ناصر فکوهی
مطالعات رفتارشناسى جانورى از ابتداى قرن بیستم به خوبى نشان دادهاند که رفتارهاى اجتماعى، خاص انسان نیستند و در بسیارى از دیگر جانوران نیز مىتوان چنین رفتارهایى را مشاهده کرد. و اینکه گفته شود در جانوران این رفتارها از سر «غریزه»اند، چندان موضوع را روشن نمىکند.
منشأ رفتارهاى جانورى را در آنِ واحد در دو عامل مىجویند: از یکسو عامل ژنتیک فیزیولوژیکى و درنتیجه سازوکارهاى درونى و کمابیش موروثى و انتسابى در موجود زنده، و از سوى دیگر عامل زیست محیطى و کمابیش اکتسابى در فرایندهاى کنش متقابل میان موجود زنده و پیرامون طبیعى او. و البته میراث داروینى بىشک در اینجا بیشترین اثرگذارى تاریخى و همچنین بیشترین تداوم را داشته است. با این وصف، هرچند تطورگرایى داروینى و انطباق یافتن آن بر انسانشناسى در طول بیش از یک قرن از نیمه قرن نوزدهم تا نیمه قرن بیستم، با واکنشى شدید از سوى کارکردگرایان و به ویژه مالینوفسکى و انسانشناسى اجتماعى بریتانیا روبهرو شد، اما پس از جنگ جهانى دوم، نوتطورگرایان امریکایى؛ یعنى کسانى چون لسلى وایت و جولین استیوارد، بار دیگر به این سنت قدرتمند در انسانشناسى بازگشتند و آن را احیا کردند. بنابراین، مىتوان گفت که رفتارشناسى جانورانى که زمانى در ابتداى قرن بیستم آن را تنها با نام کنراد لورنتز، دانشمند سویسى، و مطالعات او بر پرخاشگرى مىشناختند، توانست با منابعى گسترده که در آنِ واحد از انسانشناسى و از زیستشناسى بیرون مىآمدند، کاملاً رشد کند و راه را براى بسیارى از رازهاى زندگى انسان، از خلال پژوهش بر زندگى جانوران، بگشاید. برخى از رفتارهایى که تا چند دهه پیش شاخصترین رفتارهاى انسانى و معیارهایى اساسى براى جدا کردن انسان از جانوران پنداشته مىشدند ازجمله زبان، نظام خویشاوندى مبتنی بر ممنوعیت جهانشمولِ ازدواج با محارم، و توانایى ابزارسازى امروز با پژوهشهاى رفتارشناسى، چشماندازهایى کاملاً تازه را به روى ما گشودهاند که ممکن است تا چند سال آینده بخشى بزرگ از دیدگاههاى ما را درباره آنچه تاکنون «فرهنگ» مىپنداشتیم و حتى آنچه با نوعى غرور و افتخار «نمادگرایى انسانى» مىدانستیم، دگرگون سازند. در واقع هر اندازه این مطالعات دقیقتر و عمیقتر شدهاند، مرزهاى میان طبیعت و فرهنگ به مثابه دو حوزه تفکیک شده و منطبق با رابطه جانور/ انسان، ابهامى بیشتر مىیابند و این پرسش با شدتى بیشتر مطرح مىشود که آیا مىتوانیم درنهایت جهان انسانى و روابط اجتماعى درونى آن را نیز بخشى از طبیعت و قوانین طبیعى به شمار آوریم؟ اگر پاسخ به این پرسش حتى تا اندازهاى مثبت باشد، مىتوانیم پرسشى دیگر را مطرح کنیم و آن اینکه آیا مىتوانیم درنهایت علوم موسوم به اجتماعى را با علوم طبیعى انطباق دهیم؟ آیا این امکان وجود دارد که ارگانیسمهاى اجتماعى را تداومى از ارگانیسمهاى طبیعى بدانیم و بنابراین روابط میان آنها را با ابزارهاى رایج در علوم طبیعى مورد سنجش و تحلیل قرار دهیم؟ از پاسخى مثبت در برابر این پرسشها بوده است که شاخه زیستشناسى اجتماعى بیرون آمده است که مهمترین چهره متفکر آن ادوارد اُ. ویلسون و مهمترین کتاب در آن زیستشناسى اجتماعى: یک تألیف جدید (۱۹۷۵) از همان متفکر است. ویلسون با تأکیدى که بر قدرت طبیعت، از خلال قدرت ژنها در شکلگیرى زندگى اجتماعى و کیفیت و کمیّت آن، و درنهایت فرهنگ انسانى دارد، اهمیت آن گروه از ابعاد این زندگى را که تلاش مىکنیم آنها را از خلال معنى و تفسیر تعریف کنیم، به زیر سؤال مىبرد. درحقیقت اگر ما بتوانیم الگوهایى طبیعى بیابیم که رفتارها بر اساس آنها، و جبراً بر اساس آنها، انجام بگیرند، چگونه خواهیم توانست نفوذ الگوهایى نمادین را در شکل دادن و کنترل و هدایت زندگى اجتماعى بپذیریم. در چنین حالتى، نمادگرایى صرفاً ساختهاى ثانوى بهحساب خواهد آمد که باور به نفوذ آن بر حیات انسانى باید کاملاً خیالین تصور شود، هرچند که این خیالین بودن نمىتواند مانع از اثرگذارى ذهنیت براى ایجاد تغییرهاى رفتارى شود، اما درنهایت ژنها و الگوهاى طبیعى هستند که همه چیز را در امر اجتماعى و فرهنگى تعیین مىکنند. در متن زیر که میشل مورانژ، از انسانشناسان فرانسوى، آن را در مقالهاى با عنوان «زیستشناسى مولکولى و انسانشناسى» در گاهنامه انسان منتشر کرده است، تلاش شده پایههاى نظریه ویلسون با اتکا بر آخرین کشفیات ژنتیک به زیر سؤال برده شود.
