لذت مقاومت‏‌ناپذیر چرخش به راست

ناصر فکوهی

نخستین روزهاى سال ۱۳۸۲ مقارن با شروع جنگ ایالات متحد امریکا و متحدانش علیه کشور عراق بود. جنگى که در کم‏تر از یک ماه به فروپاشى دیکتاتورى صدام حسین و اشغال این کشور انجامید. اما امروز نزدیک به یک سال پس از شروع جنگ حتى خوش‏بین‏‌ترین صاحب‏نظران نیز نمى‏‌توانند نگرانى خود را از آینده عراق به‏ طور خاص و آینده خاورمیانه به‏ طور عام پنهان کنند. معمارى جدید این منطقه که یک سال پیش از آن با حمله‏‌اى دیگر به کشور افغانستان و سقوط طالبان آغاز شده بود، تاکنون کوچک‏ترین نور امیدى را درباره آینده به ارمغان نیاورده است. دو گزارش منتشر شده در نیویورک تایمز (ر.ک.: روزنامه شرق، ش ۱۴۱، ۲۹ بهمن ۱۳۸۲) در میان صدها گزارش و مقاله و شهادت دیگر، گویاى وضعیت‏‌هایى به مراتب بدتر از دوره حکومت‏‌هاى استبدادى پیشین در این دو کشور هستند: قتل‏‌هاى زنجیره‏اى روشنفکران و متخصصان در عراق (بیش از هزار مورد) و تداوم و وخامت یافتن موقعیت زنان در افغانستان. در این میان بحث روشنفکرانه‏‌اى که پس از یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ و حمله تروریستى به برج‏‌هاى سازمان تجارت جهانى در سطوح ملى و بین‏‌المللى به راه افتاد، همچنان ادامه دارد و مى‏‌توان ادعا کرد که جنگ عراق، به‏‌دلیل امواج گسترده مخالفت با آن در افکار عمومى جهانى، نقشى تشدیدکننده در آن داشت. گروهى از مفاهیم و از آن جمله: جهانى‏‌شدن، حقوق بشر، تروریسم، بنیادگرایى اسلامى، و یکجانبه‏‌گرایى امریکا … از مهم‏‌ترین عناصر کلیدى در این مباحث بوده‏‌اند که در مقاله کنونى تلاش مى‏‌شود به برخى از آن‏‌ها پرداخته شود.
در ادامه، پیامدهاى انتشار نامه معروف روشنفکران امریکایى در دفاع از «جنگ علیه تروریسم» بحث درباره این مفاهیم به‏ ویژه در چارچوب مبحث عمومى «نقش و رسالت روشنفکران» یکى از مهم‏‌ترین وقایع سال گذشته در عرصه جهانى بود که بار دیگر تقابل میان دو گروه از روشنفکران «چپ» و «راست» و گروهى دیگر از روشنفکران را که به ادعاى گیدنز قصد فراتر رفتن از این تقسیم‏‌بندى را دارند، به میان کشید. مقاله حاضر عمدتاً به یکى از ابعاد این بحث؛ یعنى، تمایل و گرایش روزافزون برخى از روشنفکران «چپ» و یا «ترقى‏‌خواه» پیشین به جاى گرفتن در صفوف «راست» و یا در دفاع عملى از تزهاى راست به‏ ویژه در دوره آماده‏‌سازى و سپس اشغال عراق اختصاص دارد.

