پارهای از یک کتاب (۷۰): توسعه و انسانشناسی کاربردی، ناصر فکوهی، تهران، نشر افکار ، ۱۳۸۹
فرد- جمع
یکی از مشخصات علوم طبیعی که آنها را کاملاً از علوم اجتماعی متمایز میکند، خاصیت خطی[۱] بودن و انباشتپذیری[۲] نسبی در آنهاست، به این معنی که نظریه وتجربه در غالب موارد میتوانند در یک مسیر قرار بگیرند و میزان گسستگیها، تقابلها و تضادها در آنها نسبتاً محدود است (بودون ۱۳۷۰، ص ۱۰). حال آنکه در علوم اجتماعی مشخصاتی چون گسستگی، پراکندگی، تقابل، تضاد در تعیین موضوع تحقیق، رویکرد و روش، پدیدههایی رایج به شمار میآیند. شاید یکی از دلایل این امر تضادی باشد که میان تفکیک بیولوژیک انسانها در قالب افراد از یکسو و پیوستگی اندیشهها، ارزشها، اسطورهها و به طور کلی ذهنیت اجتماعی از سوی دیگر وجود دارد. بوردیو بر آن است که ایجاد تفکیک بیولوژیک میان انسانها که همان تفکیک فرد- جمع است. فاقد دقت لازم است زیرا هر «فردی» در وجود، در افکار و در رفتارهای خود حامل «جمع» است و هر «جمع»ی هر چند نه حاصل جمع مطلق افرادش، ولی حاصل جمعی از کنشهای متقابل افراد درون خود به حساب میآید.
مفهوم این پیچیدگی فرد/ جمع راحتی در نزد کنت نیز مییابیم. او در آخرین نوشتههای خود با تبعیت از همان منطق خاصی که در طبقهبندی علوم با حرکت از کل به جزء و از ساده به پیچیده، جامعهشناسی را در صدر علوم قرار داده بود، انسانشناسی را که مترادف «اخلاق» می دانست، حتی پیچیدهتر و خاصتر از جامعهشناسی ارزیابی میکرد و آن را در مکانی بالاتر از جامعهشناسی قرار میداد (کنت ۱۸۵۲، الف، ص ۴۳۸). انسان در مرکز این علم قرار میگرفت، انسانی که به قول کنت برازنده نام «دنیای صغیر» بود و به همین دلیل انسانشناسی تنها علمی بود که میتوانست مجموعه علوم دیگر را به خدمت شناخت این دنیای کوچک بگیرد (کنت ۱۸۵۲، ب، ص ۱۳۲) و «این دنیای صغیر» در برابر «دنیای کبیر» که جهان پیرامونی است، تقابل فرد/ جمع را تعیین میکند که همچون تقابل جزء/ کل همواره از مشکلات روششناختی در علوم اجتماعی بوده است. اما اگر این مشکل امروز به صورت حادتر مطرح میشود دلیل را باید در همان فرایندهای فرهنگی که پیشتر بیان شده دانست: به هم پیوستگی و تراکم پدیدههای فرهنگی و در عین حال پراکندگی و از هم گسستگیهایشان، فرایندی ارتباطاتی است که تنها در پایان قرن بیستم و با توجه به سطح تکنولوژی کنونی میتوان آن را تصور کرد. در این حال تفکیکناپذیری فرد و جمع، جزء و کل باز هم بیشتر شده و در حال افزایش است.
اگر از مورد روششناسی مردمی (اتنومتدولوژی) که موضوعی ویژه، هنوز در حال شکل گرفتن و بسیار قابل بحث است بگذریم، مکتب فرهنگ و شخصیت[۳] در آمریکا، که بارزترین نمایندگانش ساپیر (۱۹۶۷)، بندیکت (۱۹۵۰)، مید (۱۹۶۳)، کاردینر (۱۹۶۹) و لینتون (۱۹۶۰، ۱۹۶۸) هستند از یکسو و فردگرایی روششناختی[۴] با اندیشمندانی چون پوپر، هایک (۱۹۵۲)، واتکینز (۱۹۵۳) در حوزه زبان انگلیسی و بودون در حوزه زبان فرانسه، از سوی دیگر، مهمترین گرایشهایی هستند که در چند دهه اخیر به بحث تقابل میان دو سطح فردی و جمعی پرداختهاند.
