳۹)، اما درعینحال ارادهاى سیاسى براى بازسازى و پدید آوردن یک «کشور» از خلال پیرایش زبان فارسى و به راه افتادن موجى از سرهنویسى در ادبیات و بازگشت به تاریخ و بازسازى حافظه جمعى به دست روشنفکرانى که برجستگى و درخشش آنها در تضادى آشکار با سیاهى و تاریکاندیشى مستبدانه حاکمیت قرار داشت: روزگار «دهخدا، قزوینى، کسروى، … پیرنیا، اقبال، بهار، و فروزانفر و دیگران که هم ادیب بودند و هم توجهى به تاریخ داشتند» (مسکوب، همان: ۳۳).
مسکوب استبداد رضاخانى را به صراحت مردود مىداند، اما شاید با نوعى خوشبینى، اذعان مىکند که این استبداد نسبت به دوران پیش از خود، دستکم در همان بعد «کشورسازى»اش موقعیت بهترى را نشان مىدهد و از سنتگرایى مستبدانه ایرانى فاصله مىگیرد؛ چنانکه در یکى از پانویسهاى کتاب داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع مىنویسد:
«رضاشاه براى نوسازى کشور همان شیوه آشناى همیشگى حکومت استبدادى را برمىگزیند، ولى وسیلهاى که در راه این هدف به کار مىگیرد، ارتش و سازمان ادارى است نه دستگاه دیوانى گذشته. به سبب همین تفاوت در وسیله و هدف، استبداد رضاشاهى دیگر همان استبداد افیونى و از هم پاشیده قاجار نیست، بلکه در قیاس با دوره پیش از خود، مدرن و بیشتر مانند دیکتاتورىهاى بین دو جنگ در کشورى چون ترکیه و تا اندازهاى شرق اروپاست. اگر چه پارهاى از شیوههاى حکومت در پادشاهى جدید همچنان باقى ماند، ولى آیین کشوردارى پیشین – دربار و دیوان قبله عالم – براى همیشه به خاک سپرده شد. (مسکوب، ۱۳۷۸:۱۵۵).
مسکوب ۱۶ ساله و در آستانه نوجوانى بود که ایران اشغال شد و نوعى دموکراسى سست و مقطعى در آن شکل گرفت. با این وصف، قضاوت مسکوب درباره این آزادىها و به ویژه ثمرات درازمدت آنها مثبت است:
«در دهه چهل، در زمینه تفکر سیاسى همان کمبود عمده وجود داشت که همچنان وجود دارد. ولى در دهه چهل یک اتفاق جالب توجه افتاد. آن درهایى که بعد از رفتن رضاشاه و از سالهاى جنگ باز شد تا دوره مصدق، جنبههاى ادبى و فرهنگى آن آزادى که براى یک مدتى پیش آمده بود شروع کرد به حاصل دادن. به خصوص که فعالیت سیاسى به سبب وجود دیکتاتورى عملاً ممکن نبود. ازجمله خود آل احمد، یک مقدار از کارهاى ادبى باارزشش مربوط به آن دهه است. بعد مىتوانم مثلاً شاملو را مثل بزنم، یا فروغ فرخزاد را، سپهرى را، اخوان ثالث را، و اولین کارهاى دولتآبادى را. سنگ صبور، اثر هنرمندانه و ارجمند چوبک هم اگر اشتباه نکنم مال اوایل همین دهه است. یا شوهر آهو خانم» (مسکوب، همان، ۱۴۸).
هرچند حیات روشنفکرانه مسکوب با اثرپذیرى شدید، ابتدا از ترجمه متون کلاسیک ادبیات رومانتیک فرانسه (لامارتین و شاتو بریان) و سپس از نثر کلاسیک و عرفانى فارسى (تذکرهالاولیاء، اسرارالتوحید، تفسیر قرآنها، …) شکل گرفت (مسکوب، همان: ۴۱)، اما او خیلى سریع زیر نفوذ جوّ عمومى حاکم بر محیط روشنفکرانه کشور قرار گرفت، به ویژه زمانى که در سال ۱۳۲۴ به دانشکده حقوق وارد شد، به حزب توده و جریان چپ گرایش پیدا کرد. در این گرایش، احسان طبرى (و باز هم نثر او) از خلال روزنامه مردم و مجله رزم، نقشى خاص داشت (همان: ۴۳) مسکوب را درون حرکتى سیاسى کشاند که مىتوان گفت سرنوشت زندگىاش را براى همیشه زیر و رو کرد. مسکوب نیم قرن بعد با بازنگرى این دوران هنوز بر آن بود که این انتخاب سیاسى براى بسیارى از جوانانى که در افکارشان، تمایلات آزادىخواهانه با گرایش به عدالت و تساوى اجتماعى و در عین حال شور و هیجان ملىگرایانه درهمآمیخته بود، انتخابى کمابیش ناگزیر به شمار مىآمد که مىتوانست با جذابیت روشنفکرانه حزب و نبود هیچ شبههاى در مورد وابستگى آن به شوروى (دستکم در آن زمان) در ابتدا قابل توجیه جلوه کند.