باز هم «چپ» و «راست»
در ادبیات علوم اجتماعى «چپ» و «راست» طبعاً بر اساس تبارشناسى این دو واژه در انقلاب فرانسه شناخته مى‏‌شوند. بنابراین «چپ» بودن، تا دوره‏‌اى بسیار متأخر، همواره کمابیش با مفهوم «انقلابى» بودن و همچنین با تمایلات ژاکوبینى و اراده‏‌گرایانه‏‌اى که در این انقلاب همچون در انقلاب‏‌هاى بزرگ بعدى ظاهر شدند، انطباق داشته است. در طول قرن بیستم، مفاهیم «چپ» و «ترقى‏‌خواه» بیش از پیش با مفهوم «مارکسیست»، «کمونیست»، و «سوسیالیست» نیز پیوند خوردند و در این میان کم‏تر توجهى به این واقعیت شد که نه‏ فقط سوسیالیسم گستره‏‌اى بسیار پهناورتر از مارکسیسم و کمونیسم داشته است، بلکه حتى مفهوم ترقى‏‌خواهى را بنابر تجربه تاریخى لزوماً نمى‏‌توان بر هیچ‏یک از این ایدئولوژى‏‌ها که پیش از هر چیز برنامه‏‌هاى تسخیر و حفظ قدرت بوده‏‌اند، انطباق داد. با این وصف، این انطباق خواهى‏‌نخواهى تا حدى بسیار زیاد انجام گرفته بود و به‏ همین دلیل نیز زمانى که فروپاشى نظام‏‌هاى سوسیالیستى شوروى، چرخش به سمت بازار در نظام‏ چینى و استبدادى شدن نظام‏‌هاى سوسیالیستى جهان سومى اتفاق افتاد، بسیارى توانستند با همان چوبى که این اشکال آبروباخته سوسیالیستى را مى‏‌راندند کل ایده‏‌ها و دستاوردهاى «چپ» و «ترقى‏‌خواهى» را نیز برانند. در طول دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، ورشکستگى مارکسیسم به‏ مثابه یک «روایت بزرگ» اقتصادى سیاسى نه فقط چهره مارکس (و سپس هگل) را نیز به‏ مثابه یک فیلسوف به زیر سؤال برد، بلکه هرگونه اشاره به بى‏‌عدالتی‌ها و گسترش فقر و نابرابرى در جهان را نیز نامشروع، شعار مانند، بى‏‌محتوا، و از سر عدم شناخت و به‏ ویژه «غیرپراگماتیستى» و «غیرکاربردى» وانمود کرد. افکار عمومى باید قانع مى‏‌شدند که چنین سخنان انتقادآمیزى نسبت به جنون سرمایه‏‌دارى در شکل‏‌دادن به جهانى‏‌شدن اقتصادى، صرفاً بر اساس اصل سودمندى دولت‏‌هاى غنى و شرکت‏‌هاى فراملیتى، سخنانى غیرمسئولانه هستند که باید آن‏‌ها را جز درد دل و افسوس نسبت به گذشته از زبان گروهى از کشتى‌شکستگان سوسیالیسم به‏ حساب نیاورد. در نظر آن‏‌ها، تاریخ در ایستگاه آخر خود، که بازار آزاد و فردگرایى نولیبرالى است، از قطار کهنه ایدئولوژى‏‌ها پیاده شده است و اکنون مى‏‌توان با خیالى آسوده و بى‏‌هیچ دغدغه‏‌اى نسبت به آینده، در هواپیماى فناورى سوار شد و به‏ سوى آینده‏‌هایى هرچه درخشان‏تر صعود کرد. خلبان این هواپیما نیز طبعاً کسى نبود و نیست جز سرمایه‏‌دارى امریکا، «کشور آزادى، دموکراسى، و شکوفایى فرد در بسترى از رفاه و فراوانى».
افکار عمومى، به‏ ویژه در کشورهاى غربى، باید نسبت به نکته مهم دیگرى نیز قانع مى‏‌شدند و آن این بود که گذشته استعمارى نه‏ فقط نباید دلیلى براى شرمندگى کشورهاى اروپایى باشد، بلکه حتى باید به نوعى به آن افتخار نیز بکنند. پاسکال بروکنر فرانسوى، یکى از نخستین روشنفکرانى بود که با انتشار کتاب «فریاد مرد سفیدپوست» در دهه ۱۹۸۰ دست به این افسون‏‌زدایى از گذشته استعمارى زد و به‏ زودى موجى از «ضد جهان سوم‏‌گرایى»ها به جنگ «جهان سوم‏‌گرایى»هاى دهه‏‌هاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ رفتند. یکى از نمایندگان مشهور ادبىِ این گرایش، نایپل (نویسنده بریتانیایى با تبار جهان سومى) بود که حتى به دریافت جایزه نوبل ادبیات نیز نائل شد. به‏ هر رو، استدلال بسیار ساده‏‌انگارانه، آن بود که: مشکل مردمان غیراروپایى، در گذشته فرهنگىِ استبدادآمیز خودشان است و نه در اقدامات استعمارى که در حد توان خود کارى جز تلاش براى اصلاح آن گذشته نکرده‏‌اند. این تز همان تز قدیمى «استبداد آسیایى» است که ریشه‏‌هاى آن به دوران باستان مى‏‌رسد؛ اما در قرن نوزدهم به‏ شدت مورد استفاده قرار گرفتند تا در چارچوب نظریه‏ هاى تطورى، سلطه استعمارى را توجیه کنند و بى‏‌شک اتفاقى نیست که پاسکال بروکنر را جزءِ طرفداران حمله امریکا به عراق بیابیم و این اظهارنظر جالب را از او بخوانیم که: «ضد امریکایى‏‌گرایى، ترقى‏‌خواهى ابلهان است».
