حافظه بیش از هر چیز مىتواند موضوعى روانشناختى بهحساب آید که به قابلیتهاى مغزى انسان در بازنمایى واقعیتهاى بیرونى و بهکار گرفتن بازنمودها در دستگاه نمادین و معناساز او (زبان) و از آن طریق به ایجاد سازوکارهاى زبانشناختى ادراک، انباشت فکرى، تحلیل … ، و سرانجام به رفتارها از سادهترین رفتارهاى به ظاهر «غریزى» تا پیچیدهترین رفتارهاى «استراتژیک» منجر مىشود.
از این رو انسانشناسى فرهنگى نیز عمدتاً از خلال سه شاخه انسانشناسىِ زبانشناختى، انسانشناسىِ شناختى، و انسانشناسىِ روانشناختى به بررسى و عمیق شدن در این پدیده پرداخته است. تا یکى دو دهه گذشته، از این سه شاخه، انسانشناسىِ شناختى بیشتر از دو شاخه دیگر توانسته بود سازوکارهاى شکلگیرى حافظه و رابطه آنها با رفتارها را ارائه دهد. استدلال اساسى در این رویکرد، آن بود که مفاهیمى چون «دریافت»، «ادراک»، «معنى»، و … به شدت به چارچوبها و سازوکارهاى زبانى در هر فرهنگى اختصاص دارند و بنابراین، لزوماً ما را به سوى معانى جهانشمول سوق نمىدهند. به عبارت دیگر، انسانها به تعداد زبانهاى گوناگون مىتوانند روابط معنایى و نمادین متفاوتى با جهان داشته باشند و بنابر همین اشکال متفاوت ادراکى و معنایى است که انسانها در موقعیتهاى واقعى دست به کنش و کنش متقابل مىزنند.
رویکرد انسانشناسىِ شناختى رویکردى عمدتاً «ردهشناختى» است به این معنا که دریافت و ادراک پدیدههاى بیرونى را وابسته به وجود «ردهشناسى»هایى متفاوت که هر فرهنگى براى اعضاى خود بهوجود مىآورد، مىکند.
با این وصف، پدیده حافظه را نمىتوان به هیچ رو در سازوکار «شناخت» محدود کرد. محورى بودن این پدیده در درک و دریافت جهان چه در موقعیتهاى «روزمرگى» و «بلافصل» و «همزمان» (حافظه کوتاهمدت)؛ یعنى به شکل عرضى، چه در موقعیتهاى تاریخى و «در زمان»(حافظه درازمدت)؛ یعنى به شکل طولى، سبب مىشود که حیات فرهنگى اجتماعى انسانها هرچه بیشتر در قالب نوعى «تجربه زمانى» مطرح شود که با انباشتهشدن خود به شکل یک آگاهى جمعى و در پدیدههاى هویتى بروز کند. از همینرو، کاملاً میتوان از رابطهاى اساسى میان «حافظه فردى» و «حافظه جمعى» سخن گفت. در حافظه فردى ما با انباشت بیولوژیک اطلاعات و تجارب حسى در مغز یک انسان سروکار داریم که به شکل آگاهانه یا ناخودآگاهانه و اغلب در ترکیبى از این دو (با مدلهاى متفاوت روانشناختى) عمل و روابط انسان را با «خود» و با «دیگرى» تنظیم مىکند، در این شکل از حافظه انسان مىتواند از «رسانه»هاى متعدد مادى (انسانها، اشیا، یادداشتها، …) نیز براى حفظ یا تجدید و تقویت و همچنین فرافکنى، گذشته یا آیندهنگرى و انواع بازسازىهاى انتزاعى استفاده کند. در حافظه جمعى برعکس ما با شکل بیولوژیکى فرهنگى بسیار پیچیدهاى سروکار داریم که باید درون یک گروه از انسانها نوعى اشتراک به وجود آورد. این اشتراک که از آن مىتوان همان معناى «جهانشمولى»را فهمید و انسانشناسىِ شناختى نیز درباره آن مباحثى مفصل دارد، به شدت در محورهاى فضایى زمانى و بنابر فرهنگها و زبانهاى مختلف متغیر، سیال و ناپایدار است. حافظه کوتاهمدت و فردى از یکسو، و حافظه درازمدت و جمعى از سوى دیگر، عموماً همپوشانىهاى زیادى با یکدیگر دارند. فرهنگهاى انسانى نیز با کنترل و اثرگذارى شدید بر هر دو این حافظهها و درعین حال با تنظیم روابط پیچیده میان آنها براى تداوم خود تلاش مىکنند. از این رو سازوکار «فراموشى»، که خود موضوعى گسترده است، در یک دیالکتیک ویژه با سازوکار حافظه به ایجاد بافتهاى زنده فرهنگى و بالا بردن پتانسیلهاى حیات اجتماعى منجر مىشود. انسانها براى آنکه بتوانند با یکدیگر زندگى کنند، باید بسیارى از چیزها را بهگونهاى نسبتاً یکسان به «یاد آورند» و بسیارى از چیزها را نیز به طور تقریباً یکسان «فراموش کنند». در این راه، گرایش عام و «سودمندگرا» در آن است که «خاطرات خوش» تقویت و بازسازى و «خاطرات تلخ» تضعیف و فراموش شوند و همین امر «آرمانى کردن» گروهى از خاطرات را در برابر «شیطانى کردن» گروهى دیگر توجیه مىکند. با این وصف، فرهنگها در این روابط یکسان عمل نمىکنند و ممکن است بنابر فرهنگ، زبان، دوره تاریخى یا مکانهاى جغرافیایى متفاوت با تمایلى بیشتر و کمتر به اشکال حافظه فردى یا جمعى، کوتاه یا درازمدت و همچنین تمایلهایى متفاوت به حفظ یا فراموشى خاطرات تلخ و شیرین سروکار داشته باشیم که خود این سازوکارها بسیارى از رازهاى یک فرهنگ را روشن مىکنند.