ورود به این عرصه سیاسى، مسکوب را درحقیقت به سویى راند که مىتوانست براى همیشه وى را از تبدیل شدن به یک روشنفکر اثرگذار در جامعه باز دارد: گرایش به ادبیات حزبى، رمانهاى انقلابى و واقعگرایانه سوسیالیستى (گورکى، چرنیشفسکى)، مجله ادبیات شوروى، و طبعاً کار در حوزه حزبى به عنوان یک فعال سیاسى حرفهاى (همان: ۴۴، ۵۸). سالها بعد مسکوب این ادبیات سیاسى را که در آن دوران به آنها دل بسته بود، «خندهآور» و «بىاعتبار» ارزیابى کرد (همان: ۷، ۱۲۶). با این وصف یادگار و میراث این دوران نه فقط تجربهاى سیاسى ولو تلخ و تأسفبار، بلکه مجموعهاى از آشنایىها و دوستىها بود که مسکوب تا پایان عمر به آنها وفادار ماند و از آنجمله: پورى و کیوان. نیم قرن پس از آنکه مرتضى کیوان، دوست مسکوب، یکى از نویسندگان و روزنامهنگاران هممرام وى پس از کودتاى ۲۸ مرداد دستگیر و اعدام شد، او کتاب مرتضى کیوان را منتشر کرد (۱۳۸۲) تا خاطرات، نوشتهها، و سرودههایى از دوستان قدیمى، دانشجویان جوان آن دوره و کهنسالان روشنفکر کنونى (اسلامى ندوشن، ایرج افشار، نجف دریابندرى، سیاوش کسرایى، محمد جعفر محجوب، امیرهوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، احمد شاملو، نیمایوشیج، و …) را گرد آورد و مجموعهاى اثرگذار تدوین کند که برخى از سطور آن گویاى عمیقترین احساسهایى است که در این دوران سخت و اسفبار تاریخ ما شکل گرفتهاند:
«من دوره کوتاهى – یکى دو ماهى – معلم کلاس کادر مرتضى بودم. اما او با مرگش معلم زندگى من شد. در روزهاى که زیر شکنجه بودم، این را خوب فهمیدم. جز مادرم و او کس دیگرى نبود. فقط این دو تا نگاهم مىداشتند. یکى زنده و یکى مرده و امروز هر دوتاشان مردهاند ولى پاهاى روح من، وقتى که بلایى بیشتر از طاقتم نازل مىشود، همچنان روى همین دو پایگاه است. در آن روزها اینها وجدان مجسم من بودند که از من جدا شده بودند، روبهروى من ایستاده بودند و هم مرا مىپاییدند و هم دستم را مىگرفتند». (مسکوب، ۱۳۸۲:۱۱۸)
در مورد مسکوب شاید گرفتار شدن در زندان (در سه نوبت و آخرین بار و طولانىترینش ۲ سال و دو ماه) (همان: ۷۰)، فرصتى بود نه فقط براى اندیشیدن، بلکه راهى که بتواند به تدریج و پس از آزادى به عرصه اصلى و واقعى زندگىاش، زبان و ادبیات، بازگردد و خود را از این دوران برزخ که در آن کشاکشى سخت میان دو عرصه گاه متضاد و آشتىناپذیر؛ یعنى فعالیتهاى سیاسى حزبى و تقلیلگرایىهاى ناگزیر آن از یکسو، و میل به پر کشیدن در آسمانهاى بىحد و مرز ادبیات کلاسیک از سوى دیگر، او را در فشار مىگذاشت، بیرون مىکشد. او در این باره مىگوید:
« … از وقتى وارد حزب توده شدم، یک جنبه دوگانهاى پیدا کرد زندگى فکرىام یا کنجکاوى فکرىام. از طرفى ادبیات بود، از طرفى سیاست. یک مقدار مطبوعات سیاسى مىخواندم که مطبوعات دست دوم بود. به فلسفه سیاست چندان ارتباطى نداشت، با یک نوع مارکسیسم دست دوم. و تا مدتها این امکان را داشتم که مقدارى ادبیات کلاسیک را بخوانم و حتى اروپایى را … یکبار در یکى از سفرهایم وقتى مسئول فارس بودم و از شیراز براى سرکشى به کارهاى حزبى مىرفتم به فسا یادم است که مثلاً خمسه نظامى دستم بود، دو امر بعید، خمسه و انقلاب! براى خودم هم تعجبآور بود ولى نه مىتوانستم از خمسه نظامى دست بردارم، نه از کارهاى حزبى» (مسکوب، ۱۳۷۸:۶۴).
در فاصله کودتاى ۲۸ مرداد تا انقلاب اسلامى، مسکوب از این تجربه سیاسى به شدت سرخورد. قضاوت او درباره حزب توده و سرابى که در ذهن گروهى از جوانان به وجود آورده بود، هرچندگاه رنگى از طنز در خود دارد، اما سهمگین مىنماید:
«… در زندان من با مسئولان حزب یکجا بودم، … و آنجا چیزهایى در رفتارها دیده مىشد که یقین کردم اگر حزب توده پیروز مىشد، ما به مراتب بدتر از دستگاه دولت عمل مىکردیم. آنجا در زندان یک شوخى بین ما بعضى از بچهها تکرار مىشد که با معنى بود. به هم مىگفتیم الحمدالله به خیر گذشت … منظور این بود که به خیر گذشت که سرکوب شدیم، موفق نشدیم. یعنى اگر موفق مىشدیم در داخل خود حزب مىافتادیم به جان هم. اختلافات و مبارزه داخلى و بعد هم شاید تجربیات اروپاى شرقى تکرار مىشد، همان مجارستان و ماجراى ماتیاس راکوشى و آدمهاى اینجورى». (همان: ۱۲۴).
