«جدایی از جمع» به مثابه اندیشهای ذهنی و فیزیکی و کالبدی، بیشتر یک تخیل و توهم دستنایافتنی است تا امکانی که بتواند در واقعیت تحقق پیدا کند و به سادگی در دسترس باشد. دستکم میتوان گفت این جدایی آنجا هم که ممکن باشد، «نسبی» است و بهر سو از لحاظ ذهنی هرگز نمیتواند اتفاق بیافتد مگر آنکه با آسیبهای سختی همراه باشد. حال در نظر بیاوریم که این آرزوی تنهایی در زمانی که بنا برتعریف نباید کسی تنها باشد، زمان کودکی، چه اندازه سخت و ناممکن است. کودک گویی به گونهای طبیعی باید «زیر نظر» باشد. همیشه باید کسی باشد که مراقبش باشد مبادا «بلایی» بر سرش بیاید. و البته برای من «بلا» معمولا همان کسی بود که بالای سرم بود: از خانه تا مدرسه و از مدرسه تا دانشگاه و سپس محیط گوناگون اجتماعی از کار گرفته تا «فراغتی» که هرگز نداشتم: آنجا که به من میگفتند کجا بنشینم؛ کجا حرف بزنم یا نزنم؛ کجا از چه بگویم یا نگویم؛ کجا ساکت باشم؛ کجا «خودی» نشان دهم؛ با دستها و چشمها و پاهایم چه کنم؛ فاصلهام از این و آن فرد و شیئی چه اندازه باشد. همیشه کلاسی بود و جلسهای و کسی که زمان را «کنترل» میکرد و وقت و سپس تذکر میداد: «وقت شما متاسفانه تمام شده» و روشن بود که «تاسفی» برای مامور تنظیم وقت وجود ندارد، برعکس خوشحال بود که کسی را در اوج عطش شاید بیهوده و دیوانهوارش به بیان از صحبت کردن باز میدارد و هژمونی ولو محدود خود را بر کسی از خود بیزورتر اعمال میکند. سالها بعد این جمله بارت را وقتی درس افتتاحیه کلژ دو فرانس او (۱۹۷۷)را ترجمه میکردم، خواندم: «زبان، نه ارتجاعی است، نه پیشرو؛ زبان به سادگی، [یک امر] فاشیست است؛ زیرا معنای فاشیسم اجبار به سخن نگفتن نیست بلکه اجبار به گفتن است.». زبان فقط به ما امکان نمیدهد خود را بیان کنیم بلکه بیشتر ما را وادار میکند، خود را به گونهای که دیگری میخواهد بیان کنیم: سلاح سرد ِ نوک تیز و ناپیدایی که زیر گلویمان پوست را سوراخ میکند. جمله بارت برایم درخششی بود که درک کنم چرا تخیل و باز به قول بارت در همان متن : ادبیات [یا شاید بتوان گفت هنر به طور عام] تنها روزنه در این جعبه سیاه هولناک زبان و ادراک ما است. از این رو گمان میکنم و در کودکی بیشتر به آن باور داشتم که باید لزوما نقطه دنجی بیابم؛ جایی چون یک خلوتگاه که هیچ کسی مرا نبیند؛ نه از من چیزی بخواهند و نه کاری، و تنهای تنها بتوانم با خودم سر صحبت را باز کنم و ساعتها به بحث و گفتگو بنشینم. و چقدر آدم با خودش حرف دارد! گویی سالهای سال بوده است که خود را ندیده است. اینجاست که به پارادوکسی اساسی میرسیدم و آن اینکه آیا این تصور خلوتگاه و نقطه امن و دنج تنهایی مجازاتی نبود که بر خودم تحمیل میکردم و برای زیباسازیاش ، تزئینش کرده و نام خلوتگاه شخصی به آن میدادم؟ وقتی به «اتاق» هایم برسم، دراین باره بحث گستردهتری خواهم کرد. اما نباید ناگفته بگذارم که با فرض گرفتن اینکه انسان به قول ارسطو جانوری سیاسی (اجتماعی) است، تجربه تنهایی اجباری همیشه به یک مجازات تعبیر شده است چه برای کالبد و چه برای ذهن.
