زمانی کموبیش دور، در ابتدای سالهای دهۀ ۱۳۸۰، تب ویلاسازی و ویلا خریدن در شمال کشور بالا گرفته بود. در همین زمان بحث اتوبان «تاریخی» شمال هم یکبارِ دیگر بر سر زبانها افتاده و اسطورۀ شمالِ بهشتی بار دیگر طرفداران زیادی پیدا کرده بود؛ اینکه: در دو تا سه ساعت میتوان دوزخ را ترک کرد و پا در بهشت زمینی گذاشت؛ یعنی به جای تحمل هوای آلوده، شلوغی، بیسامانی، خشکی، آدمهای عصبی، بیقانونی، فساد، زورگویی، حسادتها، کینهتوزیهای محل کار، توحش کوچه و خیابان و در یک کلام، به جای تمام آسیبهای تهران، میتوان با چند ساعت پیچوتاب خوردن در شاهراهی افسانهای، درون زیبایی، سرسبزی، هوای تمیز، مناظر دلانگیز و مردم دوستداشتنی، پاکی و سلامت روستایی، عشق و محبت و خاطرات شادمان سبز و آبیِ دریایی به عظمت و افتخار گذشتههای طلاییمان، خزر جاودان فرورفت و با آسودگی خاطر، تجربۀ جهانی دیگر در فراسوی دوزخ و زیستن در بهشت آن «سوی دریاها» را در یک چشمبههمزدن به کف آورد؛ آنهم بدون نیاز به تَندادن به تحقیر گداییِ ویزا و مصیبت گرانی بلیت هواپیما و دردسرهای دیگرِ سفرِ دوردست و تحمل هزینۀ کمرشکن آنها، اما کموبیش با رسیدن به همان میزان از خودنمایی و برانگیختن حسادت آشنایان و همسایگان دور و نزدیک. گویی «شمال» سرزمین دیگری است. گویی در شمال همان آسیبهای مدیریتی، همان مشکلات فرهنگی و ناسازگاری سبک زندگی گروههای مردمی با یکدیگر و با الگوهای رسمی، وجود ندارد. گویی «شمال» معجزهای کیمیاوار است که در آن همۀ گِرههای سیاسی و کلاف سردرگم اداری، همۀ بیکفایتیهای دَههاساله و ناکارآمدیها و فشارهای زندگی از خانه تا خیابان که تهران را به این روز انداخته است، بهیکباره و به برکت «اقلیم»، دریا، جنگلها، ساحل و ویلاهای رنگارنگ، دود شده و به آسمان میروند. «تِز» تهران بود و «آنتیتز» شمال و «سنتز» خیال آسوده، طعم یک آزادی حقیقی در کنار سواحل نیلگون خزر با مردمی مهربان و مهماننواز در پیرامونت. گویی کافی بود زمینی به چنگ بیاوری و ویلایی «نُقلی» برپا کنی؛ یا در یک تعاونی دولتی، با فساد یا بیفساد، سهمی بخری؛ یا در یک پروژۀ پیشفروش مشکوک یا غیر مشکوک شرکت کنی تا تو هم به یکی از نوکیسگانی تبدیل شوی که صاحب «ویلای شمال»اند و «ویکِند»ها[۱]، تعطیلات مخصوص «پُلهای اول و آخر هفته» را در هوای آلودۀ شهر عبوس نمیگذرانند.
اینگونه بود که ما هم به فکر ویلایی در شمال افتادیم و بچههایی که «گناه دارند» که این بهشتِ در دسترس از آنها دریغ شود و خودمان که در حق خویش «جفا» میکنیم و جسارت کافی نداریم که صحنههای فیلمهای هالیوودی را با ویلا، استخر و «باربیکیو»، یا ژستهای روشنفکرانۀ پنجرههای آفتابگیر و سبزههای بلند پشتش، درحالیکه آخرین ترجمههای مصیبتزدۀ آلبرکامو[۲] یا مارگارت اتوود[۳] که با کاغذ بالکی[۴]، حجمی دو برابرِ اصل یافته است را رو به دوربین گرفته و با نگاهی عمیق و لبخندی بر لب ورق میزنیم و در یکقدمیمان به ما چشمک میزنند، برای خودمان تأمین نمیکنیم. این بود که هرسال تابستان راهی شمال میشدیم که برای خود ویلایی دستوپا کنیم که خوشبختانه نتوانستیم و بچهها بزرگ شدند و متوجه «گناه» ما در حق خودشان نشدند. اتوبان هم البته نیمهکاره باقی ماند و هنوز در راه است که نه ما به او که او به خودش برسد؛ و ویلاها هم انباشت شدند و گویی دیگر خریداری ندارند. در همین زمان بود که یکی از دوستان وقتی دربارۀ تصمیم ما شنید، لبخندی زد و گفت: از «قدیم» (کدام قدیم؟) میگویند (چه کسی گفته؟): «قبر در تهران بهتر از ویلا در شمال» است. البته معلوم نبود این ضربالمثل را از کجا آورده بود، اما برای ما با تجربهای که از دیدارهای «خریدارانه» از ویلاها کسب کرده بودیم، بعدها بسیار آموزنده شد.
