انسان‏‌شناسى و موسیقى: از مردم‏‌شناسى تا مردم‌‏شناسى موسیقى‏

ناصر فکوهی

در تاریخ علوم انسانى ، میان موسیقى‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى موسیقى، همان رابطه‏‌اى وجود داشت که مى‌توان میان جامعه‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى‏‌مشاهده کرد. رابطه‏‌اى که «خود» یعنى فرهنگ خودى را، از «دیگرى» یا فرهنگ بیگانه جدا مى‏‌کرد و گویاترین شکل خویش را در قوم‏‌مدارى اروپایى نشان مى‏‌داد.
زمانى که جامعه‏‌شناسى و مردم‏‌شناسى در اروپاى قرن نوزدهم شکل گرفتند، در اندیشه بنیانگذاران آن‏‌ها مفهوم «جامعه» از ریشه لاتین Societas مى‏‌آمد که به معناى عهد و پیمانى شراکتى بود که میان چند شریک منعقد شده باشد. این پیمان مشارکت، همان دولت‏‌هاى ملى بودند که با انقلاب‏‌هاى اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، «ملت»هاى اروپایى را به وجود آوردند. بنابراین، جامعه‏‌شناسى از آغاز، علمى تعریف مى‏‌شد که با الگو گرفتن از علوم طبیعى و روش تجربه‏‌گرى آن‏‌ها تلاش مى‏‌کرد «جامعه خودى» را بشناسد. در این حال، مردم‏‌شناسى مفهوم «مردم» و یا دقیق‏‌تر گفته باشیم «قوم» را از ریشه یونانى ethnos مى‏‌گرفت که در مفهوم اصلى خود به اقوام کوچنده یونان غربى پیش از ظهور تمدن شهر دولت‏‌هاى یونانى اطلاق مى‌شد. از این‏‌رو، دو مفهوم «جامعه» و «قوم» در برابر یکدیگر قرار مى‏‌گرفتند و واژه دوم در قالب «قوم‏‌شناسى» که در فارسى با واژه رایج‏‌تر «مردم‏‌شناسى» شناخته شده است، از همان ابتدا بارى منفى را در خود حمل مى‏‌کرد.
با این مقدمه مشخص است که چگونه موسیقى‏‌شناسى نیز در قرن نوزدهم خود را علمِ شناخت موسیقى به‏‌ مثابه یک تألیف هنرىِ «خودى» با مؤلف یا مؤلفینى مشخص و با زمان و مکانى روشن تعریف مى‏‌کرد، درحالى‏‌که مردم‏‌شناسى موسیقى، شناخت موسیقى «اقوامى» تعریف مى‏‌شد که خود موضوع مطالعه مردم‏‌شناسى بودند و این نکته نیز اضافه مى‏‌شد که موسیقى در «نمونه قومى» آن نه مؤلفى مشخص دارد، نه زمان و مکان تألیف مشخص، و نه حتى از آلاتى «متعارف» برخوردار است. در واقع آن‏چه مردم‏‌شناسى موسیقى در ابتدا به دنبالش بود، از همان انگیزه‏‌هایى ریشه مى‏‌گرفت که در تاریخ اندیشه‏‌هاى مردم‏‌شناختى به بیگانه‏‌گرایى مشهور هستند؛ یعنى، نوعى تمایل به پدیده‏‌هایى که با خود محوربینى، در نگاه اروپایى‏‌ها «عجیب» و «شگفت» به نظر مى‏‌رسیدند؛ نوعى از رفتارها، باورها، اشیا و آثار هنرى که «غرابت»شان آن‏‌ها را درخورِ «به نمایش در آمدن» در موزه‏‌ها مى‏‌کرد. بدین‏‌ترتیب، این پدیده‏‌ها از بطن زندگى جدا و در زمینه‏‌اى از فرهنگى دیگر به «پدیده‏‌هاى غریب» بدل مى‏‌شدند.
