پاره‌ای از یک کتاب(۱۰۷): امپراتوری نشانه‌ها، امپراتوری نشانه‌ها، رولان بارت

امپراتوری نشانه‌ها، امپراتوری نشانه‌ها، رولان بارت،ترجمه ناصر فکوهی،چاپ سیزدهم،تهران، نشر نی

آنجا
اگر می‌خواستم مردمانی خیالی را تصور کنم، می‌توانستم نامی ابداعی بر آن‌ها بگذارم، آن‌ها را برای خود به موضوعی رومانتیک بدل کنم و به‌این‌ترتیب سرزمینی افسانه‌ای (یک گارابانی جدید) برای خود بسازم، بی‌آنکه نیازی باشد تا هیچ سرزمین حقیقی‌ای را به خطر بیندازم (و حتی برعکس، این خیال‌پردازی من بود که در نشانه‌های ادبی به خطر می‌افتاد)، و درنهایت می‌توانستم با این مردمان خیالی، بی‌آنکه مدعی بازنمایی یا تحلیل کوچک‌ترین واقعیتی باشم (رویکردهایی اساسی در گفتمان غربی) گوشه‌ای از جهان را به ذهن آورم (آنجا را) و بر خطوطی (واژه‌ای توصیفی و زبان‌شناختی) پای فشارم و به‌عمد از این خطوط یک نظام برپا کنم، نظامی که من آن را ژاپن می‌نامم.
در این رویکرد نمی‌توان شرق و غرب را «واقعیت‌هایی» فرض گرفت و کوشید آنها را به‌هم نزدیک کرد و یا در ابعادی تاریخی، فلسفی، فرهنگی و سیاسی رودررویشان نشاند. نگاه من، نگاهی عاشقانه به ذاتی شرقی نبوده‌است؛ شرق برای من بی‌تفاوت است. شرق تنها سرچشمه‌ای است از خطوطی که به‌کارگرفتنشان بازی ابداع شده‌ای را برمی‌انگیزاند، بازی‌ای که امکان می‌دهد پنداره خویش از نظامی نمادین، شگفت‌انگیز و مطلقاً گسسته از نظام خویش را تحسین کنم. نگاه من، نه در پی یافتن نمادهایی دیگرگون، فراطبیعتی دیگر، فرزانگی‌ای دیگر (هرچند هم جذاب بنماید) بلکه تنها در جست‌وجوی یافتن امکان یک تفاوت است؛ امکان یک دیگرگونگی، امکان بروز انقلابی در ویژگی‌های نظام‌های نمادین. سرانجام روزی فراخواهد رسید که ناچار شویم تاریخ تاریک‌اندیشی‌های خود را رسم کنیم، که ناچار شویم خودشیفتگیِ تیره خویش را بروز دهیم؛ روزی که باید فراخوان‌های انگشت‌شمار به پذیرش تفاوت، که گاه پذیرایشان بوده‌ایم، را بازشماریم. سرانجام روزی ناگزیر باید سوء‌استفاده‌های ایدئولوژیک و همواره پرطرفدار خود را که همیشه به برکت زبان‌های آشنا (شرق ولتر، گاهنامه آسیایی، لوتی و یا ایرفرانس) بر ناآگاهی‌های ما از آسیا، سرپوش گذاشته‌اند، بازشناسیم. امروز بی‌شک می‌توان هزاران نکته از شرق آموخت. تلاش عظیمی برای شناخت پیش روی ما و برای ما ضروری است (و به تعویق انداختن این تلاش نمی‌تواند جز ثمره یک تردستی ایدئولوژیک [دیگر] باشد)؛ این را نیز به ناچار بپذیریم که بخش بزرگی از حوزه‌های مبهم (ژاپن سرمایه‌دار، فرهنگ‌پذیری از امریکا، توسعه فناوری) را کنار بگذاریم، تا با پرتویی هرچند نحیف، نه به جست‌وجوی نمادهایی دیگر، که به جست‌وجوی شکافِ امر نمادین برویم. چنین شکافی را نمی‌توان در سطح محصولات فرهنگی جُست؛ آنچه در این کتاب عرضه می‌شود به حوزه هنر، معماری یا آشپزیِ ژاپن تعلق ندارد (دست‌کم چنین قصدی در کار نبوده‌است) نویسنده، هرگز و به هیچ معنایی از ژاپن تصویربرداری نکرده است و شاید قضیه حتی درست برعکس بوده‌باشد: ژاپن او را زیر درخشش‌های بی‌شمار نورهایش برده‌است، و از این هم بیشتر: ژاپن او را در موقعیت نوشتن قرار داده‌است. همان موقعیتی که شخص را به لرزش در می‌آورد، قرائت‌های پیشین را زیرورو می‌کند، معنا را چنان تکان می‌دهد، از هم می‌دَرَد، بی‌جان می‌کند تا تماماً تهی و پرناشدنی شود، بی‌آنکه موضوع هرگز از معنا و مطلوب‌بودن خود باز ایستد. در مجموع، نوشتار، خود به‌گونه‌ای ساتوری بدل شده‌است: ساتوری (در حادثه ذِن) زمین‌لرزه‌ای کمابیش قدرتمند (اما نه هرگز شکوهمند) است که از خلال آن، شناخت و سوژه، به نوسان درمی‌آیند، خلائی در گفتار پدید می‌آید. اما نوشتار حاصل خلائی در گفتار هم هست؛ خلائی که از آن خطوطی به حرکت درمی‌آیند: و ذِن با همین خطوط است که ـ در عین رهاساختن همه معانی ـ باغ‌ها، حرکت‌ها، خانه‌ها، دسته‌های گل، چهره‌ها و خشونت را می‌نویسد.