بازگشت به ارزش‏‌هاى بازار و فردگرایى لیبرالى و برنامه‏‌ریزى‏‌هاى نومالتوسى، نام جالبى نیز بر خود گذاشتند: انقلاب محافظه‏‌کارانه که باز هم دو چهره انگلوساکسون در رأس آن قرار گرفتند: رونالد ریگان و مارگارت تاچر. انقلاب محافظه‏‌کارانه کاملاً در خط مشخصى قرار مى‏‌گرفت که «ارتجاع» و جناح موسوم به «راست» از انقلاب فرانسه تا دوره جدید ترسیم کرده بودند. آلبرت هیرشمن در کتاب ارزشمند خود با عنوان خطابه ارتجاع (شیرازه، ۱۳۸۲) با مرورى بر تاریخ دویست ساله گفتمان راست نشان مى‏‌دهد که چگونه از توکویل و ادموند برک تا فردریش هایک و سرانجام تا میلتون فریدمن و ساموئل هانتینگتون، این گفتمان عمدتاً بر «انحراف‏‌آمیز» بودن، «مخاطره‏‌انگیز» بودن و سرانجام «بیهودگى» فرایند انقلابى براى دستیابى به چشم‏‌اندازهاى آرمانى تأکید و انقلابیونى را که براى از میان برداشتن نابرابرى‏‌ها، براى دستیابى به آزادى و عدالت اجتماعى تلاش مى‏کرده‏‌اند، به کنار گذاشتن هیجان‏‌هاى خود و پذیرش سلسله‏‌مراتب اجتماعى و قدرت حاکمان نصیحت کرده است، تا این حاکمان خود درباره میزان آزادى و برابرى و عدالت لازم براى جامعه (بنابر مورد) تصمیم بگیرند.
با این وصف، در اواخر دهه ۱۹۹۰، واقعیت کاملاً با آن‏چه تصور مى‏‌شد متفاوت بود: جهانى در تنش جنگ‏‌هاى محلى و منطقه‏‌اى، آماده انفجارهاى بزرگ‏تر و در فرایندى کامل از نظامى‏‌شدن، ظهور یک ابرقدرت نظامى با ساختارى امپراتور مانند روى مدل امپراتورى‏‌هاى رومى و استعمارى – یعنى اشغال و حضور نظامى مستقیم بر همه عرصه‏‌هاى سلطه خود – که به گفته اریک هابزباوم چه به‏ دلیل حجم تجهیزات و نفراتِ به‏ کار گرفته شده، چه به‏ دلیل نبود هیچ رقیبى در کنار یا در برابرش، آن را با هیچ یک از امپراتورى‏‌هاى پیشین نمى‏‌توان مقایسه کرد، تعمیق شکاف فقر چه در خود کشورهاى توسعه‌یافته در قالب ظهور آن‏چه جهان چهارم (فقرا و طردشدگان این کشورها) نام گرفت، و چه میان کشورهاى توسعه‏‌یافته و کشورهاى در حال توسعه، از میان رفتن هرگونه اخلاق و هرگونه اصول انسانى هدایت‏‌کننده‏‌اى در رفتارهاى بین‏‌المللى، ظهور مجدد بنیادگرایى‏‌هاى دینى، قوم‏‌گرایى‏‌ها، محلى‏‌گرایى، و سایر اشکال مقاومت‏‌هاى افراطى و بحران‏‌هاى هویتى، و …
بنابراین، نخستین نتیجه‏‌اى که در این‏جا باید بر آن پاى فشرد، آن است که «چپ» و «راست» برخلاف ادعاى گیدنز، دو نظام حکومتى نیستند که بتوان «فراسوى چپ و راست» را همچون او در یکى از آخرین کتاب‏‌هایش مطرح کرد. و بى‏‌دلیل نیست که گیدنز به‏ عنوان مشاور تونى بلر – نخست‏‌وزیر بریتانیا در سال ۲۰۰۰ که واژه بلریسم همین اواخر براى او ساخته شده است – قرار مى‏‌گیرد که در طول بحران عراق با قرار گرفتن کامل در بازى راست یکى از آشکارترین نمونه‏‌هاى گرایش به سمت ایدئولوژى محافظه‏‌کارانه را نشان مى‏‌دهد. «چپ» و «راست» پیش از آن‏که دو نظام حکومتى باشند، دو نوع تلقى نسبت به جهان و حتى بهتر بگوییم دو نوع تلقى از مفهوم انسان هستند: به‏ همین دلیل نیز چپ بهترین تبلور خود را نه در سوسیالیسم که در اومانیسم مى‏‌یابد و راست بهترین تجسم خود را نه در کاپیتالیسم که در نولیبرالیسم فردگرایانه و ضد اومانیستى. در این زمینه انقلاب فرانسه، بیش از دویست سال پس از آن، هنوز هم بهترین نقطه اتکاست.

