مینا رجبی
نخستین جلسه از سلسله نشستهای جامعهشناسی قدرت با حضور دکتر ناصر فکوهی و محوریت بحث “قدرت و خشونت در سیستمهای معاصر” در تاریخ یکشنبه ۳ آبان ۸۸ در تالار شریعتی دانشکده علوم اجتماعی برگزار شد .در این نشست دکتر فکوهی پیرامون سه مفهوم کلیدی قدرت، خشونت و سیستمهای سیاسی ، ارتباط میان این مفاهیم و دگرگونیهای آنها در سیر از سیستم های پیشامدرن تا سیستمهای موسوم به پست مدرن کنونی نکاتی را ذکر کرد . در ادامه گزارشی از مباحث طرح شده در سخنرانی ابتدایی و جلسه پرسش و پاسخ بعد از آن ارائه شده است .
نخستین جلسه از سلسله نشستهای جامعهشناسی قدرت با حضور دکتر ناصر فکوهی و محوریت بحث “قدرت و خشونت در سیستمهای معاصر” در تاریخ یکشنبه ۳ آبان ۸۸ در تالار شریعتی دانشکده علوم اجتماعی برگزار شد .در این نشست دکتر فکوهی پیرامون سه مفهوم کلیدی قدرت، خشونت و سیستمهای سیاسی ، ارتباط میان این مفاهیم و دگرگونیهای آنها در سیر از سیستم های پیشامدرن تا سیستمهای موسوم به پست مدرن کنونی نکاتی را ذکر کرد . در ادامه گزارشی از مباحث طرح شده در سخنرانی ابتدایی و جلسه پرسش و پاسخ بعد از آن ارائه شده است .
در آغاز باید گفت که بحث من به طور کلی بحث مصداقی نیست . چرا که برای بحث مصداقی نیاز به زمانی بیشتراست تا بتوان روی مثال ها کار کرد. بنابراین بحث امروز بیشتر نظری است. ولی مصداق ها را خود شما می توانید پیدا بکنید یا آن ها را مطرح کنید تا راجع به آن ها هم صحبت کنیم. در بحثی که اینجا مطرح می کنم همانطور که از عنوان بحث برمیآید سه مفهوم مطرح است. مساله قدرت، مسالهی خشونت و مسالهی سیستم های معاصر. سعی می کنیم در ابتدا این سه مفهوم را روشن کنیم تا مشخص شود راجع به چه چیزی صحبت می شود. منتها این را هم باید در نظر داشت که اصولا این که ما در علوم اجتماعی و علوم انسانی و در دنیای کنونی بتوانیم از یک مفهوم درک و تفسیر یکسانی داشته باشیم به خودی خود هم از لحاظ علمی اشتباه است و هم از لحاط عملی غیر ممکن. آدم ها نمی توانند در سیستم های فرهنگی مختلف، سیستم های زبانی مختلف و حتی یک سیستم فرهنگی درک یکسانی از یک مفهوم داشته باشند به دلیل آن که آدم ها یکسان نیستند. کسانی که به زبان های مختلفی صحبت می کنند از مفاهیم درک های متفاوتی دارند. بدین معنا که وقتی ما در زبان فارسی می گوییم خشونت درک ما از این کلمه با درک یک انگلیسی زبان از کلمه ی violence یکسان نیست. این دوگونه درک شناختی است که نزدیکند اما لزوما یکی نیستند. یا حتی وقتی در زبان فارسی می گوییم خشونت شما بسته به اینکه چه سنی دارید درچه شرایطی زندگی می کنید کجا زندگی می کنید و یا چه حافظه ی تاریخی را حمل می کنید معانی متفاوتی را ازاین واژه دریافت می کنید. بنابراین الزام به این که بخواهیم واژه ها را به تبعیت از خودمان وادار کنیم خود نوعی خشونت است که در عین حال در افراد ایجاد توهم می کند. چرا که خیال می کنند می توانند از طریق خشونت بر سر یک موضوع به اجماع برسند. قصدم از طرح این مساله اینجا این بود که بگویم اجماعی بر سرمباحثی که اینجا مطرح می کنم نیست و من به عنوان یک تنها باید بگویم که خودم چه درکی از حرف هایی که می زنم دارم. نه این که از شما خواسته باشم لزوما این تعاریف را بپذیرید.
پس در بحث کنونی به طور کلی سه مفهوم اساسی و تعیین کننده مطرح است:قدرت، خشونت و سیستمهای معاصر.
