جهانى‏ شدن و خشونت / گفت و گو با ناصر فکوهی / بخش اول

محمدرضا ارشاد

اندکى پس از ایجاد اردوگاه‏‌هاى کار اجبارى، ظهور فاشیسم، و در پى آن آشویتس، همه این پرسش را از خود مى‏‌کردند که چگونه و چرا باید با این اندازه پیشرفت انسان در حوزه‏‌هاى فکرى و اجتماعى، چنین پدیده‏‌هاى خشونت‏‌بار و مخربى رشد کند. البته بعدها فیلسوفان و اندیشمندانى چون ریکور، گادامر، لیوتار، دلوز، و … کوشیدند تا این بحث‏‌ها را در گفتمان‏‌هاى رایج زمانه‏‌شان درونى کنند و به نقد این پدیده‏‌ها بپردازند. اما امروزه به‏‌ویژه پس از حادثه یازدهم سپتامبر، بشر با خشونتى فراگیرتر که به تعبیر ژان بودریار مى‏‌توان از آن به خشونت جهانى یاد کرد، روبه‏‌رو شده است. تحلیل شما به‏‌عنوان یک انسان‏‌شناس از این مسئله چیست؟
اگر بخواهیم از بحث شما و مثالى که آوردید؛ یعنى از فاشیسم، آشویتس، یا اردوگاه مرگ آغاز کنیم باید ابتدا این پرسش را پیش روى خود بگذاریم که: آیا باید آشویتس را عارضه‏‌اى بر مدرنیته به‏ حساب آوریم یا نتیجه‏‌اى از آن؟ البته همین بحث را در مورد بسیارى از پدیده‏‌هاى نامطلوب دیگر، ازجمله یازدهم سپتامبر نیز مى‏‌توان یادآور شد: آیا تروریسم عارضه‏‌اى است که دموکراسى یا جهان مدرن را تهدید مى‏‌کند، یا تروریسم خود نتیجه جهان مدرن است؟ از لحاظ نظرى در هر دو مورد باید حق را به کسانى بدهیم که پاسخ دوم را برمى‏‌گزینند؛ کسانى که معتقدند آشویتس نتیجه مدرنیته و متعاقب آن یازدهم سپتامبر پیامد نظم جهانى است. البته این نه فقط نظر ما که نظر بخشى بزرگ از روشنفکران چه در حوزه فلسفه و چه در حوزه علوم اجتماعى است. با این وصف، نباید تصور کرد که بر پایه این نظر، ما لزوماً در یک بن‏بست قرار بگیریم. راه‏‌هاى زیادى براى خروج از این موقعیت وجود دارند. براى یافتن این راه‏‌ها نیاز به درکى دقیق از شرایط و کنار زدن شبه‏‌ها، ابهام‏‌ها، و ذهنیت‏‌هایى متوهم است که تصاویرى دروغین از واقعیت عرضه مى‏‌کنند و ما را به داخل کوره راه‏‌هایى بن‏‌بست مى‏‌کشانند.

این تصاویر دروغین از واقعیت یا به گفته ژان بودریار، تصاویر وانموده چگونه عمل مى‏‌کنند و بر درک ما از واقعیت سایه مى‏‌افکنند؟
خشونت تروریستى یا واکنش‏‌هاى افراطى علیه مدرنیته، عوارضى بیمارگونه‌اند که مى‏‌توان مثل هر بیمارى دیگرى، به‏ جاى برخوردى اساسى و ریشه‏‌اى از راه روش‏‌هاى تسکین‏‌دهنده و کوتاه‏‌مدت با آن‏‌ها برخورد کرد. پس از حادثه یازدهم سپتامبر که در نوع خود مى‏‌توانست هشدارى براى ایجاد تغییرى اساسى در نظم‏‌جهانى باشد، شاهد بودیم که عملاً تغییر مثبتى صورت نگرفت. حتى مى‏‌توان گفت که تغییر در جهت منفى بود. بدین معنا که نظم جهانى با روش‏‌هاى سرکوب‌گرانه و مکانیستى سعى کرد تا عارضه را از میان بردارد. مثلاً به‏ وسیله یک جریان جهانى تحت عنوان مبارزه با تروریسم که در امتداد آن افغانستان و عراق اشغال شدند. این جریان نه‏‌تنها در سطح جهانى نظامی‌گرى و سرکوب‌گرى را تقویت کرد، بلکه در داخلِ خودِ نظام‏‌هاى دموکراتیک غربى بیش‏ترین فشار را – به‏ ویژه در امریکا – بر ساختارهاى دموکراتیک وارد آورد. به‏ همین دلیل امروزه بسیارى از روشنفکران وقایع پس از یازدهم سپتامبر را با دوران مک‏‌کارتیسم در دهه پنجاه قرن گذشته، مقایسه مى‏‌کنند. حتى مى‏‌توان گفت که حرکت اخیر، خیلى شدیدتر از مک‏‌کارتیسم به پایه‏‌هاى دموکراسى امریکا یورش برده است.