روشنفکران، کدام روشنفکران؟

ارائه تعریفى مورد اجماع از «روشنفکرى»، کارى همواره دشوار بوده است و بنابراین، بهتر است در رویکرد کنونى از مفهومى پذیرفته شده، دست‏‌کم در بخشى بزرگ از روشنفکران «چپ» در علوم اجتماعى که در مقاله حاضر مورد بحث هستند، حرکت کنیم: هربرت مارکوزه به‏ مثابه یکى از برجسته‏‌ترین تبلورهاى مکتب انتقادى، روشنفکر را کسى مى‏‌دانست که حاضر به سازش با حاکمان نیست. پیر بوردیو نیز به‏ مثابه یکى از پرنفوذترین چهره‏‌هاى این علوم در چند دهه اخیر، روشنفکر را «وجدان بیدار» و «شورشى» دوران خود مى‏‌دانست که رسالتش نه در بازتولید نظام‏‌هاى اجتماعى که دقیقاً در جلوگیرى از این بازتولید است. روشنفکر به باور او براى این هدف باید کار خود را در معرفى و تحلیل سازوکارهاى نظام متمرکز کند تا از این طریق بتواند آن را اصلاح و عناصر منفى بى‏‌عدالتى و دشمنى با انسانیت را از آن بیرون براند. به معنایى مى‏‌توان گفت که کل نظریه بوردیویى چه در شاخه نظریه عمل و چه در مفاهیم «میدان»، «خشونت نمادین» و «هابیتوس» (عادتواره) با اثرپذیرى از نظریه پراکسیس به دنبال اثبات همین امر هستند. و بدون شک موج حملاتى که در طول دو دهه اخیر علیه او انجام مى‏‌گرفت و حتى پس از مرگ وى نیز متوقف نشدند ناشى از این رویارویى وى با دستگاه بزرگ و نهادینه علوم اجتماعى به‏ مثابه یکى از دستگاه‏‌هاى بازتولید نظام اجتماعى با تمامى نابرابرى‏‌ها و بى‏‌عدالتى‏‌هایش بود. قراردادن نوعى آکادمیسم خنثا و «علمى» در برابر «جنجالى» بودن ادعایى بوردیو، با مطرح کردن چهره‏‌هایى چون ریمون بودن در مقابل او – همان‏گونه که در نسلِ پیش، ریمون آرون را در برابر ژان پل سارتر قرار مى‏‌دادند – بیش از آن‏که گویاى توانایى راست فرانسه در ارائه پایه‏‌هاى نظرى قدرتمندى در علوم اجتماعى براى خود باشد، گویاى سنگر گرفتن همیشگى آن در پشت سنگرهاى آکادمى و روش‏‌شناسى پوزیتیویسم طبیعى بوده است، که ۱۵۰ سال است (بدون موفقیت) تلاش مى‏‌کند کاربردپذیرى خود را در این علوم به اثبات برساند. شاید اظهارنظر آلن منک ازجمله روشنفکران «چپ» و «تکنوکرات» که گرایشى روزافزون به چرخش به «راست» دارد، درباره بوردیو بهترین تصویرى باشد که راست آکادمیک فرانسه از او به‏ طور خاص – و از چپ آکادمیک به‏ طور عام – ترسیم کرده است: «دیوانه غرور، خودشیفته، توطئه‏‌گر، ریاکار، منحرف، خودبزرگ‏‌بین، مضحک، و غیرقابل تحمل».
