گفتگو با ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران درباره ۱۶ آذر
۱ خواستههای صنفی و اجتماعی در جنبشهای دانشجویی، همیشه با تقاضاهای سیاسی همراه بوده است. دلیل این موضوع را چگونه ارزیابی میکنید؟
دانشجویان به مثابه یک گروه جوان و کنجکاو و متفکر که آینده را میسازند و چشماندازهای گستردهای در پیش روی خود دارند و همچنین گروهی که میدانند باید این آینده را خود بسازند، به «امر سیاسی» اهمیت میدهند و هیچ چیز طبیعیتر از این نیست. به همین دلیل است که عموما از آن صحبت میشود که جوانان رادیکال و تندرو هستند و افراد پا به سن گذاشته و تثبیت شده محافظه کارتر و محتاطتر و در همان حال طرفدار اقدامات ِ کمتر رادیکال. به نظر من، این مسئله کاملا با جایگاهی که گروههای اجتماعی در آن قرار میگیرند، قابل درک است. هرچند وقتی کسی تجربه زندگی چند ده سالهای را داشته و سرد و گرم چشیده باشد، این تجربه اغلب میتواند سبب شود که تصمیمهای درستتری بگیرد اما همواره نقطه ضعف او، محافظهکاریاش است که به دلیل تثبیت نسبی وضعیتش اتفاق میافتد. کاستی دانشجویان نیز کمبود تجربه است. به همین دلیل ترکیبی از رادیکالیسم (عقلانی و نه هیجانی) دانشجویان و تجربه افراد مسنتر میتواند ترکیب خوبی برای مدیریت و تصمیمگیریهای سیاسی و اجتماعی بسازد. علاقه دانشجویان به سیاست نیز، ناشی از همین امر است. زیرا سیاست معنایی جز مدیریت زندگی و ساختن آینده بر اساس گذشته و درسآموزی از آن ندارد. اما دو نکته اساسی را نباید از یاد برد، نخست آنکه علاقمندی و مشارکت سیاسی ِ دانشجویان و حتی رادیکالیسم آنها تا جایی که عقلانی باقی بماند، امری مثبت است، اما سیاستزدگی یعنی نفوذپذیری از افکار و اندیشههایی که نسبت به آنها اشراف ندارند و نتیجه گیری و قضاوتهای سطحی و نادرست که حاصل چنین فرایندی است از یک طرف و رادیکالیسم هیجانی و خشونتآمیز آنها ولو آنکه در دورههایی ناگزیر باشد، به تجربه تاریخ، نتایج مثبتی در بر نداشته است. نکته دوم آنکه تجربه دموکراتیک نشان داده میدهد دقیقا به دلیل آنچه گفته شد، دانشگاه و فرایند دانشجویی جایی مناسب برای مشارکت سیاسی پایدار و درازمدت نیست و برای این کار نهادهای سیاسی دموکراتیک، یعنی احزاب و سندیکاها و انجمنهای مدنی لازم است که افراد بتوانند دو منطق دانشجویی رادیکال و تجربه و اندیشیدن به دور از هیجان را با یکدیگر ترکیب و با بر رویکردهای فکری فلسفی خود، برای روند کنونی و آتی ِ سیاسی، یعنی زندگی روزمره و جهتگیریهای ِ راهبردی در حیات سیاسی یک واحد کوچک یا بزرگ سیاسی تصمیمگیری کرده و بر اجرا و تحقق یافتنش نیز نظارت و در صورت نیاز دخالت کنند. در یک کلام فعالیت سیاسی دانشجویان به نظر من امری مفید است، به شرط آنکه دستکاری نشوند و به شرط آنکه از ابزارهای گسترده عقلانیت که در اختیار دارند، استفاده کنند. همین طور که دانشجویان باید دقت داشته باشند که موقعیتی گذرا را طی میکنند و بنابراین بیشترین بهره را برای خود و برای جامعهشان از این دوره به دست بیاورند. اما اگر سیاست به معنای آن باشد که دانشجویان از یک طرف دستخوش هیجانات بشوند و از طرف دیگر به وسیله نیروهای سیاسی بازیچه قرار بگیرند و سرانجام به جای آنکه به خیر جمعی فکر کنند، در اندیشه منافع شخصی خویش در حال یا آینده باشند، هیچ چیز مسمومتر و بدتر از سیاست برای آنان وجود ندارد.