مسکوب، ناامید از شکست باورهایى که در حوزه سیاسى به آنها نزدیک شده بود، هرچه بیشتر به تمایل اصلى خود؛ یعنى به ادبیات و نقد ادبى، روى آورد. البته مسکوب هرگز این تمایلات را رها نکرده بود و جالب آنکه در اوج دوران فعالیت حزبى؛ یعنى کمى پیش از دستگیرىاش، ترجمه خوشههاى خشم اشتاین بک، و آنتیگون را به اتمام رساند؛ این گرایش در سالهاى بعد با ترجمههاى کلاسیک دیگر از جمله پرومته در زنجیر (۱۳۴۲) ادیپوس در کلنوس (۱۳۴۶)، و افسانههاى تباى (۱۳۵۲) ادامه یافت و با تألیف دو اثر بنیادین مقدمهاى بر رستم و اسفندیار (۱۳۴۲) و سوگ سیاوش (۱۳۵۰) مسکوب راه را بر حرکتى گشود که در همان سالها به همت یک روشنفکر و اسطورهشناس بزرگ دیگر، و اتفاقاً با همان گرایش و همان سرنوشت و خط سیر سیاسى؛ یعنى مهرداد بهار، نیز آغاز شده بود (بهار هم در فاصله سالهاى ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۴ در زندان بود و همین پیشینه سیاسى او را از یک زندگى آکادمیک متعارف دور کرد). نخستین آثار بهار در زمینه ادبیات ایران باستان واژهنامه گزیدههاى زادسپرم و اساطیر ایران در سال ۱۳۵۱ منتشر شدند. مسکوب خود بیان مىکند چگونه در این دوران که زیر فشار شدید تأمین معاش نیز قرار داشت، شاهنامه و مثنوى و به ویژه شاهنامه، در کنار ادبیات یونان باستان و فلسفه آلمانى (همان، ص ۱۳۱) به یارىاش آمدند تا بتواند به ادبیات بازگردد و دوران پرشکوه شیفتگىاش به زبان را آغاز کند: مسکوب میهن واقعى خود را یافته بود، جایى که تصمیم گرفت باقى عمر خود را وقف آن کند: زبان فارسى.
این حرکت در واقع حرکتى بود که مسکوب را در آن واحد هم از نوعى تفکر سنتگرایانه و غربستیزانه، همچون آلاحمد – که شدیداً نسبت به آن موضعگیرى مىکند – جدا مىکرد (همان: ۱۴۵ و بعدى) و هم به طور عام از آنچه او آن را نوعى فقر اندیشه سیاسى در ایران پیش از انقلاب مىنامید. مسکوب حتى اصرار داشت که هرگز در آثارش تمایلى نداشته است که «به روز باشد» (همان: ۱۵۴) با این وصف، به عنوان روشنفکر در برابر این پرسش که: چگونه و چرا از آنچه در عرصه مذهب در آستانه یک انقلاب بزرگ اجتماعى بىخبر بوده است، اعتراف مىکند که:
«من جوابى ندارم، جوابى ندارم. فقط یادآورى بکنم که سوگ سیاوش در سال ۱۳۵۰ منتشر شد؛ یعنى درست مقارن با جشنهاى دو هزار و پانصد ساله. این اثرى است که گمان مىکنم از جهتى به تاریخ فرهنگ مذهب ما مربوط است و انتشار آن با جنبش چریکها و شهادت آنها همزمان است. البته این هیچ دانسته و آگاهانه نبود، ولى شاید جریانى که داشت مىگذشت، شاید یک جایى که خود من هم ازش خبر ندارم در عمق روح، در ضمیر ناخودآگاه من هم اثر خودش را داشت مىکرد براى اینکه یکى از موضوعهاى کتاب مسئله شهادت است» (همان: ۱۵۴).
چند سال پس از سوگ سیاوش مسکوب در چرخشى کاملاً عرفانى و با گرایش به تصوف، در کوى دوست را با محوریت حافظ مىنویسد و اینجاست که شاید در اوج ناامیدى سیاسى قرار گرفته باشد و به دنبال آن، خود را از عرصه سیاست به عرصه روشنفکرى مىکشاند. او در حافظ به حقیقتى بزرگ رسیده است که چیزى نیست جز روایتى از یک شکست:
«شکست سیاسى و اجتماعى، شکست قلم در برابر واقعیت، در هر چیزى که به آن دست زدیم. شکست عمومى اهل قلم، از کسروى و هدایت گرفته که مظاهر شکست ما هستند تا بزرگ علوى و احسان طبرى، تا آل احمد و شریعتى و ساعدى و دشتى و دکتر خانلرى تا کى بگویم؟ موافق و مخالف همه شکست خوردهایم. ما قهرمانان شکستیم. در آرزو و ایدهآل تا آنجا که به جستجوى حقیقت مربوط است موفقیم، اما به محض اینکه آنها را به محک واقعیت مىزنیم، شکست مىخوریم» (همان: ۱۶۱ – ۱۶۲).
