گفتگو و تفاوت

ناصر فکوهی / سخنرانی لندن 2001

تحلیلى انسان‌‏شناختى بر تفاوت و گفت‏گو

آغاز اندیشه انسان‏‌شناختى را مى‏‌توان در حرکت «خود» به‏ سوى «دیگرى» و به کلامى دیگر در شکل‏‌گیرى «هویت» در برابر «تفاوت» دانست. به‏ همین دلیل همه فرهنگ‏‌ها تقریباً در تمامى سطوح شکل‏‌گیرى پیکره‏‌بندى‏‌هاى خود، در ذهنیت‏‌ها و در رفتارهاى خویش، از شناخت و تحلیل «تفاوت» آغاز مى‏‌کنند و به‏ صورتى پیوسته تا ساختن هویت(هاى) خود پیش مى‏‌روند.

فرهنگ‏‌هاى باستانى و اشکال متفاوت قوم‏‌مدارى حرکت خود را از نوعى «بیگانه‏‌ترسى» زیستى آغاز مى‏‌کنند که خود را به سطح گفتمان‏‌هاى سیاسى جامعه‏‌شناختى آن‏‌ها تعمیم مى‏‌دهد و مشکلِ تفاوت را با حذف روان‏‌شناختى و فیزیکى آن از میان مى‏‌برد. این حذف خود را از خلال دو فرایند «شیطانى کردن» و «شیطان‏‌کُشى» و با دو رویکرد عملى یعنى «قوم‏‌کُشى» و «نسل‏‌کُشى» متبلور مى‏‌سازد.

‌جهانى‏‌شدن فرایندى که با نوزایى آغاز شد، در واقع یک حرکت سیاسى نظامىِ یک‏‌سویه و یک‌سان‏ساز بود که دگرگونى جهان و دقیق‏‌تر گفته باشیم «ظهور جهان» را ممکن ساخت. هدف اساسى و اصلى این حرکت آن بود که یک هویت واحد و یا دست‏‌کم چند هویت معدود و متشابه به‏ وجود بیاورد و براى نیل به این مقصود، آمادگى داشت تمامى تفاوت‏‌ها را طرد و نابود کند. با این وصف، نتیجه این حرکت، که تا امروز تداوم یافته است، پدید آمدن تفاوت‏‌هایى هرچه بیش‏تر در قالب هویت‏‌هایى بیش از پیش خارج از انتظار و نتیجه نهایى آن، پیچیدگى‏‌اى تصورناپذیر و پراکنش‏‌یافته بوده است.

بنابراین، مشخصه محورى موقعیت مدرن و یا دقیق‏‌تر، موقعیت پسامدرن، پراکنش، و پیدایش فزاینده تفاوت‏‌ها و هویت‏‌هاست: گرایشى قدرتمند به شکل‏‌دهى به هویت‏‌یابى‏‌هاى قومى و تفاوت‏‌زایى‏‌هایى گوناگون که در جهان کنونى در برابر یکدیگر قد علم کرده‏‌اند.

انسان‏‌شناسى جدید این موقعیت را به همان اندازه سازنده مى‏‌داند که مخرب. در واقع نیروهاى بالقوه موجود در این موقعیت مى‏‌توانند آن را به‏‌گونه‏‌اى بسیار پویا (دینامیک) از لحاظ زمانى و مکانى به هریک از دو سوى سازندگى یا تخریب سوق دهند. از دیدگاه انسان‏‌شناسى، گفت‏گو، وسیله‌اى است براى شناخت و تحلیل «دیگرى»، مبادله‏‌اى بین‏‌فرهنگى و چندبُعدى براى پرهیز و جلوگیرى از مرگ فرهنگ‏‌ها و گره‏‌گشایى از رابطه‏‌اى متناقض که میان فرایندهاى شکل‏‌گیرى هویت‏‌ها و تفاوت‏‌ها وجود دارد.

از ابتداى قرن بیستم مشاهده مى‏‌کنیم که مفهوم «تفاوت»، به‏ ویژه در ارتباط آن با مفهوم «هویت»، به موضوعى مورد علاقه براى اندیشه و پژوهش در شاخه‏‌هاى گوناگون علوم انسانى و اجتماعى بدل شده است. مثال‏‌هاى زیادى در این باره مى‏‌توان عنوان کرد: از هایدگر تا دریدا، از دو سوسور تا چامسکى و از فروید تا لاکان. در تمامى این رویکردهاى اندیشمندانه، مفهوم «تفاوت» به‏ مثابه پدیده‏‌اى شگفت‏‌انگیز و در بردارنده رمز و رازهایى تلقى شده است که مى‏‌تواند به‏ عنوان محورى اساسى براى درک هویت‏‌هاى مختلف به‏ کار آید: رؤیایى که مى‏‌تواند واقعیت‏‌هاى ما را تفسیر کند.

به‏ همین دلیل براى بحث در این موضوع، مى‏‌توان از رویکردهاى گوناگون، که انسان‏‌شناسى یکى از آن‏‌هاست، استفاده کرد. اما بى‏‌شک نمى‏‌توان این رویکرد را رویکردى کامل به‏ شمار آورد و برعکس باید اذعان کرد که انسان‏‌شناسى در این برخورد به کامل شدن با رویکردهاى دیگر نیاز دارد.

افزون بر این، آن‏چه رویکرد انسان‏‌شناختى ما را متمایز مى‏‌کند مفهوم «تفاوت» است. این مفهوم در چارچوب گفت‏گویى میان فرهنگ‏‌ها نوعى مبادله میان «خود» و «دیگرى»، میان فرهنگ‏‌هاى متفاوت و بخش‏‌هاى متفاوت هر فرهنگ واحد است. هدف اعلام شده از این گفت‏گو دست‌یابى به درک و هم‌سازى میان فرهنگ‏‌ها و در کنار آن کاهش یا از میان برداشتن سوءتفاهم‏‌ها، تنش‏‌ها، و تعارض‏‌هاست. بنابراین، گمان مى‏‌رود که با وجود مفاهیمى مشترک چون «تفاوت» و «گفت‏گو» در چارچوب مباحث ما، هر رویکرد متفاوت به موضوع فوق به مجموعه‏‌اى متفاوت از راه‏‌حل‏‌ها براى انطباق یافتن با پروژه گفت‏گو منجر شود.

