ناصر فکوهی
پیش از این چندین بار از نماد و نمادگرایى سخن گفتهایم. اهمیت این موضوع در انسانشناسى بیش از هر چیز به این ترتیب بازمىگردد که تقریباً تمامى گرایشهاى جدید انسانشناسى در ارتباط با دو بُعد مهم فرهنگ، بُعد مادى و معنوى، عمق و اثرگذارى بُعد معنوى را در زندگى انسانها بیشتر مىداند و برخلاف برخى گرایشهاى ماتریالیستى، که عمدتاً در چارچوب انسانشناسى اقتصادى و انسانشناسى محیطشناختى و در سالهاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ظاهر شدهاند، بر آن هستند که در فرهنگهاى انسانى عموماً شاهد پیروى ویژگى مادى انسان از شرایط ذهنى او هستیم و نه برعکس. البته هیچیک از این گرایشها این امر را نفى نمىکنند که موقعیت معیشتى انسان و بهویژه ارتباط او با محیطزیست براى تأمین این موقعیت نقشى اساسى در حیات انسانى داشته است. اما پرسش اساسى آن است که اگر این شرایط مىتوانستند داراى آن جبر و تعیینکنندگى باشند، که عموماً بر آن انگشت گذاشته مىشود، پس به چه دلیل ما با چنین تنوع عظیمى در فرهنگهاى انسانى و بهویژه با خردهفرهنگهاى انسانى روبهرو هستیم؟ به چه دلیل موقعیت هایی در محیط معیشتی به شدت یکسان، با نظامهاى زیستى فرهنگى بسیار متفاوت همراه هستند و برعکس، در میان موقعیتهاى معیشتى محیطى بسیار متفاوت مىتوان شاهد شباهتهایى باورنکردنى از لحاظ باورها و عقاید بود؟ چگونه مىتوان توضیح داد که انسان مدرن با چنین گسترهاى از دانش عملى و سلطه بر طبیعت، هنوز در بسیارى از موارد – و اغلب بسیار بیشتر از آنچه در نگاه نخست به نظر مىرسد – چنین در بند همان دغدغههاى انسانهاى بدوى و همان باورهاى ابتدایى نوع بشر باشد؟ باید گفت که تقریباً تمامى اَشکال باورهاى ابتدایى نظیر شمنیسم، جادو، جانگرایى (آنیمیسم)، و غیره نه فقط در دنیاى مدرن از میان نرفتهاند که داراى حضورى مؤثر و باورنکردنى حتى در پیشرفتهترین کشورهاى جهان – از لحاظ فناورى – هستند. از اینروست که گام نهادن در بُعد ذهنى، هرچند مىتواند با انحرافات و اشتباهها، با ابهامها و بىدقتىهاى فراوان همراه باشد، ظاهراً ناگزیر مىنماید. نمادگرایى یکى از راههاى این ورودى است. در متنى که در زیر مىآید، ادوارد ساپیر(۱۹۵) (۱۸۸۴ – ۱۹۳۹)، انسانشناس و زبانشناس معروف امریکایى و آلمانىتبار، در مقالهاى با همین نام که از کتاب او به نام انسانشناسى(۱۹۶) برداشته شده است، بیشتر بر جنبهاى از نمادگرایى، که باید آن را جنبه «اقتصادى» یا «صرفهجویانه» نمادگرایى به حساب آورد، تکیه مىکند. این رویکرد در تفکر کنونى انسانشناسى تا اندازه زیادى تغییر کرده است. در واقع بحث کنونى بر این پایه است که نمادگرایى را نمىتوان حاصل نوعى کارکردگرایى به شمار آورد که به صورتى خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه انجام بگیرد، بلکه در بسیارى از موارد، اصولاً رابطه کارکردى را نمىتوان در روابط نمادین جست. گذشته از این در روابط نمادین، دوگونه رویکرد درونى (امیک) و رویکرد برونى (اتیک) تقریباً همواره با یکدیگر در روابطى پیچیده قرار مىگیرند که تمایل به یافتن رابطهاى کارکردى براى درک این روابط پیچیده میان آن دو کارى است عبث.
در تاریخ انسانشناسى، ساپیر، استاد دانشگاههاى شیکاگو و یِیْل، را بیشتر به عنوان یک انسانشناس زبانشناس و یکى از واضعان نظریه معروف ورف-ساپیر مىشناسند. اما در این کتاب که مجموعهاى از مقالات ساپیر است، دانش گسترده او را در حوزههاى مختلف انسانشناسى، که بر پایه کارى میدانى و وسیع در میان سرخپوستان قبایل شمال امریکا بود، نیز مىیابیم.