هنگامى که روزهاى انقلابى سال ۱۳۵۷ فرا رسیدند، مسکوب ابتدا با تردیدهایى که از گذشته سیاسى خود داشت و با طعم شکست و تلخى گریزناپذیر آن، خود را کنار کشید (مثلاً از شبهاى شعر کانون نویسندگان) (همان: ۱۷۰) و در طول انقلاب نیز درعینحال که واژگونى ارزشى جامعه را چندان درک نمىکرد یا جدى نمىگرفت و اصولاً چنین تحولاتى را در مسیرى معکوس با آنچه تجدد مىپنداشت غیرممکن مىدانست (همان: ۱۶۴ و بعدى)، و شاید دقیقاً به همین دلایل در نقش یک «تماشاچى تحسینکننده» (همان: ۱۶۹) قرار گرفت، اما سرانجام وسوسه سیاسى او را خنثا باقى نگذاشت و با وجود میل خود دست به نوعى «اعلام موضع» زد که البته در بحبوحه جریانهاى پرشور سالهاى آخر دهه ۵۰ چندان بازتابى نیافت، اما شاید راه را براى نوعى تبعید خودخواسته گشود. بهانه مسکوب در ابتدا تنها سفرى کوتاه براى دور شدن از هیاهو و یافتن آرامش بود که با پیدا شدن کارى، بیش از دو دهه به طول انجامید و با مرگ در غربت خاتمه یافت. مسکوب در غربت همچنان با فرهنگ و زبان فارسى زندگى کرد و خود حتى بر آن بود که: «دورهاى که در فرنگ هستم بیشتر از دورهاى که در ایران بودم در فرهنگ ایران به سر مىبرم» (همان: ۱۸۱). ثمره این سالها چندین کتاب است؛ برخى از آنها حاصل پیاده شدن نوارهاى سخنرانى یا مقالات پراکنده مسکوب در این اقامت طولانى مدت است. اغلب این کتابها پس از آنکه ابتدا در پاریس و در انتشارات خاوران به چاپ رسیدند، در ایران نیز منتشر شدند، نظیر: گفتگو در باغ (۱۳۷۰)، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع (۱۳۷۳)، چند گفتار در فرهنگ ایران (۱۳۷۱)(۵۰۶)، خواب و خاموشى (۱۳۷۳)، تن پهلوان و روان خردمند (۱۳۷۴)، هویت ایرانى و زبان فارسى (۱۳۷۹) و …
تعهد سیاسىِ مسکوب و بهار، با توجه به شرایط جامعه ما عامل اساسى دور ماندن آنها از محیط آکادمیک و از دست رفتن پتانسیلهاى بسیار بالایشان بود. البته آنها شکوفایى خود را در جاى دیگر، در عرصه عمومى و روشنفکرى کشور – یکى در خارج از ایران و دیگر در ایران – یافتند. شکى نیست که نمىتوان پیشگویى کرد که ورود آنها به آکادمى – حتى اگر اتفاق مىافتاد – مىتوانست ثمراتى بیش از آنچه در عرصه عمومى داشت، به بار آورد – و حتى شاید با توجه به موقعیت آکادمیک موجود عکس این قضیه رخ مىداد – اما آنچه به هر تقدیر در این میان اسباب تأسف است، وضعیتهایى است که به طرد و حاشیهاى شدن چنین متفکرانى منجر مىشدند و شاید هنوز هم بشوند.
اسطورهشناسى و هویت ایرانى
اما آنچه به باور ما مسکوب را مسکوب کرد، نه آن سرگذشت سیاسى که شاید بیش از هر چیز بر او تحمیل شد بلکه دانشى عمیق و گسترده بود که از همان آغاز او را به ادبیات کلاسیک ایرانى پیوند مىداد. به همان میزان که دانش او در حوزه ادبیات و فلسفه کلاسیک – یونان و اروپا از رنسانس تا دوران مدرن – افزایش مىیافت، پیوند او با ادبیات ایرانى نه فقط تضعیف نمىشد، بلکه به صورتى معجزهآسا زبانى پیراسته و قدرتمند را پدید مىآورد که امروز شاید بتوان نمونههاى آن را تنها در نزد تعدادى انگشتشمار از اصحاب قلم یافت (شولخوف شاملو، یوساىِ کوثرى، نیچه آشورى …) مسکوب با تأکید بر تبیین و تعریف هویت ایرانى در ژرفا و گستره و تداوم تاریخى زبان فارسى، تمامى توان خود را بر آن گذاشت تا از الگوى اسطورهاىاش، فردوسى، دنبالهروى کند و در چارچوب کتابهایى درباره شاهنامه (و البته حافظ در کوى دوست) نثرى بىمانند و چنان قدرتمند بر جاى گذارد که شاید علوم اجتماعى که بیشترین نیاز را به نثر به مثابه ابزار اصلى کار خود دارند، باید تا سالها خود را وامدار او بدانند. سطور آغازین مقدمهاى بر رستم و اسفندیار همچون طبلهایى سهمگین و شکوهمند به غرش درمىآیند تا اوج قدرت اسطورهاى کیهانشناسى ایرانى را، در ترکیب با اندیشهاى تحلیلگر و نقادانه باز نمایانند:
«نه هرگز مرد ششصدسالهاى در جهان بود و نه رویینتنى و نه سیمرغى، تا کسى را یارى کند. اما آرزوى عمر دراز و بىمرگى همیشه بوده است و در بیچارگى، امید یارى از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
نه عمر رستم واقعیت است و نه رویینتنى اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراقآمیز آرمانهاى بشر است در وجود پهلوانانى «خیالى». زندگى رستم واقعى نیست. تولد و کودکى و پیرى و مرگ او همه فوق بشرى و یا شاید بتوان گفت غیربشرى است. ولى با این همه، مردى حقیقىتر از رستم و زندگى و مرگى بشرىتر از آنِ او نیست. او تجسم روحیات و آرزوهاى ملتى است. این پهلوان، تاریخ – آنچنان که رخ داد – نیست، ولى تاریخ است آنچنان که آرزو مىشد. و این «تاریخ» براى شناختن اندیشههاى ملتى که سالهاى سال چنین جامهاى بر تصورات خود پوشاند، بسى گویاتر از شرح جنگها و کشتارهاست. از این نظرگاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقىتر، بلکه حتى واقعىتر است. زیرا این یکى نشانهاى است از تلاطم امواج و آن دیگرى مظهرى از زندگى پنهان اعماق »(مسکوب، ۱۳۷۷: ۱۱ – ۱۲).