مفهوم اول قدرت است . برای من قدرت مانند هر مفهوم اجتماعی یا فرهنگی دیگر یک پایه ی بیولوژیک دارد. یعنی دارای پایهی زیستی یا حیاتی است. قدرت پیش از هر چیزی یک خاصیت حیاتی دارد. موجود زنده دارای خواص مختلفی است. یکی از آن خواص حفظ خودش به عنوان موجود زنده است. مکانیزم موجود زنده به گونه ایست که به دنبال آن است که حتی فراتر از اراده ی خودش به دنبال حفظ حیات باشد. حفظ حیات می تواند پایه ی قدرت و خشونت قرار گیرد. بنابراین قدرت درواقع یک پایه ی حیاتی دارد. این پایه ی حیاتی به هرموجود زنده ای امکاناتی می دهد که ازاین امکانات به رغم دیگران برای حفظ خودش استفاده می کند. به همین دلیل موجودات زنده لزوما موجوداتی خود محور یا ethnocentricهستند. یا به عبارتی بنا بر ترمینولوژی جامعه شناسانه موجود زنده طبیعتا یا ذاتا یک موجود خود گرا یا اگوئیست است. موجودی که قبل از هر چیز خودش برای خودش مطرح است نه چیز دیگر. این می تواند شکل ارادی یا غیر ارادی داشته باشد و در سیستتم های فرهنگی تعدیل یا اصلاح شود اما به هر حال وجود دارد. به همین جهت به محض آنکه زندگی موجود زنده به خطر بیفتد یعنی اصل حیاتی به خطر بیفتد قدرتش افزایش پیدا میکند. موجودی که خطر تهدیدش می کند اگر دچار شوک که یک سیستم فلج کننده است نشود مسلما مقاوت زیادی نشان می دهد. آخرین مطالعات رفتارشناسی حیوانی به ما کمک زیادی در درک چیزهایی که فکر میکردیم فرهنگی هستند کرده است.خیلی از جانواران شکارچی سیستمی دارند که در آن در درجه ی اول طعمه را بی حس می کنند یعنی سیستم عصبی اش را از طریق سمی که وارد بدنش می کنند از بین می برند.علت این قضیه راحت کردن شکار است. شکار راحت به این معنا است که قدرت مقاومت طعمه کاملا از بین برود. ما البته در سیستم های نمادین هم چنین چیزی را داریم که الان فرصت اشاره به آن را ندارم. به هر روی قدرت یک امر خود محور و خودگرا است که بر پایه ی امر حیاتی قرار گرفته است. بدین جهت هیچ سیستم حیاتی اعم از سیستم های گیاهی وحتی میکروبیولوژیک و جانوری وجود ندارد که اساسش قدرت خود بر دیگری نباشد. این قدرت معطوف به چیست؟ چنین قدرتی پیش از هرچیز معطوف به حفظ پدیده ی حیات و بازتولید موجود زنده است. تمامی اشکال دیگر قدرت از همین امر سرچشمه گرفتهاند . بنابراین با نگاه به اشکال فرهنگی یا اجتماعی قدرت میبینید که این اشکال دقیقا به همان گونهی موجود زنده عمل می کنند. دانشکده ی علوم اجتماعی به عنوان یک قدرت چطور عمل می کند؟ به شکل یک خود محور و خودگرا. یعنی اولا باید ثابت کند که مهمترین چیز این است که دانشکده علوم اجتماعی باقی بماند در حالی که آخرین مسالهی جهان هم ممکن است این نباشد. در لحظه ای که من با شما صحبت می کنم هزاران نفر در دنیا در حال مردن هستند، این ها به این دلیل می میرند که بیمارند یا کشته می شوند و … اما ما به دنیا اینطور نگاه نمی کنیم چون نمی توانیم اینطور نگاه کنیم و این امر سیستم های حیاتی ما را از کار می اندازد و ما را درون نوعی نومیدی فلج کننده فرو می برد. پس دلیل اینکه ما قادر نیستسم جهان را به این شکل ببینیمآن است که این شکل دیدن جهان امکان کنش اجتماعی را از بین می برد. برای اینکه کنش اتفاق بیفتد انسان ها باید قادر باشند فراموش کنند. فراموشی یک ساختار اساسی در کنش اجتماعی است. پس اصل قدرت در این است که ساختارهای ایدئولوژیک و اسطوره ای(اعلب با استفاده از سازوکار فراموشی و تلطیف و زیبا سازی واقعیت های تلخ و نومید کننده) بسازد تا به آن مشروعیت بدهند. در واقع قدرت به آن مشروعیت می دهد که مهم ترین مساله برای خودش است اینکه خود را بازتولید کند و دیگری را تخریب.