با این هدف، در مقاله حاضر سه پرسش بنیادین از نقطه‏‌نظر انسان‏‌شناسى مطرح شده است: نخست چیستى «گفت‏گو»؛ سپس چیستى«تفاوت» در نسبت آن با مفهوم نخست و روابط آن دو، و سوم چیستى اهداف گفت‏گو و چگونگى دست‌یابى به این اهداف.

با پاسخ به این پرسش‏‌ها تلاش ما ارائه درکى حداقل از رابطه میان تفاوت و گفت‏گوست. اما نکته آخر، اما نه کم‏ترین نکته در این استدلال، آن است که نباید تصور کرد نتایج چنین بحث و تأملى لزوماً با انتظار حوزه سیاسى از آن انطباق داشته باشد. در واقع باید بر این نکته انگشت گذاشت و اصرار ورزید که گسست تفکیک‏‌کننده حوزه سیاسى(یا به گونه‏‌اى عام‏‌تر حوزه قدرت) از حوزه علم (یا به گونه‏‌اى عام‏‌تر حوزه شناخت) گسستى اجتناب‏‌ناپذیر در فرایند چنین اندیشه‏‌اى به شمار مى‏‌آید (بلاندیه ۱۹۶۷، ۱۹۸۰). هرچند این گسست بارها و بارها به‏ دلیل غلبه حوزه نخست بر حوزه دوم و یا به‏ دلیل سرگذاشتن و تبعیت ارادى حوزه دوم از حوزه نخست، بزک و پنهان شده است (کلاستر ۱۹۷۴؛ ریویر ۲۰۰۰) اما این امر چیزى از واقعیت آن نکاسته است. اندیشه انسان‏‌شناختى برعکس بر آن است که رویکردها، بازاندیشى‏‌ها، همسازى‏‌ها، و عمل‏‌هایى مشترک در حوزه جامعه مدنى در سطوح ملى و بین‏‌المللى (نظیر هم‏‌اندیشى کنونى) مى‏‌توانند راه‏‌حل‏‌هایى مناسب براى دست‌یابى به اهداف گفت‏گو و درعین‏‌حال براى گره‏‌گشایى و پشت سرگذاشتن گسست مزبور باشند.

تفاوت‏

انسان‏‌شناسى در تعریف جدید آن؛ یعنى، آن‏چه عمدتاً انسان‏‌شناسى فرهنگى (در امریکا) یا انسان‏‌شناسى اجتماعى (در بریتانیا) نام گرفته، حاصل دو مرحله متفاوت و دو گسست پى‏‌درپى با مفاهیم پیشین بوده است (کوکلیک ۱۹۹۱؛ کُپنس ۱۹۷۸)(۶۵۹). این گسست‏‌ها به‏ نوبه خود سبب دگرگونى ریشه‏‌اى این رشته، به‏ ویژه در رویکردهایش نسبت به معناى «انسان»، شده‏‌اند.

مرحله و گسست نخست در فاصله قرون شانزدهم و نوزدهم در اروپا رخ داد. پیش از قرن شانزدهم ما تنها با مفهومى خداشناسانه (تئولوژیک) از انسان روبه‏‌رو بودیم. «آنتروپوس» (انسان) به‏ مثابه جزئى از «تئوس» (خداوند) به حساب مى‏‌آمد و شناخت انسان راهى براى شناخت پروردگار بود. به‏ همین دلیل انسان موجودى خدایى تصور مى‏‌شد و تفاوت میان او و سایر موجودات تبلورى از تفاوتى پنداشته مى‏‌شد که آفریدگار را از آفریدگانش جدا مى‏‌کند (لومبار ۱۹۹۴؛ کیالانى ۱۹۹۶). این رویکردى است که در اغلب مکاتب فکرى باستانى و دینى با آن روبه‏‌رو مى‏‌شویم. در یونان باستان مهم‏‌ترین «تفاوت» و مشخصه انسان، عقلانیت او یا «لوگوس» او بود که در واقع گوهر خدایى او نیز به حساب مى‏‌آمد. در ایزدستانِ (پانتئون) انسان شکل‏‌انگارانه یونانى، خدایان نه فقط شکل و شمایلى انسانى دارند، بلکه به‏ دلیل رفتارها و روش‏‌هاى مبالغه‏‌آمیز و افراطى خود تبلورى از مشخصات انسانى به‏ شمار مى‏‌آیند (ورنانت ۱۹۸۸، ۱۹۹۰). در سنت یهودى مسیحى، انجیل بر شباهت تام انسان و خدا – و به کلام دیگر بر تفاوت اساسى انسان و حیوان – تأکید مى‏‌کند. مفهوم تثلیث و هم‏‌گوهرى حضرت مسیح(ع)، در واقع انسان را فرزند خداوند تعریف مى‏‌کند (دوفور ۱۹۹۰). البته در اسلام ما فاصله زیادى با انسان شکل‏‌انگارى مسیحى داریم، اما در این دین نیز انسان جایگزین (خلیفه) پروردگار بر روى زمین است (قرآن مجید، احزاب :۷۲) و از همین رو فرشتگان باید در برابر او سجده کنند و سرباز زدن ابلیس از پذیرش این «تفاوت» – انسان با موجودات آفریده دیگر – که سبب برترى انسان نیز هست، به معنى شورش و طغیان او در برابر خداست و به بهاى بیرون راندنش از بهشت و نفرین ابدى او تمام مى‏‌شود (حجر: ۲۶ – ۵۰). حتى در یک دین بدون خدا همچون آیین بودیسم، بودا (بیدارشده) درحقیقت یک «انسان» است که تفاوت او با سایر موجودات تفاوتى مقدس شمرده مى‏‌شود (بروال ۱۹۸۷). بنابراین، «تفاوت» انسان در انسان‏‌شناسى خداشناختى، همان مشخصه خدایى و مقدس این موجود است.