۲ اتخاذ چنین مواضع سیاسی از سوی دانشجویان، تا چه میزان با نیازهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه همسو بوده است؟
پاسخ واحدی نمیتوان به این پرسش داد، مگر با تقلیل دادن آن به فرایندهای کلی. و اگر خواسته باشم این کار را بکنم، ابتدا موقعیت دانشجویی در دوران پیش از انقلاب صنعتی و انقلابهای دموکراتیک در قرن نوزده را از این موقعیت پس از آن، جدا میکنم. پیش از دوران مدرن، دانشجو در نوعی «جماعت» (community) قرارداشت که عموما در پیشینه دانشگاههای کنونی و قدیمی قاره اروپا، جماعتی دینی/ کلیسایی بود. گاه نیز دانشجویی در جماعت نظامیان قرار میگرفتند یا ترکیبی از این دو. بنابراین اگر مبنای بحث خود را جوامع هندواروپایی بگیریم، دانشجویان تنها در دو کاست بالا دست و حاکم جامعه قرار داشتند و معادلی فرادست برای «شاگردان» در گروه فرودست جامعه بودند که در نزد «استادکاران»، یک «حرفه» میآموختند. انقلابهای دموکراتیک از اواخر قرن هجدهم تا قرن بیستم بود که موقعیت «دانشجویی» را به یک موقعیت دموکراتیزه شده تبدیل کرد. بنابراین در موقعیت پیش مدرن کمتر ممکن بود رویکردی سیاسی از جانب دانشجویان دیده شود مگر در رقابتها و تنشهای درون «میدان» حاکمیت. گاه دانشجویی یا استادی حتی دست به شورش میزد: نظیر گالیله و باورهای علمی حاکم را به زیر سئوال میبرد و به این جرم، محاکمه و حتی اعدام میشد، اما اصل در«انتقال» دانش و فرهنگ از نسلی به نسل دیگر و در نهایت، تکمیل این دانش بود.
اما پس از دموکراتیک شدن دانشگاه و دانشجویان، همانگونه که شهرها درهای خود را به سوی همه جمعیت پهنههای انسانی گشودند، بسیاری از دانشگاهها (و البته نه دانشگاههای نخبهگرا) چنین کردند. از این رو «سیاسی» شدن یعنی دفاع از حقوق مردم فرودست، بدل به یکی از جریانهایی شد که همواره در میان دانشجویان مطرح بود. این امر به خصوص از آن جهت بسیار «طبیعی» به نظر میآمد که خانوادههای دانشجویان فرودست، عموما باید سختی زیادی را متحمل میشدند تا فرزندانشان، به جای کار کردن که سرنوشت ِ همیشگیشان بود، چندین سال را صرف آموختن «علم» کنند. لذا، آن گروه از دانشجویان نیز،هرچند به خدمت فرادستان در میآمدند، گاه احساس وظیفه میکردند که از مردمی که برای آنها دست به فداکاری زدهاند، دفاع کنند. بدین ترتیب بود که جریانهای دانشجویی سیاسی شدند. اما بر خلاف احزاب و جناحها که واحدهای سیاسی در نظامهای دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک و حتی غیردموکراتیک بودند، دانشجویان همواره باید «سیاست» را به مثابه امری «اضافه» بر برنامه خویش، مطرح و از نیاز به آن دفاع میکردند و به نوعی دخالت سیاسی دانشجویان، امری بود که تقریبا همیشه مورد اعتراض بود. نظامهای سیاسی، حتی نظامهای دموکراتیک، ترجیح میدادند چه دانشجویان و چه استادان آنها در خدمت «قدرت سیاسی» باشند، و نه رقیب و یا به خصوص، دشمنی برای این قدرت. از همین روست که تضادها و تنشها میان این دو گروه دائما بالا گرفت و دانشگاه، از ابتدای قرن بیستم، ولی به خصوص از نیمه این قرن به بعد یعنی پس از آنکه قدرتهای سیاسی بیکفایتی کامل خود را با دو جنگ جهانی، بر پا شدن