زیبایی‌شناسی فاشیسم (۱): از وین تا مونیخ (بخش دوم)

 ناصر فکوهی

بنابر باورهای باستانی، نداشتن تقارن و یا خروج از عدد زوج، چه طبیعی باشد و چه حادثی، انسان را به حوزه‌ی شیطانی می‌راند. نقص عضوهای جسمی یا بیماری‌های روانی نوعی هراس آمیخته به احترام به‌وجود می‌آورند که می‌تواند به‌صورت مثبت یا منفی دریافت شود. دیوانگان، دلقکان درباری و کوتوله‌هایی که خود را به دیوانگی می‌زدند و لودگی می‌کردند از نوعی مصونیت برخوردار بودند. بسیاری از پیشگویان، آن‌ها که حوادث آینده را «می‌‌دیدند» نیز، نابینا بودند. نابینایی خود مجازات الهی بود. شمشون (سامسون) به‌دلیل گناهش به فرمان یهوه کور شد (سفر داوران ۱۶ ـ ۱۳) و اودیپ‌شاه خوب به‌دلیل گناه ناخواسته‌ای که مرتکب شده بود، خویشتن را کور و سرگردان کرد.

قطع عضو روشی بود که در بسیاری از فرهنگ‌ها، به‌ویژه در ایران باستان دوره‌ی ساسانی، برای از میدان به‌درکردن رقبای سیاسی به‌کار می‌رفت. هیچ پادشاهی با عضوی ناقص و بدنی ناکامل نمی‌توانست بر تخت سلطنت بنشیند یا بر آن دوام آورد. بنابر تاریخ هرودوت (۱۰) ایرانیان باستان بیماری جذام، چه نوع حاد و چه نوع ساده و بی‌خطرش را ناشی از گناهی نسبت به ایزدمهر می‌پنداشتند و از ورود جذامیان و بیماران پوستی دیگر به شهرها و نزدیک شدن به دیگران جلوگیری می‌کردند.

فاشیسم با بازگشت به درک باستانی، زیبایی و زشتی را در حوزه‌هایی خاص قرار می‌دهد و با پیوند دادن آن‌ها به موقعیت‌های گوناگون عقیدتی، اجتماعی، نژادی و …، تقابل‌هایی دقیق میان آن‌ها به‌وجود می‌آورد که می‌توان آن‌ها را به‌صورت زیر نشان داد.

جدول ۱

زیبایی / زشتی

خداوند / شیطان

نظم / هاویه

تقارن و تناسب / عدم‌تقارن و بی‌تناسبی

هندسه و شکل / بی‌‌شکلی

دقت / ابهام

انسان آریایی ، نماد الگوی خدایی / انسان غیرآریایی ، نماد الگوی شیطانی
نژاد آریایی ، خدایی/ نژاد یهودی، اسلاوها، سیاهان،بومیان مستعمرات ،شیطانی

می‌بینیم که فاشیسم با تعبیری که از زیبایی به‌عنوان امری «متافیزیکی» و «الهی» انجام می‌دهد آن ‌را با مشخصاتی کاملاً فیزیکی یعنی عمدتاً هماهنگی و نظم منطبق می‌داند. روشن است که این نظم بسیار کم‌تر از آنچه در تبلیغات فاشیستی عنوان می‌شود، «نظمی طبیعی» است. در واقع طبیعت یا فیزیک درون خود چنان مناسبات و روابط بی‌پایانی را دارد که نه به یک نظم بلکه به میلیاردها سیستم و نظام گوناگون دامن می‌زند. فاشیسم از میان این مجموعه‌های بی‌پایان، تنها یک مجموعه را به‌طور ساختگی و براساس دستگاه ایدئولوژیک خود انتخاب می‌کند و آن‌را «نظم الهی» می‌شمارد. بنابراین باید دقت داشت که مفاهیمی چون «شکل» و «تناسب» و «تقارن» در اینجا کاملاً ایدئولوژیک هستند و در حوزه‌ی اِعمال قدرت یک حاکمیت سیاسی معنی می‌یابند. حاکمیتی که تعریف خود از زیبایی را با استفاده‌ی گسترده از ابزارهای خشونت به کرسی می‌نشاند و بیش از آنکه درپی متقاعد کردن انسان‌ها نسبت به این تعریف باشد، در پی وادارکردن آن‌ها به ابزار و بیان اطاعتشان از این تعریف است. نکته‌ی دیگر آنکه تکیه بر «دقت» در برابر «ابهام» نیز گویای تمایل شدید فاشیسم به ایجاد تمرکز در تعریف زیباشناختی و پرهیز از به‌وجودآمدن تعاریف پویا و تکثرگراست. انسان آریایی تبلور نهایی نظام زیباشناختی فاشیستی است که در نتیجه «حق طبیعی» نابودکردن یا به‌خدمت درآوردن انسان غیرآریایی را به‌دست می‌آورد.