با این وصف نباید این امر را بدان معنى گرفت که در جهان باستان انسان‏‌ها با یکدیگر برابر تصور مى‏‌شده‏‌اند و بیگانه‏‌ترسى و قوم‏‌مدارى‏‌ها تنها در دنیاى جدید پدید آمده باشند. برعکس، قوم‏‌مدارى را باید تقریباً در همه جوامع انسانى هنجارى عام به‏‌شمار آورد(بلاندیه ۱۹۷۱؛ لوى استروس ۱۹۵۲، ۱۹۷۳؛ بیتى ۱۹۶۶). هیچ جامعه انسانى، شاید بجز جوامع «ابتدایى» نخستین را نمى‏‌توان متصور شد که در آن‏‌ها با برابرى میان انسان‏‌ها چه از لحاظ ذهنى و چه از لحاظ رفتارى روبه‏‌رو باشیم. ایرانیان، یونانیان، و مصریان به‏‌ مثابه قدیمى‏‌ترین تمدن‏‌ها، و آزتک‏‌ها، دوگون‏‌ها و یا بومیان استرالیایى به‏ مثابه جوامعى با سطوح پایین‏‌تر از شکل‏‌گیرى تمدنى، همگى به یک اندازه از «بیگانه» و «دیگرى» نفرت داشتند و او را تحقیر مى‏‌کردند و در او تصویرى از شیطانى خطرناک مى‏‌دیدند (پارکین ۱۹۸۴؛ داگلاس ۱۹۶۶).

با دوران روشنگرى و پیداشدن عقلانیت جدید، رویکرد به معنى انسان تغییرى ریشه‏‌اى یافت. انسان‏‌گرایى عصرنوزایى، انسان را در مرکز جهان قرار داد و او را در ذهنیت خود از موقعیتى برخوردار کرد که تا پیش از آن به خداوند تعلق داشت (آرون ۱۹۶۹؛ آرنت ۱۹۸۳؛ گیدنز ۱۹۹۱). بدین‏‌ترتیب، درک نسبت به تفاوت انسان و حیوان جاى خود را به درک این تفاوت به‏ عنوان تفاوت انسان با طبیعت به‏ مثابه یک کل داد. انسان آفریدگارى تصور شد که از یک سو فیزیک (یا طبیعت) را خلق کرده و از سوى دیگر متافیزیک (یا دین و خودِ خداوند) را. انسان، «خداى کوچک»ى تلقى شد که اکنون خود را داراى حقوقى بى‏‌پایان نسبت به همه چیزهاى موجود و همه چیزهایى که مى‏‌توانند به‏ صورتى بالقوه موجود باشند، مى‏‌دانست. تفاوت انسان با سایر موجودات، اکنون در قدرتِ مطلق اندیشه و قدرت مطلق عمل او تصور مى‏‌شد.

بدین‏‌ترتیب مى‏‌بینیم که انسان‏‌شناسى جدید قرن نوزدهم در زمینه‏‌اى از انسان‏‌گرایى روشن‌گرانه و انقلاب علمى، زاده مى‏‌شود. پیدایش مکتب تطورگرایى و پوزیتیویسم علمى داراى دو پیامد اساسى در حوزه انسان‏‌شناسى است: نخست آن‏که «تفاوت» میان انسان و طبیعت باید به‏ مثابه فرایندى خطى و پیوسته از نقاطى منطقى از دگرگونى‏‌ها و جهش‏‌ها در نظر گرفته و درک شود که داراى «آغاز» و «پایان»ى باشد و سپس آن‏که در چنین خطى، تنها ابزارى که مى‏‌تواند حقیقت را بنمایاند تجربه اثباتىِ تحقق‏‌یافته از خلال حس‏‌هاى انسانى است. به عبارت دیگر، تنها داور حقیقت، خود انسان است (پواریه ۱۹۶۸).

درنتیجه، تفاوت میان انسان و طبیعت دیگر نه به‏ مثابه گسستى مطلق که به‏ مثابه پیوستارى تدریجى در معنایى معادشناختى و تطورى از موقعیت پست‏‌تر به موقعیت برتر درک شد. از این طریق این امکان نیز فراهم شد که مفهوم تفاوت را بتوان به‏ عنوان ابزارى در آفرینشِ سازمانِ سلسله‏‌مراتبى همه موجودات و به‏ ویژه همه موجودات انسانى مورد استفاده یا سوءاستفاده قرار داد (اتى‏یمبل ۱۹۸۶؛ دومون ۱۹۶۶). پوزیتیویسم ابزارى است که به انسان‏‌ها امکان مى‏‌دهد اَعمال خود را به‏ عنوان تجربه‏‌اى علمى از واقعیت‏‌هاى بیرونى توجیه کنند. مشاهده علمى اثباتى، پیش از هر چیز یک مشاهده فیزیکى بود و براى انسان فیزیک (طبیعت) در واقع مجموعه‏‌اى از مشخصات زیست‏‌شناختى و روان‏‌شناختى به حساب مى‏‌آمد که هر انسانى را از انسان‏‌هاى دیگر و از سایر جانوران جدا و مشخص مى‏‌کرد.

در آغاز قرن هجدهم، کارل لینه طبقه‏‌بندى معروف خود را از موجودات انسانى مطرح کرد و آن‏‌ها را به انسان‏‌ اروپایى، انسان‏ امریکایى («سرخپوستان»)، انسان افریقایى («سیاه‏پوستان»)، انسان‏ آسیایى («زردپوستان»)، «وحشى‏‌ها»(۶۷۷) و بالاخره انسان هیولایى تقسیم کرد (پواریه ۱۹۶۸؛ کیالانى ۱۹۹۶).