شاید مضحکترین بخش این ماجرا آن باشد که یک انسانشناس این کلمات را بر زبان بیاورد که کارش شناخت انسان در مادیت ارتباطاتی او است، یا یک جامعهشناس که کارش شناخت انسان در مادیت جمعی او در ارتباطش با انسانهای دیگر . اما هر دو از زبانی تخیلی و برگرفته از بدن کیهانی استفاده میکنند تا خوابها و رویاهای غیرمادی خود را به مادیتهایی تبدیل کنند که تنها دلیل مادیت داشتنشان محسوس بودنشان است، اما همه میدانیم که این محسوس بودنها به شدت در افراد و گروهها و زمانها و مکانها و مولفههای دیگری تا بینهایت متغیرند ، پس واقعیتی ثابت و حتی نسبتا ثابت ندارند بلکه این تنها تخیل ما است که آنها را ثابت میخواهد، چون میتواند بدین ترتیب با آنها روابطی ثابت یا نسبتا ثابت برقرار کند. ذهن مهارناشدنی است، ذهن تنها در جنون قابل تعریف است اما با جنون جز به قول آنتونن آرتو در تئاتر نمیتوان واقعیت را بازساخت هم از این رو ما برای همیشه با خیال خود وداع کرده و آن را به سرزمینهایی محصور شده تبعید میکنیم و برایش مرزهایی روشن و هراسناک میکشیم تا هر بار به آنها نزدیک شویم بتوانیم چنان احساس خطر کنیم که از آنها فاصله بگیریم و به جای فضای خیالین «واقعی» درون، فضای «غیرواقعی» برون را بر گزینیم. و باز از همین رو است که من همواره برای این نوع «مکان»ها که جدا شدن از فضا و زمان را ممکن میکردهاند، ارزشی بسیار زیاد قائل بودهام و گفتم مرزها، جایی بودهاند که همواره زندگی در آنها را ترجیح میدادهام: مرز میان واقعیت و خیال ، میان ماده و روح، میان عقل و جنون، … هرچند مرزها خطرناکترین مکانها برای تداوم حیات هستند و این جستجو برای خطر در وجود من که بارها به آن اشاره کردم، شاید از همین حس بیرون میآید که شاید حسی بیمارگونه یا مالیخولیایی باشد، اما واقعی است، لذتی که خود را در نبود و فضا را در جایی میجوید که نباید آن را جز در ادراک از فضا یافت، یعنی درون ذهنی که دوست دارد با خود «خلوت» کند.
بیاییم در رابطه با آنچه گفتیم به یکی از موقعیتهای تنبیهی که امروز در جهان به عنوان «شکنجه» در نظر گرفته میشود ، نگاه کنیم: زندان «انفرادی» ( جایی که فردیت قاعدتا باید به تحقق فردی خود برسد؟ ) و کاملا تفکیک شدهای است که در بدترین حالت فرد، هرگونه رابطه حسی را با بیرون از زندان از دست میدهد: صدایی نمیشنود، کسی را یا چیزی را نمیبیند، بویی حس نمیکند و… سلولی که همه امکانات مادی مورد نیاز بدن در آن وجود دارد، فرد تغذیه میشود و جایی برای خوابیدن دارد و از امکانات بهداشتی هم برخوردار است اما رابطه اش با بیرون قطع میشود، یک «خود» بدون «دیگری»، آیا در این شرایط میتوانیم از یک «گوشه خلوت» صحبت کنیم؟ به زحمت میتوان این کار را کرد هرچند در تاریخ اندیشه، مواردی بسیار زیادی داریم که زندان، محلی برای اندیشیدن و خلاقیت بوده است: نوشتههای مارکی دوساد در قرن هجدهم و نوشتههای آنتونیو گرامشی در قرن بیستم، تنها دو نمونه بسیار معروف در میان بسیاری نویسندگان دیگر و «نامهها و نوشتههای زندان»شان هستند. اما این مثالها به نظر من گویایی عمومی ندارند و این موارد را باید جزو موارد استثنایی و آسیبزده به شمار آورد. همانگونه که آنتونن آرتو، نمایشنامهنویش دیوانه و نابغه فرانسوی، هم بسیاری از نوشتههای خود را در تیمارستان نوشت. «گوشه خلوت» در واقع وجود خارجی ندارد و وقتی تحقق مییابد که به نقطهای هراسناک تبدیل شود، به یک ناکجاآباد به یک «نامکان» در معنایی که میشل دو سرتو و مارک اوژه از این واژه دارند یعنی جایی که «جا» نیست، یک راهروی طولانی در نیمهشب در یک زیر زمین ایستگاه یک مترو که هیچ کس جز ما در آن نیست، یک جاده طولانی و تاریک بیابانی و صاف که تنها با نور چراغهای ما روشن شده است و هیچ کس جز ما و احتمالا صدای ضبط یا رادیویی که همراهیمان میکند اما بیشتر تصور وحشت تنهایی را در ما زنده میکند، با ما نیست. برای من زمانی که از فضای ذهنی تنهایی صحبت میکنم، منظور همین است، این فضای ذهنی لزوما با یک فضای فیزیکی در اصطلاحی که افراد از «گوشه دنج» دارند، رابطهای نداشته و ندارد. یا بهتر بگویم بیشتر از آنکه کالبدی به معنای اخص کلمه باشد، اجتماعی – کالبدی بوده است. جایی که میتوانستهام با کسی ساعتها صحبت کنم بدون آنکه کسی دیگر مزاحم شود. جایی که میتوانستهام ساعتها بنشینم بدون آنکه صدای زنگ تلفنی به گوش برسد، یا کسی زنگ آن مکان را به صدا در بیاورد، یا در بزند و یا صرفا با حضورش، تنهایی مرا بشکند و از میان ببرد. بنابراین این گونه فضاها برای من همیشه آرمانی بودهاند و بعدها از زمانی که دانشجو شده و در پاریس بودم، برایتان صحبت خواهم کرد که کارم در مدتی طولانی، نگهبانی بود و تجربه تنهایی مطلق در فضاهای شبانه و اغلب هراسناک را داشتم که در آن واحد هم هیجان انگیز و بسیار مساعد فکر کردن بود و هم، فشار زیادی بر سیستم عصبی وارد می کرد و می توانست فکر را از کار بیاندازد.
