خسرو سینایی به روایت ناصر فکوهی/ نشر گهگاه، ۱۴۰۲
خاطرهای از منوچهر طیاب برای خسرو سینایی
تلفن زنگ میزند.
آن طرف خط خسروخان سینایی است.
با آن صدای آرام و صمیمی میپرسد: «منوخان فردا عصر وقت داری؟ فردا ساعت پنج رونمایی (سی – دی) شعرهای من است که با هم گوش کردیم.»
– حتماً
پس قرار ما فردا ساعت پنج در تماشاخانه پالیزی.
سالن پُر است. دوستداران سینایی امروز همه جمعاند.
صحنه تاریک است با دو نور متمرکز بر روی دو میز و صندلی، یکی برای شاعر و دیگری برای دوستی و همکاری.
من مثل همیشه دوربین عکاسیام را آماده میکنم تا از این صحنه عکسی بگیرم.
سینایی با همان صدای آرام و صمیمی آغاز سخن میکند:
«زندگی پوچ است و بیمعناست
– راست میگویی رفیق راه –
زندگی یک لحظۀ تنهای توخالیست
خالی این لحظه را پُر کن
زندگی عالیست!»
از یاد میبرم کجا هستم، انگار روی سخناش با من است!
بیاختیار با بالهای خیال به شصت و اندی سال به گذشتههای دور دنیای رفاقتمان پرواز میکنم.
به سالهای نوجوانی و به سالهای بیخیالی و سرمستی، به دورانی که هردو دانشآموز دبیرستان البرز بودیم و با عشق و علاقهی عنفوان جوانی به هنر و موسیقی، گروه کوچکی دست و پا کرده، برای دلمان میزدیم و میخواندیم.
خسرو آن روزها آکاردئون میزد و من نواختن ماندولین را نزد کفاش ارمنی محلهمان مشق میکردم. دو دوست دیگرمان یکی گیتار میزد و آن دیگر طبل و جاز.
با ترک وطن و نهادن پای در غربت، آن هم در شهر تاریخی وین که خاکستر جنگلی خانمانسوز هنوز از چهره مردمان معصومش پاک نشده بود، به دور از خانه و خانواده، دلهای عاشق و پرشورمان به هم نزدیکتر و رابطه دوستانهمان عمیقتر گردید.
آن روزها من سخت سرگرم عکاسی و فیلمبرداری با دوربین هشت میلیمتری بودم و خسرو در تب و تاب فراگیری موسیقی و سرودن شعر.
همزمان را به رخ هم میکشیدیم و برای آینده نقشههای آنچنانی. در اول کار هردو دانشجوی رشته معماری بودیم و گرفتار درسهایی که به نظرمان نه آنچنانی رابطهای با هنر معماری قرن بیستم داشت و نه با تئوریهای معماران بنامی چون «لوکوربوزیه» سوئیسی و «فرانک لویدرایت» آمریکایی میخواند. برای گرفتن نمره قبولی و بوسیله آن، مجوز دریافت ارز تحصیلی ماهانه از اداره اعزام محصل در تهران، سرستونهای «دوریک» و «کورینتین» یونانی میکشیدیم که در قرن و زمان ما هردو عمرشان در معماری مدرن به سر آمده بود.
در کنار فراگرفتن ریاضیات خشک و مساحی و نقشهبرداری اراضی کشاورزی اطراف شهر و حفظ کردن اسامی لاتین سنگهای تزئینی که در کف و دیوار بناهای آن روز اروپا به کار میرفت و خواندن درسهای اجباری دیگر، من با عشق و علاقه نمایشگاه عکاسی برپا میکردم و خسرو با چاپ اولین کتاب شعرش «تاولهای لجن» سرگرم توصیف شاعرانه کلیسایی فرتوت و با گذشت زمان دودگرفتهای بود که در سر راه دانشکده فنی و خانه ما که در ناحیه ۳ شهر وین در کنار کانال انحرافی رودخانه پرآب دانوب در میان شهر قرار داشت و با آن روح لطیف و شکننده آرزوی روزی را داشت تا باغبان خوشدل بر این دنیای بیرحم به جای نکبت، دانههای نور بپاشد.
خوب میدیدم
خوب میدیدم کلیسایی
که بُرجاش همچنان تیری به قلب آسمان میرفت
که اندامش از پیری شکوهها میکرد
که بنیان سُست و ویران بود
ظهر گرمی بود،
باغبان خوشدل خورشید
دانههای نور میپاشید
تا که شاید عاقبت روزی
بر زمینها جای نکبت نور رویاند
تا که شاید این لجنزار سیهکام زمین را
در غبار نور پوشاند
آن کتاب کوچک تقدیمی خسرو را من تا به امروز در کتابخانه خود دارم و گهگاه آن را به یاد روزها خوشبینی و خوشخیالی دوران جوانی ورق میزنم و در بزنگاه هشتاد سالگی جملههایی از آن را زیرلب زمزه میکنم و به دنیای سراسر شوربختی انسانهای بیپناه امروز میاندیشم.
«هر طرف فریاد
هر طرف نکبت
هر طرف زاری
هر طرف ذلت
هر طرف خونهای جسم بیگناهان بر زمین میریخت
هر طرف جمعی به پیش ظلمهایش، پرده تزویر میآویخت
این طرف مرد سفیدی برهمانند سیاهش جورها میکرد
آن طرف مرد سیاهی کلۀ مرد سفیدی را برای بچههایش هدیه میآورد
این طرف مردی تنش را در میان آب شهوتهای خود میشست
آن طرف یک زن ز زندان سیاه بندگی راه رها میجست
ظلم بود و
خدعه و تزویر بود
ضربه شلاقها و
خش خش زنجیر بود
زوزههای مرگبار تیر بود …».
باری، من چهار سال پس از تحصیل در رشته معماری، با قبولی در امتحان ورودی مدرسه سینما و تلویزیون آکادمی دولتی موسیقی و هنرهای نمایشی شهر وین، عطای مهندس معمار شدن را به لقایش بخشیدم و گذاشتم و رفتم و مدتی راهام از دوستان قدیمی و خسرو جدا شد. دست بر قضا در سال سوم که قرار بود فیلمی برای امتحان آخر سال بسازم از خسرو خواستم تا در آن فیلم کوتاه بازی کند که کرد.
در آن زمان هرگز نمیدانستم که فیلم دانشجویی من، دری به روی دوست شاعرم به دنیای فیلم و فیلمسازی باز خواهد کرد و او نه تنها دوست یک عمرم که در آینده همکار هنرمند و توانایی برایم خواهد بود.
گرچه خسرو شاعر، سالها است که فیلمساز موفقی شده، برای من، او همچنان شاعر است، این بار اما نه تنها شاعر جملات که اگر موضوعی همچون فیلمهای شخصیترش به او امکان دهند، خسرو شاعر رنگ و نور و تصویر است.
برای خسروخان سینایی دوست یک عمرم از صمیم قلب نه تنها سلامتی جسم و جان که در سنگر فرهنگ این سرزمین کهن که به آن مهر میورزیم، عمری داز و پربار آرزو میکنم.
راست میگویی رفیق راه
زندگی یک لحظۀ تنهای توخالیست
خالی این لحظه را پُر کن
«زندگی عالیست!»
منوچهر طیّاب
تهران – یکم بهمن ماه یکهزار و سیصد و نود و شش