اما واقعیت آن است که به‏ گونه‏‌اى معکوس، ولى با استفاده از استدلال بوردیویى نیز مى‏‌توان روشنفکر را تعریف کرد و آن نیرویى فکرى در جامعه است که به‏ مثابه ابزارى براى حاکمان در تثبیت سلطه آن‏‌ها به‏ کار مى‏‌رود. با این وصف، با تلاشى اندک مى‏‌توان مشاهده کرد که تأثیر و نفوذ روشنفکران «چپ» به مراتب بیش‏تر بوده است و دلیل را باید بدون شک گفتمان آرمان‏‌گرایانه آن‏‌ها دانست. اما نمى‏‌توان از این امر نیز غافل ماند که همین روشنفکران عموماً حامل دفاع از ارزش‏‌هایى بوده‏‌اند که بسیار فراتر از ایده‏‌هاى آن‏‌ها، در دیدگاهى تاریخى، به ارزش‏‌هاى کل جامعه بدل شده‏‌اند. تجربه قرون نوزدهم و بیستم اروپا نمونه‏‌هاى بى‏‌شمارى را در اختیار ما مى‏‌گذارد: ویکتور هوگو، امیل زولا، آندره ژید، ژان پل سارتر، ماکسیم رودنسون، ژان پویون، یورگن هابرماس، فرانسوا مالرو، جرج اورول، ارنست همینگوى، آنتوان دو سنت اگزوپرى، و … سرانجام فیلسوفان پسامدرن فرانسوى میشل فوکو، فرانسوا لیوتار، ژاک دریدا، و … از این‏‌رو به‏ هیچ‏‌ وجه جاى تعجب نیست که در بحث روشنفکرانه‏‌اى که بر سر بحران عراق – و پیش از آن افغانستان – به راه افتاد، در میان مخالفان روشنفکر جنگ چهره‏‌هایى شاخص همچون ادوارد سعید، ژاک دریدا، اریک هابزباوم، امانوئل والرشتاین، نوام چامسکى، سامى نعیر، و … نه‏ فقط در برابر ایدئولوگ‏‌هاى راست‏‌گرا و شناخته‏ شده که رودرروى روشنفکرانى قرار گرفتند که هنوز تا یکى دو دهه پیش – و برخى حتى امروز – خود را در «چپ» و حتى «چپ افراطى» طبقه‏‌بندى مى‏‌کردند: آلن فینکل‏‌کرات، فیلیپ سولرز، آندره گلوکسمان، لوک فرى، پاسکال بروکنر، در فرانسه و مایکل والترز، پل برمن، تاد گیتلین، و… در امریکا. و گروه اخیر را باید از گروهى از «تکنوکرات‏‌هاى علوم اجتماعى» نیز جدا کرد که همان‏‌گونه که گفتیم با الگو گرفتن از رمون آرون یا رمون بودن به‏ شدت نسبت به موضع‏‌گیرى مستقیم نسبت به مسائل سیاسى حساسیت دارند و آن را کارى «ژورنالیستى» و «سطحى» ارزیابى مى‏‌کنند و هرگز این حضور را حتى بر بزرگانى چون فوکو، دریدا، بوردیو، هابزباوم، و … نیز نبخشیدند.

«راست»، این راست جذاب و مدرن!
گروهى از مفاهیم، محور اساسى چرخش به راست را تشکیل مى‏‌دهند که مى‏‌توان آن‏‌ها را تقریباً در تمامى گفتارهاى روشنفکرى بازیافت: ۱) دفاع از جهانى‏‌شدن به‏ مثابه تنها راه نجات مردمان جهان‏‌سوم از فقر، دیکتاتورى، و فساد (بدون توجه به این‏که این موقعیت‏‌ها در مرحله‏‌اى پیشین به‏ وسیله همین فرایند جهانى‏‌شدن در آن‏‌ها به‏ وجود آمده است)؛ ۲) دفاع از نولیبرالیسم و اقتصاد بازارِ مطلقاً آزاد به‏ عنوان تنها آلترناتیو باقى‏مانده و به تثبیت رسیده (بدون توجه به اثرات جانبى این آلترناتیو؛ یعنى فقر گسترده، نابرابرى‏‌هاى هرچه بیش‏تر و انفجارهاى ناشى از آن‏‌ها ازجمله به‏ صورت تروریسم بین‏‌المللى و بنیادگرایى‏‌هاى گوناگون)؛ ۳) دفاع از تزهاى گوناگون نظرى، تاریخى، اقتصادى، فلسفى براى اثبات این‏که شکاف کنونى در جهان ارتباطى به نظام جهانى ندارد، بلکه حاصل عوامل درونى جوامع جهان‏‌سومى است و برعکس ورود جهان توسعه‏‌یافته در این کشورها، به هر قیمت و با هر شرایطى ولو به‏ صورت خشونت‏‌آمیز و با اشغال نظامى در «درازمدت» به سود آن کشورها خواهد بود؛ ۴) دفاع از دولت اسرائیل به‏ مثابه یک دولت دموکراتیک در منطقه‏‌اى غیردموکراتیک و تأکید بیش از اندازه بر یهودستیزى در جهان (بدون اشاره به محتواى تئوکراتیک و نژادگرایانه این دولت و بدون تأکید بر گرایش‏‌هاى اسلام‏‌ستیزانه هرچه گسترده‏‌تر در غرب)؛ ۵) ارائه تصویر ساده‏‌سازى