انسان‏‌شناسى حافظه

ناصر فکوهی

حافظه بیش از هر چیز مى‏‌تواند موضوعى روان‏‌شناختى به‏‌حساب آید که به قابلیت‏‌هاى مغزى انسان در بازنمایى واقعیت‏‌هاى بیرونى و به‏‌کار گرفتن بازنمودها در دستگاه نمادین و معناساز او (زبان) و از آن طریق به ایجاد سازوکارهاى زبان‏‌شناختى ادراک، انباشت فکرى، تحلیل … ، و سرانجام به رفتارها از ساده‏‌ترین رفتارهاى به‏‌ ظاهر «غریزى» تا پیچیده‏‌ترین رفتارهاى «استراتژیک» منجر مى‏‌شود.
از این‌ ‏رو انسان‌شناسى فرهنگى نیز عمدتاً از خلال سه شاخه انسان‏‌شناسىِ زبان‏‌شناختى، انسان‏‌شناسىِ شناختى، و انسان‏‌شناسىِ روان‏‌شناختى به بررسى و عمیق‏‌ شدن در این پدیده پرداخته است. تا یکى دو دهه گذشته، از این سه شاخه، انسان‏‌شناسىِ شناختى بیش‏تر از دو شاخه دیگر توانسته بود سازوکارهاى شکل‏‌گیرى حافظه و رابطه آن‏‌ها با رفتارها را ارائه دهد. استدلال اساسى در این رویکرد، آن بود که مفاهیمى چون «دریافت»، «ادراک»، «معنى»، و … به‏ شدت به چارچوب‏‌ها و سازوکارهاى زبانى در هر فرهنگى اختصاص دارند و بنابراین، لزوماً ما را به‏ سوى معانى جهانشمول سوق نمى‏‌دهند. به عبارت دیگر، انسان‏‌ها به تعداد زبان‏‌هاى گوناگون مى‏‌توانند روابط معنایى و نمادین متفاوتى با جهان داشته باشند و بنابر همین اشکال متفاوت ادراکى و معنایى است که انسان‏‌ها در موقعیت‏‌هاى واقعى دست به کنش و کنش متقابل مى‏‌زنند.
رویکرد انسان‏‌شناسىِ شناختى رویکردى عمدتاً «رده‏‌شناختى» است به این معنا که دریافت و ادراک پدیده‏‌هاى بیرونى را وابسته به وجود «رده‏‌شناسى»هایى متفاوت که هر فرهنگى براى اعضاى خود به‏‌وجود مى‏‌آورد، مى‏‌کند.
با این وصف، پدیده حافظه را نمى‏‌توان به هیچ‏ رو در سازوکار «شناخت» محدود کرد. محورى بودن این پدیده در درک و دریافت جهان چه در موقعیت‏‌هاى «روزمرگى» و «بلافصل» و «هم‏زمان» (حافظه کوتاه‏‌مدت)؛ یعنى به شکل عرضى، چه در موقعیت‏‌هاى تاریخى و «در زمان»(حافظه درازمدت)؛ یعنى به شکل طولى، سبب مى‏‌شود که حیات فرهنگى اجتماعى انسان‏‌ها هرچه بیش‏تر در قالب نوعى «تجربه زمانى» مطرح شود که با انباشته‏‌شدن خود به شکل یک آگاهى جمعى و در پدیده‏‌هاى هویتى بروز کند. از همین‏‌رو، کاملاً می‌توان از رابطه‏‌اى اساسى میان «حافظه فردى» و «حافظه جمعى» سخن گفت. در حافظه فردى ما با انباشت بیولوژیک اطلاعات و تجارب حسى در مغز یک انسان سروکار داریم که به شکل آگاهانه یا ناخودآگاهانه و اغلب در ترکیبى از این دو (با مدل‏‌هاى متفاوت روان‏‌شناختى) عمل و روابط انسان را با «خود» و با «دیگرى» تنظیم مى‏‌کند، در این شکل از حافظه انسان مى‏‌تواند از «رسانه»هاى متعدد مادى (انسان‏‌ها، اشیا، یادداشت‏‌ها، …) نیز براى حفظ یا تجدید و تقویت و همچنین فرافکنى، گذشته یا آینده‏‌نگرى و انواع بازسازى‏‌هاى انتزاعى استفاده کند. در حافظه جمعى برعکس ما با شکل بیولوژیکى فرهنگى بسیار پیچیده‏‌اى سروکار داریم که باید درون یک گروه از انسان‏‌ها نوعى اشتراک به‏ وجود آورد. این اشتراک که از آن مى‏‌توان همان معناى «جهانشمولى»را فهمید و انسان‏‌شناسىِ شناختى نیز