نخستین آثارى که امروز در مردم‏‌شناسى موسیقى به آن‏‌ها استناد مى‌شود، همچون رساله درباره موسیقى چینى، اثر پ. آمیو که در سال ۱۷۷۹ منتشر شد و دو کتابى که ویلوتو به دستور ناپلئون پس از تسخیر مصر تألیف کرد؛ یعنى توصیف تاریخى، فنى، و ادبى آلات موسیقى شرقیان (انتشار در ۱۸۱۳) و رساله درباره موسیقى مصر باستان (انتشار در سال ۱۸۱۶) نمونه‏‌هایى بارز از این‏‌گونه دید نسبت به موسیقى غیراروپایى‏‌اند.
اما اشتباه خواهد بود که تصور کنیم مردم‏‌شناسى موسیقى، در حلقه تنگ گرایش قوم‏‌مدار اروپایى اسیر مانده باشد. برعکس، همچون در مردم‏‌شناسى، در مردم‏‌شناسى موسیقى نیز به‏ سرعت شاهد آن بوده‏‌ایم که پژوهش‏گران خود را از آن گرایش جدا مى‏‌کنند و بر اساس اصل «نسبى‏‌گرایى فرهنگى»؛ یعنى شناخت و درک هر فرهنگى درون روابط و منطق خود آن فرهنگ، دیدگاه‏‌هاى تطورگرایانه قرن نوزدهم را که قائل به موسیقى «بدوى» و موسیقى «متمدن» بودند، به کنار مى‏‌گذارند . و از اواخر همین قرن و ابتداى قرن بیستم، ضبط و ثبت موسیقى‏‌هاى مربوط به اقوام غیر اروپایى و در کنار آن‏‌ها موسیقى‏‌هاى محلى و روستایى اروپا آغاز مى‏‌شود. در فرانسه از سال ۱۹۰۰ «جامعه انسان‏‌شناسى فرانسه» به گردآورى و ضبط قطعات موسیقى پرداخت، در آلمان «آرشیو فونوگرام» و مدرسه موسیقى‏‌شناسى تطبیقى از سال ۱۹۰۲ به‏ وسیله استادانى چون کارل اشتومف اریک فون هورن بوستل و کارل بوشر در همین راه قدم گذاشتند. در انگلستانِ این سال‏‌ها نیز، هانرى بالفور در موزه پیت ریورز مجموعه‏‌اى بزرگ از سازهاى «ابتدایى» را گردآورد و در کانادا ماریوس باربوب ا همکارى مردم‏‌شناس معروف ادوارد ساپیر، هزاران صفحه موسیقى از سرودهاى انگلیسى، فرانسوى، و هندى را گردآورى و در دانشگاه یِیل در سال ۱۹۲۵ منتشر کرد.
از آن‏چه گفته شد، غرض نه فقط ارائه تاریخچه‏‌اى هرچند کوتاه از مردم‏‌شناسى موسیقى، که نیاز به تشریح و توضیح بسیار دارد، بلکه تأکید بر این سخن است که چگونه مردم‏‌شناسى موسیقى از نوعى علاقه و گرایش به پدیده‏‌هاى «شگفت» و «بدوى»، به علمى بدل شد که امروز بسیارى از دانشمندان در سراسر جهان در آن به پژوهش مشغول‏‌اند. سرنوشت نهایى تحول دو علم مردم‏‌شناسى و جامعه‏‌شناسى آن بود که علم «انسان‏‌شناسى فرهنگى» ظاهر شود. علمى که توانست مفهوم «انسان» را به‏ مثابه یک ذات جدایى‏‌ناپذیر؛ یعنى، موجودى بیولوژیک/ فرهنگى مطرح کند و مفهوم «قوم» را به‏ مثابه نوعى گروه انسانى که تنها در محیط غیر اروپایى زندگى مى‏‌کند از میان بردارد و با این کار، حوزه مردم‏‌شناسى آغازین را از محدوده مطالعه بر اقوام و انواع زیست «غریب» به مطالعه انسان در همه ابعادش در طول دو محور زمانى و مکانى گسترش دهد. سرنوشت مردم‏‌شناسى موسیقى نیز در ارتباطش با موسیقى‏‌شناسى، چندان متفاوت نبوده است و امروز مى‏‌توان از نوعى «انسان‏‌شناسى موسیقى»، که در قالب کلى‏‌تر «انسان‏‌شناسى هنر» قرار مى‌گیرد، سخن گفت.
