مقدمه
عنوان شدن مبحث «گفتگوى تمدنها» از سوى ریاست جمهورى ایران، سید محمد خاتمى، را مىتوان موضوعى تازه و درعینحال، بازگشت به مباحث، مفاهیم و اندیشههاى بسیار باستانى و متداوم در تاریخ تفکر و مناسبات جوامع انسانى دانست. تازه بودن این امر از آنرو چشمگیر بود که در یک زمینه فرهنگى سیاسى خاص عرضه مىشد. در واقع، قرن بیستم در شرایطى پایان مىگیرد که جهان از یکسو تمامى ایدئولوژىهاى سیاسى و آرمانگرایانه را به بهاى سنگین قربانیان انسانى بىشمار، آزموده و اغلب پاسخهاى مناسب از آنها دریافت نکرده است و از سوى دیگر مشکلات و موانعى که سبب بحرانهاى بزرگ این قرن شدهاند، اعم از تعارضها، نابرابرىها، بىعدالتىها، و تبعیضهاى اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، قومى، و … همچنان در بیشتر نقاط جهان پابرجا هستند و هر از گاهى به صورت یک بحران خشونت گسترده و خونین، یک جنگ داخلى یا جنگ منطقهاى سر باز مىکنند و گروهى بزرگ را به کام مرگ فرو مىکشند. تجربههاى سختى که جهان در پنج دهه پس از جنگ جهانى دوم و به ویژه در دو دهه اخیر در نقاطى چون بالکان، جنوب روسیه، کامبوج، افریقا، و … داشته است، گویاى آن هستند که توسل به بیان این تفکر سادهاندیشانه در کسانى چون فوکویاما که امروز انسانیت به نقطه «پایان تاریخ» رسیده و ایدئولوژى لیبرالى به مثابه آخرین نقطه تحول اندیشه انسانى به صورت تنها بدیل جوامع بشرى درآمده است، تنها مىتواند نوعى چشم بستن بر واقعیات برهنه جهان امروز و گریزى به پیش باشد. در چنین شرایطى بود که سخن خاتمى درحقیقت پیشنهاد به اندیشه نشستن براى یافتن راهحلهایى تازه بود. پیشنهادى از سوى یکى از جوامعى که نه از سر کنجکاوى صرف براى رشد و شکوفایى عرصه شناخت فلسفى و علمى بلکه از سر نیاز به حل بحرانها و مشکلات سختى که خود درگیر آنها بوده و هست، مطرح مىشد. «گفتگوى تمدنها» در برابر «برخورد تمدنها»، که از سوى نظریهپرداز امریکایى، هانتینگتون، مطرح شده بود، عنوان مىشد. اما اگر نظریه اخیر به دور از نیازهاى واقعى در پى تصویر و تصور سناریوهاى «مصیبتبار» و «هیجانانگیز» و درخور رسانههاى ارتباط جمعى بود و مىتوانست تنها به قالبهاى «نظرى» بسنده کند، نظریه گفتگوى تمدنها با حرکت از نیازهاى واقعى یک جامعه بحرانزده که خود تنها جزئى از جوامعى دیگر با همین مشکلات یا چیزهایى بسیار شبیه به آن است، در پى دست یافتن به اندیشههاى کاربردى براى بازسازى جهان و اجراى این افکار در فرایندهاى سازنده فرهنگى به گونهاى است که حاصل آنها از میان برداشتن جزئى یا کلى گروهى از مشکلات واقعى و بحرانهاى همیشگى و تهدیدکننده جامعه خود باشد. از اینرو، بیان این سخن در شرایط خاصى که گفته شد و از سوى کسى که خود صاحب مسئله و مشکل بود، جذابیتى داشت که مىتوانست بازتابى کمابیش مثبت در نهادهاى بینالمللى داشته باشد، به ویژه آنکه خاتمى خود سخنگوى یکى از آخرین انقلابهاى بزرگ اجتماعى در قرن بیستم نیز بود، انقلابى که بسیار زودتر از انقلابهاى پیشین بدین نکته وقوف یافت که دگرگونىهاى ریشهاى و انقلابى محدودیتهاى بسیارى مىشناسند که الزامات فرهنگى درونى و برونى آنها را تحمیل مىکنند و اینکه بدون وجود انسجام درونى و پیوند با محیط بیرونى، هیچ شانسى براى تداوم و دستیابى و تثبیت اهداف انسانى خود نخواهد داشت.