داستان آن دیدارها، خود روایتی بهطور کامل تلخ و شیرین است که باید به جای خود، شاید به داستان درآید، اما اشارهای به برخی از آنها که در نهایت ما را به همان ضربالمثل کذایی و گمنام و رمزآلود رساند، خالی از لطف نیست. وقتی صحبت از ویلای شمال میشد، اغلب گِرههای اجتماعی درگیر آن میشدند که کمابیش در رؤیاهای «آمریکایی» ازدسترفته پرواز میکردند و این هنوز پیش از آن بود که پولهای نیازمند به «شستوشوی عمیق»، روانۀ سواحل دریایی ما شوند و کاخ- ویلاهای اغلب خالی، اما چند دَه میلیاردری سر از تهِ کوچههای دورافتادۀ شهرهای ساحلی دربیاورند و معماران مشهور امضایشان را زیر بناهای مجلل بزنند و «دکوراتورهای داخلی» پولهای بادآوردۀ نوکیسگان را با «طراحیهایی در سطح جهانی» از آنها بربایند و حتی هنرمندان تجسمیمان «شاهکارهای» بیبدیل و هنرمندانه و البته میلیاردی خود را در حیاطهای آن ویلاها بکارند یا بر درودیوار داخل آن ترسیم کنند و بیاویزند و سرانجام هم چند دَه سالی بگذرد و سروکلۀ معماران تازهنفستری پیدا شود که «فقط» با چند صد میلیون «ویلای کلنگی» را به یک «اثر هنری معماری» بدل میکنند. این دورانی متأخرتر است که حکایتی متفاوت نیز دارد. اما روایت ما بیشتر به گروههایی با سرمایۀ اقتصادی متوسط رو به بالا مربوط میشد که دستکم میخواستند در سبک زندگی «ساده» اما روشنفکرانه خود چیزی از اقوام و آشنایانی که مهاجرت کرده بودند و عکسهای سرشار از شادیشان را بیواسطه از کنار استخرهای لسآنجلس برایشان ارسال میکردند یا در اینستاگرام میگذاشتند، کم نیاورند. این هنوز زمانی بود که با سرمایۀ یک آپارتمان ۴۰ متری در تهران که آن زمان قیمتی نجومی نداشت، خرید دستِکم قسطی یک ویلای «نُقلی» در شمال ممکن بود.
به هر روی، دیدارهای ما از ویلاهای شمال در زمانی شروع شده بود که آغاز فرایند ویلاسازیهای گسترده بر زمینهایی بود که با زور فساد رسمی و غیررسمی، تعویض کارکردی میگرفتند. آنچه در این زمان زیاد میدیدیم، مجتمعهای بزرگ و کوچکی بود که احساس «ویلادار شدن» را بهمثابۀ قدمی بااهمیت در جهت لسآنجلس -بدون خروج از کشور- به افراد میداد؛ اما بهطور دقیق در همین زمان، وقتی از ویلاها یا محیطها و پهنههای ویلاسازیشده در مجتمعها یا تکویلاها دیدار میکردیم، نکتهای نیمهمعمارانه- نیمهانسانشناسانه، جلبتوجه میکرد؛ اینکه گویی سازندگان این ویلاها و بهویژه این محیطهای مشترک جمعی همچون رستورانها، مکانهای تفریحی، استخرهای بزرگ ساحلی، ورزشگاهها و… این بناها را برای دوران و سرزمینی دیگر ساختهاند، نه آن زمان و مکانهایی که ما از آنها دیدار میکردیم. گویی در ذهن آنها این بناها، نهفقط برای مصرف فوری، بلکه با «اندکی صبر تا سحر از راه برسد»، برای چند سال آینده که «زیاد هم دور نیست» ساخته شده بودند و فرض بر آن گرفته شده بود که تا آن «زمان» شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسیِ بهطور کامل متفاوتی (نظیر عصر طلایی) در این پهنه برپا خواهد شد. برای نمونه، در یکی از مجتمعها استخری بزرگ و روباز بدون هیچ حصاری دیده میشد با چمنهایی برای لَمدادن و «بُرنزهشدن» و یک پیست که روی پایههای بتنی تا وسط استخر پیش رفته بود و در آن وسط، فضایی را برای پایکوبی، نمایش و کنسرت در یک جشن شبانه یا روزانۀ سرمستانه نشان میداد و این تنها فساد مالی و شستوشوی پول نبود که توجیه میکرد چرا اینگونه معماری بیربط و بیمصرف با وضع موجود و (تا اطلاع ثانوی) آتی، در این مکانها شکل گرفته است؛ مسئله بیشتر نوعی توهُم بود، چیزی از همان جنس که در اتوبان شمال داشتیم، یا از آن بدتر، از همان جنس که در آن کانال معروف «تاریخی» که قرار بود دریای خزر را به دریای عمان وصل کند و درست از میان کویر لوت عبور بدهد و با این گذار کویر را که بهظاهر در یک «دوران طلایی» قدیمیتر ادعا میشد «جنگلی سرسبز» بوده، با تمام طراوت و حیوانات وحشی و پرندگان زیبا و صبحهای نمناک و شبهای خُنکش به ما بازگرداند.
