انسانشناسی، اندیشمندان، نظریه و کنش/ ناصر فکوهی / نشر اندیشه احسان/ ۱۳۹۸
خاصگرایی و تبیینگرایی
تفاوت رویکرد خاصگرایی با تبیینگرایی در ادراک و در مفهومسازی چیست و البته به نظر من برای حل مسئله دیدن از بیرون و از درون، بهتر است که از رویکرد زبانی استفاده کنیم؟
دکتر فکوهی:پاسخ به پرسشهایی که مطرح شده، به وقت زیادی احتیاج دارند و من به یک اشاره اکتفا میکنم. اولاً رابطه بین خاصگرایی و تبیینگرایی در انسانشناسی همان رویکردی است که بین مفاهیم جامعگری و ذرهنگری وجود دارد. این موضوع در واقع یک دیالکتیک خاصی است که هر پژوهشگر خودش باید مسئوولیت آن را به عهده بگیرد. یعنی میزان ترکیب آن را خودش به عهده بگیرد. به همین خاطر است که ما امروزه نمیتوانیم بگوییم که علوم اجتماعی علومی محض استند که ما شناخت را صرفاً برای شناخت انجام دهیم، بلکه از ما میخواهند که مسئلهای را حل کنیم ـ گرهای را باز کنیم یا راهحل مسئلهای را ارائه دهیم. بنابراین چون همیشه این الزامهای کارکردی وجود دارد، امروزه در پژوهشهای انسانشناختی نیز این الزامهای کارکردی وجود دارد. در پژوهشهای انسانشناختی این الزام و ساخت ذهنی پژوهشگر یعنی نظریههایی که خودش دارد، باید او را به جایی برساند که بتواند نسبتهای این دو را به وجود بیاورد. این واقعیتی است که این دو لزوماً بر هم انطباق ندارند، یعنی پارادوکس اینجا است که اگر ما بخواهیم خاصگرا باشیم نمیتوانیم تعمیمپذیری را انجام بدهیم و این پارادوکس باید صرفاً به میزانی که خود پژوهشگر تعیین میکند تعیین شود. حال اگر ما طرفدار یک خاصگرایی مطلق باشیم یعنی همان وضعیت و نگرشی که سبب شد انتقاداتی به خاصگرایی بوآس و سنت آمریکایی مطرح شود، در این حالت خاصگرایی میتواند منفی باشد. راهحل این قضیه در آمریکا که در علوم اجتماعی به طور عام و انسانشناسی به طور خاص سهم قابل ملاحظهای دارد با تأکید بر مطالعه موردی مطرح شد، یعنی روش مطالعات موردی. در این روش در عین حال که سعی میکنیم یک مورد را بشکافیم، تلاش میکنیم که تا جایی که ممکن است تعمیمپذیری آن را نیز مورد بحث قراربدهیم، بدون این که نظریات خود را به عنوان یک دگم مطرح کنیم. ما فقط میگوییم که یک موضوع در این مورد قابلیت تعمیمپذیری دارد، منتهی آزمون واقعی است که باید آن را نشان بدهد و این چیزی است که جا افتاده و رابطه بین ادراک و مفهوم عمدتاً در حوزه فلسفی معنی دارد، انسان شناسی براساس درک خاصی که از موضوع دارد، باید از لحاظ روشی طوری جلو برود که آن درک را کنار بگذارد. بنابراین دوباره در اینجا مفهومسازی باید اتفاق بیفتد یعنی ما نمیتوانیم وقتی که به سراغ بررسی یک واقعیت میرویم از مفاهیم قبلی خود حرکت کنیم و این مفاهیم قبلی نمیتوانند در اینجا دخالت کنند و اصولاً یکی از کارهای مشکل در روش انسانشناختی این است که چگونه باید این مفاهیم قبلی را حذف کند. برای این کار روش های متفاوتی وجود دارد که این امکان را میدهد.
بحث سوم این است که اولاً در انسانشناسی یک شاخه خاص به نام زبانشناسی وجود دارد که تاکید خود را در شناخت فرهنگ و جوامع انسانی از طریق زبان میگذارد و شاخه دیگر رویکرد انسانشناسی شناختی است که این شاخه هم سعی دارد شناخت را در چارچوب زبان بررسی کند. اما پرسش شما به صورت خاصتر در مورد زبان پژوهشگر و زبان جامعه مورد پژوهش است که این یکی از مباحثی است که در مورد آن زیاد صحبت شده و میتوان گفت که در مورد آن توافقی وجود ندارد. گروهی معتقدند که پژوهشگر باید روی جامعهای کار کند که خودش از لحاظ زبانی به آن تعلق داشته باشد. مثلاً یک تُرک روی تُرکزبانها و غیره و گروه دیگری معتقدند که این یک امتیاز نیست بلکه به عنوان یک شبهه در ذهن پژوهشگر عمل میکند. زیرا که تعلق او به این مجموعه زبانی باعث ندیدن واقعیات میشود. اینجا دیگر ما نمیتوانیم رأی قاطع بدهیم، ولی به هر حال در این نمیتوان شک کرد که پژوهشگر باید به زبان احاطه داشته باشد و من به نوبه خود معتقد نیستم که مترجم بتواند کارساز باشد. چون مترجم بخش زیادی از اطلاعات را به صورتهای دیگر ارائه میدهد و این در ترجمه مشهود است، حتی اگر پژوهشگر زبان را نداند باید زبان را یاد بگیرد و باید کلمات را در آن زمینه زبانی خاص بنگرد نه با استفاده از یک مترجم.