زندگى در زبان فارسى، وفادارى به این زبان، و به معنایى فداکارى براى این زبان با چشمپوشیدن از زبان دیگر، انتخابى بود که تا به آخر به آن پایبند ماند. حتى زمانى که این «زبان دیگر» شرط برخوردارى از همه امتیازها و همه موقعیتهاى آکادمیک و درنتیجه هرگونه حضورى در حیطه دانش و روشنفکرى را چشمپوشى از زبان ملى و نوشتن به زبان بیگانه تعیین مىکند سالها اقامت به دور از ایران، به هر رو مىتوانست این امکان را براى او به وجود آورد که میهن واقعىاش و زباناش را کنار گذارد و به زبانى دیگر دست به تولید بزند، اما وسواس و تعلق خاطرش به زبان، به عنوان ظرف اصلى هویت، او را از این کار منصرف کرد.
مفهوم هویت ملى و زبان فارسى، در کنار اسطورهشناسى شاهنامهشناسانه مسکوب، یکى از دو محور فکرى او را تشکیل مىدهد.
مسکوب به ویژه در «هویت ایرانى و زبان فارسى» بر یک تز تاریخى ادبى تأکید دارد و آن اینکه ایرانیت بر اساس محور زبان فارسى و با حکومتهاى منطقهاى ایرانى از قرن سوم هجرى به بعد شکل گرفته است. به باور او، این هویت پس از آنکه با حمله اعراب به ایران با چالش و خطرى اساسى روبهرو شد، از چندین طریق ازجمله انتقال فرهنگ مکتوب پهلوى به عربى، ورود گسترده ایرانیان به دستگاههاى عرب و اعمال نفوذ در آنها براى حمایت از میراث فرهنگى نیاکان خود، و سرانجام بازآفرینى زبان فارسى بر سنتى کهنه انجام گرفت:
«ما ملیت یا شاید بهتر باشد بگوییم هویت ملى (ایرانیت) خودمان را به برکت زبان و در جانپناه زبان فارسى نگه داشتیم، با وجود پراکندگى سیاسى در واحدهاى جغرافیایى متعدد و فرمانروایى عرب، ایرانى، و ترک. ایران و بهویژه خراسان آن روزگار، از جهتى بىشباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمه قرن نوزدهم نبود. در همه این کشورها یک قوم و یک ملت با زبان و فرهنگى مشترک نوعى فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدت فرهنگى بدون وحدت سیاسى، یگانگى در ریشه و پراکندگى در شاخ و برگ». (مسکوب، ۱۳۷۹: ۹ – ۱۰).
دیدگاه مسکوب در این نوشته که آن را به گونهاى مشابه در کتاب دیگر او داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع نیز باز مىیابیم، به روشنى نوعى رومانتیسم تاریخگرایانه (شاید شبیه به رومانتیسم تاریخگراى آلمانى در نزد نویسندگانى چون هردر در قرن نوزدهم در بازآفرینى و ایجاد حافظه تاریخى از خلال فولکلور ژرمانى) است که از سرنوشت زبان در نوزایى نخبهگرایانه آن و در قالب یک سنت ادبى ریشه مىگیرد: نوشتههاى پارسى میانه (بندهش، ارداویرافنامه، گزیدههاى زاداسپرم …) که در کنار خداى نامکها و شاهنامههاى متعدد ظاهر مىشوند، گویاى تمایل گروهى از نخبگان، و عمدتاً نوعى اشرافیت محلى به کسب استقلال و نمود روشنى این خارجى بودن؛ یعنى زبان است. مسکوب تأکید مىکند که این نوزایى امرى اشرافى است؛ چنانکه مىگوید:
«در اوایل قرن چهارم هجرى خاندانهاى ایرانى به پادشاهى و نوعى استقلال نیمبند از خلافت بغداد مىرسند؛ مثل سامانیان، صفاریان و طاهریان یا خاندانهایى مانند آل فریغون. جالب توجه است که همه اینها هم سعى مىکنند خودشان را به ایران پیش از اسلام برسانند. نسبنامه و شجره دروغ جعل مىکنند؛ سامانیان خود را به بهرام چوبین و از او به منوچهر پیشدادى مىبندند؛ یعنى به آغاز تاریخ، آغاز پیدایش ایرانیان، حتى صفاریان رویگرزاده را به انوشیروان، و طاهریان را به رستم بستند و پسران بویه ماهیگیر (آل بویه) مدعى فرزند بهرام گور شدند». (همان: ۱۵:۱۴).