اما پرسش آن است که چرا چنین بازگشتی صورت می‌گیرد؟ دلیل بازگشت فاشیسم به درکی تصنعی و دروغین از هنر باروک، بازگشت به هنر متبذل روستایی و پشت‌کردن آن به هنر پیشتاز وایمار در کجاست؟ در یکسو وینِ مدرن قرار می‌گیرد که هیتلر را از مدرسه‌ی هنرهای زیبایش می‌راند و نفرت همیشگی‌اش را برمی‌انگیزد؛ و در سوی دیگر مونیخ سنتی، آنجا که نطفه‌ی نخستین حرکت‌های فاشیستی بسته می‌شود و هیتلر به آن عشق می‌ورزد. مکانیسم گذار شگفت‌آور از هنر پیشتاز وین به هنر نژادپرستانه‌ی مونیخ، همان مکانیسم شکل‌گیری فاشیسم است که پیدایش زیباشناسی خاص آن‌را توجیه می‌کند.

ورود به مدرنیته، یک قرن و نیم پیش از آنکه پیشوای آلمانی در رأس قدرت قرار بگیرد، در فرانسه‌ی بی‌تاب سال‌های پس از انقلاب سال ۱۷۸۹ صورت گرفته بود. با مدرنیته مفهوم فردیت نیز پا به عرصه‌ی وجود گذاشته بود و درست زمانی‌که هنرِ پیشگام وین در شکل و محتوای خود گویای رسیدن مفهوم فردیت به غایتِ منطقی خود بود، فاشیسم بازگشتی دیوانه‌وار به کهنه‌ترین سنت‌های اروپایی را معنا می‌داد. لویاتان هابز در برابر قرارداد اجتماعی روسو و لاک قد علم می‌کرد.

فاشیسم ایتالیا از ابتدای دهه‌ی بیست به‌مثابه واکنشی ضدلیبرالی ـ ضدسوسیالیستی در برابر ضعف قدرت مرکزی و دیررس‌بودن ایجاد دولت ملی وارد کارزار شده بود و تمام شعارها بر حول اهمیت دولت می‌چرخیدند. موسولینی فاشیسم را مظهری روشن از مفهوم دولت و لیبرالیسم را نماینده‌ای بارز از فردیت می‌دید.

اما فاشیسم هیتلری برخلاف همتای لاتین خود، بر مفهوم ملت انگشت می‌گذاشت. ملت نه به‌عنوان ترکیبی از اجزای منفرد و قائم به ذات بلکه به‌مثابه‌ی کالبد و مغزی واحد که منطق و اخلاق خاص خود را داشته باشد. ملت نه به‌عنوان مجموعه‌ای از انسان‌ها با امیال و آرزوها و رفتارها و موقعیت‌هایی حقیقی و حاضر، بلکه به‌مثابه مجموعه‌ای یکپارچه و انتزاعی که در زمان گذشته و آینده امتداد می‌یافت. شعار معروف هیتلر آن بود که «تو هیچ هستی و ملت تو همه چیز». در این شعار عمق مفهوم «ملت» در درک فاشیستی از آن نمایان بود. در اینجا فاشیسم هیتلری بازگشتی بود به جامعه‌ی پیش‌صنعتی. می‌دانیم که دورکیم جامعه‌شناس فرانسوی، زایش جامعه‌ی مدرن صنعتی را در گذار از تجانس و یکدستی بافت‌های اجتماعی به گوناگونی و عدم تجانس، از تقسیم کار ساده به تقسیم کار پیچیده و در یک کلام از وابستگی مکانیکی به وابستگی ارگانیک می‌دید. تونیس، همتای آلمانی او نیز، این گذار را از تمامیت متجانس و به‌هم‌پیوسته‌ی «اجتماع» (گماینشافت) به تمامیت نامتجانس و نابرابر «جامعه» (گزلشافت) بیان می‌کرد. در هیتلریسم بازگشت به مفهوم پیش‌صنعتی «اجتماع» صورت می‌گیرد که نازی‌ها در زبان خاص خود آن‌را «اجتماع مردمی» خطاب می‌کردند و در آن به استیلای «فکر مردمی» افتخار می‌کردند.