این طبقه‏‌بندى هیچ‏کس را شگفت‏‌زده نکرد زیرا در تمامى طول قرون‏‌وسطا، هیولاشناسى شبه‏‌علمى بود که ادعا مى‏‌کرد هدفش شناخت و بررسى موجودات هیولایى است – موجوداتى که نیمه‏‌انسان و نیمه‏‌حیوان تصور مى‏‌شدند و گمان مى‏‌رفت در ترکیب فیزیکى خود گویاى آمیزه‏‌اى از این دو هستند – هیولاشناسى چنان در اروپاى قرون‏‌وسطا قدرتمند بود که هیچ‏کس درباره وجود واقعى هیولاها شکى به خود راه نمى‏‌داد و برعکس هریک از نمونه‏‌هاى انسانى غیراروپایى پیش‏گفته مى‏‌توانست در نزدیک‏‌بودن به نمونه‏‌هاى هیولایى مورد شک و تردید قرار بگیرد.

تطورگرایى قرن نوزدهم بار دیگر طبقه‏‌بندى لینه را به‏ صورتى علمى‏‌تر مورد استفاده قرار داد. در همین دوران، در تمامى طول قرون هجدهم و نوزدهم، «بیگانه‏‌گرایى» اروپایى نیز در هنر و ادبیات، گرایشى بسیار قدرتمند به‏ شمار مى‏‌آمد که چه در میان عوام و چه در میان روشنفکران رایج بود و در آن، دو بازنمود و دو تصویر متناقض، از تفاوت میان انسان‏‌ها ارائه مى‏‌شدند. در یک‏سو «انسان متفاوت» (از انسان موجود اروپایى که به‏ طور فیزیکى قابل مشاهده و در دسترس مستقیم بود) انسانى خوشبخت و معصوم به‏ شمار مى‏‌آمد که تصویر او در مفهوم «وحشى نیک» متبلور مى‏‌شد: انسانى صادق، امیدوار، و با عزت‏ نفس که مونتنى و روسو تصویر مى‏‌کردند، انسانى که به دور از تمدن، در قلب طبیعت، و در هماهنگى با آن مى‏‌زیست و بومیان جوامع ابتدایى تصویرى از او ارائه مى‏‌دادند. اما از سوى دیگر، «انسان متفاوت» در قالب شیطانى خطرناک، یک هیولا، یک خودکامه، و یک مستبد شرقى متبلور مى‏‌شد. موجودى در قلبِ شرق اسرارآمیز، مرکز بردگى عمومى، فقر، درد و شکنجه و یا درقلبِ بیرحمى‏‌ها و شقاوت‏‌هاى وحشیانه جوامع ابتدایى به گونه‏‌اى که نخستین میسیونرهاى مسیحى و نخستین فاتحان اسپانیایى تصویر و تشریح کرده بودند(سعید ۱۹۸۰؛ کیالانى ۱۹۹۶).

«وحشى بد» و «وحشى نیک» دو تصویر از «انسان متفاوت» هستند که در قرون شانزدهم تا نوزدهم میلادى در اروپا رواج داشتند. این دو رویکرد را همان‏گونه که پیر کلاستر (۱۹۷۴، ۱۹۹۹) عنوان مى‏‌کند، مى‏‌توان در تقارن با دو رویکرد خوش‏‌بینانه و بدبینانه نسبت به مفهوم تفاوت به‏ طور عام به‏ شمار آورد که دو پیامد عملى نیز در بردارد: پیامدِ بینش خوش‏‌بینانه، تبیین نظرى، و تدوین عملى برنامه قوم‏‌کشى است. در این برنامه، انسان اروپایى تلاش مى‏‌کند «وحشى نیک» را به «انسان متمدن» بدل سازد. بنابراین، این برنامه را باید نوعى برنامه اصلاحى براى مرگ فرهنگى مردمان غیر متمدن، اما زنده نگه‏‌داشتن خود آن‏‌ها براى دگرگون کردن‏‌شان و از میان برداشتن تفاوت‏‌هایشان دانست. اما پیامد بینش دوم که بینشى بدبینانه است، حرکت به‏ سوى پروژه نسل‏‌کشى است. در این رویکرد، از میان برداشتن تفاوت تنها از خلال حذف فیزیکى انسان‏‌هاى متفاوت امکان‏‌پذیر مى‏‌نماید. بنابراین، در این رویکرد براى کشتن فرهنگِ متفاوت باید همه انسان‏‌هایى را که به هر شکلى حامل چنین فرهنگى هستند، نابود کرد. اما در هر دو رویکرد، این محور مشترک وجود دارد که تفاوت، تحمل‏‌ناپذیر تلقى‏‌شده و به‏ مثابه خطرى براى هویت خودى به حساب مى‌آید که باید آن را از میان برداشت.

مثال‏‌هاى بى‏‌شمارى که براى هر دو رویکرد در تاریخ تمدن وجود دارند، گویاى تجربه تلخ انسانیت در این حوزه‏‌اند. نخستین رویکرد در پروژه استعمارى قابل مشاهده است که پایگاه‏‌ها و پشتیبانى علمى و فلسفى خود را در تطورگرایى علوم طبیعى و در اندیشه «پیشرفت» عصر روشنگرى مى‏‌یافت. پروژه استعمارى درحقیقت تفاوت را به‏ مثابه یک پدیده بیمارگونه تلقى مى‏‌کرد و ارائه مى‏‌داد تا بتواند اَعمال خشونت‏‌بار خود را به‏ مثابه معالجه‏‌اى ضرورى ولو دردناک با هدف نجات‏‌دادن بیمار از مرگى محتوم بنمایاند. (ولف ۱۹۸۲؛ اسد ۱۹۷۳؛ آرنت ۱۹۷۲)

رویکرد دوم را مى‏‌توان ازجمله در تلخ‏‌ترین وقایع تاریخى قرن بیستم مشاهده کرد: نسل‏‌کشى ارمنیان در ترکیه؛ نسل‏‌کشى روستاییان در فرایند موسوم به «جمعى‏‌کردن کشاورزى» در شوروى استالینى؛ نسل‏‌کشى یهودیان در طول جنگ جهانى دوم، و نسل‏‌کشى مسلمانان و سایر اقوام یوگسلاوى سابق در طول جنگ‏‌هاى دهه ۹۰ در بالکان.