سرانجام باید بر این نکته تأکید داشته باشیم که حافظهها مىتوانند به جنگ یکدیگر بروند و در تخریب و جایگزینى انباشتها و سازوکارهاى درونى یکدیگر بکوشند تا بدینترتیب باعث غلبه و سلطه فرهنگى بر فرهنگ دیگر شوند، همچنین ممکن است حافظهها به گونهاى کاملاً تصنعى به صورتى خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه با استفاده از چینشهایى متفاوت از عناصر واقعى و یا با ترکیب این عناصر با عناصر غیرواقعى و یا سرانجام با استفاده گسترده از عناصر غیرواقعى ساخته یا بازساخته شوند، و با بهکارگیرى کاملاً هدفمند سازوکار «فراموشى» بر درک از واقعیتهاى دور و نزدیک اثر بگذارند. مثلاً دولتهاى ملى در طول دویست سال اخیر، به شکل بارز و گاه افراطى از این کار براى ایجاد «هویتهاى ملى» و براى از میان برداشتن «هویتهاى جماعتى» استفاده کردهاند. دولتهاى استعمارى نیز در دورانى پیشتر از همین روش براى جایگزین کردن فرهنگهاى «بومى» با فرهنگ اروپایى بهره بردهاند. هماکنون نیز سازوکار عمومى «جهانىشدن» بیش از هر چیز یک روند تخریبکننده حافظه و پدیدآورنده پهنههاى بزرگ فراموشى – بر بیلان خود – است. و در همه این موارد، آنچه براى تخریب حافظه بیش از هر چیز مورد استفاده قرار مىگیرد «زبان» است و بههمین دلیل نیز مرگ یا فروپاشى و زوال زبان را مىتوان تا اندازهاى زیاد به معنى زوال و مرگ فرهنگها به حساب آورد، همانگونه که برعکس، خلاقیت و قدرت یافتن زبان، گویاى خلاقیت و رشد فرهنگهاست.
در متن کوتاه زیر که برگرفته از کتاب «انسانشناسى حافظه» (۱۹۹۶) نوشته ژوئل کاندو، استاد دانشگاه «نیس سوفیا انتوپلیس» و لابراتور مردمشناسى آن، است، برخى از این مسائل از دیدگاه انسانشناسى مورد بررسى قرار گرفتهاند.
در یونان باستان، به انسانهاى عادى که در فراموشى «هادس» – خداى مردگان و حاکم دوزخ – ناپدید مىشدند، «نونومنوى» یا «ناشناس» و «بىنام» خطاب مىکردند. مونتنى مىگفت: «گمان مىکنم در هر دقیقه از خود مىگریزم» و دلیلش بىشک آن بود که او گمان مىکرد دچار یک نقصان «هیولاوار» در حافظه خویش شده و به «انسانى بىهیچ خاطره»اى بدل شده است. روسو سالها بعد در «اعترافات» خود اذعان مىکرد که: «هیچچیز از آنچه مىبینم را درحقیقت نمىبینم، زیرا من تنها چیزهایى را مىبینم که آنها را به یاد مىآورم، و روح من درحقیقت جز در خاطراتم سیر نمىکند». سوژه انسانى بدون حافظه، از دست مىرود و صرفاً در لحظه حاضر زندگى مىکند و درنتیجه قابلیتهاى مفهومسازى و شناختى خود را از دست مىدهد. جهان او تکهتکه مىشود و فرو مىریزد و هویت او از میان مىرود. در این حال تنها با شبهاى از اندیشه، با اندیشهاى بدون تداوم، بدون خاطرهاى از زایش آنکه خود شرطى ضرورى براى آگاهى و خودآگاهى است، سروکار خواهیم داشت. براى نمونه مارسل پروست – در «سوى خانه سووان» – روایت مىکند که وقتى در اتاق کمبره، نیمه شب، از خواب بیدار مىشود، مکان خود را از یاد برده است و درنتیجه خود را «برهنهتر از انسانهاى غارنشین» احساس مىکند و تنها خاطرات است که او را «از نیستى بیرون مىکشند».