اما همانگونه که گفتیم، سخن «گفتگوى تمدنها» سخنى کهن و باستانى نیز هست. در واقع آنچه امروز از میراث فرهنگى اندیشههاى انسانى براى ما باقى مانده است، گونههایى متفاوت از گفتگوى تمدنها هستند. اندیشههاى سیاسى یونان باستان، در اکثر موارد، از به تفکر در یافتن اختلافهاى دو تمدن ایرانى و یونانى و انگشت گذاشتن بر برترىهاى این یک، و بسط و گسترش و ریشهیابى و تشریح آن، ریشه مىگرفتند. اندیشهها و تفکرات هر تمدنى، از طریق انسانها یا کتابها، زبانها و واژگان، و حتى اشیا و کالاها از مرزهاى جغرافیایى و سیاسى عبور مىکردند و برخورد میان همین اندیشهها در ابعاد زمانى/ مکانى گوناگون بود که به رشد و تعالى و پیشرفت و توانایى انسانها و افزایش سلطه آنها بر طبیعت و تعمیق تفکر آنها درباره مبادى، معانى، و سازوکارهاى هستى مىانجامید. این یک فرایند پیوسته و بدون توقف بوده است که مىتوان ادعا کرد از زمان پیدایش انسانها بر روى زمین تا به امروز ادامه داشته است و نظریههاى اشاعه فرهنگى تلاش کردهاند مسیرهاى حرکت آن را از خلال زمانها و مکانها باز یابند. البته شکى نیست که این حرکتها گاه به صورتى موقت و با توسل به زور و خشونت و یا با تاریک و جزماندیشى و تنگنظرى کند شدهاند و گروههایى تلاش کردهاند که به گرد خود و یا دیگران حصارهایى بکشند تا اندیشهها را اسیر کنند، اما همه شواهد تاریخى گویاى آن هستند که در این کار ناکام ماندهاند. هیچ عصرى به تاریکى اندیشه و تعصب و غضب همچون قرونوسطاى اروپایى شهرت ندارد، اما حتى در این عصر نیز اندیشمندانى بزرگ چون سن اگوستین، سن توماس، و بسیارى دیگر از درون کلیسا، بنیان آن تاریکاندیشىی را گام به گام از میان مىبردند. در همین حال خارج از حوزه بسته اروپایى، تمدن درخشان اسلامى در مرزهاى این جهان تیره، در اسپانیاى آندلس، و در ایران خاورمیانه، و شمال افریقا بزرگترین و پربارترین اندیشهها را عرضه مىکرد. بنابراین سخن گفتن از «گفتگوى تمدنها» درحقیقت اشاره دادن به واقعیتى تاریخى بود که به باور ما نیازى انسانى نیز هست. از اینرو، این بحث با برخوردارى از یک پیش زمینه تاریخى فرهنگى و یک زمینه و نیاز معاصر توانست مقبول افتد و سازمان ملل متحد به مثابه تنها نهاد بینالمللى که با وجود مشکلات متعدد، تمامى جوامع کنونى انسانى را در ساختار خود، گرد هم آورده است، سال ۲۰۰۱ میلادى را سال «گفتگوى تمدنها» اعلام کرد.
آنچه در پى مىآید، طرح مسئله و اجزاى آن با حرکت از چارچوب اندیشه انسانشناختى است که به عنوان یکى از شاخههاى علوم اجتماعى قدم پیش مىگذارد تا بتواند در کنار سایر شاخههاى علمى در ارائه پیشنهاداتى کاربردى براى پیشبرد این طرح، تأثیرى هرچند کوچک باقى گذارد.
طرح مسئله
در مبحث «گفتگوى تمدنها» با سه موضوع تنگاتنگ روبهرو هستیم که پیش از ارائه هرگونه پیشنهاد و برنامهاى اجرایى باید هر یک از آنها را بشکافیم و اندیشه خود را درباره آن تدقیق و بیان کنیم تا در تبادلات نظرى و عملى بعدى بر اساس تعاریف و چارچوبهایى شناختهشده و پذیرفتهشده حرکت کنیم و از تشتت نظرى که کار را لزوماً به تشتت عملى خواهند رساند، پرهیز کنیم. سه مبحث مطرح در پروژه عمومى «گفتگوى تمدنها» عبارتاند از مفهوم تمدن، مفهوم فرهنگ، و مفهوم گفتگو. در اینجا مفهوم دوم، فرهنگ، هرچند در عبارت «گفتگوى تمدنها» حضور صورى ندارد اما همانگونه که خواهیم گفت، حضور معنوى آن در تداخلى که دو مفهوم تمدن و فرهنگ چه از لحاظ تاریخى و چه در اندیشه و تفکر کنونى با یکدیگر دارند، قطعى است. از اینرو در زیر، تلاش مىشود که نخست هر یک از این سه مفهوم به صورتى موجز در چشمانداز تاریخى و کنونى تشریح و تعریف شوند و سپس در هر یک از موارد، به ویژه در مورد گفتگو، حدود و ثغور و اهداف مورد نظر تا اندازهاى شکافته شوند تا بعد بتوان بر اساس گفتهها، پروژهاى اجرایى تعریف کرد.