با وجود این، هرچند قوم‏‌مدارى همواره‏‌ گرایش غالب و عام در جوامع انسانى بوده است، نمى‏‌توان وجود و فعالیت‏‌هاى مؤثر گروهى بزرگ از روشنفکران متفاوت را از یاد برد: از مونتنى تا مونتسکیو، از بارتولومه دِلاس کازاس تا اکتاویو پاز، از رابله و اِراسموس تا کلیفورد گیرتز و ادوارد سعید ما همواره با اندیشمندانى روبه‏‌رو بوده‏‌ایم که نسبى‏‌گرایى فرهنگى را به‏ عنوان محور اساسى و اخلاقى ضرورى در روابط بین فرهنگ‏‌هاى انسانى در نظر داشته‏‌اند، اندیشمندانى که «دیگرى» را نه یک خطر که یک شانس تکمیل‏‌کننده براى «خود» تلقى کرده‏‌اند. از این نقطه‏‌نظر، اندیشه انسان‏‌شناختى مى‏‌تواند ما را به مفهوم «گفت‏گو» هدایت کند.

گفت‏گو

اگر بخواهیم مفهوم گفت‏گو را از نقطه‏‌نظر انسان‏‌شناختى و در عمیق‏‌ترین معنى آن تعریف کنیم، باید آن را معادلى با مفهوم «مبادله» بدانیم که خود یکى از مهم‏‌ترین مفاهیم در انسان‏‌شناسى است. با حرکت از این رویکرد، مفهوم تفاوت تغییرى ریشه‏‌اى مى‏‌یابد. این مفهوم دیگر مفهومى منفى و تهدیدکننده شمرده نمى‏‌شود، بلکه مفهومى مثبت و سازنده تلقى خواهد شد. (گئورگى ۱۹۹۹)
انسان‏شناس فرانسوى، فرانسواز هریتیه (۱۹۹۷)، بر آن است که هر جامعه انسانى، پیش از هر چیز باید به سازوکارهاى بازتولید خود دست یابد. به‏ همین دلیل فرایند تفاوت‌گذارى میان مؤنث و مذکر، روابط خویشاوندى، سلسله‏‌مراتب‏‌هاى سنى و غیره همه داراى هدفى یکسان‏‌اند: این‏که بازتولید انسان را از طریق تحدید و تعریف حوزه‏‌هاى ممنوعیت و آزادى به‏ ویژه در میدان رفتارهاى جنسى امکان‏‌پذیر سازند. هریتیه استدلال خود را با اتکا به اندیشه لوى استروس (۱۹۴۹، ۱۹۷۳ – ۱۹۷۴) (لیچ ۱۹۷۰) و نظریه او درباره ممنوعیت جهانشمول زناشویى با محارم ادامه مى‏‌دهد. بنابر نظر لوى‏استروس مهم‏‌ترین و قانع‏‌کننده‏‌ترین دلیلى که این تابوى عام را توجیه مى‏‌کند، ضرورت مبادله زنان و کالاها در جوامع انسانى است. محروم کردن «خود» از زنان خویشاوند او، به‏ نوعى به معناى در اختیار قراردادن این زنان براى «دیگرى» است. بدین‏‌ترتیب مى‏‌توان شاهد پدید آمدن فرایندهاى مبادله محدود (میان دو گروه) یا مبادله تعمیم‏‌یافته (میان مجموعه‌اى از گروه‏‌ها) بود. مبادله زنان به‏ مثابه ابزارهاى اصلى بازتولید، مبادله کالاها را نیز به همراه خود دارد و این امر گروه‏‌ها را در رابطه‏‌اى ارگانیک و پیچیده با یکدیگر قرار مى‏‌دهد.

در این چارچوب، مبادله را باید گفت‏گویى میان دو یا چند گروه دانست. با این وصف، پرسش آن است که آیا مى‏‌توان انتظار داشت که این مبادله عمومى فرایندى محدودیت‏‌ناپذیر باشد؟ پاسخ ما، باز هم با تأکید بر آراى لوى استروس بى‏‌شک منفى است. در واقع ممنوعیت زناشویى با محارم در حلقه نخست و دومِ مبادله ممنوعیت برون‏‌همسرى ناشى از بیگانه‌هراسی را در حلقه‏‌هاى بعدى به همراه خود دارد. در میان این دو حوزه، ما با مناطق متفاوت تعلق‏‌ها و هویت‏‌ها روبه‏‌رو هستیم. درجه شدت این تعلق‏‌ها را مى‏توان از طریق درجه‏‌هاى متفاوت درون‏‌همسرى و سایر اشکال مبادله که به دودمان‏‌ها، قبایل، اقوام و یا ملت‏‌ها، و … حیات مى‏‌بخشند، برآورد کرد.

به هر رو، باید توجه داشت که گفت‏گو یا مبادله از دیدگاه انسان‏‌شناسى از نقطه‏‌اى آغاز مى‏‌شود که بیش از هر چیز نقطه‏‌اى زیستى (بیولوژیک) است: ضرورت تغذیه و بازتولید. در این چارچوب مفهومى هر نوع تفاوت (جنسیت، خویشاوندى، سن) پاسخى به نیازى نهفته یا آشکار در حوزه زیستى است. با این وصف، مبادله داراى حدودى است که این حدود بیش از هر چیز به نیازهاى فرهنگى غالب نسبت به نیازهاى زیستى وابسته‏‌اند.