قابلیت حافظه که براى فرد در همه لحظات زندگى وى اساسى بهشمار مىآید، در زندگى اجتماعى نقشى باز هم پر اهمیتتر دارد. (…) با ازمیانرفتن حافظه موقعیتى «بدتر از بابل» (اسطوره فروپاشى برج و پیدایش زبانهاى بیشمار) پدید مىآید: مردان و زنانى که تماماً از یاد بردهاند چه کسانى بودهاند و چه کسانى هستند و به این ترتیب تمامى حیات اجتماعى، تمامى اندیشهها ناممکن مىشوند(…) «حافظه تنها ابزارى که ما به کمک آن مىتوانیم دو پنداره و دو واژه متفاوت را با یکدیگر پیوند دهیم»؛ یعنى تنها ابزارى که به کمک آن مىتوانیم از سلطه سهمگین زندگى در لحظه آنى نجات یابیم. «بدون حافظه، نه اثرى از هیچ قراردادى باقى خواهد ماند، نه نشانى از هیچ تعهد و پیمانى، نه اثرى از هیچ وفادارى و نه نشانى از هیچ وعدهاى (چه کسى مىتواند به یاد بیاورد؟) هیچ نشانهاى نه از پیوندهاى اجتماعى، نه از جامعه، نه از هویتهاى فردى و جمعى و نه از دانش؛ همه چیز درهم مىآمیزد و محکوم به فنا مىشود، زیرا هیچکس هیچ چیز را نمىفهمد.»
بىنهایت مثال مىتوان آورد که نشان دهند حافظه، در جوامع انسانى نقشى محورى دارد: چه بینش تمدنهاى هندواروپایى بنابر الگوى دومزیل؛ یعنى، ساختارهاى سهگانه این جوامع – سه کاست روحانى، جنگجو، کشاورز – را در نظر بگیریم، چه تأثیرپذیرى این ساختارها را بر ادبیات یا بر زبان و زندگى روزمره خود که با پدید آمدن روایتهاى بنیانگذار شکل گرفتهاند، چه انباشت عظیم دانش و تجربههاى انسانى را از آغاز دوران نوسنگى تا امروز به یاد آوریم، در همه و همه این موارد و موارد بىشمار دیگر، حافظه نقشى حیاتى داشته است.
امروزه نیز در بسیارى از جوامع، به ویژه در جامعه فرانسه، شاهد نوعى تمایل وسواسگونه به حافظه هستیم، شاهد یک «واکنش حافظهاى» که به خودى خود پروژه یک انسانشناسى حافظه را بیش از پیش توجیه مىکند. این کیش حافظه به صورتهاى مختلف بروز مىکند: برجستهکردن میراث آیینى، شور و علاقه به تبارشناسى، گذشتهنگرىهاى تعمیمیافته، جستجوهاى بىپایان و گوناگون براى دستیافتن به منشأها و «ریشهها»، موفقیت چشمگیر کتابهاى زندگىنامهاى و روایتهاى زندگى، نوزایى و ابداع سنتهاى از دست رفته بهصورتهاى جدید. این گرایش که جوامع معاصر را بهگونهاى عمیق به خود مشغول داشته است، قابل تأمل است و بر آن مىتوان بر سه پایه آناتومیک بیولوژیک، فلسفى، و روانشناختى به تفکر پرداخت.
یکى از ورودىهاى اساسى به این موضوع، مفهوم «فراموشى» است. تنها پس از یک احساس و تجربه فراموشى است که فرد قادر است ارزش خاطرات خود را درک کند؛ گروهها و جوامع نیز هویت خود را پیوسته با تکیهزدن بر دو بُعد مىسازند: از یکسو وظیفه یا نیاز به حافظه – چنانکه بارها و بارها در انجیل با تأکیدِ «به یادآور» روبهرو مىشویم – که مىتواند شرطى براى مبادله و یا دو سویگى باشد. «پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم، و مرا سپاس گذارید و با من ناسپاسى نکنید» (قرآن، بقره:۱۵۳) از سوى دیگر، نیاز به فراموشى. «چیزهاى اولین را به یاد نیاورید و در امور قدیم تفکر ننمایید» (کتاب اشعیاء نبى، باب چهل و سوم: ۱۸) بنابراین، براى دست زدن به یک انسانشناسى حافظه، باید فرایند حافظهاى را در هر دو بُعدش در نظر بگیریم: یک روى: خاطره و یک پشت: فراموشى – آنچه تیره و تار و فراموش شده باقى مىماند و یا آنچه از ابتدا در حافظه وجود نداشته است. این دوگانگى حافظه را باید خط هادى انسانشناسى حافظه به حساب آورد.