حالا به مفهوم دوم می رسیم .یکی ازابزارهایی که قدرت برای بازتولید خود به کار می برد چیست؟ خشونت. مفهومی که در تعاریف آن حداقل دوگونه تعریف با هم درگیرند.نخست تعریف یونانی یا به طور دقیق تر ارسطوئی است. وقتی ارسطو خشونت را تعریف می کند می گوید خشونت هر چیز بیرونی است که بر خلاف طبیعت درونی عمل کند. بر اساس همین سیستم ارسطو معتقد است در سیستم ارباب برده اگر ارباب طبیعتا ارباب باشد یعنی در دیدگاه ارسطو یونانی باشد و برده طبیعتا برده باشد یعنی در دیدگاه ارسطو غیریونانی باشد ما با یک رابطهی طبیعی روبرو هستیم نه خشونت آمیز. اعمال زور ارباب بر برده به نظر ارسطو خشونت نیست.ولی اگر برده به ارباب اعمال زور کند ما با خشونت روبرو هستیم چون بر خلاف طبیعتی که ارسطو به آن معتقد است عمل کرده است. بنابراین اگر عامل بیرونی، طبیعت را مورد یورش قرار دهد از نظر ارسطو خشونت رخ داده است.نگاه دیگری که به امرخشونت وجود دارد نگاهی است که بهترین شکل تبلورش را در طول تاریخ در هگل فیلسوف آلمانی می بینیم .نگاهی که به شکل گسترده ای در قرن ۱۷ و ۱۸ وجود داشته است و آن این است که خشونت ابزار اصلی و بنیادین تنظیم روابط بین انسان ها به عنوان موجودات طبیعی و فرهنگی است. به عبارت دیگر انسانیت و جامعه و تجمع انسانی بدون خشونت امکان پذیر نیست.هر شکلی از جمع شدن آدم ها به یک تناقض و رقابت بین ارادهها و تمایلات منجر می شود که برای مدیریت آن نیاز به ایجاد سلسله مراتب است. این بحثی است که به صورتی دیگر در کتاب “انسان سلسله مراتبی” که یکی از کتاب های کلاسیک در حوزه ی علوم اجتماعی است مطرح شده است. در آنجا بحث دومون این است که بدون به وجود آمدن سلسله مراتب که آن هم بدون ساختار خشونت در جامعه ممکن نیست جامعه اصولا ممکن نمیشود و اینکه خشونت چه شکلی می گیرد بسته به آن است که جامعه ای که می خواهد از این خشونت بیرون بیاید چه شکلی داشته باشد. این بحث را به صورتی دیگر دو متفکر دیگر مطرح کرده اند، یکی سارتر و یکی رنه ژرار(Rene Girard) که هر دو مفهوم خشونت را در رابطه با دیگری مطرح کرده اند. خشونت به این دلیل وجود دارد که خود باید با دیگری تعریف شود و خود نمی تواند دیگری را تحمل کند مگر در یک رابطه ی استیلایی. البته در این جا شما می توانید رابطه ی معکوسی را هم مشاهده کنید که روانشناسان و روانکاوانی چون فروید، فروم و … هم وارد این بحث شده اند که رابطه ی فرد با دیگری رابطهای مازوخیستی است. من با دیگری وارد رابطه می شوم تا زجر بکشم. من وارد یک سیستم می شوم تا نابود و تخریب شوم. چنین بحثی را از زمان دورکیم در علوم اجتماعی هم داریم زمانی که دورکیم اگوئیسم خودگرایی و آلترویسم دیگر گرایی را با هم مقایسه می کند. این امر در بحث های مربوط به خشونت خود ویرانگر auto destructive یعنی خشونت های علیه خود مطرح می شود. برای مثال این بحثی است که دورکیم در خودکشی مطرح کرده است. چرا آدم ها خودشان را می کشند؟ با توجه به بحث اولم چطور می توان توضیح داد که یک موجود زنده خودش را بکشد؟ موجود زنده ای که ذاتا سازوکاری دارد که باید به هر قیمت حیات داشته باشد؟چطور سازوکاری که باید به بیرون حرکت کند به درون بر می گردد؟ این چیزی است که جامعه شناسان،انسانشناسان، روانکاوان و روان شناسان به آن پاسخ داده اند. دلیل خود ویرانگری یا بازگشت خشونتی که باید معطوف به دیگری باشد به سمت خود، در آن است که این خشونت عملا نمیتواند علیه دیگری اعمال شود .در یک تحلیل بین رشتهای کسی که خودکشی میکند در واقع نمیتواند عواملی را که او را به سمت یک موقعیت نامناسب کشاندهاند در قالب یک پرخاشگری به بیرون منتقل کند. درنتیجه این پرخاشگری را به جای منبع تخریب بیرونی علیه خود به کار میبرد . این بحثی است که از حوزهی بیولوژیک و خرد تا حوزهی فرهنگی و سیستمهای بزرگ قدرت را در برمیگیرد . هگل هم در بحث پیرامون علت وجودی خشونت خودویرانگر آن را نتیجهی این امر میداند که هر شکلی از خشونت با شکل دیگری از خشونت پاسخ داده میشود و این سیر قهقرایی میتواند به سمت تخریب عمومی برود . همان طور که در حال حاضر سیستمهایی که بیش از حد در برابر سیستم جهانی مقاومت کردند به طرف گونهای از خود ویران گری رفتند .این پدیده را اکنون میتوان درعراق وافغانستان مشاهده کرد . درست است که این کشورها توسط کشور دیگری تخریب شدهاند اما اینها کشورهایی بودهاند که به دلایل متفاوتی که تا حدی در ارادهی خودشان هم نبوده است به طرف خودتخریبگری رفتهاند .