رفتار انسانى، شیوه زندگى، و عادتهاى زبانى چگونه به ژنها مربوط مىشوند؟ ژنها به راستى چیستند و چه مىکنند؟ آیا باید همچون زیستشناسان اجتماعى بر آن بود که ژنها برخى از رفتارهاى اجتماعى همچون دگردوستى یا همجنسگرایى را تعیین مىکنند؟
اگر به موضوع از دریچه دید زیستشناسى مولکولى بنگریم، باید بگوییم یک ژن، بخشى از DNAاست که امکان ساخته شدن یک پروتئین را فراهم مىکند. ژن فقط همین است. البته احتمالاً برخى از ژنهاى تنظیمکننده اساسى، در شکلگیرى نطفه و به ویژه در رشد مغز وجود دارند. اما مغز ساختارى مادى است که به رفتار تطوریافته انسان امکان مىدهد، به زبان، به مناسبات اجتماعى، و به قابلیت انتزاع در او و این درحالى است که این ژنهاى تنظیمکننده نیستند که مغز را مىسازند. این ژنها تنها به مغز امکان رشد کردن مىدهند، بدون آنکه در ساخت آن تعینى به وجود آورند. و هر اندازه که مغز بیشتر تطور مىیابد، قابلیتهاى کارکردى آن افزایش مىیابند و ساخت آن کمتر و کمتر از جبرگرایى ژنتیکى سفت و سخت پیروى مىکند. مغز در بخش بزرگ خود، ساختارى خودسازنده است و مدارهاى نورونهاى آن بر اساس عملکرد خود به خودى ثبات مىیابند.
چگونه مىتوان در چارچوب مدلى به این اندازه غیرجبرى از ساخت مغز، نظریههایى را که بنابر آنها رفتارهاى انسانى به وسیله ژنها یا مجموعههاى ژنتیک تعیین مىیابند را توجیه کرد؟ در واقع زیستشناسان اجتماعى دچار لغزشى ناخواسته مىشوند – بین این فکر که رفتارها زیر نفوذ ژنوتیپ هستند و این فکرِ دیگر که آنها به وسیله ژنها تعیین مىشوند – براى روشن شدن این امر، مىتوان مثالهاى زیادى آورد. اما در اینجا به یکى از آنها بسنده مىکنیم: نزدیکبینى، ناشى از یک نوع معلولیت بسیار موروثى در چشم است. در جوامع ابتدایى که در آنها امکان اصلاح این ناهنجارى وجود نداشت، احتمالاً افراد نزدیکبین رفتارى بسیار متفاوت نسبت به افراد عادى داشتهاند. اما این امر بدان معنى نیست که ژنهایى که تغییر آنها منشأ نزدیکبینى است – و شاید براى شکلگیرى چشم نیز به وجود این ژنها نیاز باشد – مسئول تفاوت رفتارى میان افراد نزدیکبین و افراد غیرنزدیکبین باشند. گذشته از این، حتى اگر شاهد تفاوتهاى رفتارى – قابل انتقال به صورت موروثى – باشیم، این امر به هیچوجه به معنى جبرگرایى ژنتیکى در مورد آن تفاوتها نیست. و درنهایت مىتواند تنها به معنى نوعى جبرگرایى در تفاوتها باشد. بىشک، رفتارها و قابلیتهاى زبانشناختى با ژنها ارتباط دارند. اما این ارتباط مىتواند بسیار غیرمستقیم باشد تا حدى که پیشبینى اینکه تغییرات ژنتیکى سبب چه تغییراتى در رفتار خواهند شد، کاملاً ناممکن است. رویکرد زیستشناسان اجتماعى نوعى درک تقلیلگرا را نشان مىدهد که بنابر آن مىتوان همواره گروهى از وقایع را در سطحى از پیچیدگى، با تکیه بر سطحى کمتر پیچیده توضیح داد. درحقیقت ولو آنکه همه رفتارهاى ما به ژنهایى که حاملشان هستیم بستگى داشته باشند، این ژنها به هیچرو نمىتوانند آن رفتارها را معین کنند. هرچند نمىتوان اختراع کشاورزى را در سطح ژنها توضیح داد. با وجود این، اگر میراث ژنتیک انسان با میمونها متفاوت نبود، هرگز کشاورزى و دامپرورى در جمعیتهاى انسانى به وجود نمىآمد. بنابراین، مطالعه بر ژنهاى انسانى باید نه به مثابه زنجیرههایى که رفتارهاى ما را به یکدیگر پیوند مىدهند، بلکه به مثابه ابزارهایى صورت بگیرد که به ما امکان مىدهند آنچه هستیم، باشیم.