یکى از گرههاى سردرگم جامعه پسامدرن، جامعهاى که با پشت سر گذاشتن عصر صنعتى با گامهایى شتابزده و گاه نگرانکننده ارکان دنیاى اطلاعاتى آینده و انسان دادهپرداز قرن آتى را پىریزى و برپا مىکند، در آن است که با وجود یا شاید بهدلیل افزایش روزافزون شمار، حجم، ابعاد، و عمق اطلاعات، اشراف فرد بر مجموعههاى بزرگ، هر روز کمتر مىشود. علوم هر روز تخصصىتر مىشوند و هرچند حوزههایى جدید در علم و فلسفه پا به عرصه وجود مىگذارند اما به هر رو افراد هر اندازه هم در درجات علمى و در شناخت پیش مىروند بهدلیل ساختار پیچیده و تقسیم بىپایان مجموعهها به پارههایى کوچکتر، قادر نیستند به چشماندازى کافى براى ارزیابىهاى عام و جهانشمول دست یابند. عصر اطلاعاتى، عصر پایان تعیینها و قطعیتهاست.
در دنیاى جدید، منطق باستانى تقابل میان بىنظمى (هاویه) و نظم، تاریکى و روشنایى، جاى خود را به منطق «پیچیدگى» مىدهد: «آن» یا «این» جاى خود را به «همان و همین» و یا «نه آن و نه این» مىدهند. در این منطق سستى، ابهام، تقریب، تصادف، و احتمال، جانشین سختى، دقت، یقین، قانون و اطمینان مىشوند. پارامترهاى گوناگونى که «واقعیت برونى» را تشکیل مىدهند با افزایش نجومى شمار اطلاعات، با اوجگیرى سرسامآور شمار «دانستهها»، چنان متنوع، تودرتو، پىدرپى شده و درهم گره مىخورند که انسان را در باب ابتداییترین احکام علمى، منطقى یا حتى رفتارى به شک و تردید مىاندازند.
زایش مدرنیته، این فکر و شاید این توهم را پدید آورد که انسان، مرکز عالم است، مرکزى که همه پدیدههاى موجود باید در ارتباط با آن تعریف شوند. روشنفکران جدید با حرکت از این فکر پا به عرصه وجود گذاشتند و تا دو قرن در رأس گروههاى بزرگ انسانى کوشیدند، جاى اعتقادات کهن را به ایدئولوژىهایى بدهند که در واقع از قالب و کالبد همان اعتقادات حرکت مىکردند: از تضاد میان واپسماندگى و پیشرفت، نادانى و دانایى، ابهام و روشنى، و از لزوم (و حتى از ضرورت تاریخى) گذار از حالت نخستین به حالت ثانوى. این منطق در اساس اصلى خویش حتى تا چند دهه اخیر نیز ادامه داشت و حتى انقلاب انفورماتیک نیز نتوانست آن را از میان بردارد، زیرا ساخت دوتایى رایانهها هرچند تحولى عمیق و انقلابى را در دل خود دارد، هنوز گویاى سادهترین شکل منطق کهن انسانى در تقابلهاى فوق است.
اعتقادات راسخ و به ظاهر شکستناپذیر روشنفکران، نه فقط در عرصه باورهاى شکننده اجتماعى و سیاسى (پوپر، مورن …)، بلکه حتى در میدان قوانین و باورهاى علمى نیز در چند دهه فرو ریختند. احکام ابدى و قضایاى هندسى و ریاضى که به ظاهر محکمترین سنگرهاى این جبهه بودند بهدست هندسه غیراقلیدسى و ریاضیات نو، به دست خود دانشمندان (گدل، هایزنبرگ، چرچ، …) به زیر سؤال رفتند. در فیزیک و در عرصه هواشناسى، از دهه شصت میلادى با کشف امکان اثرگذارى عظیم پدیدههاى بىنهایت خرد، در انتهاى زنجیرهاى طویل از واکنشها، این تصور که قطعیت نداشتن تنها در مشاهده و پیشبینى بىنهایت کوچکها دخیل است و با رشد ابزارهاى محاسبه (ازجمله بالا رفتن حجم حافظه و سرعت آنها) مىتوان دستکم در بىنهایت بزرگها به یقین واقعیتها را مشاهده و پیشبینى کرد، نیز فروریخت. نتیجه آن بود که علوم هر چه بیشتر بر احتمالات تکیه زدند و علمى چون آمار که اساس کار خود را احتمال و نه یقین قرار مىداد، موفقیتى فراوان یافت.
در این میان، روشنفکرى در عصر جدید با فرایند تحولى عمیق روبهرو شد. اگر در یونان باستان چنین مفهومى در تلفیق علم و فلسفه، در قرون وسطا در تفکر دینى و اندیشه اصلاح و در عصر انقلابها در اومانیسم خوشبینانه عصر روشنگرى یافت مىشد، قرن بیستم جایگاه روشنفکر را به کلى دگرگون کرد. اندیشه علمى با گامهایى بلند چنان توسعه یافت و سپس به ذرات کوچک تقسیم شد که دیگر جایى براى همراهى و همدردى با اندیشه اجتماعى نداشت. مفهوم روشنفکرى به تدریج در چارچوب تفکر اجتماعى محصور شد و این تفکر بالطبع بیشترین میدان را به نقد و رودررویى با واقعیتهاى ضد آرمانى در عرصه امر سیاسى داد.
«تعهد روشنفکرانه» زاده آن نوع رودررویى بود که در حوزه مبارزات استقلالطلبانه و ضداستعمارى و در حوزه مبارزات اقتصادى و ضدسرمایهدارى به اوج خود رسید. با این همه، فرایند تحول علمى که در توسعه شتابزده فناورانه و در فروپاشى پىدرپى مفاهیم و باورهاى پیشین، خود را نشان مىداد، به زودى چنان ساختارهاى جامعه مدرن را دگرگون کرد و چنان وحدت و حالتى جهانشمول در اشکال سیاسى، اقتصادى، و حتى رفتارى پدید آورد که عرصه هرچه بیشتر بر اندیشه انتقادى تنگ شد. در جهان در حال توسعه، فشار حکومتها و در جهان توسعهیافته، فشار قوانین بازار، نگرش انتقادى را وادار ساختند گاه در پشت سنگر تکنوکراسى پنهان شود و عقاید خود را به ناچار با منطق سرد و به ظاهر بىطرفانه کارشناسى عرضه کنند.
جامعه پسا مدرن، قدرت تحلیلهاى عمیقاً فلسفى را از فرد سلب مىکند و آن را به نهادها وامىگذارد. تلاش براى حل تضاد میان شکوفایى اندیشه و آزادى فردى حاصل از توسعه اجتماعى از یکسو، و تنگ شدن میدان ادراک و امکان تحلیل مجموعهها بهدلیل افزایش دانستهها از سوى دیگر، کلید حل گره سردرگم این جامعه است.