سرانجامِ برخی از پروژهها را همه میدانیم و اینکه با روی کار آمدن ریاست جمهوری آقای هاشمی، گویا قرار بود چنان از درودیوار پول و سرمایهگذاری خارجی پایین بریزد که دیگر کسی چارهای جز «پارو کردن اسکناسهای دلار» نداشته باشد و مهمترین دغدغۀ همه آن باشد که با پولهایشان چه کنند و چرا عمر کوتاه انسان فرصت خرجکردن اینهمه پول را به او نمیدهد. گویی قرار بود تمام «بزرگترین»های خاورمیانه در معماری ایران به آسمان لبخند بزنند: بزرگترین بیمارستان، ورزشگاه، زمینهای گلف، پارکهای دریایی و جنگلی، آکواریومهای ساحلی و پیستهای اسکی و پروژههای عظیم ساختمانی و البته تمام «مخلفاتشان»… افسوس که پول عظیمی در حد بیش از هشتصد میلیارد دلار هم از برکت گران شدن بهای نفت در دورۀ ریاست جمهوری آقای احمدینژاد از راه رسید، اما حاصلش برای مردم چندان درخشان نبود: از میان رفتن سازمان برنامه و شورای پول و اعتبار و آخرین مقاومتها در برابر تغییر کاربریها و فساد گستردهای بود که سازمانهای دولتی، نیمهدولتی، خصولتی و خصوصی، گرانی، تورم، قطعنامههای سریالی در سازمان ملل و سرانجام تحریمی که نزدیک به بیست سالی میشود که مردم حضور سنگینش را بهمثابۀ میهمان ناخوانده بر سر سفرههای خود احساس میکنند. ویرانشهری که زندگی را به یک مبارزۀ روزمرۀ سخت و کشنده، تنها برای «زنده ماندن» تبدیل میکرد، اما حاصل کار برای اقلیت کوچکی از فرادستان نوکیسۀ سوپر میلیاردی، چیز دیگری بود: پولهای زیادی که روانۀ حسابهای خارجی میشد و البته فرزندانی که باید پس از تحصیل در بهترین مدارس داخلی، روانۀ بهترین و گرانترین دانشگاههای خارجی میشدند تا «ژِن»هایشان به باد نرود و البته همانجا بمانند تا «دَدی» و «مام» کارشان را در غارت «سرزمین نیاکانی» به پایان ببرند. بخش بزرگی از پولهای کثیف نیز که دیگر نمیتوانستند روانۀ کشور- سوپرمارکتهای جنوب خلیجفارس شوند، روانۀ کشور ما میشدند و سوداگری را از یک زمینه به زمینۀ دیگر میکشاندند: از ارز به سکه، از سکه به مسکن، از مسکن به خودرو، از خودرو به تابلوهای نقاشی مدرن، از بخشهای تولیدی که با سیاست مبارکِ «خصوصیشدن» بر باد میرفتند تا ساختن بزرگترین مِگامالهای خاورمیانه و سپس آسیا -و چراکه نه در آینده، بزرگترینها در جهان- و اینچنین بود که پولها روانۀ برخی جیبهای گشاد و البته استعداد بیپایان هنرمندان نقاش، مجسمهساز، معمار، سینماگر، سیاستمدار و… شدند و ما هم مثل آدمهای بُهتزده و گُنگ ماندیم حیران که چرا گویی صدسال در تونل زمان سفر کردهایم و همنشین ناصرالدینشاه و مظفرالدینشاه شدهایم که پول دولت را دارایی شخصی خود میدانستند و «رعایا»شان از گرسنگی میمردند و جسدشان در خیابان طعمۀ سگها میشد و آنها با وجدانی آسوده پول ملت را صرف سفرهای پرهزینه به فرنگ برای کشف مدرنیته میکردند تا در دربارهایشان عکسهای هرزه بگیرند.