توتالیتاریسمها و صدها میلیون کشته نشان دادند، دانشجویان از موضعی بالا وارد عمل شدند و در جریانهای فلسفی مهمی ( از مارکسیسم و مکتب فرانکفورت، تا مکتب بیرمنگام و مطالعات فرهنگی در چپ و جریانهای ملیگرایانه افراطی و نژادپرستی و فاشیسمم و پوپولیسم در راست) خود را بازیافتند که از دخالت کامل آنها در امر سیاسی دفاع کند. این امر در سراسر جهان ولی عمدتا در دهه ۱۹۶۰ (دهه ۱۳۴۰ ایران) اتفاق افتاد. اما به رغم چند پیروزی کوچک که در نهایت در جهان سوم به فاجعه کشیدند (نظیر کوبا و ویتنام و کامبوج) و در جهان توسعه یافته به کوچه بن بست رسیدند (نظیر جریان ضد فرهنگ و هیپیگری در آمریکا و مه ۶۸ در فرانسه و اروپا) و البته در هر دو مورد با جنبههای نادری از موفقیت و پیشرفت نیز همراه بودند، در دهه بعدی یعنی ۱۹۷۰ (۱۹۵۰) راه را بر یک انقلابیگری مسلحانه – چریکی بازکردند و به تروریسمی که در چپ و راست در همه جا ظاهر شد، رسیدند و به دلیل نداشتن پایه اجتماعی در کمتر از ده سال به شکست مطلق و غیرسیاسی شدن نسبی جریانهای دانشجویی به در دهه ۱۹۹۰ منجر شدند.
سیاسی شدن دوباره جنبش دانشجویی پس از سقوط شوروی(۱۹۹۰)، ظاهر شدن رادیکالیسم گسترده سیاسی در اسلام(از ابتدای دهه ۱۹۸۰)، تنشها و سرکوبهای نژادی و اقلیتی و در نهایت ظهور پوپولیسمهای ِ راست و چپ از دهه ۲۰۰۰ آغاز شدند و میتوان گفت به نوعی کلید آن در حمله به برج های دوقلو سازمان تجارت جهانی در سپتامبر ۲۰۰۱، و یورش گسترده برای تخریب کامل خاور میانه و کشورهای شمال آفریقا (با دستکاری گسترده آنچه «بهار عربی» نامیده میشد) از ماههای پس از آن تا امروز می توان مشاهده کرد: فرایندی که همچنان ادامه دارد: هدف در این دوره آخر تا حد زیادی در حال روشن شدن است: اینکه کشورهای قدرتمند بتوانند برغم تمامی بحرانهای کنونیشان (تکثر غیر قابل مدیریت تفاوتها فرهنگی، مشکلات زیست محیطی و مصرفی شدن کامل جوامع و کاهش طبقه متوسط) ، به حدی تمام نقاط پیرامونی خود را خالی از نخبگان، تخریب شده از لحاظ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، وابسته و ناتوان کنند، که دستکم تا دورانی پنجاه ساله، از خطر یورش فقرای جهان سومی به خود در امان باشند. در همان حال با امکان دادن به یک گفتمان سیاسی راست پوپولیست در کشورهای خود نیز بتوانند خطرچنین یورشی را از داخل نیز از طرف گروههای فرودست و اقلیت از میان ببرند. هم از این رو، به نظر من، برای این کار، یکی از مهم ترین هدفها، تخریب دانشگاهها، به مثابه مراکز تجمع سیاسی رادیکال (ولو عقلانی) و جایگزین کردن آنها با مراکز پژوهش و اتاقهای فکری است و روش به کار برده شده برای این کار نوعی «اعیانی سازی» (gentrification) در همان معنای شهریاش، یعنی اشرافی و گرانکردن دانشگاه و در کنار آن بیاعتبار کردن دانشگاه اط طریق گسترش کمّی بینهایت آن، به ویژه در سطوح زیر تحصیلات تکمیلی است که در حال انجام است. از این رو گمان میکنم، که اندیشیدن به بدیلی برای جلوگیری از این کار ضرورتی مطلق دارد اما نه بدیلی برای حفظ دانشگاه که بهر حال به صورت پیشین ممکن نیست، بلکه به منظور حفظ دستکم نسبی ِ علم، به مثابه یک دستاورد دموکراتیک.