پس خشونت طبعا شکلی از کنش است . گونهای از کنش که به دنبال تخریب است نه سازندگی . اساسا چیزی به نام خشونت سازنده(جز در اشکال اسطوره ای یا در فرایندهای توهم زا یا خود توهم زا یا در فرایندهای دستکاری کننده و خود دستکاری کننده) وجود ندارد . هیچگاه نمیتوان با بمباران جایی را ساخت یا با کشتن افراد آنها را اصلاح کرد .بنابراین خشونت کنش مخربی است در جهت از میان بردن دیگری به طور کامل و یا به طور جزئی و در مشخصات و نمادهایش . خشونت میتواند شخصی باشد یعنی معطوف به ازمیان بردن یک فرد توسط فرد دیگر . اما آن شکلی از خشونت که عموما مورد توجه جامعهشناسان قرار میگیرد خشونتی است که درآن نماد نقشی اساسی ایفا میکند . به این معنا که از میان رفتن فرد نه به خاطر خودش بلکه به دلیل چیزی است که نماینده آن است . این مسئله به ویژه در خشونتهای نژادپرستانه و یا نسلکشیها قابل مشاهده است .
سومین مفهوم مورد بحث مفهوم سیستم در معنای سیستم یا نظام جهانی است . منظور از سیستم در بحث ما جهانی است که در آن حضور داریم . این جهان با آنچه ۵۰ سال قبل و یا ۱۰۰۰ سال قبل وجود داشت تفاوتهای ماهوی و شکلی دارد . ما سه انقلاب بزرگ را تجربه کردهایم .سه انقلاب فناورانه: نخست انقلاب نوسنگی یا انقلاب کشاورزی(۱۰ هزار سال پیش)، سپس انقلاب صنعتی(۲۰۰ سال پیش) و امروز هم با انقلاب اطلاعات(۳۰ سال پیش) روبرو هستیم . همان گونه که انقلاب کشاورزی و انقلاب صنعتی مفاهیم قدرت ، خشونت و سیستم را تغییر داد ، انقلاب اطلاعات هم هر سه حوزه را دگرگون کرد . در دنیای پیشامدرن مسئلهی قدرت عمدتا در مفهوم یک قدرت متافیزیک درک میشد که در واقع خود مشروعیتدهنده است . به این معنا که صرف قدرت بودن به آن مشروعیت میبخشید و نیازی به عامل مشروعیتدهنده بیرونی نبود . این سیستمی است که در مسیحیت و پیش از آن در یونان وجود داشت و اساس آن هم اساسی تئولوژیک است . کسی که به قدرت میرسد باید به قدرت برسد و کسی هم که از قدرت کنار میرود به این دلیل است که باید کنار برود . بنابراین مشروعیت قدرت درونی است . این شکل درک از قدرت به گونهی خاصی از خشونت دامن میزند که در بعضی موارد بسیار وحشتناک است و نمود آن را میتوان در اشکال شکنجهی باستانی دید . در سیستمهای باستانی ،شکنجه و ابتکار در آن یعنی بالا بردن هرچه بیشتر درد بدون کشتن فرد مورد توجه بوده است . این امر اساسا با شکنجهی مدرن متفاوت است . نمادگرایی در شکنجهی باستانی کاملا مشهود است . در واقع هدف نمادین است و این هدف نمادین همانا جایگزینی خداست و نشان دادن اینکه فرد شکنجهگر از قدرتی در حد خدا برخوردار است . یعنی نه تنها مرگ و زندگی فرد به دست اوست بلکه حتی میتواند دوزخ(جایی که درد ابدی است و مرگ آ« را از میان نمی برد) را برای افراد در روی زمین مجسم سازد . مسئلهی مهم دیگر در شکنجهی باستانی مسئلهی درد است که من در اینجا زیاد به آن نمیپردازم و فقط به این نکته اشاره میکنم که در سیستم شکنجهی باستانی مسئلهی درد اینست که افراد باید آنقدر درد بکشند تا مرگ برایشان به منزلهی نجات درآید . این برداشت اشکال شکنجهی باستانی را توجیه میکند .
