گفتگوگر : عظیم محمودآبادی
۱- آیا میتوان با نگاهی جامعه شناختی تعریفی از مفهوم امید ارائه داد؟
پیش از هر چیز باید بگویم که مفاهیمی چون «امید»(Hope) و «نومیدی» (Hopelessness)، یا «خوش بینی» (Optimism) و بدبینی(Pessimism) در درجه اول مفاهیمی فلسفی هستند و در درجه بعدی مفاهیمی روانشناختی. در فلسفه میدانیم که از یونان باستان، خوشبختی و امید به آن یکی از مضامین اصلی بود و اپیکوریسم در این زمینه از مهمترین گرایشها و نقاط کلیدی آن در معنای خوشبختی در «سرخوشی» و «آسان گرفتن» زندگی متمرکز میشد و برخلاف باور رایج که در اپیکوریسم نوعی «لذتجویی» بیحد و مرز میبیند، این گرایش خود را در «سادهزیستی» و «سازگاری با شرایط یک زندگی سالم و منطبق با طبیعت» میدانست. اپیکوریسم را از برخی جهات می توان در برابر کلبی منشی(Cynicism) قرار داد که با نوعی بیتفاوت و بدبینی به زندگی نگاه میکرد.
اما در رویکرد فلسفی تا امروز هنوز هم از یک سو نه تنها با نظریههای انقلابی در تغییر، از مارکس تا لنین و انواع انقلابیگریهای چپ جهانسومی، بلکه با رویکردهایی مثبتتر واقعگراتری در فیلسوفان نظیر آلن(Alain) و یا نویسندگان اگزیستانسیالیستی همچون کامو و حتی امروز در نزد فیلسوفان پساآنارشیستی نظیر میشل اونفره (Michel Onfrey) سروکار داریم که همچون بودریار، معتقدند زمان کلان روایتهای تاریخی و انقلابی به سر رسیده و نه با رویدادهای بزرگ انقلابی بلکه تنها از خلال خُرده مقاومتها (Micro-Resistance) در سطح روزمرگی و از جمله با فلسفهای اپیکوری- اسپینوزایی است که باید به جستجوی خوشبختی رفت. جمله معروف کامو در ابتدای «افسانه سیزیف» را همه میشناسند که می گفت: تنها یک مسئله اساسی در فلسفه وجود دارد و آن خودکشی است: اینکه ببینیم آیا حاضر هستیم جهان و هستی را با تمام زشتیها و زیباییهایش بپذیریم و در راه بهتر شدنش قدم بگذاریم و در جهانی بیمعنا، برای زندگی خود معنا بیافرینیم (و به این ترتیب امیدوار و خوشبخت باشیم) و یا ترجیح میدهیم هستی خود را به دست خود با نومیدی و بیمعنایی نابود کنیم.
در جناح مقابل نیز، رویکرد کلبیمنشانه، کمابیش با گونهای از نیهیلیسم در بدترین اشکالش ادامه یافت و به باور ما با نوعی گرایش نولیبرالی و داروینیسم اجتماعی ترکیب شد که گاه در نزد فیلسوفان پسامدرن و نسبیگرایان اخلاقی دیده میشود و در این طیف عجیب و غریب و ناهمگن، میبینیم که تنها یک مسئله وجود دارد: یک بدبینی که ممکن است به گوشهگیری و نیهیلیسمی ضد مادی و ضد معنوی منتهی شود، یا یک نیهیلیسم سودجویانه و داورینیستی اجتماعی که از بدترین اشکال نابرابری دفاع میکند و نبود معنا در زندگی را خود عامل و دلیلی میداند در آنکه اصولا نباید به بهبود و خوشبختی و امید به ویژه برای «دیگری» فکر و خود را دچار عذاب وجئان کرد و بهتر است صرفا به خود و منافع خویش اندیشید آن هم در چارچوبی لحظهای و به دور از درس گرفتن از گذشته یا برنامه ریزی برای آینده.