با این وصف، نتیجهگیرى از این دیدگاه لزوماً نمىتواند منطقى جلوه کند؛ چنانکه مسکوب مىگوید:
«بارى همه اینها که گفته شد نشان مىدهد که نوعى حس ملى، حس ایرانى بودن – و درنتیجه، احساس عرب نبودن – لااقل در قسمتهایى از سرزمین ایران همگانى بود. در شرق و شمال شرق و شمال غرب. چیزى که مدتها به صورت یک حالت روحى و ملى، امرى عمومى اما نفسانى بود و فقط در روانشناسى اجتماعى وجود داشت، در قرن چهارم هجرى به نتیجه رسید و سلسلههاى مستقل یا نیمهمستقل ایرانى تشکیل شدند. این سلسلهها محصول حس ملى بودند و از همان ابتدا، مخصوصاً در زمینه زبان، بهصورت نگهدار و حامل هویت ملى درآمدند». (صص ۱۵ – ۱۶).
مشکل این نظریه، البته از دیدگاه مباحث هویتى در انسانشناسى و مطالعات قومى، دقیقاً در همین نکته است که لزوماً نمىتوان بر شکلگیرى یک اشرافیت حکومتى مبتنى بر کاربرد یک زبان به عنوان عامل مشروعیتیابى قدرت محلى در برابر قدرت بیگانه، به مثابه شکلگیرى حس عمومى ملیت، و یا به ویژه نتیجه این شکلگیرى، تأکید کرد. زیرا در این صورت چگونه مىتوان درگیرى میان ابرقدرتها از یکسو و برخورد میان آنها با مردمان تحت سلطهشان را از سوى دیگر توجیه کرد؟ مفهوم ملت در واقع حاصل دولتهاى ملى است که در قرون ۱۸ و ۱۹ در جهان ظاهر مىشوند و این مفهوم را همچون عامل اصلى مشروعیتدهنده به حکومت در برابر مشروعیت خون اشرافى در سلطنت و مشروعیت خدایى در کلیسا مطرح مىکنند. انتقادى که مىتوان به این دیدگاه مطرح کرد، آن است که میان عناصر ملى و هویت ملى در مفهوم ملیت، نوعى همپوشانى و هممعنایى را ارائه مىدهد که از دیدگاه انسانشناسى قابل دفاع نیست. و اگر موضوع را به ویژه در موقعیت قومشناسانه ایران تحلیل کنیم، پیچیدگى مسئله روشنتر مىشود.
هویت ایرانى بیش و پیش از هر چیز یک هویت موزاییکى است که ازجمله در سطح زبان غیرنخبگان و مردمان عادى، چندگانگى و تنوع بسیار بالایى دارد. در سرزمین ایران، همواره چندین زبان در همراهى و همسازى با یکدیگر وجود داشتهاند و زمانى که در ابتداى قرن بیستم، ایران نیز – همچون دولتهاى اروپایى قرن نوزدهم – به سوى تشکیل یک دولت ملى گام برداشت، طبعاً زبان ملى به مثابه مهمترین عامل انسجامدهنده مطرح شد. با این وصف، نباید از یاد برد که رویکردهاى ملىگرایانه افراطى، با بهانه قراردادن وحدت ملى، بارها و بارها، به ویژه در دوران رضاشاه و حتى در دوران محمدرضا شاه، زبانها و فرهنگهاى قومى ایران را که همواره جزئى جداییناپذیر از هویت ملى ایرانى بودهاند، تحت فشار قرار دادند. آنها کوشیدند این زبانها و فرهنگهاى قومى را تا حداکثر ممکن تضعیف کنند و یا دستکم امکان رشد به آنها ندهند. شاید یکى از بزرگترین دستاوردهاى چند سال اخیر، رشد دوباره زبانها و ادبیات قومى و بالا گرفتن تعلق به هویتهاى محلى بود که نه تنها تضادى با هویت ملى ما ندارند، بلکه در صورت برخورد مناسب و مدیریت درست، مهمترین و کاراترین عوامل در تقویت این هویت ملى نیز به حساب مىآیند.
بنابراین باید اذعان کرد که دیدگاه مسکوب و به ویژه آنگاه که از «قوم ایرانى» در دورههاى مختلف تاریخى سخن مىگوید، بیشتر در چارچوب یک زبان ملى – البته با درکى زمانپریش از این مفهوم – قابل توجیه است تا در قالب یک هویت ملى. البته این بحث در اینجا خاتمه نمىیابد و به گسترش و تعمیقى نیاز دارد که آن را به فرصتهایى دیگر وامىگذاریم.