در سیستمهای مدرن مشروعیت قدرت به وسیلهی یک مفهوم یعنی جامعه به دست میآید .در واقع قدرت در گفتمان مدرن به این دلیل مشروعیت دارد که نمایندهی جامعه است . بنابراین تمام تلاش قدرت معطوف به این است که جامعهای بسازد وآن را حتی شده به زور نمایندگی کند و پایه را وادار کند تا بپذیرد که راس جامعه نمایندهی اوست . به همین جهت سیستمهای مدرن که از اروپا آغاز شدند دولت ملی را به عنوان یک ساختار سیاسی به دنیا تحمیل کردند . در حال حاضر اکثر کشورهای جهان و حتی بدترین دیکتاتوریها هم نام جمهوری و دموکراسی را یدک میکشند . این مسئله معلول تعمیم یافتن سیستم دولت ملی است که عقب افتادهترین کشورها را هم به سوی برگزاری انتخابات و نمادهای دموکراتیک سوق داده است . این شکلی از انحراف است که درحال حاضر در سیستم بینالمللی وجود دارد .
در دورهی پسامدرن نیز مفاهیم به گونهای دیگر تغییر میکنند . در درجهی اول دولت پسامدرن با یک تناقض اساسی روبروست و آن اینکه دولت پسامدرن با توجه به گفتمان خودش محکوم به نابودی است . چرا که گفتمان پسامدرن گفتمانی است که از جامعهی دانش محور صحبت میکند ، جامعهای که در آن همه ی کنشگران با هم برابرند و همه امکان دخالت در همهی امور را دارند . از مفهوم شهروند به شکل اسطورهای صحبت میکند . یعنی شهروندان را تصمیمگیرنده و نه تابع معرفی میکند . این شکلی اسطورهای از گفتمان است که در دولت پسامدرن وجود دارد . نتیجهی منطقی این مسئله اینست که فشار جامعهی مدنی برای از بین بردن سیاست و سیاستمداری در مقام یک حرفه افزایش پیدا میکند و در مقابل سیاست هم به عنوان یک موجودیت در برابر از میان رفتن از خود مقاومت نشان میدهد و رقابت در عرصهی اجتماعی اتفاق میافتد .
گرایش اساسی دیگر در سیستم پسامدرن مسئلهی علمی شدن قدرت و خشونت است . این یک بحث اسطوره ای و یا بهتر بگوئیم تحمیق گر است که بیان میکند قدرت یک امر تکنیکی یا تکنولوژیک است . بنابراین اصولا هر کسی نمیتواند آن را اعمال کند و فقط کسانی که برای این تکنولوژی تربیت شدهاند قادر به اعمال آنند . این بحثی است که هم قدرت را به سمت یک گفتمان بیپایه میبرد و هم مفهوم خشونت را . برای مثال یکی از معضلات کنونی در سطح جهانی مسئلهی پزشکی شدن خشونت و شکنجه است که روشهای بسیار وحشتناکی را به وجود آورده است . مسئلهی بعدی بحث رسانهای شدن و مناسکی شدن قدرت و خشونت است . در بسیاری از موارد دیگر موضوع این نیست که قدرتی اعمال شود و یا خشونتی صورت بگیرد تا کنش اجتماعی اتفاق بیفتد ، بلکه مسئله بر سر اینست که قدرت و یا خشونت اعمال شود تا دیده شود و به عنوان یک پدیدهی نمادین حس شود . به این ترتیب رفتارهای خشونتآمیز دولتها و یا جامعهی مدنی قابل درک میشود . خشونت به عنوان ابزار بیان افرادی در میآید که تصور میکنند به این دلیل میتوانند وجود داشته باشند که میتوانند خشونت اعمال کنند . دولتهایی که گمان میکنند میتوانند وجود داشته باشند چرا که میتوانند آزادی را از دیگران بگیرند و یا آنها را بکشند و شکنجه دهند . و مردمی که تصور میکنند میتوانند وجود داشته باشند از آنجا که میتوانند اعمال خشونت کنند ، سیستمهای اجتماعی را تخریب کنند، به آتش بکشند،یورش ببرند و… . این گونهای از درک سیستمی است که تحلیل آن را میتوان در آثار گی دوبور و تحت اصطلاح «جامعهی نمایش» مشاهده کرد . بحث گی دوبورو را باید بیشتر در چارچوب روبدادهای مه ۶۸ درک کرد که در آن یکی از ابتداییترین یا اولین اشکال نمایشی شدن خشونت شکل گرفت . از نظر من پس از انقلاب اطلاعاتی عصر حاضر رسانهای شدن که گویاتر از اصطلاح نمایشی یا مناسکی شدن است اتفاق افتاد و این را میتوان در انواع عملیات تروریستی من جمله واقعهی ۱۱ سپتامبر که کاملا یک عملیات تروریستی نمایشی و طراحی شده بود مشاهده کرد. مرور دوبارهی فیلمهای ۱۱ سپتامبر نشان میدهد که چقدر این تصاویر به صحنههای فیلمهای موسوم به علمی –تخیلی نزدیک و شبیه است . جنگ آخر عراق و خشونتی که درقالب ویدئوهای اینترنتی شاهدش بودیم نیز گونه ی تصنعی از خشونت بود . در چند سال اخیر در عراق رسانه ای شدن و نمایشی شدن خشونت به شدت