شده‏‌اى از موقعیت کنونى جهان به‏ صورت عرصه مبارزه گسترده و سراسرى بین دموکراسى به رهبرى جهان آزاد مسیحى از یک‏سو و بنیادگرایى به رهبرى دیکتاتورى‏‌هاى قبیله‏‌اى «جهان اسلامى» و تقویت تصویر تروریسم به‏ مثابه «تروریسم عرب و اسلامى» (بدون توجه به این واقعیت روشن که بنیادگرایى‏‌هاى افراطى نظیر طالبان و اغلب دیکتاتورى‏‌هاى مزبور ساخته و پرداخته خود آن جهان آزاد در دوره‏‌اى تاریخى بوده‏‌اند و از ابتدا تا امروز همواره سیاست‏‌هایى به سود غرب را اعمال مى‏کرده‏‌اند و مى‏‌کنند و این‏که تروریسم پدیده‏‌اى جهانى و نه صرفاً عرب و اسلامى است و بیش‏تر حاصل فقر و تنگدستى و ناتوانى در برابر بى‏‌عدالتى است تا حاصل این یا آن ایدئولوژى دینى) …
این مجموعه را مى‏‌توان به‏ صورت‏‌هاى مختلف در گفتمان‏‌هاى «چپ»هایى (پیشین یا کنونى) که خود را «واقع‏بین» معرفى مى‏‌کنند یافت: آندره گلوکسمان (مائوئیست سابق) از سرسخت‏ترین طرفداران حمله امریکا به افغانستان و عراق در کتاب «داستایفسکى در منهتن» نیهیلیسم را ذات اساسى تروریسم مدرن مى‏‌داند و آن را یک واکنش بیمارگونه، نوعى سرریزکردن غریزه مرگ در برابر موفقیت‏‌هاى مدرنیته در چارچوب فردگرایى ارزیابى مى‏‌کند (تفسیر غریزه مرگ در چارچوب دینى آن، براى توضیح تروریسم از مضمون‏‌هاى عامه‏‌گرایانه و بسیار مورد علاقه دیگر این گرایش است). پاسکال بروکنر مى‏‌گوید: «آن‏چه نگران‏‌کننده است، نه رهبرى امریکا که بى‏‌تفاوتى امریکا – به وقایع جهانى – است». مایکل والترز، یکى از سردبیران مجله سوسیال دموکرات دیسنت، در امریکا و متخصص فلسفه سیاسى در دانشگاه پرینستون، و ازجمله امضاکنندگان نامه روشنفکران امریکایى در دفاع از جنگ با تروریسم، این پدیده را نه حاصل فقر جهان که حاصل پیوند گفتمان اسلامى و بن‏بست مدرنیزاسیون اقتصادى، سیاسى رژیم‏‌هاى خاورمیانه مى‏‌داند و معتقد است حتى اگر غرب در گذشته اشتباهاتى مرتکب شده باشد، راه مبارزه با آن و با خشونت دولتى بیش‏تر در «نظریه مبارزه عارى از خشونت گاندى» نهفته است تا در دست بردن به اسلحه «پل برمن، سردبیر دیگر مجله دیسنت، بن لادن، هیتلر، و استالین را از یک جنس ارزیابى مى‏‌کند و القاعده را حاصل نهایى توتالیتاریسم قرن بیستم مى‏‌داند که در نفرت (بیمارگونه) از لیبرالیسم و بالاترین تبلور آن ایالات متحد تجسم مى‏‌یابد و مى‏‌نویسد: «جنایت واقعى امریکا، در واقع آن است که امریکاست. جنایت امریکا آن است که دینامیسم یک فرهنگ لیبرالى و پیوسته متغیر را در خود دارد (…) جنایت امریکا آن است که نشان مى‏‌دهد جوامع لیبرال مى‏‌توانند به شکوفایى و فراوانى برسند و جوامع غیرلیبرال نمى‏‌توانند.» بنابراین، او عقیده دارد که تغییر سیاست امریکا در خاورمیانه یا در هر کجاى دیگر، هیچ تأثیرى بر این دشمنى بیمارگونه و ذاتى ندارد. تاد گیلتین نیز دیگر روشنفکر چپ امریکایى در واکنش به نوشته‏‌اى از ادوارد سعید که در آن ضمن محکوم کردن شدید حملات یازدهم سپتامبر خواننده را به تأمل درباره این واقعیت که امریکا امروز در تمامى سرزمین‏‌هاى اسلامى در حال جنگ با مردمان آن‏‌هاست دعوت کرده بود، مى‏‌نویسد: «گویى امریکا همواره پرخاش‏جو بوده است، گویى حمایت امریکا از فرایند صلح اسلو، با همه محدودیت‏‌هایش، را مى‏‌توان نادیده گرفت و گویى دفاع امریکا از مسلمانان در بوسنى و کوزوو را باید با سیاست جنگى و نظامى امریکا در ویتنام و کامبوج یکى گرفت.» تأکید والترز به «لزوم انجام تغییراتى عظیم در فرهنگ سیاسى جهان عرب و اسلامى» بسیار گویاست و کاملاً بر رویکرد استعمارى برنارد لویس شرق‏شناس امریکایى در همین زمینه انطباق دارد.