اگر ما استدلال خود را به رویکرد کارکردگراى مالینوفسکى (۱۹۴۴) مربوط کنیم، باید بگوییم که از نقطه‏‌نظر او نیازهاى زیستى، مهم‏‌ترین نیازهاى انسان‏‌ها هستند. اما پاسخ‏‌هاى کارکردى و فرهنگى به این نیازها به انسان‏‌ها امکان مى‏‌دهند که جوامع خود را به‏ صورتى انسجام‏‌یافته سازمان دهند. بدین‏‌ترتیب، مى‏‌توان استدلال کرد که جوامع انسانى، به دلایل زیستى ناگزیر به مبادله با یکدیگر هستند، اما این مبادلات با مرزهاى ناشى از انسجام و هویت فرهنگى در هر جامعه‏‌اى محدود مى‏‌شوند. بنابراین، مبادله به صورت‏‌هاى مختلف محدودیت یافته، مى‏‌تواند سرعت بگیرد یا کُند شود و یا حتى براى مدتى کوتاه یا بلند متوقف شود. تغییر آهنگ مبادله به خطرى بستگى دارد که هر جامعه‏‌اى از سوى جوامع دیگر نسبت به هویت خویش احساس مى‏‌کند. اگر جامعه‏‌اى احساس کند که داراى قدرتى بیش‏تر براى اِعمال نفوذ نسبت به جامعه‏‌اى دیگر است، حاضر به گشایشى بیش‏تر در مبادله با آن نیز خواهد بود و برعکس اگر خود را به اندازه کافى نسبت به آن جامعه دیگر قدرتمند نداند، بى‏‌شک درون پیله خویش فرو خواهد برد. در واقع این «تهدید» را مى‏‌توان در دو بُعد بررسى کرد: بُعدى واقعى و بُعدى خیالى. این دو بُعد لزوماً با یکدیگر انطباق ندارند، اما داراى روابط و کُنش‏‌هاى متقابل بسیار پویا با یکدیگرند و به‏ هرحال این‏که بتوان از درون یا از برون، واقعى یا خیالى بودن خطرى را سنجید، امرى همواره بسیار مشکل است.

به هر رو، در این‏جا مى‏‌توان پرسش انسان‏‌شناختى دیگرى را نیز مطرح کرد: در برابر «دیگرى» رفتار «خود» چیست؟ آیا «خود» همواره واکنشى محافظه‏‌کارانه براى تداوم‏‌بخشیدن به هویت خویش در هر شرایطى دارد؟ پاسخ منفى است. درجه مقاومت تا حدى زیاد به خودآگاهى نسبت به هویت خویشتن و تلقى از این هویت در برابر دیگربودگى، بستگى دارد (رایخام ۱۹۹۵؛ اریکسون ۱۹۸۰). مقامات استعمارى با آگاهى نسبت به این نکته بود که در همه‏‌جا تلاش کردند هویت‏‌هاى بومى را تخریب و نابود کنند و براى این کار از فرایندهاى گوناگون زبان‏‌کُشى و قوم‏‌کشى استفاده کردند. این امر خود سبب نوعى افسون‏‌زدگى بزرگ در مردمان بومى در برابر «انسان‏‌هاى سفید» شد (گیرتز ۱۹۶۰، ۱۹۸۶؛ اسکوبار ۱۹۹۵؛ کلیفورد ۱۹۸۰). حتى امروز نقدِ پسامدرن بر مدرنیته و نقد بخشى بزرگ از انسان‏‌شناسان کشورهاى در حال توسعه بر فرایند جهانى‏‌شدن، آن است که این افسون‏‌زدگى از خلال تخریب هویت‏‌هاى بومى همچنان ادامه دارد. (میلر ۱۹۸۹؛ مایاسوکس ۲۰۰۰؛ مافزولى ۱۹۸۸؛ لیوتار ۱۹۷۹ کاکار ۱۹۹۶؛ بودریار ۱۹۷۰، ۱۹۸۱، ۱۹۹۱؛ آرس ۲۰۰۰)

نتیجه آن‏که از دیدگاه انسان‏‌شناسى باید بر این نکته پاى فشرد که مبادله یا گفت‏گو ذاتاً و مطلقاً نه پدیده‏‌هایى مثبت هستند و نه پدیده‏‌هایى منفى. آن‏چه اهمیت دارد آن است که این فرایند در چه شرایط و با چه پیامدهایى، با چه کیفیتى، با چه اشکال و چه نتایجى در حوزه فرهنگ انجام بگیرد. اما این بدان معنى است که فرایند جهانى‏‌شدن و پیامدهاى آن را باید در آنِ واحد هم بر فرهنگ‏‌هاى کوچک و شکننده موردنظر داشت و هم بر فرهنگ‏‌هاى قدرتمند و استوار. اما در این‏جا باید به پرسش سوم خود بپردازیم: این‏که چه چیزى باید از گفت‏گو انتظار داشت و چه اهدافى باید براى آن قائل شد؟

اهداف‏

همان‏گونه که بیان شد، از دیدگاه انسان‏‌شناسى، سواى بُعد زیستى قضیه، گفت‏گو یا مبادله را نمى‏‌توان هدفى در خود دانست، زیرا مبادله لزوماً و به‏ صورتى خود به خودى به معنى چیزى مطلوب نیست. با توجه به این واقعیت، پرسش ما آن است که چه چیزى را باید به‏ مثابه هدف مطلوب مبادله یا گفت‏گو در نظر گرفت؟ در پاسخ منفى به این پرسش مى‏‌توان شرایطى مفروض و مطلق را متصور شد که در آن درجه مبادله صفر باشد. درجه صفر مبادله در تضادى آشکار با گوهر حیات قرار دارد. شرط زندگى هر موجود زنده‏‌اى مبادله آن با محیط بلافصلش است. این مبادله بیوشیمیایى (تنفس، تغذیه) به‏ وسیله مبادله‏‌اى فرهنگى با محیطى عام‏تر و گسترده‏‌تر تکمیل مى‏‌شود (ژاکوب ۱۹۷۰، ۱۹۸۱) و این مبادلات تا پایان زندگى هر موجود زنده‏‌اى ادامه مى‏‌یابند. شکى نیست که گاه در این فرایند توقف‏‌هایى در موقعیت‏‌هاى بحرانى – اشکال بیمارى، جنگ‏‌ها، و غیره – بروز مى‏‌کنند، اما پایان مبادله به‏ منزله مرگ موجود خواهد بود. و حتى مى‏‌توان ادعا کرد که مرگ نیز به مفهوم پایان مطلق مبادله نیست، زیرا مبادله بیوشیمیایى (در اکثر موارد) و مبادله نمادین و نشانه‏‌شناختى از خلال حافظه تاریخى، حتى پس از مرگ نیز ادامه مى‏‌یابد. بنابراین، همان‏گونه که نمى‏‌توان نیستى مطلق را تصور کرد، نبود مطلق مبادله نیز تصورناپذیر است.