نمادگرایى، گروهى بزرگ از رفتارها را که در نگاه نخست بسیار متفاوت به نظر مىرسند، پوشش مىدهد. این واژه در آغاز به اشیا یا نشانههایى اطلاق مىشد که امکان یادآورى اشخاص، اشیا، اندیشهها، و حوادث و یا هر چیز دیگرى را فراهم مىکردند، بدون آنکه رابطهاى مشخص و دقیق – و یا اصولاً هرگونه رابطهاى – میان این دو گروه وجود داشته باشد. اما نماد و نمادگرایى رفتهرفته شامل همه چیزهاى حتى بسیار پیشپاافتاده نیز شدند: گونهاى رایگیرى در مجلس نمایندگان، یک ستاره که در متنى به پانویس استناد مىکند، و یا چیزهایى پیچیدهتر همچون پرچمها و نشانههاى نورانى که خود اهمیتى ندارند، اما به مفاهیم و فعالیتهایى اساسى براى جامعه استناد مىدهند. همچنین لازم است که نمادها با نظامهاى اسنادى بسیار تدوینشده همچون گفتار، زبان نوشتارى، و نوشتارهاى ریاضى پیوند داده شوند زیرا صداها و نشانههایى که در آن موارد استفاده مىشوند به خودى خود معنى ندارند، اما تنها براى کسانى داراى معنى مىشوند که بتوانند آنها را بر اساس بازنمودهایشان تفسیر کنند. روابط اجتماعى، آکنده از نمادگراییها هستند: مثلاً وقتى فردى در برابر فردى دیگر سر تعظیم فرود مىآورد، این امر ممکن است به معنى تعظیم در برابر رده فرد دوم باشد. روانکاوان هر نوع الگوى رفتارى آکنده از بار عاطفى، که کارکرد آن ارضاى ناخودآگاهانه یک گرایش سرخورده باشد، را نمادگرایى مىدانند: براى نمونه وقتى فردى به شدت و بدون دلیل علیه فردى بیگانه عصبانى مىشود، زیرا آن بیگانه پدر وى را به یادش مىآورد و گروهى از احساسهاى فروخورده و کینهتوزانه را در او زنده مىکند.
ظاهراً مىتوان در همه معانى نمادگرایى دو عامل مشترک یافت. نخست آنکه نماد، خود را جایگزین گونهاى رفتار بینابینى مىکند، به همین دلیل هر نوع نمادگرایى سبب ظاهر شدن معانىاى مىشود که نمىتوان آنها را به خودى خود از تجربه بلافصل استنتاج کرد. سپس آنکه، نمادگرایى انرژى را متراکم مىکند: معنى واقعى یک نماد، هیچ رابطهاى با ظاهر آن؛ یعنى معناى بلافصل قابل فهم از شکل آن ندارد. مثلاً مىتوان شکل تزئینى و معصومانه یک واژه دستنویس را که به طور اتفاقى از برگى از یک نوشته انتخاب شده است، با اهمیت سهمگینى که همین شکل یا شکلهایى دیگر و به ظاهر همین اندازه زیبا در زبانى خاص پیدا مىکنند، مثلاً واژگانى همچون «جنایت» و یا «خداوند» مقایسه کرد. این استعلاى تکاندهنده در شکل را مىتوان همچنین به عنوان نمونهاى دیگر در تفاوت میان برهمخوردن تصادفى پلکها و یک چشمکزدن ارادى مشاهده کرد. به هر رو لازم است دوگونه نمادگرایى را از یکدیگر جدا کنیم. نخست آنچه مىتوان نمادگرایى استنادى نامید که شامل مواردى چون زبان تکلم شده، نوشتار، رمزهاى تلگرافى، نشانههاى ملى، و چراغهاى دریایى مىشوند. این فرایندهاى استناد، فرایندهایى صرفهجویانه هستند. دومین نوع از نمادگرایى، که آن هم صرفهجویانه است، را مىتوانیم نمادگرایى انباشتى بنامیم. این گونه، شامل شکلى بسیار فشرده از رفتارهاى جایگزین مىشود. به صورتى آنى، اجازه آزاد کردن تنشى عاطفى را به شکل آگاهانه یا ناخودآگاهانه صادر مىکنند. اگر ارسال پیام تلگرافى را نمونهاى کامل از نمادگرایى استنادى به حساب آوریم، منسک آرایش را نیز در یک نروز وسواس در نظر یک روانکاو مىتوانیم نمونه کامل یک نمادگرایى انباشتى بدانیم. این دوگونه، تقریباً همواره یکدیگر را همراهى مىکنند. مثلاً برخى از اشکال نوشتار، خطاطىهاى تزئینى، تلفظ برخى از واژهها به شکلى خاص، و شعار دادنها نمادهایى استنادى هستند: اما همین موارد مىتوانند به سادگى به شکل مناسک عاطفى درآیند و ناگهان در نزد فرد و جامعه اهمیتى بسیار زیاد پیدا کنند، زیرا مىتوانند اشکالى جایگزین در بیان عاطفى شوند. اگر نوشتار صرفاً نوعى نمادگرایى استنادى بود، اصطلاح خط مىتوانست بسیار سادهتر باشد. نمادهاى نخستین نوع، بسیار دیرتر از نمادهاى نوع دوم سازمان یافتهاند. در واقع گروهى از نمادگرایىهاى ناخودآگاه و حامل بار عاطفى بودهاند که رفتهرفته داراى مشخصات استنادى شده و درعینحال عواطف آغازین را از خود بیرون راندهاند. وقتى کسى مشتش را در برابر دشمنى خیالى بالا مىبرد، این نماد مشخصهاى مستقل پیدا مىکند و معناى خشم را مىرساند، درحالىکه ممکن است هیچ دشمن خیالى یا واقعى در کار نباشد. پس از این خالىشدن بار عاطفى، نماد به نوعى به تکرار دیگرگون خشم بدل مىشود و به این ترتیب، راه را براى شیوهاى در گفتار مىگشاید.