درباره آن مباحثى مفصل دارد، به‏ شدت در محورهاى فضایى زمانى و بنابر فرهنگ‏‌ها و زبان‏‌هاى مختلف متغیر، سیال و ناپایدار است. حافظه کوتاه‏‌مدت و فردى از یک‏‌سو، و حافظه درازمدت و جمعى از سوى دیگر، عموماً هم‌پوشانى‏‌هاى زیادى با یکدیگر دارند. فرهنگ‏‌هاى انسانى نیز با کنترل و اثرگذارى شدید بر هر دو این حافظه‏‌ها و درعین‏ حال با تنظیم روابط پیچیده میان آن‏‌ها براى تداوم خود تلاش مى‏‌کنند. از این‏ رو سازوکار «فراموشى»، که خود موضوعى گسترده است، در یک دیالکتیک ویژه با سازوکار حافظه به ایجاد بافت‏‌هاى زنده فرهنگى و بالا بردن پتانسیل‏‌هاى حیات اجتماعى منجر مى‏‌شود. انسان‏‌ها براى آن‏که بتوانند با یکدیگر زندگى کنند، باید بسیارى از چیزها را به‏‌گونه‏‌اى نسبتاً یکسان به «یاد آورند» و بسیارى از چیزها را نیز به‏ طور تقریباً یکسان «فراموش کنند». در این راه، گرایش عام و «سودمندگرا» در آن است که «خاطرات خوش» تقویت و بازسازى و «خاطرات تلخ» تضعیف و فراموش شوند و همین امر «آرمانى کردن» گروهى از خاطرات را در برابر «شیطانى کردن» گروهى دیگر توجیه مى‏‌کند. با این وصف، فرهنگ‏‌ها در این روابط یکسان عمل نمى‏‌کنند و ممکن است بنابر فرهنگ، زبان، دوره تاریخى یا مکان‏‌هاى جغرافیایى متفاوت با تمایلى بیش‏تر و کم‏تر به اشکال حافظه فردى یا جمعى، کوتاه یا درازمدت و همچنین تمایل‏‌هایى متفاوت به حفظ یا فراموشى خاطرات تلخ و شیرین سروکار داشته باشیم که خود این سازوکارها بسیارى از رازهاى یک فرهنگ را روشن مى‏‌کنند.
سرانجام باید بر این نکته تأکید داشته باشیم که حافظه‏‌ها مى‏‌توانند به جنگ یکدیگر بروند و در تخریب و جایگزینى انباشت‏‌ها و سازوکارهاى درونى یکدیگر بکوشند تا بدین‏‌ترتیب باعث غلبه و سلطه فرهنگى بر فرهنگ دیگر شوند، همچنین ممکن است حافظه‏‌ها به گونه‏‌اى کاملاً تصنعى به‏ صورتى خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه با استفاده از چینش‏‌هایى متفاوت از عناصر واقعى و یا با ترکیب این عناصر با عناصر غیرواقعى و یا سرانجام با استفاده گسترده از عناصر غیرواقعى ساخته یا بازساخته شوند، و با به‏‌کارگیرى کاملاً هدفمند سازوکار «فراموشى» بر درک از واقعیت‏‌هاى دور و نزدیک اثر بگذارند. مثلاً دولت‏‌هاى ملى در طول دویست سال اخیر، به شکل بارز و گاه افراطى از این کار براى ایجاد «هویت‏‌هاى ملى» و براى از میان برداشتن «هویت‏‌هاى جماعتى» استفاده کرده‏‌اند. دولت‏‌هاى استعمارى نیز در دورانى پیش‏‌تر از همین روش براى جایگزین کردن فرهنگ‏‌هاى «بومى» با فرهنگ اروپایى بهره برده‏‌اند. هم‏‌اکنون نیز سازوکار عمومى «جهانى‏‌شدن» بیش از هر چیز یک روند تخریب‏‌کننده حافظه و پدیدآورنده پهنه‏‌هاى بزرگ فراموشى – بر بیلان خود – است. و در همه این موارد، آن‏چه براى تخریب حافظه بیش از هر چیز مورد استفاده قرار مى‏‌گیرد «زبان» است و به‏‌همین دلیل نیز مرگ یا فروپاشى و زوال زبان را مى‏‌توان تا اندازه‏‌اى زیاد به معنى زوال و مرگ فرهنگ‏‌ها به‏ حساب آورد، همان‏گونه که برعکس، خلاقیت و قدرت یافتن زبان، گویاى خلاقیت و رشد فرهنگ‏‌هاست.