تمدن
نخستین مفهومى که مورد نظر قرار مىگیرد، مفهوم تمدن است. واژه تمدن چه در زبانهاى اروپایى(Civilization) و چه در فارسى و عربى (تمدن)، اشاره به مفهومى روشن و مشخص دارد که همان «مدنیت» یا «شهریت» است. شهر در اینجا نه فقط یک مکان فیزیکى، بلکه نوعى «موقعیت» و «حالت» است که اگر از تطورگرایى یا نوتطورگرایى حرکت کنیم باید آن را «مرحله»اى از رشد بدانیم و اگر به کارکردگرایى باور داشته باشیم، باید آن را تنها «شکلى» خاص براى ارائه پاسخى مناسب براى نیازهاى زندگى انسانى در نقطه یا نقاطى زمانى/ مکانى ارزیابى کنیم. اما در هر دو صورت و بدون آنکه در این مختصر قصد ورود به مباحثى عمیقتر در این زمینه باشد، شهر یک «موقعیت» است که بر اساس نوعى «سازمانیافتگى» و «نظم» یا طبقهبندى شدن و تقسیم کار نیروهاى انسانى اعم از نیروى اندیشه و قدرت فیزیکى آنها، به وجود مىآید. از اینرو، پدید آمدن «تمدن» به شرایطى خاص وابسته است که عمدهترین آنها عبارتاند از: اول افزایش و تمرکز جمعیت و ساکن شدن آن؛ دوم رشد کشاورزى و دامپرورى و تبدیل شدن آنها به منبع اصلى و اساسى حیات انسانى که خود سبب وابستگى هرچه بیشتر انسان به محدودههاى جغرافیایى خاص مىشود، و سوم افزایش ثروت (در مفهوم تولید منابع و محصولات) و قدرت (در مفهوم توانایى به اعمال خشونت) به حدى بالاتر از نیازهاى بلافصل انسانها، به صورتى که بتوان بخشى از آنها را انباشت، سپس خود، تقسیم کار، منابع تجدید تولید خود و سازوکارهاى تداوم و توزیع مجدد خویش را به وجود آورد. با نگاهى حتى گذرا به تاریخ تمدنهاى شناخته شده، از باستانىترین آنها نظیر «تمدن سومر» و «تمدن مصر» که قدمتشان به هزاره پنجم پیش از میلاد مىرسد تا متأخرترین تمدنهاى انسانى، نظیر «تمدن امریکا» که قدمت آن به زحمت به ۳ تا ۴ قرن پیش مىرسد، همواره با فرایندهایى مشابه از شکلگیرى آنها روبهرو مىشویم. روشن است که به وجود آمدن هر تمدنى بر اساس «شهر» یا «شهرهایى» انجام گرفته است که نه فقط تنها در شکل «شهریت» محدود نبودهاند و با بافتهاى گوناگون دیگر اعم از روستاها یا بافتهاى ناپایدار شبانى و کوچنده و غیره تکمیل شدهاند، بلکه بر پایه انباشت ثروت و قدرت و تقسیمکار اولیه، مجموعهها و ساختهایى گسترده از سازوکارهاى اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، هنرى، ایدئولوژیک، و غیره نیز به وجود آوردهاند که با محصولات مادى و معنوى و گسترش میراث فرهنگى بزرگ همراه بودهاند. گذشته از این، تمدنها، همواره تداوم نداشتهاند و بنابر مسیرهاى متعددى که اندیشمندان و نظریهپردازان تاریخى از ابن خلدون گرفته تا آرمانشهرگرایانى چون مارکس، اشپنگلر و توینبى، و … بسیار تلاش کردهاند در آنها منطق و قانونى را بیابند، دورانهاى شکوفایى و رکود و حتى سقوط و نابودى را پیمودهاند. بحث در اینجا نه پىگیرى درباره روند حرکت این تمدنها، که بیشتر بر سر محتواى عمومى آنهاست. از اینرو، مىتوانیم تمدنها را شکلهایى از سازمانیافتگى اجتماعى تعریف کنیم که منشأ آنها اسکان یافتن انسانها، انباشت ثروت و قدرت و به وجود آمدن یک تقسیم کار اجتماعى است که تبلور فیزیکى آن به صورت شهر بروز مىکند.