حال مى‏‌توان غایتى دیگر را در نظر گرفت: در صورتى که در رابطه «خود» و «دیگرى» به حالتى از مبادله نامحدود و نامتعین برسیم، چه اتفاقى خواهد افتاد؟ این امر را باید موقعیت ناممکن دیگرى به حساب آورد، زیرا یک شکل مطلق از مبادله در آنِ واحد شکلى مطلق از انسجام‏‌زدایى و فراپراکنش نیز خواهد بود.

چنان‏چه تجربه برنامه‏‌هاى توسعه را در طول دو قرن اخیر در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که این دو گونه از رویکرد نسبت به پدیده مبادله، در فرایندهاى اقتصادى و اجتماعى و حتى در برنامه‏‌هاى توسعه‏‌اى در انواع گوناگون موقعیت‏‌ها به‏ کار گرفته شده‏‌اند و تقریباً همیشه با شکست‏‌هاى غیرقابل انتظار و نامطلوب و با هزینه‏‌هاى اجتماعى بالا پاسخ گرفته‏‌اند. نخستین رویکرد را در سیاست‏‌هاى محافظتى (پروتکسیونیستى) درهاى بسته مشاهده کرده‏‌ایم و رویکرد دوم را در سیاست‏‌هاى درهاى باز و آزادى مطلق در حوزه اقتصادى. شکست هر دو این رویکردها، خود گویاى نیاز به یافتن راهى سوم است. (راندال و تئوبالد ۱۹۸۵؛ پریستون ۱۹۹۶)

رویکردهاى سیاسى هرچند ادعاى آن را دارند که راه میانه را انتخاب مى‏کنند، اغلب به یکى از این غایت‏‌ها گرایش دارند. به‏ همین دلیل، نهادها و سازوکارهاى سیاسى، چه در کشورهاى توسعه‏‌یافته و چه در کشورهاى در حال توسعه، عموماً در ساختارها و نظام‏هاى دوحزبى تبلور مى‏‌یابند. اما راه‏‌حل انسان‏‌شناختى در این مشکل تا اندازه‏‌اى متفاوت است. استدلال در این‏جا چندان از مفهوم پویاى «عادتواره» در نزد پیر بوردیو (۱۹۸۰، ۱۹۷۹، ۱۹۷۲) دور نیست. از دیدگاه انسان‏‌شناسى تکثر و تنوع اشکال فرهنگى و زیستى در پیکره‏‌بندى‏هاى نامتعین آن‏‌ها نمى‏‌توانند در چارچوب‏‌هاى تنگ سیاسى در معنى نهادینه و رسمى این مفهوم باقى بمانند. در واقع امروز هیچ راه‏‌حل جادویى و جهانشمولى وجود ندارد، زیرا ما در موقعیتى بى‏‌سابقه از مدرنیته قرار گرفته‏‌ایم. در واقع امروز موقعیت ما در نقطه‏‌اى متناقض قابل تعریف است که حاصل مجموعه‏‌اى گسترده از امکان‏‌ها و امتیازها و درعین‏‌حال مجموعه‏‌اى بزرگ از پیامدهاى تهدیدکننده و امکان بالقوه نابودى نهایى و قطعى و کامل نوع انسانى است. (مورن ۱۹۸۱؛ گیدنز ۱۹۹۱؛ اوژه ۱۹۹۴)

این موقعیت در کشورهاى در حال توسعه به‏ دلیل پیچیدگى ناشى از مقاومت اشکال و سازوکارهاى سنتى و فرایند پیوندسازىِ ناشى از همسازى‏‌ها و تداخل آن اشکال و اشکال مدرن، حادتر مى‏‌شود. هدف اساسى و نخست در این موقعیت، باید کاهش تنش‏‌ها، فقر و نابسامانى بخش بزرگ جمعیت جهان در برخورد با مدرنیته باشد. اما در کنار این هدف، هدف دوم آن است که عمل نخست خود را به گونه‏‌اى انجام بدهیم که شانس نسل‏‌هاى آتى به خطر نیفتد و این، همان چیزى است که «توسعه پایدار» نام گرفته است.

«مصیبت جهان» همچون عنوان یکى از آخرین آثار بوردیو (۱۹۹۳) تجربه واقعى و محسوس میلیاردها انسان در سراسر جهان کنونى است؛ آن‏چه به‏ شکل فقر، محرومیت، گرسنگى، بیکارى، بیمارى، اضطراب، تبعیض، بى‏‌عدالتى، استبداد، زندان، شکنجه، جنگ، تجاوز به حقوق بشر و غیره و غیره، تبلور مى‏‌یابد. این فهرست را مى‏‌توان ظاهراً تا بى‏‌نهایت ادامه داد و در ابتداى قرن بیست و یکم کم‏تر چشم‏‌اندازى امیدوارکننده براى بهترشدن موقعیت در آینده دیده مى‏‌شود.

جهان کنونى به تعدادى بى‏‌شمار از اجزاء پراکنده شده که همگى با یکدیگر ارتباط دارند، اما ابزارها و کلیدهاى این ارتباط در انحصار و مورد دستکارى دولت‏‌هاى قدرتمند و شرکت‏‌هاى بزرگ فراملیتى است (رابرت و هایت ۲۰۰۰؛ نگروپونته ۱۹۹۵؛ لیچنر و بولى ۲۰۰۰)(۷۱۸). آن‏چه مى‏‌توان از گفت‏گو و مبادله انتظار داشت، آن است که فضایى جدید براى یک فرایند جهانى‏‌شدنِ انسانى‏‌تر فراهم سازد.