در متن کوتاه زیر که برگرفته از کتاب «انسان‏شناسى حافظه» (۱۹۹۶) نوشته ژوئل کاندو، استاد دانشگاه «نیس سوفیا انتوپلیس» و لابراتور مردم‏‌شناسى آن، است، برخى از این مسائل از دیدگاه انسان‏‌شناسى مورد بررسى قرار گرفته‏‌اند.

در یونان باستان، به انسان‏‌هاى عادى که در فراموشى «هادس» – خداى مردگان و حاکم دوزخ – ناپدید مى‏‌شدند، «نونومنوى» یا «ناشناس» و «بى‏‌نام» خطاب مى‏‌کردند. مونتنى مى‏‌گفت: «گمان مى‏‌کنم در هر دقیقه از خود مى‏‌گریزم» و دلیلش بى‏‌شک آن بود که او گمان مى‏‌کرد دچار یک نقصان «هیولاوار» در حافظه خویش شده و به «انسانى بى‏‌هیچ خاطره»اى بدل شده است. روسو سال‏‌ها بعد در «اعترافات» خود اذعان مى‏‌کرد که: «هیچ‏‌چیز از آن‏چه مى‏‌بینم را درحقیقت نمى‏‌بینم، زیرا من تنها چیزهایى را مى‏‌بینم که آن‏‌ها را به یاد مى‏‌آورم، و روح من درحقیقت جز در خاطراتم سیر نمى‏‌کند». سوژه انسانى بدون حافظه، از دست مى‏‌رود و صرفاً در لحظه حاضر زندگى مى‏‌کند و درنتیجه قابلیت‏‌هاى مفهوم‏‌سازى و شناختى خود را از دست مى‏‌دهد. جهان او تکه‏‌تکه مى‏‌شود و فرو مى‏‌ریزد و هویت او از میان مى‏‌رود. در این حال تنها با شبه‌اى از اندیشه، با اندیشه‏‌اى بدون تداوم، بدون خاطره‏‌اى از زایش آن‏که خود شرطى ضرورى براى آگاهى و خودآگاهى است، سروکار خواهیم داشت. براى نمونه مارسل پروست – در «سوى خانه سووان» – روایت مى‏‌کند که وقتى در اتاق کمبره، نیمه‏ شب، از خواب بیدار مى‏‌شود، مکان خود را از یاد برده است و درنتیجه خود را «برهنه‏‌تر از انسان‏‌هاى غارنشین» احساس مى‏‌کند و تنها خاطرات است که او را «از نیستى بیرون مى‏‌کشند».
قابلیت حافظه که براى فرد در همه لحظات زندگى وى اساسى به‏‌شمار مى‏‌آید، در زندگى اجتماعى نقشى باز هم پر اهمیت‏‌تر دارد. (…) با ازمیان‏‌رفتن حافظه موقعیتى «بدتر از بابل» (اسطوره فروپاشى برج و پیدایش زبان‏‌هاى بی‌شمار) پدید مى‏‌آید: مردان و زنانى که تماماً از یاد برده‏‌اند چه کسانى بوده‏‌اند و چه کسانى هستند و به‏ این‏‌ ترتیب تمامى حیات اجتماعى، تمامى اندیشه‏‌ها ناممکن مى‏‌شوند(…) «حافظه تنها ابزارى که ما به کمک آن مى‏‌توانیم دو پنداره و دو واژه متفاوت را با یکدیگر پیوند دهیم»؛ یعنى تنها ابزارى که به کمک آن مى‏‌توانیم از سلطه سهمگین زندگى در لحظه آنى نجات یابیم. «بدون حافظه، نه اثرى از هیچ قراردادى باقى خواهد ماند، نه نشانى از هیچ تعهد و پیمانى، نه اثرى از هیچ وفادارى و نه نشانى از هیچ وعده‏اى (چه کسى مى‏‌تواند به یاد بیاورد؟) هیچ نشانه‏‌اى نه از پیوندهاى اجتماعى، نه از جامعه، نه از هویت‏‌هاى فردى و جمعى و نه از دانش؛ همه چیز درهم مى‏‌آمیزد و محکوم به فنا مى‏‌شود، زیرا هیچ‏کس هیچ چیز را نمى‏‌فهمد.»