چرا از حادثه یازدهم سپتامبر درس لازم گرفته نشد؟

به این دلیل که رویکرد حاضر شاید ساده‏‌ترین، در دسترس‏‌ترین و درعین‏‌حال کم‏‌زیان‏‌ترین رویکرد براى نظم جهانى به‏ شمار مى‏‌آمد. کم‏‌زیان‏‌ترین به‏ ویژه از لحاظ اقتصادى؛ یعنى تغییراتى که کم‏ترین ضربه را به منافع نظم جهانى وارد مى‏‌کردند. به‏ هرحال، به نظر مى‏‌رسد این مسئله خطر بارز این‏گونه از خشونت را در اشکال جدیدش افزایش داده، همان‏طورکه اشکال پیشین آن را هم به‏ طور کامل حفظ کرده است.

چرا شما ظهور فاشیسم و وقوع یازدهم سپتامبر را پیامد مدرنیته مى‏‌دانید؟
همان‏طورکه اشاره شد، این پدیده‏‌ها نتیجه اجتناب‏‌ناپذیر مدرنیته‏‌اند. وقتى چیزى اجتناب‏‌ناپذیر باشد، نمى‏‌توان آن را تهدیدى بیرونى یا حادثه استثنایى قلمداد کرد. مى‏‌دانیم که رشد اقتصادى ایجاد نابرابرى‏‌هاى اجتماعى مى‏‌کند. بنابراین، از آغاز نمى‏‌توان برنامه‏‌ریزى یا تفکر درباره رشد اقتصادى را بدون در نظر گرفتن نابرابرى انجام داد و تصور کرد که نابرابرى پدیده‏‌اى استثنایى است که وقتى ظاهر شد بتوان به‏ طور مقطعى با آن برخورد کرد. از این‏‌رو، اگر تصورمان این باشد که مدرنیته در درون خود چنین پتانسیل‏‌هایى اجتناب‏‌ناپذیر دارد، به‏ جاى این‏که با خشونت و تروریسم مانند امروز برخورد مکانیستى بکنیم، سعى مى‏‌کنیم آن را درک کنیم و ببینیم چه جایگاهى در نظام دارد و چگونه مى‏‌توان عملاً از بروز آن جلوگیرى کرد؟