اما بدون شک قدرتمندترین حوزه و زمینه کارى مسکوب را، به ویژه در ارتباط با علوم اجتماعى باید در مباحث اسطورهشناسى و به ویژه شاهنامهپژوهى او دانست که تا آخرین سالهاى عمر و با دقت و وسواسى تحسینبرانگیز به آنها پایبند بود. او نه تنها آخرین مقاله پژوهشى خود را درباره شاهنامه با عنوان «شاهنامه در تاریخ» کمى پیش از مرگش در مجله بخارا به انتشار رساند، بلکه در سال ۱۹۹۰ – سال بزرگداشت شاهنامه به وسیله یونسکو – مدیریت همایشى در این زمینه را در پاریس بر عهده گرفت که در آن بزرگانى همچون شارل هانرى دو فوشکو، عباس زریابخویى، جلال خالقى مطلق، باقر پرهام، جلیل دوستخواه، و … گردهم آمدند. مجموعه این سخنرانىها که در سال ۱۳۷۴ با عنوان تن پهلوان و روان خردمند در ایران نیز به انتشار رسید، گویاى مطالعهاى پربار در اسطورهشناسى ایرانى بود که نخستین گام آن در ابتداى سالهاى دهه ۱۳۴۰ با مقدمهاى بر رستم و اسفندیار و سپس با سوگ سیاوش برداشته شده بود. میزگردى که در پاییز ۱۳۵۱ در کتاب امروز به انتشار رسید، و در کارنامه ناتمام تجدید چاپ شد، اندیشمندانى چون ناصر پاکدامن، امیرحسین جهانبگلو، داریوش شایگان، مهرداد بهار، و محمدرضا شفیعى کدکنى را به گرد او آورده بود. در این گفتوگوى جذاب و خواندنى براى نخستینبار مفاهیمى چون نظام کاستهاى سهگانه هند و اروپایى، و متفکرانى چون دومزیل مطرح شد و این امکان فراهم آمد که نژادى یونانى با اسطورهشناسى ایرانى مقایسه و تحلیل شود.
شاید بتوان گفت، این نخستین بار بود که اسطوره از ابعادى گوناگون و با تمام بار و ارزشى که مىتواند در روشن کردن نکات ظریف یک فرهنگ در بر داشته باشد، از دیدگاههایى چنین متفاوت به بحث گذاشته مىشد. مسکوب و بهار، هرچند به نظر مىرسد دیدگاههایى گاه بسیار متفاوت با یکدیگر را نمایندگى مىکنند، اما هر یک به سهم خود کلیدى از معماى پرپیچ و خم اسطورهشناسى ایرانى را گشودند. مسکوب نیز همچون بهار براى رازگشایى از اسطورهشناسى ایرانى، پس از اسلام به سراغ متون مزدایى، اوستا، و کتابهاى پهلوى مىرود و هرچند همچون او از الیاده و دومزیل و کریستنسن یارى مىگیرد، اما تحلیل خود را از خلال رسانه زبان و به ویژه از خلال زبان در قالب شعر و نثر ادبى فارسى از قرون وسطاى اسلامى گرفته تا ادبیات دوران پهلوى اول (عشقى، مشفق کاظمى، نیما، حجازى، و …) گسترش مىدهد. به این ترتیب، مسکوب با اشراف و قدرتى حیرتانگیز ادبیات فارسى را در گستره بزرگ آن به کمک مىگیرد تا شخصیتهاى اسطورهاى و درحقیقت نمونههاى آغازین شاهنامهاى را تحلیل کند و از دید انسانشناسانه، در این کار به دقت و موشکافىاى، مىرسد که کمتر نمونهاى از آن را حتى در ادبیات شاهنامهپژوهى پربار ایران مىتوان سراغ گرفت. دلیل آن بىشک تمایلى شدید است که مسکوب براى تبیین هویت ملى در قالب زبان فارسى داشت و هرچند ما به مثابه انسانشناس نمىتوانیم این تمایل را در کلیت آن بپذیریم، اما این نکته را نیز نمىتوانیم انکار کنیم که نتیجه این تفکر مجموعهاى پربار از تفسیرها و تحلیلهاى اسطورهشناختى است که متأسفانه به دلیل پراکندگىشان و نبود یک نسخه جامع به ویرایش و ابزارهاى علمى همراهىکننده، با وجود آنکه قابلیت تبدیلشدن به یک مرجع اساسى را در انسانشناسىِ اسطورهشناختى و نمادین در فرهنگ ایرانى دارد، اما قالب آن قالبى آکادمیک نیست. هم از این رو به نظر مىرسد که شاید یکى از مهمترین وظایف دوستداران مسکوب آن باشد که این تکههاى پراکنده و جاى گرفته در چارچوبهاى شاید ناهمساز را در قالب یک یا چند کتاب آکادمیک به علاقهمندانش ارائه دهند.