بى‏‌نهایت مثال مى‏‌توان آورد که نشان دهند حافظه، در جوامع انسانى نقشى محورى دارد: چه بینش تمدن‏‌هاى هندواروپایى بنابر الگوى دومزیل؛ یعنى، ساختارهاى سه‏‌گانه این جوامع – سه کاست روحانى، جنگجو، کشاورز – را در نظر بگیریم، چه تأثیرپذیرى این ساختارها را بر ادبیات یا بر زبان و زندگى روزمره خود که با پدید آمدن روایت‏‌هاى بنیانگذار شکل گرفته‏‌اند، چه انباشت عظیم دانش و تجربه‏‌هاى انسانى را از آغاز دوران نوسنگى تا امروز به یاد آوریم، در همه و همه این موارد و موارد بى‏‌شمار دیگر، حافظه نقشى حیاتى داشته است.
امروزه نیز در بسیارى از جوامع، به‏ ویژه در جامعه فرانسه، شاهد نوعى تمایل وسواس‏‌گونه به حافظه هستیم، شاهد یک «واکنش حافظه‏‌اى» که به خودى خود پروژه یک انسان‏‌شناسى حافظه را بیش از پیش توجیه مى‏‌کند. این کیش حافظه به‏ صورت‏‌هاى مختلف بروز مى‏‌کند: برجسته‏‌کردن میراث آیینى، شور و علاقه به تبارشناسى، گذشته‏‌نگرى‏‌هاى تعمیم‏‌یافته، جست‏جوهاى بى‏‌پایان و گوناگون براى دست‏‌یافتن به منشأها و «ریشه‏‌ها»، موفقیت چشمگیر کتاب‏‌هاى زندگى‏نامه‏‌اى و روایت‏‌هاى زندگى، نوزایى و ابداع سنت‏‌هاى از دست رفته به‏‌صورت‏‌هاى جدید. این گرایش که جوامع معاصر را به‏‌گونه‏‌اى عمیق به خود مشغول داشته است، قابل تأمل است و بر آن مى‏‌توان بر سه پایه آناتومیک‏‌ بیولوژیک، فلسفى، و روان‏‌شناختى به تفکر پرداخت.
یکى از ورودى‏‌هاى اساسى به این موضوع، مفهوم «فراموشى» است. تنها پس از یک احساس و تجربه فراموشى است که فرد قادر است ارزش خاطرات خود را درک کند؛ گروه‏‌ها و جوامع نیز هویت خود را پیوسته با تکیه‏‌زدن بر دو بُعد مى‏‌سازند: از یک‏سو وظیفه یا نیاز به حافظه – چنان‏که بارها و بارها در انجیل با تأکیدِ «به یادآور» روبه‏‌رو مى‏‌شویم – که مى‏‌تواند شرطى براى مبادله و یا دو سویگى باشد. «پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم، و مرا سپاس گذارید و با من ناسپاسى نکنید» (قرآن، بقره:۱۵۳) از سوى دیگر، نیاز به فراموشى. «چیزهاى اولین را به یاد نیاورید و در امور قدیم تفکر ننمایید» (کتاب اشعیاء نبى، باب چهل و سوم: ۱۸) بنابراین، براى دست زدن به یک انسان‏‌شناسى حافظه، باید فرایند حافظه‏‌اى را در هر دو بُعدش در نظر بگیریم: یک روى: خاطره و یک پشت: فراموشى – آن‏چه تیره و تار و فراموش شده باقى مى‏‌ماند و یا آن‏چه از ابتدا در حافظه وجود نداشته است. این دوگانگى حافظه را باید خط هادى انسان‏‌شناسى حافظه به حساب آورد.