اما در زمینه امید، روانشناسان نیز در طیفی بسیار گسترده بحث را در دست داشتهاند. طیفی که در سویش البته با یک شارلاتانیسم شبه-روانشناسی روبرو هستیم که «خوشبختی» و «امید» را بدل به کالاهایی کردهاند که به دلیل بلاهت مردم و کمبود دانش و شناخت آنها، بسیار جذاب مینمایند. از مبلغان مذهبی مسیحی تلویزیونی در آمریکا (Televangelist) که یا به مردم امید می فروشند و یا ترس از غذاب به دلیل کگناهانشان. به همین ترتیب ما انواع و اقسام معنویتگراییهای جدید (New Spiritualism) را هم داریم که گاه با سوء استفاده از فلسفههای هستی شناسی شرقی (بودیسم، کفوسیونیسم، شینتوئیسم و غیره) از «امید» بازاری برای خود ساختهاند. اما خوشبختانه روانشناسان و روانشناسان اجتماعی جدی توانستهاند موضوع امید و خوشبختی را به یکی از مضامین اساسی کار خود تبدیل کنند. روانشناسانی چون مارتین سلیگمن(Martin Seligman) (دانشگاه پرینستون) و کریستوفر پترسون (Christopher Peterson) (دانشگاه میشیگان) رویکرد روانشناسی مثبتگرا (Positive Psychology) را در برابر رویکردهای منفی در شاخه های روانکاوانه و رفتارگرایانه مطرح کردند. به طور کلی مسئله روانشناسان آن بود که بسیاری از آسیبهای اجتماعی ناشی از نبود انرژی لازم برای تحمل بار زندگی اجتماعی ِ هرچه پیچیدهتر در جهان مدرن است و نومیدی و گرایشهای منفی سبب خواهند شد که فرد درون یک سیر قهقرایی قرار بگیرد که او را در چرخههای منفی به تدریج از سطح اختلالات کوچک (نوروز) به سمت اختلالات بزرگ (پسیکوز) و جامعه را درون موقعیت های عدم تعادل روانی قرار خواهد داد. و این نکتهای است که فیلسوفان و دین شناسانی چون میرچیا الیاده نیز با اهمیت بازسازی «انسان مذهبی» (Homo Religious) در جهانی به کلی خالی شده از معنا برای رسیدن به خوشبختی مطرح کردهاند.
در این میان رویکرد جامعهشناسی از آغاز نمیتوانست نه خود را از میراث فلسفی به ویژه در تفکر اجتماعی و تاریخی یونانی و سنتهای دینی ابراهیمی جدا کند و نه از رویکردهای فلسفی- روایی – اجتماعی که از قرن شانزدهم به بعد در نزد آرمانشهرگرایان ( از تامس مور تا شارل فوریه، ژوزف پرودون و رابرت اوون و دیگران)مطرح شده بود. جامعه شناسان نمیتوانستند سنت رویکردهای انقلابی مارکسیستی و سایر اشکال اتوپیاهای انقلابی (از باکونین تا دیوید گربنر) را نادیده بگیرند و یا در نقطهای معکوس از رویکردهای نومیدانه و ویرانشهری که میراثی متناقض از ژان ژاک روسو بودند (و تداومشان تا کلود لویاستراوس و الیزابت دو فونتنه می بینیم) جدا کنند. جامعهشناسان ناچار بودند در تخلیل خود رادیکالیسم به شدت ویرانشهری پیامبران نابودی بشریت و جهان را نیز در نظر داشته باشند. با وجود این، مسئله علوم اجتماعی با پیروی از خطی که از امیل دورکیم تا پیر بوردیو همواره تداوم داشته، در آن بوده و هست که جوامع انسانی را به سوی گشایش و حل مشکلاتشان هدایت کند و این کار را به هیچ عنوان جز با استفاده از ساختارهای امید و خوشبختی که ساختارهای مثبت و در بردارنده انرژی حیاتی هستند، نمیتوان انجام داد. به همین دلیل برای ما به مثابه جامعهشناس و انسانشناس «امید» و باور داشتن به رسیدن به «خوشبختی» شرط اساسی برای نه تنها اندیشیدن و شناخت بر مسائل اجتماعی بلکه امکان دادن به حل آنها است. شناخت اجتماعی اگر امیدی به بهبود اجتماعی که موضوع شناخت است وجود نداشته باشد، درون نوعی از «بی معنایی» فرو می رود که یک موقعیت خود ویرانگر (Auto Destructive) است. اگر ما بدنی داشته باشیم که امیدی به درمان بیماری در آن و بازگرداندنش به موقعیت عادی وجود نداشته باشد، اصولا «بدنبودگی» و از آن بیشتر هر گونه تلاش شناختی برای فهم و تغییر در آن بی معنا خواهد شد. در نهایت امید، صرفا موتور زیست و زندگی نیست، بلکه موتور اساسی هرگونه شناخت اجتماعی نیز هست. دستکم برای دست اندرکاران علوماجتماعی نمیتوان تفکری اجتماعی بدون امید داشت، حتی در بدترین و نومیدانهترین شرایط ممکن. ما چنین شرایطی را بارها در قرن بیستم تجربه کردهایم و مبنای حرکت اندیشه در تفکر اجتماعی همواره امید بوده است. در این زمینه اگر به لوی استروس و محوریت نومیدی و بدبینی او اشاره کردیم باید بگوییم حتی در نزد استروس و و منبع اندیشه او روسو، اگر نومیدی مطرح میشود نه از عالم هستی و موجودات بلکه از انسانی است که به این عالم پشت کرده و به انحراف خود-محوری کشیده شده است و باید به سوی طبیعت و حیات و امر وجودی باز گردد که بحثی پیچیده است.