گستره شده است . در زمان جنگ عراق سانسور آمریکا به طور مطلق اجازه نمی داد که صحنه های خشونت پخش شود. اما با کمک گرفتن از تخیل می توان تصور کرد که یک صحنه بمباران از روی زمین چقدر وحشتناک است . صحنه ی آدم های وحشت زده ای که به دنبال پناه می گردند و افراد دیگر هر لحظه در برابر چشمانشان تکه پاره می شوند . این دقیقا نشان دهنده تضاد میان زیباسازی و واقعیت خشونت است که سیستم رسانه ای کنونی آن را ممکن می کند . بنابراین به نظر من در جهان کنونی بزرگترین رسالت افراد این است که بتوانند این جهان را بفهمند . در دنیای باستان هم در برابر هر فردی که در اینسوی دنیا زندگی میکرد افرادی در سراسر دنیا می مردند . ولی در دنیای باستان اینها با هم ارتباطی نداشتند چرا که جهانی وجود نداشت . اما در دنیای کنونی هرچه بیشتر کل اجزای جهان به یکدیگر متصل شده اند و کسانی که گمان می کنند میتوانند درون یک جزیره زندگی کنند بزرگترین اشتباه ممکن را میکنند . سیستم جهانی وجود جزیره را خوب یا بد ناممکن کرده است . اساسا وجود جزیره در معنای یک سیستم جدا شده از سیستم جهانی به شکل فیزیکی غیرممکن شده است .
بنابراین درک جهان در معنای واقعی نه در معنای اسطوره ای و توهم زا و دستکاری کنندهای که دائما با آن نه فقط از جانب قدرت بلکه از جانب ضدقدرت سرو کار داریم مهمترین کاری است که حداقل کسی که در حوزه ی علوم اجتماعی کار می کند می تواند انجام دهد .
در این بخش مباحث طرح شده در سخنرانی ابتدایی جلسه به پایان رسید و دکتر فکوهی پاسخگوی تعدادی از سوالات حضار شدند که شرح آن در پی میآید:
سوال: من سوالم را با دو جمله از گدار شروع میکنم . نخست اینکه” اگر یک نفر را بکشی قاتلی، اگر میلیون ها نفر را بکشی اسطوره ای و اگر همه را بکشی خدا میشوی.” جمله دوم:” کشتن یک نفر برای دفاع از یک عقیده دفاع از آن عقیده نیست،کشتن یک انسان است.” سوال من اینست که همه ی شکنجه ها و اعتراف گیری ها و کشتن ها برای دفاع از یک عقیده اند.اما کدام شکنجه شونده ایست که نخواهد روزی شکنجه گر خود را شکنجه کند؟ و آیا این دور باطل در وضعیت پست مدرن کنونی قطع شدنی است؟دوم اینکه در همین لحظه نیز افرادی در دنیا در حال کشته و یا شکنجه شدن اند. آیا ما اینقدر تحت تاثیر این جبر قرار داریم که مقاومت را به طور کلی کنار گذاشته ایم؟آیا جایی که قدرت هست مقاومتی وجود ندارد؟
پاسخ: اولا پاسخ اصلی شما در تئوری هایی است که موسوم به تئوری های مقاومت منفی اند . این تئوری ها عمدتا به وسیله گاندی در همین رابطه مطرح شدند . نظر گاندی این بود که دایره خشونت یعنی اینکه خشونت با خشونت پاسخ داده شود در نهایت یک دور باطل است که هیچ کس در آن برنده نیست . گاندی در تئوری عدم خشونت معتقد است که این دور خشونت باید از طریق عدم خشونت مطلق در برابر خشونت مطلق متوقف شود . مصداق تاریخی این امر آفریقای جنوبی و ماندلا است . ماندلا از نظر من شخصیتی است که در طول تاریخ کمتر مشابهش را داشته ایم . زمانی که در آفریقای جنوبی آپارتاید از میان رفت ماندلا تمام قدرت کاریزماتیک و اسطوره ای خود را به کار گرفت تا آفریقای جنوبی وارد یک فرآیند انتقام کشی نشود . چرا که این اتفاق به سهولت ممکن بود . بحث ماندلا این بود که ما با پاسخ دادن خشونت با خشونت به هیچ کجا نمی رسیم جز تخریب و به همین جهت جلو این روند را گرفت . ماندلا کسی بود که از قدرت کنار کشید آنهم در زمانی که نه تنها با ماندن وی مخالفتی نبود بلکه حتی تمامی ساکنین آفریقا چه سفیدپوست و چه سیاهپوست معتقد بودند که ماندلا باید تا آخر عمر رئیس جمهور بماند . اساسا به علت قابلیت کاریزماتیک وی این ایده مطرح بود که اگر ماندلا کنار رود دوباره شورش و جنگ رخ میدهد . اما ماندلا بر سر حرف خود ماند و کنار رفت . نمونه ی دیگر جنگ داخلی لبنان است . در جنگ لبنان خشونت های بسیاری میان مسلمانان و مسیحی ها رخ داد و آدم ربایی ها و شکنجه های وحشتناکی به وقوع پیوست . پس از پایان جنگ گروهی تمایل داشتند که به سمت روند انتقام جویی بروند اما جلوی آن گرفته شد چرا که خشونت علیه خشونت نمی تواند نتیجه داشته باشد .