از نظر شما ریشه‏‌هاى این خشونت به چه بازمى‏‌گردند؟

بستگى به این دارد که به کدام شکل از خشونت در دنیاى جدید اشاره کنیم. امروزه طیف گسترده‏‌اى از خشونت؛ یعنى از خشونت‏‌هاى غیرسیاسى و شهرى مانند حوادث رانندگى و خشونت‏‌هاى خانوادگى گرفته تا خشونت‏‌هاى سیاسى از قبیل خشونت دولت‏‌ها علیه شهروندان و خشونت‏‌ها و تنش‏‌هاى بین قومى و درنهایت خشونت‏‌هاى تروریستى و خشونت دولت‏‌ها علیه یکدیگر، و … قابل بررسى و طبقه‏‌بندى هستند. بى‏‌شک ریشه‏‌هاى هر یک از این خشونت‏‌ها متفاوت‏‌اند و ناگزیر راه‏‌حل‏‌هایى متفاوت هم دارند. اما اگر از یک خشونت عام سخن بگوییم، مى‏‌توان گفت که عمدتاً امروزه با خشونتى روبه‏‌روییم که از سوى دولت‏‌ها علیه شهروندان در همه جهان اعمال مى‏‌شود. البته دولت‏‌ها در اعمال این خشونت تنها نیستند. همراه آن‏‌ها دو نظام دیگر وجود دارد: یکى شرکت‏‌هاى فراملیتى که فراتر از مرزهاى ملى هستند، اما دست در دست دولت‏‌هاى ملى دارند و دیگرى نظام‏‌هاى جنایات سازمان‏‌یافته جهانى که همراه با شرکت‏‌هاى فراملیتى و به نوعى زیر پوشش دولت‏‌هاى ملى تحمل مى‏‌شوند. آن‏چه این نظام‏‌ها را به یکدیگر متصل مى‏‌کند، یک نظم جهانى است که محور آن صرفاً اقتصادى و هدفش کسب حداکثر سود با حداقل هزینه است. این سه نظام، سه سازمان یا شبه‏‌سازمان در همراهى با یکدیگر، اکثریت قریب به اتفاق خشونت‏‌ها را خواه مستقیم و خواه غیرمستقیم ایجاد مى‏‌کنند. اما در جهانى‏‌شدن ما شاهد دو تصویر متفاوت هستیم: یک تصویر خیلى زیبا، آرمانى، و مطبوع که به‏ وسیله گروهى از مباحث روشنفکرانه هم تقویت مى‏‌شود. براى نمونه، گفته مى‏‌شود امروزه فرهنگ‏‌ها با یکدیگر در رابطه‏‌اى نزدیک و برابر قرار گرفته‏‌اند و مردمان «دهکده جهانى» در پیوند نزدیک با یکدیگرند و این پیوند به سود همه است. بنابراین، باید جهانى‏‌شدن را تقویت کرد. گفته مى‏‌شود با جهانى‏‌شدن، همه مشکلات بشر از پیش پا برداشته خواهند شد، مثلاً امروزه بسیارى از کشورهاى جهان سوم تصور مى‏‌کنند که مشکلات اقتصادى‏‌شان فرضاً با پیوستن به سازمان تجارت جهانى حل خواهد شد. درحالى‏‌که تجربه نشان مى‏‌دهد آن دسته از کشورهاى جهان سوم که بیش‏ترین پیروى را از دستورالعمل‏‌هاى این سازمان‏‌ها داشته‏‌اند، بیش‏ترین ضربه را هم خورده‏‌اند. ازجمله کشورهاى آسیاى جنوب شرقى، ترکیه، و آرژانتین. البته این مسئله به این مفهوم نیست که نباید به بازار جهانى بپیوندیم، بلکه بدین‏‌معناست که پیوستن باید در شرایطى صورت گیرد که به سود هر دو طرف باشد. از این‏‌رو، این تصویر ایده‏‌آل از جهانى‏‌شدن روزبه‏‌روز در حال کم‌رنگ شدن است. این تصویرى است که کشورهاى غربى تا دهه ۹۰ از آن حمایت مى‏‌کردند و از آن به بعد ضعیف شد. مى‏‌توان گفت که حادثه یازدهم سپتامبر تیر خلاصى بود که به این تصویر شلیک شد و بسیارى، ازجمله روشنفکران امریکایى، به آن پى بردند. به‏ همین دلیل تصویر دومى از جهانى‏‌شدن مطرح شده و آن این است که با وجود پتانسیل‏‌هاى مثبتى که مى‏‌توان در این فرایند مشاهده کرد، آن چیزى که در عمل اتفاق افتاده، غلبه کامل منافع اقتصادى سودجویانه دولت‏‌ها، شرکت‏‌هاى فراملیتى، و نظام‏‌هاى مافیایى جنایت است که جهانى‏‌شدن را به یک بحران عمومى بدل کرده است.

چه پیامدى از این وضعیت حاصل مى‏شود؟
نتیجه آن مى‏‌شود که تعداد بیش‏ترى از افراد مجبورند با فقر دست‏‌وپنجه نرم کنند و در موقعیت‏‌هایى شکننده و غیرقابل تحمل قرار بگیرند؛ فقط به‏ این دلیل که اقلیت‏‌هایى بسیار کوچک بتوانند سودى هنگفت به‏ دست آورند. فشارى که از این راه بر جمعیت‏‌هاى جهانى وارد مى‏‌شود با واکنش‏‌هاى تروریستى، واکنش‏‌هاى ضدمدرن، و افراطى تعصب‏‌آمیز همراه است. بنابراین، تروریسم در شکل کنونى‏‌اش حاصل کامل مدرنیته است؛ به‏ این دلیل که مدرنیته موقعیتى شکننده در جهان پدید آورده است. در شرایط غیرمدرن، تروریسم به‏ هیچ عنوان نمى‏ توانست یک هزارم چنین ضربه‏‌اى را وارد کند.