۲- اهمیت و کارکرد امید برای جامعه چیست؟
جامعه چه خود آگاه باشد و چه نباشد به صورت عمیق و گستردهای به ساختارهای امید وابسته است. درست همانند هر انسانی. اکثریت بزرگی از انسانها به جز گروهی بسیار معدود که استثنا به حساب میآیند، اگر امیدی به بهبود نداشته باشند، نمیتوانند با بیماری مبارزه کنند. اگر انسانها امید به بهترشدن وضعیت عمومیشان نداشته باشند، نمیتوانند سختیهایی همچون تحصیل، آموختن یک حرفه و تجربههای سخت زندگی از جمله شکست و درد و رنج را بپذیرند. اینها نکات پیچیدهای نیست که نتوان درک کرد. هر کسی میتواند به وضعیت خود و تجربه زیستی خودش در مقابله و بیرون آمدن از آزمونهای زندگی ولو آزمونهای پیش پاافتاده و درسهایی که از آنها گ رفته بیاندیشد. همه انسانها تجربههایی مثل بیماری، تصادف، شکست تحصیلی یا حرفهای، مشکل مسکن، مشکل یافتن همسر یا انتخاب و راهنمایی به فرزندان و غیره را داشتهاند. در همه این موارد، کافی است تصوّر کنیم که امیدی وجود نداشت، برای نمونه کسی که بیمار بود هیچ امیدی به بهبود نداشت؛ کسی که همسری نداشت هیچ امیدی به یافتن همسر و کسی که سرپناهی نداشت هیچ امیدی به یافتن مسکن نداشت؛ ودر این حالت از خود بپرسیم: آیا اصولا قابل تصوّربود که چنین فردی میتوانست به تلاش برای یافتن این نیازها ادامه دهد؟ فرد بیشک دچار یک بیمعنایی میشد که نتیجهاش، نابودی بود. جامعه نیز چنین موجودی است: تفاوت صرفا در تفاوت نیازهای اجتماعی با نیازهای فردی است که البته در بسیاری موارد نیز بر یکدیگر انطباق دارند. برای نمونه هر مردمی نیاز به احساس تعلق به یک موقعیت تاریخی جغرافیایی یا هویتی دارند، همه مردم نیاز به وجود نهادهایی برای تحصیل، برای کار و برای رسیدگی به اختلافهایشان با یکدیگر دارند، همه به امنیت و صلح اجتماعی نیاز دارند و غیره. اما در هر کدام از این موارد، اگر بر نبود امید یا حتی کمبود امید، باشد، به همان میزان نیز در جامعه آسیب به وجود میآید. دقت کنیم که ما اغلب در موقعیت صفر و یک نیستیم، یعنی موقعیتی که امید صفر باشد یا کامل، در عین حال همه کنشگران اجتماعی، در همه چیز به یک اندازه و با یک عمق امیدوار و یا نومید نیستند. اینجا هم اهمیت همبستگی و نیاز به داشتن آرمانها و نظامهای ارزشی یکسان یا شبیه به هم در یک جامعه مشخص میشود و هم نیاز به وجود انعطاف بالایی در هر جامعهای تا بتوان به نوعی امید را در آن توزیع و و از این طریق ابزارهای جبرانی به وجود آورد. میبینیم که با فرایندهای پیچیدهای روبرو هستیم و صد البته نیاز به نخبهترین و کارآمدترین و مجربترین افراد برای جامعهای داریم که هرچه بزرگتر و پیچیدهتر میشود. وقتی جامعه به سطحی مثل جامعه ما میرسد که انتظارات به دلیل جوان و تحصیلکرده بودن، توسعه نسبی نهادهای اجتماعی و قرار داشتن بالقوه کشور در سطح یک کشور ثروتمند – به دلیل منابع طبیعی و جوان بودن جمعیت – قرار داشته باشد، وضعیت بسیار پیچیدهتر و اداره چنین جامعهای برای جلوگیری از سقوطش به مراتب سختتر میشود.