خانه از این لحاظ تجربه خوبی برای من در دوران کودکیام بود. زیرا ما خیلی زود به دلیل بزرگ بودن خانهمان «صاحب اتاق» میشدیم. و افزون بر خود خانه که پهنهای «عظیم» (در چشم کودکانه من) و هزارتویی بود که میتوانستم در آن به سیر و گردشی بیپایان بروم، اتاق قلمرویی آرمانی میشد برای تنهایی و در عین حال تجربه نوع دیگری از همراهی و رابطه با فضا و اشیاء. جایی که میتوانستم بر آن حکومت کنم و تقریبا هر کاری تمایل دارم در آن انجام دهم. لذت قفل کردن در از درون، برای من لذتی آنقدر بزرگ است که فکر میکنم حتی بتوانم لذت قفل شدن در از بیرون را هم جزئی از آن به حساب بیاورم. یعنی زندان را اگر عذابآور نباشد، نوعی «توفیق اجباری» بدانم. بسیاری ممکن است این حرفهای من را به حساب نوعی اشرافیت و برج عاجنشینی بگذارند. اما این گونه نیست. به نظر من تجربههایی مثل اقامتهای «اجباری» در اتاقهای سی سی یوی بیمارستانی، یا چسبانده شدنم به تخت جراحی یا بخش، با تعداد بیشماری آدمهایی که با لباسهای هولناک و نقابهای هولناکتر و زبانی نامفهوم- که از آنها ناشناسهایی را میساخت که هر کاری میتوانستند با بدن بیدفاع من بکنند- آن هم در شرایطی که وجود چاقوها و تیغهای برنده را در کنار تخت احساس میکردم، تجربه جایی که بزودی بدنم را خون آلود و گوشت و رگها و اعصابم را تکهتکه میکردند، و سُرنگهایی که در بدنم فرو رفته بودند، یا وقتی چند نفر با هم، این اسیر ناتوان شده را با حرکتی مناسکی، از روی تخت برانکار بلند کرده و با هم مثل یک مراسم قربانی، وردی میخواندند: «یک، دو ، سه…»، بدنم به هوا میرفت و بعد روی تخت جراحی مینشست؛ یا بعد وقتی با شگفتی جهان راپس از به هوش آمدن باز مییافتم اما به سرعت درک میکردم که نه میتوانم حرکاتی را که میخواهم بکنم چون درد در بدن همه حرکات و افکار را کنترل میکرد و رشتههای بیپایان لولهها و ِسرُمها و غیره بدن را سوراخسوراخ کرده و حرکاتش را محدود میکرد، و نه توان ذهنی حتی برای این کار وجود داشت؛ یا همان تجربه باقی ماندن در اتاق نگهبانی در شبهای طولانی و سرد و کیوسکی بیرون از شهر که در فاصلهای نامعلوم هیچ کسی وجود نداشت، و… تجربه هایی بیمانند دیگری هستند که رابطه من را با زمان و فضا به کلی تغییر داده و تجربه «گوشه خلوت» را برایم عوض میکنند و بنابراین حتی اسیر شدن درون یک اتاق را چندان دردآور نمیکنند. اتاق در خانه، دکه و پیشخوان فروشندگی دورهگرد، اطاقک نگهبانی،دفتر اداری، کلاس دانشگاه، تخت در بیمارستان یا اتاقک تصنعی و محصور با پردههای پلاستیکی در بیمارستان، محفظههای هولناک اورژانس و غُلغُله اورژانسهای کثیف و شلوغ و سرانجام، پرتاب شدن به بیهوشی و «نامکانی و نازمانی» مرگمانند آنها از این جمله بودهاند که هر کدام حکایت خود را در خاطراتم از فضا دارند.