آیا شما چون فوکویاما و هابرماس معتقدید که گروه‏‌هاى افراطى که سبب شکل‏‌گیرى واقعه یازدهم سپتامبر شدند، حاصل مدرنیته‏‌اند؟
صددرصد. البته من ترجیح مى‏‌دهم که از واژه افراط‌گرایى استفاده کنم تا بنیادگرایى؛ به‏ دلیل آن‏که بنیادگرایى واژه‏‌اى مبهم است که ممکن است تعدادى از افراد و گروه‏‌هایى که در آن قرار مى‏‌گیرند، افراطى نباشند. حتى ممکن است از گونه‏‌اى راست‏‌کیشى (ارتدوکسى) دفاع کنند. بنیادگرایى یک جنبه افراطى و غیرعقلانى دارد و یک جنبه راست‏‌کیشى. اشکالى متفاوت از بنیادگرایى وجود دارند که نه‏ تنها به‏ هیچ‏‌وجه خشونت‏‌طلب نیستند، بلکه صلح‏‌جلو هم هستند. به‏ هرحال این واکنش‏‌هاى افراطى جز در شرایط مدرن قابل تصور نیستند و من آن‏‌ها را جزءِ مدرنیته مى‏‌دانم. طبعاً براى آن‏که به‏ سمت یک گفتمان ضدمدرن حرکت نکنیم باید به‏ سوى گفتمانى که به آن پست‏‌مدرن مى‏‌گوییم، برویم.

بنابراین، تعریف شما از پست‏‌مدرنیته با برخى تلقى‏‌ها که آن را ضدمدرن مى‏‌دانند، متفاوت است. ازجمله این‏که برخى از گروه‏‌هاى افراطى خشونت‏‌طلب با انگیزه‏‌هاى ضدمدرن خود در پشت گفتمان پست‏‌مدرن سنگر گرفته‏‌اند؟

