پارهای از یک کتاب(۱۱۵): پاریس، یک فرهنگ عاشقانه
پاریس، یک فرهنگ عاشقانه، ناصر فکوهی، تهران، انتشارات گهگاه، ۱۴۰۳
روبرویت، کافه ها، با کافهنشینان و گارسونهایشان با اونیفورمهای سیاه و سفید و حرکاتی شبیه به بال و پرزدنهای بیتاب کلاغها همهجا پراکندهاند. اینجا شهری است درون کافهها و نه کافههایی درون شهر. بولوار سنمیشل. در مهتابی این و آن کافه، گزارشی از همهی ساکنان شهر دریافت میکنی؛ مردانی بدون چهره که پشت صفحهی بزرگ روزنامه پنهان شدهاند و بدنشان به پاهایی در کنار میزی گِرد با فنجان قهوه و لیوان آبی رویش تقلیل یافته و میبینی دود سیگاری از پشت روزنامه بالا میرود؛ جوانانی که میز کوچکِ پیش رویشان دیگر توان نگهداشتن بطریهای نوشابه را ندارد، بلندبلند میخندند و با ایما و اشاره چهرههایی ناشناس را به مضحکه میگیرند، آنسوتر پیرزنانی نشستهاند که دوست دارند فراموش کنند پاریس آنها از دست رفته است، همهی چیزهایی که جوانیشان را زیبا میکرد به سرنوشت خودشان تبدیل شده، زندگی زیر و رو شده و سرنوشت آنها نیز. نمیتوانند اندوه خود را پنهان کنند؛ اندوهی که حتی زیر حرارت گرمابخش آفتاب بهاری پاریس از میان نمیرود. بحث گرم هر روزشان، افسوسخوردن بر روزگار سپری شده است. کارمندان دائماً به ساعت مچیشان نگاه میکنند تا دیر به سرکار برنگردند و ناچار نباشند غُرزدنهای تلخ رئیس را تحمل کنند؛ غُرزدنهایی که بهزودی میفهمی پاریس را بدون آنها نمیتوان تصوّر کرد، میفهمی که پاریسیها وظیفهای ابدی در خود احساس میکنند و آن نالیدن از دست همه کس و همه چیز در همه حال و همه زمانها است، اینکه پیوسته از گذشتههای از دسترفته و آیندههایی که حتماً بدتر خواهند بود صحبت کنند و در نهایت همه چیز را فراموش کرده و به بحث بیپایان تعطیلات بعدی باز گردند؛ جایی برای کریسمس، تعطیلات عید پاک، یا تابستانی که حتما از راه خواهد رسید تا انقلابی را متوقف کند و همچون مه ۱۹۶۸ مسئولیت تغییر جهان را از دوش انقلابیون بردارد. در دکهی کتابفروشیهای دست دوم، همه بهدنبال کتابهایی هستند که هرگز آنها را نخواهند یافت. کنار رودخانهی سِن و گوشهی دکههای فلزی سبزرنگِ فرسودهی کنار رودخانه، کتاب و روزنامههای قدیمی، یادگاریهای پاریسیِ دورانی دیگر، اشیائی که هنوز چین ساختنشان را نیاموخته، همه جمع شدهاند و فروشندگان بیدغدغه نشسته و کتاب میخوانند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند، داشتن یا نداشتن مشتری است. گوژپشت نُتردام هم کمی آنسوتر بر فراز کلیسایش، کنار شیاطین سنگی که به پاریس خیره شدهاند، بیخیال و شاد و عاشق پیشه، نشسته و حسرت سالهایی را میخورد که هرگز نخواهد دید و در فکر مردمی است که همیشه از او یاد میکنند.
گردشگران، نقشههای بزرگشان را زیرورو میکنند و گرسنگان اگر پولدار باشند به سراغ رستورانهای زیبای کوچههای اطراف چشمهی سنمیشل میروند و اگر بیپول باشند، چرخی در آنها میزنند تا با دیدن و بوییدن، اندکی از هوسهای خود را خاموش کنند. سُوربن ، همانقدر سرد و بیروح است و کلژدوفرانس همان اندازه جذاب که همیشه. پاریس؛ دانشگاه ابدی. اینجا کوچههایی است که برای همهی جهان اندیشه و فکر ساختهاند. اینجا پایتخت روشنفکری جهان است. اینجا جایی است که همینگوی، پیکاسو ، دالی ، پروست ، بارت، دریدا ، سارتر ، دوبووار و همهی دیگران در هر گوشهاش ایستادهاند و به تو خیره ماندهاند. اینجا بهشت فکر و زیبایی نقاشانی است که یا هنوز زاده نشدهاند یا زیر خروارها خاک خوابیدهاند.