این مسئله که ما سکوت میکنیم نیز خاصیت طبیعی کنشگراجتماعی است . مسئله ی سکوت لزوما با پذیرش یکسان نیست . می توان از طرق هوشمندانه ای عمل کرد . اینکه غصه بخوریم که الان چندین نفر در دنیا در حال کشته شدن اند طبعا مشکلی را حل نمی کند و فقط فرد را به جنون می کشاند . من معتقدم ما به عنوان کنشگر باید در ساختارهای ناامیدی کار کنیم . این بحثی است که در حوزه ی پسا مدرن بسیار مطرح است .کنشگر اجتماعی ابزارهای متفاوتی دارد که می تواند با آنها عمل کند اما هوشمندانه .
سوال: با توجه به ارتباط میان مباحث مطرح شده با مسائل کنونی سوالم اینست که چگونه میتوان عمل کرد؟ منظورم در شرایطی است که با فرایندهایی کاریزمایی و آرمانی نظیر پدیده ماندلا یا گاندی سروکار نداریم و کوچکترین اعتراضی می تواند با شدیدترین واکنش ها روبرو شود و سیستم قدرت ایدئولوژیک و مجازاتگر دارای هژمونی کامل است.
پاسخ: من موقعیت کنونی را به تیرگی شما نمیبینم . چرا که اکنون برگزاری چنین جلسه ای بدون پیامد و یا سرکوبی ممکن شده است . پس من با اینکه از موقعیت کنونی یک موقعیت «تراژدی» هجیب و غریب بسازیم و ابعادش را بزرگتر از آن چیزی که هست نشان دهیم مخالفم . مسئله اینست که وقتی پیرامون پدیده ای صحبت می کنیم باید واقع گرا باشیم چرا که در غیر این صورت خود گفتمان دچار بی اعتباری می شود . وقتی از مفاهیمی چون نسل کشی و یا سرکوب شدید صحبت می شود این واژگان در دنیا معانی خاصی دارند . باید دید آیا مباحث ما در این معانی جای می گیرند یا خیر . این که چنین مسائلی برای یک فرد یا برای یگ گروه فجایعی واقعی هستند و اینکه حتی اگر یک نفر آسیب ببیند و رنج بکشد ما با یک معضل و مشکل و تهدید روبرو هستیم، چای شک ندارد و کاملا درست است و باید با این پدیده ها به هر شکل و با هر تدبیر عاقلانه و البته معتدلانه و بدون خشونت و قانونی مبارزه کرد . حتی صدمه دیدن یک فرد هم به خاطر عقیده اش مذموم است . ولی باید در به کار بردن مفاهیم مسئول بود . ما خوشبختانه در کشوری زندگی میکنیم که در آن، ولو با مشکلاتی، می توان جلسه گذاشت و صحبت کرد و نظر داد . بنابراین باید واقعیت را آنگونه که هست باید دید . کشوری که در فرآیند دولت سازی و ملت سازی و شکل دادن به دموکراسی است ناچار است برای بهبود موقعیت های دموکراتیک در خود هزینه دهد . نمیتوان تصور کرد که بدون هزینه دادن سیستم بتوان به سمت دموکراسی عمیق و گسترده و عقلانیت سازمان یافته رفت. چنین تجربه ای را در هیچ کجای دنیا نداریم . پس اگر اعتراض به این است که می خواهیم به چیزی برسیم اما بدون دادن هزینه، به هیچ وجه عقلانی نیست . اینکه انتظار داشته باشیم دیگران به جای ما هزینه بدهند هم امری خیالی است . برای ساختن یک سیستم نیاز به زمان هست و این زمان هم با اراده ی اشخاص تعیین نمی شود . به نظرم اکنون در منطقه ای هستیم که علاوه بر نامساعد بودن منطقه از لحاظ ژئوپلتیک برای ساخت سیستم های دموکراتیک ، مردمی هم داریم که در بسیاری از موارد ساختارهای دموکراتیک ، آزاداندیشی و بردباری در آنها درونی نشده است . چنین جامعه ای با سیستم دموکراتیک مسلما فاصله دارد و باید به آرامی به آنجا برسد .