۳ نقش محبوبیت شخصیتهای کاریزما در روند جنبشهای دانشجویی در ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
شخصیتهای کاریزماتیک یا «قهرمانان» بحثی طولانی را میطلبند که در اینجا فرصتی برای آن نیست. ولی هم پیشتر در این باره صحبت کردهام و هم پس از این خواهم کرد. همین قدر میتوانم بگویم که اولا باید مفهوم «قهرمان» و «ضد قهرمان» که مفاهیمی عمدتا منفی و تخریبگر و اسطورهای هستند را از مفهوم «الگو» که مفهومی عمدتا مثبت و سازنده است، جدا کرد. ثانیا باید توجه داشت که از الگوی واحد به سوی الگوهای متکثر و از الگوی غیرقابل انعطاف به سوی الگوهای منعطف و متغییر و پویا و هماهنگ با طبیعت و فرهنگها برویم. اگر این گونه به مفهوم قدیمی کاریزما، بنگریم، به نظر من، میتوانیم آن را در قالب مدرن، بازیابی کنیم. هر جامعهای نیاز به الگوهای مثبت برای پیشرفت و بهتر شدن اعضایش دارد. جنبش دانشجویی نیز بهتر است به جای قهرمان و فرایندهای قهرمانسازی به الگوهای مثبت در جریانهای دانشجویی توجه کند. جنبش دانشجویی حتی در بدترین دوران رادیکالیسم هیجانی خود، دارای دستاوردهای بسیار مثبتی بود که می تواند از آنها به مثابه الگو استفاده کند. این امر در جوامع جهان سوم که عموما از لحاظ فکری عقب نگه داشته شده و فرهنگ در آنها جایگاه نامطلوبی دارد، بسیار مهم است. هر دانشجویی میتواند منشا خیری باشد برای گسترش فرهنگ و این امر، امروز با فناوریهای جدید کاملا ممکن است. هر کسی میتواند بر روی شبکه کارها و خلاقیتی مثبت داشته باشد تا میلیونها مرکز و نقطه روشنگری به وجود بیاید و فرهنگ در جامعه به بالاترین حد ممکن رشد کند و مطمئن باشیم یک جامعه با فرهنگ پیشرفته را نمیتوان در فقر و تنگدستی و زیر فشار نگه داشت، اما جامعهای ثروتمند و بیفرهنگ را همیشه میتوان با بالاترین میزان از ظلم و ستم و نابرابری و فساد اداره کرد.
۴ بعد از ۱۶ آذر ۱۳۳۲، وضعیت دانشگاههای حکومت پهلوی به کدام سمت رفت؟ آیا آن رخدادِ تلخ بر تولید علم دانشگاهی تاثیر گذاشت یا خیر؟
من کودتا و ۱۶ آذر را در یک جریان ادغام شده میبینم. این زمانی بود که استراتژی جدید آمریکا برای فتح جهان و جنگ سرد با شوروی آغاز شده بود و به معنایی با فراز و فرودهای بسیار تا امروز ادامه یافت. این استراتژی چه بود؟ اینکه، در کشورهای در حال توسعه، بهتر آن است که تا زمانی که از وابستگی نظامی کامل آنها به خود مطمئن نیستیم (نظیر کره جنوبی و تایوان و حتی کشورهای آسیای جنوب شرقی) به سوی رژیمهای حتی نیمه دموکراتیک هم نرویم و از بدترین شکل دیکتاتوری و استبداد، حمایت کنیم، فقط یک شرط برای این کار گذاشته شد: اینکه سیستم از آرامش درونی برخوردار باشد که امکان نفوذ شوروی در آن و یا یاغی شدنش وجود نداشته باشد. گفتم این سیاست تا امروز ادامه یافته و اگر مسئله حقوق بشر و برخورد دولتهای غربی (نه مردم این کشورها) را با آن ببینیم، کاملا متوجه میشویم: دولتهای غربی از کشورهایی چون عربستان، ترکیه، کشورهای منطقه قفقاز و دیکتاتوریهای فاسد آمریکای مرکزی دفاع میکنند و هیچ مشکلی با آنها ندارند. چرا؟ به دلیل اینکه کمابیش درونشان آرام است. اما به محض اینکه مشکلی با درون خود پیدا کنند، مثلا در آمریکای مرکزی که موج مهاجرت از آن براه افتاده یا جاهطلبیهای بن سلمان … حمایت خود را کاهش میدهند.