اما نکته مشترک و بسیار جالب در گفتمان این گروه از روشنفکران آن است که با وجود قرار گرفتن در یک پارادایم پوزیتیویستى که به‏ شدت تمایل دارد خود را عملگرا، کاربردى، مدرن، علمى، و فناورانه نشان دهد و در عوض رقیبان خود را ایدئولوژى زده، سنت‏‌گرا، علم‏‌گریز و فلسفه‏‌گرا معرفى کند، درحقیقت در تمامى استدلال‏‌هاى خود از مقولات عام فلسفى بهره مى‏‌گیرد که یکى از آن‏‌ها همین تقابل «کهنه» و «نو» است: رامسفلد در بحبوحه بحران عراق براى توجیه مخالفت گروهى از کشورهاى اروپایى با یک‏جانبه‏‌گرایى امریکا، مخالفان جنگ را متعلق به «اروپاى کهن» و طرفداران آن را جزءِ «اروپاى نوین» اعلام کرد، اروپاى نوینى که در چهره‏‌هایى همچون بلر، ازنار (نخست‏وزیر وقت اسپانیا) و به‏ ویژه برلوسکونى (نخست‏وزیر وقت ایتالیا) تبلور مى‏‌یافتند و با نادیده گرفتن اکثریت قریب به اتفاق افکار عمومى کشورهاى خود وارد جنگ شدند. درحالى‏‌که این پرسش باقى است که چرا اروپا دقیقاً در بعد «کهنه» خود مورد توجه جهانیان است و مدل مورد تحسین و شکوفا – چه از لحاظ اقتصادى و چه از لحاظ فکرى – خود را در فرانسه و آلمان (مخالفان جنگ) مى‏‌یابد و نه در عقب‏‌مانده‏‌ترین اقتصادها یا فرهنگ‏‌هایش (اسپانیا، ایتالیا، لهستان) و بحرانى‏‌ترین موقعیت‏‌هاى فکرى و هویتى‏‌اش (بریتانیا).
درحالى‏‌که گروهى از روشنفکران بر آن هستند که از «جذابیت‏‌هاى نهفته» راست سخن بگویند و امریکایى‏‌گرایى را به مدلى براى قرن بیست‏‌ویکم بدل کنند. اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان این مدل را با شدت و نفرت رد مى‏‌کنند و حاضر نیستند در تله انتخاب‏‌ناگزیر و تصنعى میان بنیان‏‌گرایى از یک‏سو و امریکایى‏‌گرایى از سوى دیگر بیفتند. کارلوس فوئنتس، اندیشمند بزرگ مکزیکى، در مقاله‏‌اى با عنوان «امریکاى لاتین در حسرت اروپا» (لوموند دیپلماتیک) چنین مى‏‌نویسد: «ظاهر شدن برخى از شوم‏‌ترین چهره‏‌هاى امپریالیسم در دو دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، همچون ریچارد پرل، اوتو رایش، الیوت آبرامز … در حکومت امریکا تهدیدى براى امریکاى لاتین به‏ حساب مى‏‌آید (…) ما باید به‏ سوى اروپا روى آوریم، زیرا باوجود همه مشکلات، الگوهاى اقتصادى حاکم در آن اغلب نسبت به الگوهاى اولترالیبرال که ادعاى جهانى بودن دارند و در امریکاى لاتین تخریبى گسترده ایجاد کرده‏‌اند، برترى دارند.» فوئنتس همچنین بر میراث درهم‏‌آمیزى قومى و فرهنگى اروپا تأکید دارد که امریکاى لاتین خود آن را آزموده و جهانى‏‌شدن را تنها در شرایطى امکان‏‌پذیر مى‏‌داند که چرخش تنها به کالاها و سرمایه‏‌ها محدود نشود، بلکه به آزادى چرخش انسان‏‌ها تعمیم یابد.