حوزه مطالعاتى این گرایش، به دلایلى متعدد، گسترده‏‌تر از حوزه مطالعاتى مردم‏‌شناسى موسیقى آغازین است. زیرا تفکیک میان موسیقى اروپایى و موسیقى غیر اروپایى، در آن از میان برداشته مى‏‌شود و در هر دو این موسیقى‏‌ها عنصر اساسى مورد مطالعه آن نقش و سهم انسان در آفرینش موسیقى و اثرپذیرى او از اثر هنرى است.
سخن گفتن از انسان، به‏ عنوان یک موجود جهانشمول، ما را بر آن مى‏‌دارد که موسیقى را نیز «وجود»ى جهانشمول بدانیم. اگر خواسته باشیم عنصرى را بیابیم که حامل این جهانشمولى در ذاتى‏‌ترین شکل آن باشد، یعنى نوعى تداوم و اشتراک را میان «قدیمى‏‌ترین» و «ساده‏‌ترین» اشکال موسیقى تا جدیدترین و «پیچیده‏‌ترین» اشکال آن بیابیم، درنهایت تنها به یک عنصر مى‏‌رسیم که مى‏‌توان ادعا کرد ذات موسیقى را مى‌سازد و آن «صدا»ست. اگر نقاشى را بتوان در آخرین تحلیل به «نگار» یا تصویر (در لاتین pictura ) خلاصه کرد، موسیقى نیز در ریشه‏‌اى‏‌ترین شکل خود، تنها یک صداست. انسان از آغاز پیدایش خود، در جهانى «نگارین» و «گویا» زندگى کرده و شکل گرفته است. پس فرهنگ نیز پدیده‏‌اى است که همواره با نگارها (شکل‏‌ها) و آواها (صداها) مشخص مى‏‌شود.
در اسطوره‏‌شناسى انسانى، صدا مکانى ویژه دارد که از ابتداى انسانیت در بالاترین موقعیت‏‌ها قرار داشته است. در بسیارى از اساطیر، آفرینش جهان با یک صدا آغاز شده است: صدایى که آفریدگار با یک سرود، یک کلام، یک فریاد، یک خنده، یک آه … از خود برمى‏‌آورده است. صدا گاه با خود آفرینش یکى پنداشته مى‏‌شده است، در هندوئیسم، برهما به معنى کلام مقدس و سرود است و از دهان برهماست که نخستین خدایان بیرون مى‏‌آیند و شیوا خدایى است رقصنده که جهان را با نواختن سیتار و طبل و نى اداره مى‏‌کند. در اسطوره‏‌شناسى چینى، بسیارى از خدایان تنها با فریاد و با نواختن آلات موسیقى عمل مى‏‌کنند. صداى رعد در پاره‏‌اى از اقوام بومى استرالیایى و آسیاى شمالى با صداى آفریننده یکى پنداشته مى‏‌شده است.
اگر صدا چنین بار بزرگى را در اسطوره‏‌شناسى حمل مى‏‌کند، این امر را باید بازتابى از حضور و کارکرد آن در زندگى انسان‏‌ها دانست. صدا از یک‏سو با تبدیل شدن به یک ابزار اساسى یعنى زبان، بخش عمده میراث نمادگرایى انسانى را در خود حمل مى‏‌کند، و از سوى دیگر در ترکیب خود با حرکت (ریتم و رقص) شکل رابطه انسان با کالبد خویش و کالبد دیگران، شکل استقرار و رابطه انسان‏‌ها را با فضا، شکل زیست و به‏ ویژه شکل کار و خلاقیت انسان‏‌ها را مشخص مى‏‌کرده است. نگاهى بر شیوه زندگى در میان قبایل غیرمتمدن، نشان مى‏‌دهد که چگونه ترکیب حرکت و صدا، در تمامى مراسم و مناسک زندگى آن‏‌ها حضورى پیوسته دارد. تقریباً هیچ‏یک از وقایع زندگى، هیچ‏یک از کارها و حتى هیچ‏یک از اَشکال گذران اوقات فراغت نیست که در آن شاهد نقش تعیین‏‌کننده موسیقى و رقص (صدا و تصویر) نباشیم. و در این اشکال زیستى، موسیقى و رقص پیش از آن‏که در مفهوم انتزاعى «هنر» درک شوند، به‏ عنوان پدیده‏اى «طبیعى» و عنصرى ذاتى در رابطه انسان‏‌ها با فضا، با یکدیگر و با خداوند فهمیده مى‏‌شوند. استفاده از رقص و موسیقى در تمامى مراسم گذار (تولد، بلوغ، ازدواج، مرگ …)، در معالجه بیماران، در جنگ‏‌ها، و در آشتى‏‌ها و … گویاى اهمیتى تعیین‏‌کننده است که مى‏‌توان به شناخت مردم‏‌شناسى موسیقى داد.
