پاره‌ای از یک کتاب(۱۰۶): پاریس: یک فرهنگ عاشقانه

پاریس، یک فرهنگ عاشقانه، ناصر فکوهی، تهران، انتشارات گهگاه، ۱۴۰۳

آن‌چه در این کتاب می‌آید و شکلِ گونه‌ای فرهنگ عاشقانه به خود گرفته است، توصیف‌هایی است گاه مردم‌شناختی، گاه یادواره‌ای و روایی از برخی افراد و شخصیت‌هایی که از نزدیک می‌شناخته‌ام یا صرفا آثارشان به گونه‌ای برایم تداعی‌کننده‌ی شهر پاریس بوده‌اند. این کتاب شخصیت‌هایی دور و نزدیک؛ اشاره به کتابی‌،روزنامه‌‍‌ و مجله‌ای خاص، گاه واقعی و گاه خیالی، و گاه خودسرگذشت‌نگاری از رابطه‌ای عاشقانه را در خود دارد که زندگی مرا بیش از چهل سال با این شهر جهانی و فرهنگ و زبانش پیوند زده است. نام اشخاص و شخصیت‌ها گاه واقعی‌اند و گاه خیالی. در آمدن یا نیامدن نام شخصیت‍‌ها، افراد یا مکان‍ها چیزی جز احساس، علاقه و گاه مسئولیت خود من درگیر نبوده و معنای دیگری را نباید در این امر جُست. افزون براین، بسیاری از آن‌ها که می‌خواستم یا می‌باید نام‍شان در این کتاب می‌بود، یا مکان‌ها و فضاهای بسیار پرارزش در این شهر بی‌کران جایشان در آن خالی است و این به کمبود تجربه‌ی من و از میان رفتن تصاویر و خاطراتی بر می‌گردد که شاید در آینده بازگردند و در کتابی دیگر، جای بگیرند. اما بهر رو، کسان و مکان‍‌هایی که نا‍م‌شان آمده یا نیامده هیچ معنایی جز کم‌رنگ شدن‌های حافظه‌ای یا نبود بختِ دیدارها و آشنایی‌ها با انسان‌ها و فضا‌ها ندارد.
گمان نمی‌کنم این شهر فقط به فرانسه و اروپا تعلق داشته باشد. بر این باورم که پاریس را باید متعلق به همه‌ی جهانیان دانست. آیا می‌توان برای مولانا تعلقی قائل شد؟ یا برای حافظ؟ همانگونه که مولوی و حافظ در زبانی تبلور یافته، به آن غنا بخشیده و در آن به بیان درآمده‌اند و شنیده و خوانده می‌شوند، پاریس هم در زبان، زمان، شکل‌ها و خیال‌هایی کمابیش مشخص تعریف شده و وجود دارد. اما چیزی در این موجودیت‌ها هست که فراتر از یک فرهنگ، یک زبان و یک زمان و مکان می‌رود. چیزی که آن‌ها را در ابدیت و نامکانی و نازمانی ثبت می‌کند. چیزی که درست به همین دلیل می‌توان شیفته‌اش شد و شیفته‌اش ماند.
در این کتاب، با پاریس زندگی کرده‌ام؛ اما بیشتر از خلال زندگی خویش. در این کتاب برای هر یک از نوشته‌ها به مکان‌ها بازگشته‌ام تا به احساس‌هایی که در آن‌ها داشته‌ام بهتر و بیشتر بازگردم. و از همه بیشتر به خیال خود بازگشته‌ام. جمله‌ی معروف همینگوی که از نوشتار آغازین کتاب «پاریس، جشن بیکران» آورده‌ام، شاید بهتر و بیشتر از هر چیزی شرح آن چیزهایی باشد که در این جملات تلاش به گفتن‍شان داشته‌ام: من که در جوانی از این معجزه برخوردار شدم که در پاریس زندگی کنم، دیگر نمی‌توانم هرگز این شهر را از ذهن و بدن خود جدا کنم. پاریس جایی عمیق در روحم خانه کرده است. اما این‌که آیا توانسته باشم آنچه در ذهن و روح و کالبدم حس می‌کنم را به زبانی قابل درک برای دیگران و به خصوص به روایتی درخور پاریس درآورم که بتواند این احساس را به آن‌ها منتقل کند، نه ادعایم و نه هدفم بوده است. من آنچه حس کرده و در خیال، روان و زندگی خویش تجربه کرده‌ام، به بیان درآورده‌ام اما این‌که تا چه اندازه بتوانم شریکی برای این احساسات بیابم را، نمی‌دانم.