مسکوب اگر مجال این کار را داشت و اگر ناچار نبود آخرین سالهاى عمر خود را که باید با هر منطقى، پربارترین و شکوفاترین سالهاى این عمر باشند، براى تأمین زندگى و معاش خود صرف کند، بىشک امروز چنین مجموعهاى به همت خود او در اختیارمان بود. تلخى سالهاى آخر، هرچند خود او تا به انتها با خوشبینى و امیدوارى آن را نفى مىکرد، از نوعى ناسپاسى، قدرناشناسى، و بىاعتنایى ما به ثروتهاى ملىمان خبر مىدهد. بىاعتنایى به اندیشمندانى که امروز در این یا آن گوشه از جهان با تحمل سختىها و سرخوردگىها و با چشماندازهایى نه چندان روشن، ناامیدىها را کنار مىگذارند و گاه آخرین سالهاى روزگار خود را به تلاش براى تولید و زیستن در زبان و فرهنگى مىگذرانند که به آن عشق مىورزند، اما متأسفانه همه آنها موفقیت مسکوب را نداشته یا نخواهند داشت.
بىشک ضرورت و نیازى به آن نبود که نه مسکوب و نه بسیارى دیگر از روشنفکران و نویسندگان و اندیشمندانى که خواسته و ناخواسته روانه غربت شدند و دورى از فرهنگ خویش را در تجربهاى طولانى و رنجآور آزمودند، به این سرنوشت دچار شوند. همه ما دوران پیچیده و سختى را تجربه مىکنیم و هیچکس نمىتواند گذشته خود را بدون اشتباه ارزیابى کند، همه مىدانیم که روزى، در یک انتخاب، در یک رویکرد، و در یک اندیشه شاید به خطا رفته باشیم، اما آنچه در زندگى یک روشنفکر و اندیشمند تنها ملاک ارزشگذارى است، پایبندى او به عمیقترین اندیشههایش و تلاش صادقانه او براى به ثمر رساندن این اندیشههاست. عرصه سیاست متأسفانه در تاریخ ما، حضورى بیش از اندازه مؤثر و بیش از اندازه منفى داشته است، زیرا اغلب سایر عرصهها را کمرنگ و آنها را ناچار به تن دادن به بازى خود کرده است. به همین دلیل نیز شاید امروز بیش از هر زمان دیگرى لازم باشد که فضا را براى فرهنگ و براى برخورد رودررویى گرایشها و رویکردها و ابعاد متفاوت اندیشه و اندیشمندان باز گذاریم. مسکوب در یکى از آخرین کتابهایش روزها در راه درعین حال که تلاش مىکند در رفتارهاى فرهنگى روزانهاش، در کتابهایى که مىخواند، در نمایشهایى که مىبیند در تدریس فلسفه به دخترش، در پیگیرى چاپ کتابهایش در ایران، و … به اندیشیدن، زیستن و تداوم یافتن خویش در زبان خودى تا به آخر پاى فشارد، اما نمىتواند از باز گفتن خاطرات روزمره خود همچون روایت بىپایان ملال و افسردگى خوددارى کند. شنیدن و خواندن این ملالتها، گویاى دردى فرهنگى براى او، و براى ما نیز هست.
«… نمىدانم تقصیر هواست یا من هوایى شدهام که دست و دلم به هیچ کارى نمىرود؛ دستم که مىلرزد، دندان، بُن دندان و لثه بیش از یک ماه است که ورم کرده و تا حالا مداواى دندانپزشک و زور آنتىبیوتیک هیچ دردى دوا نکرده (شبح مخوف honoraire [ حق ویزیت پزشک] که دندانهایش را مثل گرگ گرسنه اما خونسرد و پرحوصلهاى به هم مىساید، بماند) خارش و آزار چشم هم – که شاید از چرک ریشه دندان باشد – مزید بر علت (…) کله تخته پهنِ مهر و موم است که بوى پهن هم نمىدهد. نوعى مرگ یا دستکم خواب زمستانى مغز! انگار این مغز گیج ضربهاى خورده و سِحر شده و هر احساسى، شادى و رنج یا بیدار بودن، دیدن و نفس کشیدن را از دست داده است، مغزم نفس نمىکشد، سینهاش را از هواى باغ پر نمىکند، بهار را نمىبیند موش کور است، در سوراخى زیرزمین تپیده، روى سوراخ را برف انبوهى پوشانده و بیخ آن لانه، دخمه، گودال تاریک، آن مخفیگاه مغز گرم و مرطوب است، خیال درآمدن، تکان خوردن ندارد، مثل حلزون. مغزِ بىفکر و بىحسّم را نمىشناسم، ول معطلم (…) شب، همسایه بالایى تا دیروقت سر و صدا مىکرد. نمىگذاشت بخوابم، ساعت سه و نیم، چهار صبح به زور قرص و با جان کندنى خوابم برد. یک ساعتى بعد یک لرزى گرفتم که بعد از آن سال ۱۳۲۶ و ابتلا به تب مالت، تاکنون دیگر برایم پیش نیامده بود. توى تنم زلزله شده بود. از خواب پریدم به شدت مىلرزیدم و نمىتوانستم خودم را نگه دارم، نه تب داشتم و نه سردم بود. نمىفهمیدم از چى مىلرزم. مخصوصاً توى سینهام مثل آب آشفتهاى که باد تندى بر آن بوزد آشوب بود و زیر و رو مىشد. خوشبختانه نیم ساعتى بعد کمکم آرامشى دست داد درست مثل حوض متلاطمى که آرام بگیرد. هوا داشت روشن مىشد که خوابم برد…» (به نقل از سایت بخارا).