با این برنامه بود که کودتا به وسیله سازمان تازه نفس سیا، انجام شد، کشتار ۱۶ آذر انجام شد، و ساواک تاسیس شد. با این همه در نیمه دوم دهه ۱۳۳۰، به دلیل سرخوردگی گسترده روشنفکران که اغلب به حزب توده نزدیک بودند، از سیاست، آنها همراه با هنرمندان به سوی خلاقیت هنری کشیده شدند. تضادی که بین دستگاه تلویزیون (فرح و قطبی) و وزارت فرهنگ (پهلبد و ساواک) وجود داشت نیز به این امر کمک میکرد. بدین ترتیب بود که دهه چهل در ایران دههای از لحاظ فرهنگی درخشان شد و اساتید زیادی در هنر و ادبیات و فرهنگ به وجود آمدند که تا امروز وجود دارند و خدمات بیشماری کردند. در این دوره، دانشگاه به صورتی معکوس در بستر یک دگردیسی زیرپوستی قرارگرفت، یعنی دانشگاه هم از سیاست جدا شد. اما برای رفتن به سوی جنگهای مسلحانه شهری، همان اتفاقی که در کل جهان در این زمان رخ داد یعنی اعتراضات دانشجویی جریان داشتند اما به بن بست کشیده میشدند و دانشجویانی که دائما احساس ِ بیفایدگی و ناتوانی در «بسیج کارگران» میکردند به سوی رادیکالیسم مسلحانه هدایت میشدند. این امر سبب شد که در ایران نیز از اواخر دهه ۱۳۴۰ و در دهه پنجاه جنبش دانشجویی به کلی به سوی روشهای مسلحانه و رادیکال حرکت کند و همین بهانه را به دست ساواک داد که جریان روشنفکرانه و هنری دهه چهل را رفته رفته در طول سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۵ متوقف کند. بعد هم که به جریان انقلاب و جنگ تحمیلی رسیدیم و صورت مسئله به کلی تغییر کرد. دانشگاه پیش و پس از انقلاب در ایران و دانشگاه پیش و پس از جنبشهای مسلحانه در غرب ( فراکسیون ارتش سرخ، بریگاد سرخ و …) کاملا متفاوت هستند و نیاز به تحلیلهای جداگانه دارند. اما به اختصار میتوان گفت: دانشگاه در اروپا و آمریکا جز از لحاظ نظری به شکل گستردهای از حوزه سیاسی خارج شد در حالی که در ایران، همچنان به مثابه مرکزی سیاسی باقی ماند. نکته جالب آن بود که پیرو دو قطبی شدن جامعه، دانشگاه هم دو قطب موافق و مخالف ساختار حاکمیتی را با یکدیگر درگیر کرد و این عمل، اغلب به دلیل دخالتهای مدیریت به سود یکی از جناحها، مدیران ِ ضغیفتری را بر سر کار آورد که جناحی انتخاب میشدند و نه بر اساس شایستگیهای علمیشان. نتیجه روشن بود: ضعف علمی دانشگاهها برغم پیشرفتهای کمّی و کم اهمیت و تمایل گسترده دانشجویان رده های ارشد و اساتید به مهاجرت. ظاهرا پاندمی کرونا و جنگ اقتصادی و تحریم و بالا گرفتن رادیکالیسم سیاسی حاکم، را باید تیرهای خلاصی بر این جریان دانست که گویای آرامشی اجتمالی و با فاصلهای شاید طولانی خواهد بود تا بتوان آنها را تحلیل و راهبردهای جدیدی اخذ کرد.