فاشیسم هیتلری بر آن بود که وحدت یک اجتماع روستایی را در جامعه‌ی مدرن شهری به زور ایدئولوژی خود تحمیل کند، وحدتی که باید در چندین محور گوناگون تحقق می‌یافت. نخست یک محور اخلاقی که با ادعای یک گونه «اخلاق رسمی» و با از میان بردن تمامی معیارهای دیگر در ارزش‌گذاری و داوری بر ارزش‌ها همراه بود. سپس، یک محور سیاسی بر حول حزبی واحد با ایدئولوژی واحد به‌همراه از میان بردن تمام کثرت‌ها و گوناگونی‌های سیاسی دیگر و سرانجام یک محور اقتصادی، بر حول قدرتی واحد و براساس سیاستی مبتنی بر اصل حمایت افراطی از تولیدات ملی در برابر کالاهای خارجی که پیامدی جز قطع رابطه با کشورهای دیگر در این‌زمینه نداشت.

نتیجه روشن بود: ابعاد دولت تا به‌حدی افزایش یافتند که کل جامعه با کل کالبد دولتی یکی شده و جامعه‌ی مدنی و زندگی خصوصی به‌کلی از میان رفتند. پیامد این وحدت نیز نمی‌توانست جز دخالت‌های فراگیر، روزمره و فزاینده‌ی دولت در تمامی ابعاد زندگی خانوادگی، اقتصادی، دینی و سیاسیِ اعضای جامعه باشد.

پوسته‌های نازک تمامی نهادهای اجتماعی که در سال‌های واپسین قرن نوزده و چند دهه‌ی آغازین قرن بیستم با انحطاط عمومی جامعه به مرحله‌ی پوسیدگی رسیده بودند به ضرب خشونت فاشیستی از هم پاشیدند و اتم‌های فردی رها شدند. اتمیزه‌شدن افراد جامعه نخستین مرحله برای آن بود که سپس فاشیسم بتواند آن‌ها را براساس یک ساخت ایدئولوژیک سلسله‌مراتبی و سخت، بار دیگر سازمان‌دهی کند. در اینجا مفهوم «فرد» باید برای همیشه از میان می‌رفت و جای خود را به نهادهای تمرکزیافته‌ی ایدئولوژیک می‌داد.

ریشه‌های تاریخی فاشیسم را باید در پروس‌گرایی اواخر قرن نوزده جستجو کرد. هویت آلمانی به‌صورت واکنشی در برابر انقلاب فرانسه و گرایش ناپلئونی پس از آن شکل می‌گرفت و این همزمان با فرآیند صنعتی شدن دیررس آلمان بود. ضدانقلاب پروسی در مخالفت با فرآیند صنعتی‌شدن که شهر را بر روستا و مناسبات جدید اجتماعی را بر سنت‌گرایی روستایی تحمیل می‌کرد، توسعه می‌یافت. مفهوم فاشیستی «اندیشه‌ی مردمی»، خون و نژاد را جایگزین دو شعار برابری و برادری انقلاب فرانسه می‌کرد و گریز داوطلبانه‌ی خود از آزادی و سرگذاشتن بی‌چون و چرا به امیال پیشوا را، جانشین شعار سوم انقلاب یعنی آزادی.

نازی‌ها که پیش از کودتای هیتلر در ۱۹۲۳ بیشتر از حمایت طبقات مرفه برخوردار بودند، از این زمان به بعد توانستند آرای روستاییان را به‌سوی خود جلب کنند. در سال ۱۹۳۲، تقریباً دو سوم آرای انتخاباتی روستاییان به حزب ناسیونال سوسیالیست داده شد و این حزب توانست آرای خود را از ۸۰۰ هزار در ۱۹۲۸ به ۵/۶ میلیون در ۱۹۳۰ و به ۱۴ میلیون در ۱۹۳۲ برساند.