سوال: در حال حاضر ودر سیستم های معاصر چقدر خشونت مستقیم می تواند ابزار بازتولید قدرت باشد؟
پاسخ: خشونت به عنوان ابزار مستقیم بازتولید قدرت سیاسی در حال حاضر کارآیی ندارد . خشونت بیشتر عامل خود ویران گری برای سیستم هاست نه عامل تداوم . هر اندازه سیستم بیشتر مجبور باشد از ابزارهای خشونت مستقیم استفاده کند شانس دوام خود را کمتر میکند . برعکس هر اندازه در یک سیستم خشونت های فیزیکی و مستقیم جای خود را به خشونت های نمادین و درونی شده دهد شانس دوام اش افزایش میابد . در حال حاضر این امر تفاوت اصلی میان کشورهای موسوم به دموکراتیک و توسعه یافته و کشورهای موسوم به در حال توسعه است . سیستم های توسعه یافته موفق شده اند که خشونت را به شکل نمادین درآورده و در خود کنشگر درونی کنند . یعنی خود کنشگر بدون اینکه احساس کند تحت فشار است کاری را انجام دهد که الزام اجتماعی می طلبد . بنابراین نیازی نیست که دائما از پلیس و سیستم های سرکوب استفاده شود . اما کشورهای در حال توسعه از آنجا که اساسا با مفهوم دولت ملی بیگانه اند عموما دست به اشکال مختلف خشونت به طور عریان و شدید می زنند که این به هیچ عنوان عامل تداوم نیست . بحث تداوم را البته در یک چارچوب زمانی نمیبینیم . مثلا سیستمی که در شوروی وجود داشت شصت سال پایدار ماند . اما از سالهای ۳۰-۱۹۲۵ مشخص بود که این سیستم نابود خواهد شد و قابل بازتولید نیست . با این حال به دلایل مختلفی توانست شصت سال عمر کند . بنابراین دوام به معنای بازتولید دائم است و اینکه چشم انداز نابودی وجود نداشته باشد . اکنون سیستم های دموکراتیک کشورهای توسعه یافته با مشکلات بسیار و وحشتناکی چون بحران اقتصادی، تکثر فرهنگی و … روبرو هستند . ولی هیچ چشم اندازی برای فروپاشی آنها وجود ندارد وهیچ جامعه شناسی نیست که حاضر باشد حتی فرض نابودی دولتی چون دولت فرانسه را طرح کند . چرا که هر شکلی از آنومی اجتماعی و هرگونه ای از تخریب و اعتراض که بتواند سیستم را تخریب کند در داخل خود سیستم پیش بینی شده و به صورتی که سیستم بتواند خود را بازتولید کند قابل مهار است . اما شاید بتوان گفت در مورد نود درصد کشورهای در حال توسعه به هیچ وجه چنین حالتی وجود ندارد . چنین مسئله ای خود را در مولفه هایی چون بحث سرمایه گذاری مالی مستقیم نشان میدهد . بسیاری این فرض را مطرح کردند که سرمایه گذاری های مالی به علت نبود آزادی های کارگری و کنترل دولتی شدید که مانع اعتصابات است به تدریج به سمت کشورهای در حال توسعه خواهد رفت . در حالی که مشاهده ی تحلیل توزیع سرمایه گذاری های مستقیم در حال حاضر، نشان میدهد که اکثر این سرمایه گذاری ها در کشورهای توسعه یافته صورت میگیرد . یعنی در همان کشورهایی که توانسته اند عقلانیت سیستم را به جایی برسانند که خشونت را به حداقل کاهش دهد . پس افزایش خشونت از دید من بلافاصله به از میان رفتن صلح اجتماعی و در ادامه به گریز سرمایه و قطع از سیستم جهانی منجر میشود . آنچه که امروز به هیچ عنوان قابل تصور نیست و رخ دادن آن در هر سیستمی به معنای مرگ سیستم است همین قطع رابطه با سیستم جهانی است . قطع رابطه با سیستم جهانی در حال حاضر مانند قطع شدن رابطه یک اندام با سیستم گردش خون ویا سیستم عصبی بدن است . از همین روست که گفتم زندگی جزیره ای امروز در جهان غیرممکن است . زندگی جزیره ای بیشتر یک شکل مناسکی شده و رسانه ای شده است . به هر روی در روابط سیستمی باید این مسائل را فراتر از گفتمان های سیاسی که عموما توهم زا هستند مورد توجه قرار داد .
جلسه با پاسخگویی به این آخرین سوال در ساعت ۲ به پایان رسید و ادامهی مباحث به جلسات و نشستهای آتی جامعهشناسی قدرت موکول شد.