مکتب فرهنگ و شخصیت که آن را با نام عمومیترین فرهنگگرایی نیز شناختهاند، از دهه سی در آمریکا پاگرفت. ادوارد ساپیر که از نخستین نمایندگان این مکتب بود، ویژگیهای فرهنگی را از افراد جدا نمیکرد. فرهنگ یا «کل» نمیتواند جز از خلال تک تک انسانها یا «جزء»ها وجود خارجی داشته باشد. پس موضوع عمده آن نیست که ما به سراغ شناخت کلها برویم یا جزءها، بلکه باید به سراغ شناخت فرایندهایی برویم که در انتقال کل به جزء و برعکس عمل میکنند و فرایندهایی که پدیدههای فرهنگی را به واقعیات رفتاری تبدیل میکنند. در همین راستا بود که بندیکت به سراغ یافتن «نمونههای فرهنگی» که ویژگیهای عمده هر فرهنگی را در خود حمل میکنند، میرود. یا مارگاریت مید تا جایی پیش میرود که حتی ویژگیهای جنسی- زیستی (بیولوژیکی) را ناشی از مدلهای فرهنگی میدانید (مید ۱۹۹۶، ص ۳۸). اما در میان این انسانشناسان شاید لینتون پختهترین نظریات را عنوان کرده باشد.
لینتون (۱۹۶۰) در پی تحقیقات بندیکت و مید با کار بر زمین در جزایر مارکیز و در ماداگاسکار به این نتیجه میرسد که هر فرهنگی در بین تمام نمونهها به یک نمونه شخصیتی ارجحیت میدهد و این نمونه تبدیل به یک نمونه بهنجار آن فرهنگ میشود که همان «شخصیت پایه» یا «پایه فرهنگی شخصیت» میشود. لینتون تلاش کرد درک محدود بندیک نسبت به شخصیت را نقد کند. به نظر او اینکه ما در فرهنگ تنها یک شخصیت «عادی»، یک نوع رفتار «عادی» ببینیم غلط است، زیرا در بسیاری از فرهنگها میتوان چندین «نمونه عادی» را در کنار هم دید زیرا چندین نظام ارزشی درکنار هم وجود دارند. و این دقیقاً همان چیزی است که در تراکم و چندگانگیهای فرهنگی امروزی، به ویژه در کشورهای صنعتی بزرگ و مهاجرپذیر نظیر آمریکا، استرالیا و حتی در مقیاسی کوچکتر، اروپا شاهد آن هستیم. از این گذشته لینتون تأکید میکند که هر فرد لزوماً کل فرهنگ جامعه خود را در خویشتن ندارد، بلکه تنها بخشهایی را در خود دارد که برای ایفای نقشهای خود (به عنوان مرد یا زن، طبقه سنی، موقعیت اجتماعی و….) به آنها نیازمند است. این نکته را نیز در جامعه مدرن پیش روی خود داریم. جامعهای که در آن تعدد نقشها و تغییر آنها در محورهای زمانی هرچه کوتاهتر، از مشخصات راجی است. از سوی دیگر لینتون بر این نکته تاکید میکند که فرد (یا جزء) تنها دریافت کننده خنثی و منفعل فرهنگ (کل) نیست بلکه به دلیل شخصیت روانی ویژه خود، بر نوع دریافت و پیامدهای آن اثر میگذارد. شکوفا شدن این نظریه را به بهترین شکل میتوان در مباحث جامعهشناسی ارتباطات جدید مشاهده کرد.
بودون در ارائه نظریه فردگرایی روششناختی خود ضمن آنکه فردگرایی در این مفهوم را از فردگرایی اخلاقی وحتی جامعهشناختی (یعنی قائل شدن به اختیارات گسترده فرد در فرایندهای اجتماعی) تفکیک میکند و آن را این گونه تعریف میکند: «بنابر اصل فردگرایی روش شناختی برای تبیین هر پدیده اجتماعی، چه پدیدهای جمعیتشناختی باشد، چه به حوزه علوم سیاسی تعلق داشته باشد، ناگزیر هستیم انگیزههای افرادی را که در آن پدیده سهمگین هستند بازسازی کنیم و آن پدیده را به مثابه حاصل جمعی از رفتارهای فردی که خود ناشی از آن انگیزهها بودهاند، تلقی نماییم» (بودون ۱۹۸۷، صص ۴۵-۳۰).
واتکینز دو شرط اساس در فردگرایی روششناختی را تبیین واقعیت اجتماعی از طریق استنتاج از اصول حاکم بر رفتار افراد سهیم در حادثه یا فرایند و از طریق توصیف موقعیت آنها میداند. به نظر واتکینز در علوم طبیعی، به ویژه در فیزیک، اصل فردگرایی روششناختی با ثمراتی که در شناخت علمی، مثلاً در شناخت مشخصات کلان گازها (مثل حرارت) از طریق شناخت خرد ملکولهای گاز به دست آمده، تأیید میشود (دری ۱۳۷۲، ص ۳۴۲).
