روشنفکران در عصر فروپاشى قطعیت‌ها

ناصر فکوهی

یکى از گره‏‌هاى سردرگم جامعه پسامدرن، جامعه‏‌اى که با پشت سر گذاشتن عصر صنعتى با گام‏‌هایى شتاب‏زده و گاه نگران‏‌کننده ارکان دنیاى اطلاعاتى آینده و انسان داده‏‌پرداز قرن آتى را پى‏‌ریزى و برپا مى‏‌کند، در آن است که با وجود یا شاید به‏‌دلیل افزایش روزافزون شمار، حجم، ابعاد، و عمق اطلاعات، اشراف فرد بر مجموعه‏‌هاى بزرگ، هر روز کم‏تر مى‏‌شود. علوم هر روز تخصصى‏‌تر مى‏‌شوند و هرچند حوزه‏‌هایى جدید در علم و فلسفه پا به عرصه وجود مى‏‌گذارند اما به هر رو افراد هر اندازه هم در درجات علمى و در شناخت پیش مى‏‌روند به‏‌دلیل ساختار پیچیده و تقسیم بى‏‌پایان مجموعه‏‌ها به پاره‏‌هایى کوچک‏‌تر، قادر نیستند به چشم‏‌اندازى کافى براى ارزیابى‏‌هاى عام و جهانشمول دست یابند. عصر اطلاعاتى، عصر پایان تعیین‏‌ها و قطعیت‏‌هاست.

در دنیاى جدید، منطق باستانى تقابل میان بى‏‌نظمى (هاویه) و نظم، تاریکى و روشنایى، جاى خود را به منطق «پیچیدگى» مى‏‌دهد: «آن» یا «این» جاى خود را به «همان و همین» و یا «نه آن و نه این» مى‏‌دهند. در این منطق سستى، ابهام، تقریب، تصادف، و احتمال، جانشین سختى، دقت، یقین، قانون و اطمینان مى‏‌شوند. پارامترهاى گوناگونى که «واقعیت برونى» را تشکیل مى‏‌دهند با افزایش نجومى شمار اطلاعات، با اوج‏‌گیرى سرسام‏‌آور شمار «دانسته‏‌ها»، چنان متنوع، تودرتو، پى‏‌درپى شده و درهم گره مى‏‌خورند که انسان را در باب ابتدایی‌ترین احکام علمى، منطقى یا حتى رفتارى به شک و تردید مى‏‌اندازند.

زایش مدرنیته، این فکر و شاید این توهم را پدید آورد که انسان، مرکز عالم است، مرکزى که همه پدیده‏‌هاى موجود باید در ارتباط با آن تعریف شوند. روشنفکران جدید با حرکت از این فکر پا به عرصه وجود گذاشتند و تا دو قرن در رأس گروه‏‌هاى بزرگ انسانى کوشیدند، جاى اعتقادات کهن را به ایدئولوژى‏‌هایى بدهند که در واقع از قالب و کالبد همان اعتقادات حرکت مى‏‌کردند: از تضاد میان واپس‏‌ماندگى و پیشرفت، نادانى و دانایى، ابهام و روشنى، و از لزوم (و حتى از ضرورت تاریخى) گذار از حالت نخستین به حالت ثانوى. این منطق در اساس اصلى خویش حتى تا چند دهه اخیر نیز ادامه داشت و حتى انقلاب انفورماتیک نیز نتوانست آن را از میان بردارد، زیرا ساخت دوتایى رایانه‏‌ها هرچند تحولى عمیق و انقلابى را در دل خود دارد، هنوز گویاى ساده‏‌ترین شکل منطق کهن انسانى در تقابل‏‌هاى فوق است.