شاید بتوان از میان سه رشته اصلى که مردم‏‌شناسى موسیقى به آن‏‌ها مى‌پردازد؛ یعنى مطالعه و تحلیل موسیقى، مطالعه بر سازها و مطالعه بر زمینه و تأثیر اجتماعى موسیقى، بنابر زمان‏‌ها و مکان‏‌هاى متفاوت اولویت‏‌هایى را تعیین کرد، اما باید توجه داشت که از نقطه‏‌ نظر مردم‏‌شناسى، هر سه این شاخه‏‌ها اهمیتى نسبتاً یکسان دارند. در بخش نخست، ما با مطالعه‏‌اى بیش‏تر در تخصص موسیقى روبه‏ رو هستیم که البته مى‏‌تواند در یک همکارى بین رشته‏‌اى به یک تحلیل عمیق تطبیقى در حوزه فرهنگ بی‌انجامد. در بخش دوم، مطالعه بر سازها علاوه بر تخصص موسیقى در حوزه شناخت «شیئى» به‏ مثابه یک پدیده فرهنگى قرار مى‏‌گیرد که مى‏‌تواند با دو رویکردِ کارکردگرایانه و نمادگرایانه انجام بگیرد. در این بخش، رابطه انسان با ابزارها و رابطه او با کالبد خویش نیز مى‏‌تواند موضوع مطالعه قرار بگیرد، زیرا مى‏‌دانیم که کالبد انسانى و اندام‏‌هاى او، نخستین ابزارهایى بوده‏‌اند که براى ایجاد صدا، ریتم، و حرکت به‏ کار رفته‏‌اند و هنوز نیز به‏ کار مى‏‌روند. سرانجام در بخش سوم، ما با نزدیک‏ترین حوزه مردم‏‌شناسى موسیقى با مردم‏‌شناسى روبه‏‌رو هستیم . در این بخش، تأثیر شرایط اجتماعى و فردى در شکل گرفتن موسیقى و برعکس تأثیر موسیقى بر تغییر اجتماعى در گسترده‏‌ترین مفهوم، مورد مطالعه قرار مى‏‌گیرند.
اگر مردم‏‌شناسى موسیقى در آغاز حیات خود در قرن نوزدهم تنها به شناخت موسیقى «دیگرى» علاقه‏‌مند بود، تحولى که در علوم اجتماعى و به‏ ویژه در علم مردم‏‌شناسى در چند دهه اخیر اتفاق افتاده، گستره مورد مطالعه را به تمامى انواع موسیقى در همه مکان‏‌ها تعمیم داده است. بنابراین، امروز شاید بتوان با دیدى بازتر به سراغ پژوهش درباره اشکال مدرن موسیقى در جوامع شهرى و رابطه آن‏‌ها با اشکال زیستى رفت. در این راه، ارزش‌گذارى بر «کیفیت» موسیقى چندان نقشى ندارد و لازم است با پرهیز از این کار، ملاحظه مهمى را که در روش‏‌شناختى علوم اجتماعى وجود دارد و آن کنارگذاشتن تمامى پیش‏‌داورى‏‌هاست، مد نظر قرار داد.
با گذشت بیش از ۱۵۰ سال از اعلام موجودیت علم مردم‏‌شناسى، امروز بیش از هر زمان، و در کشور ما بیش از هر کجا، جاى خالى مردم‏‌شناسى موسیقى در سطوح دانشگاهى کشور احساس مى‏‌شود، و گزاف نیست که بگوییم مردم‏‌شناسى موسیقى امروز دست‏کم همان اندازه به موسیقى‏‌شناسى تعلق دارد که به مردم‏‌شناسى.