بزرگ‏ترین اشتباه در نقدى که مى‏‌توان بر گرایش به‏ راست مطرح کرد، بى‏‌شک در جدا شدن از «چپ» به‏ عنوان یک اتیکت نیست، زیرا بسیارى از روشنفکران در جهان، ازجمله نگارنده این سطور، به دلایل متفاوت و در شرایطى خاص حاضر به استفاده از این اتیکت نیستند و آن را در بسیارى از زمینه‏‌ها هنوز داراى رنگى بیش از اندازه مارکسیستى مى‏‌شمارند. این روشنفکران ترجیح مى‏‌دهند موضع خود را با وجود تمامى انتقادهایى که مى‏‌توان بر روشنگرى و اومانیسم داشت، بیش‏تر در آن چارچوب قرار دهند تا در چارچوب عنوان «چپ». بنابراین باید توجه داشت که انتقاد اساسى در گرایش به راست به‏ هیچ عنوان به اتیکت‏‌ها و عناوین برنمى‏‌گردد، کما این‏که برخى از روشنفکران مزبور – در موقعیت کنونى و یا جزءِ سرگذشت فکرى خود – هنوز از این اتیکت استفاده مى‏‌کنند، تا بهتر بتوانند بر ایدئولوژى راست صحه بگذارند و به آن‏‌ها خدمت کنند. این ایدئولوژى نیز همواره تمایلى، شاید بتوان گفت، غریب به جذب روشنفکران مزبور داشته و دارد، گویى آن‏‌ها این پیوستن و چرخش به‏ سوى ایدئولوژى راست را به‏ نوعى کلیدى براى افسون‏‌زدایى از «گناه نخستین» خود مى‏‌دانند. اما آن‏چه بیش از هر چیز در این گرایش منفى به نظر مى‏‌رسد، تأثیر عملى آن براى کمک‏ رسانى ابزارى به تثبیت موقعیت کنونى جهان و حتى وخیم کردن بیش‏تر آن است، که این دیگر یک موضوع روشنفکرانه نیست. رنجى که امروز، همچون دیروز، مردم عراق و افغانستان مى‏‌برند، رنجى که هر روز میلیون‏ها نفر در جهان به‏ دلیل نظم جهانى کنونى متحمل مى‏‌شوند، مسئله‏‌اى واقعى است، نه روشنفکرانه.
ضد امریکایى‏‌گرایىِ گسترده‏‌اى که امروز در جهان دیده مى‏‌شود و خود را ازجمله در تروریسم بین‏‌المللى نیز متجسم مى‏‌کند، برخلاف آن‏چه اندیشه راست بیان مى‏‌کند، نوعى حسادت نسبت به ایدئولوژى لیبرالى امریکایى نیست، بلکه واکنشى است کاملاً مشخص نسبت به عملکرد این ایدئولوژى که خود در حال وارد کردن بدترین ضربات به تجربه دموکراتیک و ارزشمند امریکا نیز هست. در انتها باز هم سخن را به سعید مى‏‌سپاریم که با ظرافتى در اندیشه که خاص اوست، نشان مى‏‌دهد که بزرگ‏ترین خطرى که چنین گرایشى (ضد امریکا‌گرایى) به همراه دارد، آن است که امریکا را به‏ مثابه یک بلوک منسجم و یکپارچه در نظر بگیرد که در رأس آن کاخ سفید و رئیس جمهور قرار گرفته‏‌اند:

اشتباه بزرگ تز فوکویاما درباره پایان تاریخ یا تز ساموئل هانتینگتون درباره برخورد تمدن‏‌ها، در آن است که در هر دو، این پیش‏‌فرض نادرست وجود دارد که تاریخ فرهنگ‏‌ها را مى‏‌توان به آستانه‏‌هاى دقیق، به محدودیت‏‌هایى کاملاً تعین یافته، با یک آغاز، یک میانه، و یک پایان تقلیل داد. درحالى‏‌که میدان فرهنگى سیاسى عرصه‏‌اى است از جنگى براى هویت‏‌ها، براى ارائه تعریف‏‌هایى از خود و براى فرافکنى‏‌هایى به‏ سوى آینده. هر فرهنگى، به‏ ویژه فرهنگ امریکا، از لایه‏‌هاى پى‏ درپى مهاجران شکل گرفته است و همین نیز یکى از پیامدهاى ناخواسته جهانى‏‌شدن است: ظاهرشدن جماعت‏‌هاى فراملى با علاقه‏‌مندى‏‌هاى جهانى، مثلاً جنبش دفاع از حقوق فرد، جنبش زنان، جنبش ضدجنگ، و غیره. ایالات متحد را نمى‏‌توان از این گرایش‏‌ها منفک کرد و باید در پشت ظاهر متحد آن، مجموعه‏‌اى از تعارض‏‌ها را دید که تعدادى بى‏‌شمار از افراد در سراسر جهان با آن درگیر هستند و در آن‏‌ها مشارکت دارند. این امر خود، مایه بازیافتن امید و دلگرمى است.