فردگرایی روششناختی در برابر جامعگرایی[۵] قرار میگیرد (گراویتز ۱۹۹۳، صص ۱۳۷-۱۳۶) که در آن برعکس، تحلیل براساس پیامد دادههای ساختی فرهنگ قرار داده میشود وتأثیر انگیزهها و رفتارهای فردی در توضیح پدیده اجتماعی به فراموشی سپرده میشود.
مشکل اساس جامعگرایی در آن است که با ایجاد یک پارادایم سادهانگارانه راه را بر ایدئولوژیک شدن تبیین پدیدههای اجتماعی میگشاید. به این ترتیب میتوان کل تاریخ بشریت را در چند فرضیه به ظاهر منطقی تبیین کرد و توضیح داد. سادگی این گونه تبیینها، خطر عمده آنهاست زیرا راه را بر درک و تحلیل عمیق پدیدههای اجتماعی که لزوماً پیچیده هستند، میبندد (دری، همان، ۳۴۰؛ ویچ ۱۳۷۲؛ لازی ۱۳۶۲). از این رو، تقابل کلگرایی در فردگرایی را با تقابل توتالیتاریسم در برابر فردگرایی سیاسی در سنت لیبرالی غرب نزدیک دانستهاند. در نتیجه در جامعگرایی از مفهوم بیش از اندازه اجتماعی شدهای از انسان حرکت میشود که جای پای پوزیتویسم در آن پیداست.
با وجود این مشکل فردگرایی روششناختی یا پارادایم فردی نیز در آن است که برای تحلیل اجتماعی به هر حال نیاز به گذار از فرد به جمع از جزء به کل وجود دارد و جمع لزوماً باید شکل جامع داشته باشد. ولی از آنجا که نمیتوان همواره و درهمه جا، نهادها یا جمعهای مطلوب و قابل تحلیل را یافت، این خطر وجود دارد که الگو جایگزین واقعیت شود. در اینجا باید به نکتهای توجه داشت و آن اینکه حرکت بر روی طیف فردگرایی به جامعگرایی در روش علوم اجتماعی نسبتی معکوس با گذار از حجمهای کوچک به حجمهای بزرگ اجتماعی دارد. زیرا فاصله میان پارادایم فردی و پارادایم جمعی هر اندازه جامعه مورد مطالعه بزرگتر شود، افزایش مییابد.
یکی از سه اصلی که مرتون (ریتز ۱۹۸۸، ص ۷۳) در نقد نظریه کارکردگرایی ساختاری پارسونز مورد تردید قرار میدهد، در کنار اصل ناگزیر بودن و اصل مثبت بودن کارکردهای اجتماعی. اصل انسجام کارکردی جامعه است. یعنی اینکه همه اجزای جامعه حامل کلیت جامعه، درون خود باشند و این عمل از خلال یک سیستم کارکردی انجام گیرد. همان گونه که مرتون میگوید این امر شاید در جوامع ابتدایی و کوچک قابل تصور باشد، اما در جوامع پیچیده لزوماً قابل قبول نیست. در واقع اگرچه از نگاه مردمشناسی ابتدای قرن، که باحرکت از یک تفکر پوزیتویستی رایج، گذار منطقی از جامعه «بدونی» به جامعه «پیشرفته» را در قالب گذار از «کوچک» به «بزرگ» و از «ساده» به «پیچیده» تصور میکرد، بسیار منطقی بود که انسانشناسی روی به روش جامعگرا بیاورد و جامعهشناسی به روش فردگرا، اما با توجه به فرایندهای فرهنگی جهان کنونی، مناسبترین راه، ترکیب دو روش در شناخت پدیده احتماعی به نظر میآید.
این ترکیب بنا بر نوع کاربرد باید انجام بگیرد. در برنامهریزیهای اجتماعی، به ویژه برنامهریزیهای اقتصادی، چارهای جز روی آوردن به روشهای کلاننگر (ماکروسکوپیک) وجود ندارد (آیزنشتات ۱۹۸۵، الف، ب) تحلیل روندها، به ویژه روندهایی که باید بر دادههای آماری استوار باشند، تنها از نگاهی کلاننگر معنیدار است. برعکس در برنامهریزیهای غیرمتمرکز و اصولاً در روشهای کاربردی تمرکززدا، مطالعات فرهنگی خُردنگر ضروری به نظر میرسد. از این رو شاید درنهایت به نتیجهای معکوس با پنداره ابتدای قرن بیستم در نزد مردمشناسان برسیم و به ناچار کاربرد انسانشناسی را درتحلیل فرایندهای کنونی بیشتر فردگرا و خُردنگر بدانیم تا کلگرا و کلاننگر.
[۱] -Linearity
[۲] -Cumulativity
[۳] -Culture and Personality
[۴] -Methodological Individualism
[۵] -Holism