نتیجه‏‌گیرى‏

«تفاوت» از نقطه‏‌نظر انسان‏‌شناختى بر پایه واقعیت‏‌هایى زیستى (بیولوژیک) و فرهنگى استوار است که همواره وجود داشته‏‌اند و قاعدتاً، در صورتى که انسانیت اقدام به دستکارى خطرناکى در نظم طبیعى در آینده کند، همواره وجود خواهند داشت. تصور و امید ما نیز مى‏‌تواند آن باشد که چنین تفاوت‏‌هایى تنها به‏ صورتى محدود و به‏ شیوه‏‌اى طبیعى و عقلانى تغییر کنند. تحقیر و نفرت نسبت به «تفاوت» و «دیگرى» نقطه مشترک جهان باستان و جهان مدرن است. اما از پنج قرن گذشته و شروع جهان کنونى، این احساس‏‌ها به برنامه‏‌هایى عملى و عام براى تخریب تفاوت‏‌ها از خلال پروژه‏‌هاى قوم‏‌کشى و نسل‏‌کشى تبدیل شده‏‌اند و متأسفانه هیچ نشانه‏‌اى از آن‏که فرایند جهانى‏‌شدن تغییرى در این روند به‏ وجود آورد دیده نمى‏‌شود. به‏ همین دلیل، ما امروز در برابر موقعیتى انفجارآمیز از خشونت قرار گرفته‏‌ایم که ناشى از فقر، بى‏‌عدالتى، و نابسامانى در یک‏سو و احساس فزاینده ناتوانى و نومیدى در سوى دیگر است.

در برابر این انباشت فزاینده از مصیبت‏‌ها و نابسامانى‏‌ها، گفت‏گو یا مبادله میان موجودات و جوامع انسانى از خلال فرهنگ‏‌ها ظاهراً تنها راه و تنها راه‏ حل اساسى است که مى‏‌توان براى کاهش تنش‏‌ها و مشکلات پیش‏نهاد. اما آن‏چه در این میان اهمیت دارد، نه کمیت که کیفیت و شرایط مبادله است. بنابراین، هدف اساسى مبادله یا گفت‏گو باید بهبود موقعیت واقعى مردم باشد. این هدف مى‏‌تواند تنها از طریق ارائه معنایى جدید از مفهوم «تفاوت» قابل دست‌یابى باشد.

حقیقت آن است که در حال حاضر بهبود موقعیت معنوى و مادى انسان‏‌ها تنها در چارچوب پارادایم صنعتى و فراصنعتى امکان‏‌پذیر است زیرا این پارادایم در جهان کنونى به‏ مثابه موقعیتى بازگشت‏‌ناپذیر متبلور شده است. انسان‏‌شناسان با توجه به این بازگشت ناپذیرى در کوتاه و میان‏‌مدت، برآن هستند که تاحد ممکن پیامدهاى منفى جهانى‏‌شدن از جمله فشار فقر و نابسامانى‏‌هاى ناشى از آن را کاهش و فرایندهاى عمومى آن را به‏ سوى انسانى‏‌ترشدن سوق دهند.

بنابراین، گمان ما آن است که بدیلى انسان‏‌شناختى براى بُعد و محور غالب کنونى در جهانى‏‌شدن، یعنى محور فایده‏‌جویى اقتصادى، وجود دارد. این بدیل باید از پایان دادن هر چه سریع‏تر به تمامى اشکال نسل‏‌کشى و قوم‏‌کشى که دولت‏‌هاى توسعه‏‌یافته همچون دولت‏‌هاى در حال توسعه، مسئولین رده اول آن هستند، آغاز شود. جامعه مدنى جدید و فضاى تازه همبستگى اجتماعى باید جایگزین حوزه قدیمى سیاستمداران حرفه‏‌اى شود. این امر بدان معنى نیست که همچون آن‏چه در گفتمان نولیبرالى ادعا مى‏‌شود در پى عدم دخالت دولت در جامعه باشیم، بلکه بدان معنى است که امروز نیاز به نوعى جدید از دولت، نوعى انسانى‏‌تر از آن وجود دارد، دولتى‏‌ آگاه به سرنوشت مشترک کنونى و آتى تمامى انسان‏‌ها.

امروز متأسفانه جایى اندک براى گفت‏گوى برابر در جهان کنونى وجود دارد. امروز مردمانى هستند که مى‏گویند و دیگرانى که صرفاً گوش مى‏‌دهند، کسانى که دستور مى‏‌دهند و کسانى که صرفاً دستورات را اجرا مى‏‌کنند. و ظاهراً این همان نظمى است که باید دگرگون شود.

پروژه گفت‏گوى فرهنگ‏‌ها باید گفت‏گو و مبادله‏‌اى نه فقط میان ملت‏‌ها و دولت‏‌ها، بلکه همچنین بدیلى براى تغییر ابعاد استعمارى و سلطه‏‌طلبانه و تجارت‏‌مندانه فرایند جهانى‏‌شدن باشد. آن‏چه بر ما مى‏‌گذرد، نه آفرینش تکثرها و تنوع‏‌هاى فرهنگى که پراکنش فرهنگ‏‌ها به بى‏‌معناترین ذرات آن‏‌هاست به‏‌گونه‏‌اى که باز پیکربندى آن‏‌ها تنها از خلال گذار از الزامات نظم فناورانه و فایده‏‌جویانه تجارى امکان‏‌پذیر است. این امر به معنى کشتار سازمان‏‌یافته فرهنگ‏‌هاست. بنابراین، باید بازهم تکرار کنیم که «تفاوت» را نباید یک بیمارى دانست. باید باز هم تأکید کنیم که فرهنگ‏‌هاى کوچک همچون فرهنگ‏‌هاى بزرگ از حق حیات برخوردارند و براى این تداوم در حیات خویش به جهانى قابل زیست نیاز دارند. این جهانى است که باید آن را با گفت‏گوها و تفاوت‏‌هاى خود بسازیم.

خلاصه بخشى از سخنرانى ارائه شده در همایش بین‌‏المللى «گفت‏وگو و تفاوت»، مدرسه مطالعات شرقى و افریقایى دانشگاه لندن (سواس)، لندن، سپتامبر ۲۰۰۱.