۵ با توجه به تغییرات اساسی در فرهنگ و نگرش سیاسی کشور، دانشجوی سال ۱۴۰۰، چه سنخیت فکری با دانشجوی فعال در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ دارد؟ آرمانهای دانشجویان آن دوران، آیا شباهتی به آرمانها دانشجویان امروزی دارد یا خیر؟
تفاوتها بسیار زیاد هستند و شباهتها محدود. زیرا دو گروهی که از آنها صحبت میکنید از لحاظ جایگاه اجتماعی با یکدیگر بسیار متفاوت هستند: در سال ۱۳۳۲، تعداد اندکی دانشجو در کشور وجود داشت که آنها هم در تهران متمرکز بودند. درست است که فعالیتهای دانشجویی گاه تاثیر گذار بودند اما دلیلش آن بود که دانشجویان به مثابه تصمیم گیرندگان و مدیران آتی یک کشور، به حساب میآمدند و برای تصویر بیرونی یک کشور بسیار نامناسب بود که مدیران آیندهاش با سیاست حاکم مخالف نشان داده شوند. این به معنای بیثباتی کامل بود. اما وقتی به گروه دانشجویان سالهای پس از انقلاب نگاه می کنیم، میبینیم که ترکیب دانشجویان بسیار دموکراتیزه شده، میلیونها نفر (حدود ۵ میلیون) امروز در دانشگاهها تحصیل میکنند که بخش اعظم آنها به گروه های فرودست تعلق دارند و به همین دلیل نیز مسائل مردم را از نزدیک میشناسند و اغلب حتی مسائل خودشان نیز هست و سیاسی شدن و دو قطبی شدن ِ فضای کشور به خصوص در دانشگاهها نیز امری بوده که از انقلاب تا امروز بر سر جای خودش هست. بنابراین جز در آرمان خواهی که اغلب امری ذهنی است من شباهتی بین این دو گروه نمیبینم. اما هر دو گروه تلاش میکنند از آن دانشجویان برای خود یک «تاریخ» بسازند یا یک میراث فرهنگی و به عبارتی آنها را «تصاحب» کنند.
۷ در قبال مسائل سیاسی – اقتصادی ایران و همچنین کیفیت مراودات خارجی، شاید بتوان گفت که دو نگاه متضاد بین دانشجویان وجود دارد. عدهای همراه وضعیت هستند و عدهای هم مخالف. خواستههای کدامین قشر از این دو طیف را بیشتر همرنگ با خواستههای دانشجویان ۱۶ آذر ۱۳۳۲ میدانید؟
گفتم نمیتوان ترکیب دانشجویان را بایکدیگر مقایسه کرد، اما گروههای فعال سیاسی در دهه ۱۳۳۰ عموما گروههای مخالف فشار در جامعه، طرفدار آزادی و برابری و مخالف سختگیریهای فکری و یکدست سازی جامعه بودند و راه حل همه اینها را نیز انقلاب میدانستند. گروه دانشجویان پس از انقلاب به دو قطب تقسیم شدهاند و شباهت هر دو قطبی که از آنها نام بردید، این است که گروه مخالفان آرمانخواه هستند (دست کم تعداد زیادیشان) و گروه موافقان نیز آرامان خواه هستند ولی در جهت حاکمیت (اینجا یعنی حفظ انقلاب) ، اما هر کدام از این گروهها، گروه مقابل را به فرصتطلبی و آلتدست بودن نیروهای بیرون از دانشگاه متهم میکند. من میان این دو گروه تقسیم قائل نمیشوم، زیرا هر دو گروه را در کلیتشان جوانانی میدانم که، اکثر آنها، دغدغه بهتر شدن وضعیت کشور و آزادی و برابری برای آن را دارند. اما این را هم نفی نمیکنم که در هر دو گروه کسانی هستند که تنها به قدرت . تنها به حذف خشونتآمیز دیگری، اعتقاد دارند و نه به دانشگاه و عدالت اجتماعی. در این میان البته میدانم کسانی از بیرون دانشگاه وارد میشوند که به دشمنیها دامن بزنند ولی این را هم میدانم که تا جامعه ما همزیستی میان گروههای مخالف را نیاموزد، هیچ نصیبی از آزادی و برابری و عدالت و رفاه نخواهد برد. من به شخصه در تمام مدتی که در دانشگاه بودهام بین گروههای دانشجویی تفکیک قایل نشدهام و سعی کردهام آنها را نسبت به وظیفه خطیری که در آینده بر دوش خواهند داشت آگاه کنم. به نظر من دانشگاه جایی است که باید به دانشجویان علم آموخت و نه ایدئولوژی و سیاستگزاری، نه فعالیت سیاسی، برای این کار، آدمها و نهادهای بسیاری درهمه جای دنیا وجود دارند. من نیز با هیچ کدام اینها موافق یا مخالف نیستم اما جایگاهشان را در دانشگاه نمیدانم . دانشگاه جایی است که افراد باید بتوانند فکر کردن استدلال و اندیشه انتقادی و استدلال و دوری گزیدن از خشونت در یافتن راه حلهای مناسب برای مشکلات جامعه یا مشکلات در حوزه علوم طبیعی و سایر علوم را بیابند.
ایلنا ۱۶ آذر ۱۴۰۰