در این زمان بود که فهمیدیم شاید بتوان این فرضیه را هم مطرح کرد: ساکنان این بوم را میتوان به دو گروه تقسیم کرد: گروهی که در خیالات خود سیر میکنند (اقلیت)؛ یعنی همهچیز را در مسیر خیالبافیهای خود از یکسو یا از سوی دیگر میبینند و حقیقت ماجراهای بیرون هیچ تأثیری در آنها و باورهاشان به آن خیالها ندارد یا برای مثال، گروهی هنوز بر این باورند که چارۀ همۀ دردهای ما در دست ترامپ (ولو شکستخورده) است و امیدوار که ولو با کودتا، دوباره به قدرت برگردد و مشکلات ما را حل کند (کما اینکه آمریکا در طول بیست سال، کموبیش تمام مشکلات عراق و افغانستان و در حقیقت صورتمسئله را «حل» کرد و دو کشور «آباد» و با آیندۀ «درخشان» را تحویل مردمانشان داد و به راه خود رفت)؛ گروهی هم که معتقدند که با اقتصادی مثل روسیه که حجمش به درآمد شهر نیویورک هم نمیرسد و با کشورهایی چون چین و کُره که اصل و فرع درآمدشان در فروش محصولاتشان به کشورهای غربی تأمین میشود، تا آن کشورها بتوانند طبقۀ متوسطشان را با محصولات چینیها حفظ کنند. گروهی هم از همه بدتر، با این خیالبافی که با رؤیاهای از جنس عثمانیِ اردوغان و کمونیستهای «مسلمان»شدهای نظیر الهامف و سایر دیکتاتورهای قفقاز، یا با کیسۀ گدایی آمریکای لاتین، یا امیران فاسد جنوب، یکتنه میتوانند بازار جهانی را بدون اروپا و آمریکا در دست بگیرند.
در این شرایط، در این جوّی که در آن جنون و خیال دست در دست هم دادهاند تا به ویرانی قطعیتی انکارناپذیر بدهند، معمارانی هم هستند که باز سراغ تغییر کاربری زمینهای شمال و ساختوسازهای عجیب میروند و خود را در نقش «لوید رایت» میبینند و میخواهند نامشان را با ساختن یک ویلا در جهان به کرسی بنشانند. البته در یک سوی ماجرا هم مردمی زانوی غم در بغلگرفته را میبینیم که ویلاهای «نُقلی» یا «مجلل» خریدهاند و حالا در فکر آناند که به هر قیمتی هم که شده آنها را بفروشند که برای خرید قبر کذایی در تهران دچار مشکل مالی نشوند. همه یا بیشتر افراد در این گروه نخستِ اقلیتیها «آیندۀ طلایی»ای را برای خودشان تصوّر میکردند یا شاید هنوز میکنند؛ اما گروه دومی هم هست (اقلیتی دیگر) که کمترین توهّمی نداشته و ندارند و میدانستند چه میکنند. میدانستند با سوداگری و بالا و پایینبردن و بازی با نرخهای طلا و ارز با «برجام» و «پسابرجام» و «تحریمها» چه سودهایی در انتظارشان است، بیآنکه کمترین دغدغهای نسبت به «آینده» داشته باشند، لحظهای خریدوفروش «بهموقع» و «اوکازیون»ها را فراموش نمیکردند و نمیکنند تا بدین ترتیب ثروتهای افسانهای بیافرینند و وبگاههای «بچه پولدارها» به راه بیندازند.
حال وقتی به آن ضربالمثل کذایی و بهاصطلاح معروف «قبر در تهران بهتر از ویلا در شمال است» برمیگردم، میبینم که گروه اول؛ یعنی خوشخیالان باید میرفتند و همان ویلاهای شمال را میخریدند و گروه دوم؛ یعنی سوداگران هم خوب میدانستند که چقدر باید قبر روی قبر بخرند و بهای یک متر زمین برای جهان دیگر را به دَهها میلیارد برسانند. ازاینرو، مسئلۀ ویلاسازی در شمال را نه میتوان و نه شایسته است بدون رابطۀ «دیالکتیک» آن با قضایای «قبریابی» و «قبرسازی» در تهران زیر پرسش و تأمل برد، زیرا به هیچ نتیجهای جز گروهی از حرفهای کلیشهای و تکراری نخواهیم رسید که تنها به دردِ پر کردن صورتجلسات شوراهای شهرسازی میخورند.
خوانندۀ نکتهسنج خواهد پرسید: این دو گروه که هر دو اقلیت شدند، پس تکلیف اکثریت چه خواهد شد؟ پاسخ چندان روشن نیست اما شاید این باشد: چهبسا اکثریت باید به همان چیزهایی دل خوش کند یا نکند که در این سالها کرده است یا نکرده است.
[۱]. Weekends
[۲]. Albert Camus (1913-1960)
[۳]. Margaret Elenor Atwood
[۴] Bulky Book Paper
مجله کوچه , شماره ۸ , زمستان ۱۴۰۰