اعتقادات راسخ و به ظاهر شکست‏‌ناپذیر روشنفکران، نه‏ فقط در عرصه باورهاى شکننده اجتماعى و سیاسى (پوپر، مورن …)، بلکه حتى در میدان قوانین و باورهاى علمى نیز در چند دهه فرو ریختند. احکام ابدى و قضایاى هندسى و ریاضى که به ظاهر محکم‏‌ترین سنگرهاى این جبهه بودند به‏‌دست هندسه غیراقلیدسى و ریاضیات نو، به‏‌ دست خود دانشمندان (گدل، هایزنبرگ، چرچ، …) به زیر سؤال رفتند. در فیزیک و در عرصه هواشناسى، از دهه شصت میلادى با کشف امکان اثرگذارى عظیم پدیده‏‌هاى بى‏‌نهایت خرد، در انتهاى زنجیره‏اى طویل از واکنش‏‌ها، این تصور که قطعیت نداشتن تنها در مشاهده و پیش‏‌بینى بى‏‌نهایت کوچک‏‌ها دخیل است و با رشد ابزارهاى محاسبه (ازجمله بالا رفتن حجم حافظه و سرعت آن‏‌ها) مى‏‌توان دست‏کم در بى‏‌نهایت بزرگ‏‌ها به یقین واقعیت‏‌ها را مشاهده و پیش‏‌بینى کرد، نیز فروریخت. نتیجه آن بود که علوم هر چه بیش‏تر بر احتمالات تکیه زدند و علمى چون آمار که اساس کار خود را احتمال و نه یقین قرار مى‏‌داد، موفقیتى فراوان یافت.

در این میان، روشنفکرى در عصر جدید با فرایند تحولى عمیق روبه‏‌رو شد. اگر در یونان باستان چنین مفهومى در تلفیق علم و فلسفه، در قرون‏ وسطا در تفکر دینى و اندیشه اصلاح و در عصر انقلاب‏‌ها در اومانیسم خوش‏‌بینانه عصر روشنگرى یافت مى‏‌شد، قرن بیستم جایگاه روشنفکر را به‏ کلى دگرگون کرد. اندیشه علمى با گام‏‌هایى بلند چنان توسعه یافت و سپس به ذرات کوچک تقسیم شد که دیگر جایى براى همراهى و همدردى با اندیشه اجتماعى نداشت. مفهوم روشنفکرى به‏ تدریج در چارچوب تفکر اجتماعى محصور شد و این تفکر بالطبع بیش‏ترین میدان را به نقد و رودررویى با واقعیت‏‌هاى ضد آرمانى در عرصه امر سیاسى داد.

«تعهد روشنفکرانه» زاده آن نوع رودررویى بود که در حوزه مبارزات استقلال‏‌طلبانه و ضداستعمارى و در حوزه مبارزات اقتصادى و ضدسرمایه‏‌دارى به اوج خود رسید. با این همه، فرایند تحول علمى که در توسعه شتاب‏زده فناورانه و در فروپاشى پى‏‌درپى مفاهیم و باورهاى پیشین، خود را نشان مى‏‌داد، به زودى چنان ساختارهاى جامعه مدرن را دگرگون کرد و چنان وحدت و حالتى جهانشمول در اشکال سیاسى، اقتصادى، و حتى رفتارى پدید آورد که عرصه هرچه بیش‏تر بر اندیشه انتقادى تنگ شد. در جهان در حال توسعه، فشار حکومت‏‌ها و در جهان توسعه‏‌یافته، فشار قوانین بازار، نگرش انتقادى را وادار ساختند گاه در پشت سنگر تکنوکراسى پنهان شود و عقاید خود را به ناچار با منطق سرد و به ظاهر بى‏‌طرفانه کارشناسى عرضه کنند.

جامعه پسا مدرن، قدرت تحلیل‏‌هاى عمیقاً فلسفى را از فرد سلب مى‏‌کند و آن را به نهادها وامى‏‌گذارد. تلاش براى حل تضاد میان شکوفایى اندیشه و آزادى فردى حاصل از توسعه اجتماعى از یک‏سو، و تنگ شدن میدان ادراک و امکان تحلیل مجموعه‏‌ها به‏‌دلیل افزایش دانسته‏‌ها از سوى دیگر، کلید حل گره سردرگم این جامعه است.