از این مفهوم انسانشناختى تمدن، در طول تاریخ و با تکیه بر آنچه بیشتر اثرات ثانویه و محصولات نهایى تمدنها در حوزه مادى یا معنوى بوده است، برداشتهایى متعدد و گوناگون درباره تمدن بیرون آمده است که بنابر نیازها و استدلالهاى مورد توجه در هر بحثى، حوزههاى تمدنى مختلفى را قائل شدهاند. از اینرو مىبینیم که از «تمدن اسلامى»، «تمدن مصرى»، و غیره سخن گفته مىشود که هریک از اینها در جاى خود مىتوانند مستدل باشند، اما باید توجه داشت که در اینجا ما درحقیقت از مبحث «تمدن» در مفهوم عام پیشگفته خارج و وارد آن مفهومى مىشویم که در تاریخ اندیشه انسانشناختى با عنوان «دایره فرهنگى» یا «دایره تمدنى» در مردمشناسى آلمان اوایل قرن بیستم مطرح شد. در اینجا توجه به موضوع تمدن از لحاظ یافتن چگونگى «اشاعه پدیدههاى فرهنگى» بود. این نظریه، که به «اشاعهگرایى» معروف است، درحقیقت به دنبال آن بود که هر پدیده فرهنگى، اعم از مادى نظیر یک شىء، کالا یا فن، و معنوى نظیر یک فکر، اندیشه، باور، و غیره، از کجا ریشه گرفته، چه زمانى شروع شده و از چه مسیرهاى زمانى و مکانى عبور کرده است تا به وضعیت کنونى خود رسیده و در این راه چه تغییرات و چه نمونههاى گوناگونى را از خود تولید کرده است. توجه این نظریه به تمدنها از آنرو بود که آنها را مراکز اصلى به وجود آمدن پدیدهاى فرهنگى ارزیابى مىکرد.
اما اگر از این مفهوم بگذریم، مفهوم دیگرى که درباره تمدن به وجود مىآید و به دورانى برمىگردد که اروپا با خروج از قرون وسطا و گذار از رنسانس پاى به جهان جدید مىگشاید و سپس با افزایش قدرت مالى و فناورانه و بالطبع نظامى خود دوره موسوم به «توسعه امپریالیستى» را از قرن نوزدهم آغاز مىکند و اغلب نقاط جهان را به زیر سلطه استعمارى خود درمىآورد، مربوط مىشود. قرن نوزدهم، قرن تطورگرایى در همه ابعاد اندیشه اروپایى است. تطورگرایى که از علوم طبیعى با لامارک و داروین آغاز و به علوم اجتماعى و سیاسى نیز کشیده شد، چنان قدرتمند بود که محافظهکاران دولتى و انقلابیون ضددولتى (سوسیالیستها و مارکسیستها) را نیز مفتون خود کرد، و همگى شروع به پرداختن و ارائه دستگاههاى تطورى و در واقع «تکاملى» کردند که در آن به «مراحل» مشخصى در تاریخ شکلگیرى جوامع انسانى قائل مىشدند. از این زمان مفهوم تمدن، بهعنوان یک «مرحله خاص و پیشرفته از توسعهیافتگى» مطرح شد که آن را عمدتاً یا حتى انحصاراً در اروپا مىدیدند و بر آن بودند که سایر جوامع جهان نیز دیر یا زود و به صورت ناگزیر به این «سطح» خواهند رسید. از اینرو در این رویکرد، استعمار به گونهاى توجیه مىشد، زیرا استعمار بود که به باور آنها، با خردکردن ساختارهاى مادى و معنوى و سنتهاى کهنه مىتوانست به ایجاد تمدن جدید و مدرن کمک کند. این درک از تمدن در واقع کاملاً با نوعى از رویکرد به موضوع «مدرنیته» نیز انطباق داشت و همین رویکرد بود و هست که مدرنیته و سنت را در مقابل یکدیگر و نافى یکدیگر تلقى مىکرد و مىکند و بر همین اساس نیز گروهى از برنامهریزىهاى اجتماعى را پیش مىنهد.
اما با تحولى که در طول دو دهه اخیر درباره مفهوم تمدن شاهد بودهایم، مىتوانیم ادعا کنیم که مفهوم انسانشناختى تمدن، امروز بیشتر از مفهوم تطورگرایانه آن مطرح است. از اینرو، گسترهاى بسیار بزرگتر از تجربه انسانى و حاصل آن را مىتوانیم در قالب تمدنها و یا حوزههاى تمدنى جاى دهیم و به بحث درباره آنها بنشینیم.
ادامه دارد
این مطلب نخستین بار در روزنامه خرداد، ش. ۲۱۵، ۱۵ شهریور ۱۳۷۸ منتشر شده است.