‌پست‏‌مدرنیسم چیزى علیه مدرنیته نیست، بلکه چیزى براى جلوگیرى از تخریب دستاوردهاى مثبت مدرنیته است. دستاوردهایى چون: آزادى‏‌هاى اجتماعى، حقوق بشر، دموکراسى، رفاه، و همبستگى اجتماعى ازجمله عناصرى هستند که جهان مدرن را نسبت به جهان باستانى امتیاز مى‏‌بخشد. بنابراین، پست‏‌مدرن‏‌ها با این دستاوردهاى مثبت موافق، ولى معتقدند که باید دست به نقد عمیق مدرنیته زد. این ذات بحث پست‏‌مدرن‏‌هاست. اما این‏که برخى از گروه‏‌ها براى توجیه عمل خشونت‏‌آمیز خود به گفتمان پست‏‌مدرن متوسل مى‏‌شوند، لزوماً ربطى به خودِ پسامدرنیسم ندارد. از هر گفتمان نظرى امکان سوءاستفاده وجود دارد. بنابراین، گفتمان پسامدرن هم مى‏تواند ازجمله مورد سوءاستفاده واکنش‏‌هاى ضدمدرن قرار گیرد. همین مسئله در دهه‏‌هاى ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ از واژه دموکراسى و آزادى براى سرکوب و ازمیان‏‌بردن آزادى نیز صادق بود. بنابراین نمى‏‌توان گفت که چون سوءاستفاده از دموکراسى وجود داشته است، پس باید آن را به کنار بگذاریم. گفتمان پسامدرن، گفتمانى عمومى است که طرف مقابلش نظم جهانى است. اغلب متفکران پسامدرن معتقدند که همه واکنش‏‌هاى ضدمدرن در درون مدرنیته و جزئى از آن هستند. تا هنگامى که نتوانیم نقدمدرنیته را به سامان برسانیم، این واکنش‏‌ها پایدارند. بنابراین، باید دید که مدرنیته چه شرایطى ایجاد کرده که تروریسم از داخل آن بیرون آمده است؟ وگرنه اگر بخواهیم روى این استدلال تکیه کنیم که مدرنیته هیچ اشکالى نداشته است و همه این پدیده‏‌هاى منفى با نظریه توطئه حاصل آمده‏‌اند، به سمت سرکوب آن‏‌ها پیش مى‏‌رویم و با سرکوب هم نمى‏‌توان چیزى را تغییر داد.
برخى از گروه‏هاى افراطى مدعى استفاده از گفتمان پسامدرن در توجیه رفتار خودشان، بر این ایده پسامدرن‏‌ها تکیه مى‏‌کنند که حقایق جهانشمول برخاسته از عقل کانتى وجود ندارد و به پیروى از دریدا، دلوز، و لاکان اصل خودبنیادى عقلانى سوژه را مخدوش مى‏‌کنند. این گروه‏‌هاى افراطى با تمسک به گفتمان پسامدرن بر شرایط بومى در تقابل با دستاوردهاى مثبت مدرنیته تأکید مى‏‌کنند.
این سوءاستفاده از گفتمان پسامدرن هیچ‏گاه کسى را گول نمی‌زند؛ به‏ این دلیل که این سوءاستفاده از گفتمان پسامدرن تحت عنوان بومى‏‌گرایى و تکیه بر سنت‏‌هاى باستانى براى مقابله با مدرنیته آن‏قدر ساده‏‌اندیشانه و مکانیستى است که خیلى سریع بى‏‌اساس بودنش آشکار مى‏‌شود، چرا که بر اساس هیچ نوع از بومى‏‌گرایى نمى‏‌توان گرایش‏‌هاى ضدمدرن و ضد دموکراتیک را توجیه کرد؛ به‏ این دلیل که اکثریت قریب به اتفاق فرهنگ‏‌هاى بومى ضددموکراتیک نبودند. اتفاقاً فرهنگ‏‌هایى بودند که میزان بالایى از مشارکت مردمى در آن‏‌ها وجود داشت. درست است که موارد نامطلوبى هم بوده، اما عموماً نظام‏‌هاى ضددموکراتیک نبوده‏‌اند. از این‏‌رو، هنگامى که با جهانى‏‌شدن مخالفیم، این مخالفت نمى‏‌تواند با دستاوردهایى باشد که امروزه درباره آن‏‌ها اجماع وجود دارد. مثلاً این‏که باید به خرد انسانى احترام گذاشت و به آن امکانات اقتصادى و سیاسى براى شکوفایى داد و این‏که حقوق اقلیت‏‌هاى قومى و مذهبى باید رعایت شود و آزادى بیان و عقیده وجود داشته باشد و … هیچ اندیشمند مسئولى با چنین دستاوردهایى مخالف نیست. اگر پسامدرن‏‌ها، مدرنیته، و نظم جهانى متعاقب آن را به باد انتقاد مى‏‌گیرند، به‏ دلیل نفس این دستاوردها نیست، به این دلیل است که این دستاوردها در نظم کنونى جهان بیش از هر چیز پایمال مى‏‌شوند. هشدارى که در این شرایط داده مى‏‌شود، این است که با پایمال شدن این دستاوردها، مدرنیته شرایط مرگ خودش را فراهم خواهد کرد و بازگشت به گذشته‏‌اى حتى محدودتر از آن‏چه که قبلاً بوده است، اتفاق خواهد افتاد. مثلاً، همواره مى‏‌توان انتظار داشت که چنین شرایطى به‏ نوعى توتالیتاریسم ضدروشنگرانه، ضددموکراتیک، و کاملاً سرکوبگرانه جدید در سطح جهان منجر شود. این مسئله نه‏‌تنها همه دستاوردهاى مثبت مدرنیته را نفى خواهد کرد، بلکه تمامى آثار مثبتى را هم که در جهان پیش مدرن بوده‏‌اند؛ یعنى، نظام‏‌هاى خویشاوندى و قومى همبستگى را که در نوع خود سازوکارهاى خود به‏ خودى تعادل اجتماعى بودند، درهم خواهد شکست. این تصویرى تیره است که به بهترین شکل در کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول ترسیم شده است.

ادامه دارد

گفت‌‏وگو با محمدرضا ارشاد، روزنامه همشهرى، ش ۳۱۳۹، ۲۱ مرداد ۱۳۸۲.