از این روست که تا کنون دیدهایم جوامعی با آنکه همه ابزارهای مادی برای بقا را داشته اند (نگاه کنیم به مثال کشورهایی چون عراق و لیبی) در عرض چند سال صدها سال در تاریخ به عقب برگشته اند. دلیلش دیکتاتورهایی بودهاند که در راسشان بودهاند و البته بیمسئولیتی قدرتهای بزرگ هم در قرار دادن آ«ها در جایگاهشان و هم در حفظ و حتی تقویت این دیکتاتورهای اغلب دزد و فاسد و بیرحم در این مواضع.
۳- چه شاخصهایی وجود دارد که بتوان با آنها میزان امیدواری یک جامعه را سنجید؟
شاخص هایی زیادی وجود دارد که تقریبا همه شناخته شده هستند و دلیلش نیز در آن است که ما در طول قرن بیستم هم جوامع بسیار خوشبخت و امیدوار را داشتهایم و هم جوامع بسیار نگونبخت و اسفبار را. امروز هم اگر بنا بر سنجیدن جوامع انسانی از این لخاظ باشد، به سرعت میتوان شاخصهایی را یافت که محاسبه انجام گیرد. سازمان ملل در این زمینه شاخص توسعه انسانی را دارد که مجموعهای از بیش از ۸۰ شاخص مختلف است که با هم ترکیب شده و بهیک رقم نهایی در بالا یا پایین بودن این شاخص کلی می رسد و به نظر اکثر متخصصان توسعه، بسیار گویایی دارد. در گزارش سال ۲۰۱۸ ده کشوری که بالاترین رده را داشته اند به ترتیب نروژ، سویس، ایرلند، آلمان، هنگ کنگ، استرالیا، آیسلند ، سوئد، سنگاپورو هلند بودهاند. از رده یک تا رده ۶۲ را کشورهای دارای توسعه بسیار بالا به حساب میآورند و در آنها افزون بر کشورهای ثروتمند یادشده، ما با کشورهایی نظیر کروواسی(رده ۴۶) و قزاقستان (۵۰) و بلغارستان(۵۲) و رومانی(۵۲) و کویت(۵۷) و ترکیه(۵۹) و مالزی (۶۱)هم روبرو میشویم. از رده ۶۳ که کشور صربستان در آن قرار دارد تا رده ۱۱۶ که مصر در آن قرار دارد، ما با توسعه بالا سروکار داریم که ایران در رده ۶۵ است ولی برای مثال مکزیک (۷۶)، برزیل(۷۹)، ، ارمنستان(۸۱)، چین (۸۵)، اوکرایین(۸۸) و اندونزی(۱۱۱) در رده های پایین تری قرار گرفتهاند. از رده ۱۵۴ به پایین که سوریه در آن قرار دارد با کشورهای کمتوسعه روبرو هستیم. از رده ۱۱۷ که جزایر مارشال و ۱۱۸ که ویتنام در آن قرار دارند تا رده ۱۵۲(پاکستان) و جزایر سلیمان(۱۵۳) کشورهایی با توسعه متوسط قرار دارند. پایین ترین ردهها در ده مورد آخر، شامل کشورهای موزامبیک، سیره آ لئونه، بورکینا فاسو، اریتره، مالی، بروندی، سودان جنوبی، چاد، جمهوری آفریقای مرکزی و نیجر هستند. همه آفریقایی و همه فقیر و توسعه نیافته که در رده های ۱۸۰ تا ۱۸۹ قرار گرفته اند. این شاخص به نظر من یکی از معتبرترین شاخصها است. البته شاخصهای تخصصی دیگر زیادی داریم، اما جامعیت این شاخص را ندارند.
اما، نکته قابل توجه آن است که حتی این شاخص برغم ترکیبی بودنش، لزوما گویای دقیق واقعیت نیست و از این گذشته میان خود «خوشبختی» و «احساس خوشبختی» تفاوت وجود دارد. ما به دلایل مدیریتی و عدمکارایی از کشورهایی هستیم که مردممان بسیار وضعیت را بدتر از آنچه واقعا هست احساس میکنند. اعدادی که در بالا آوردم، خود گویای این امر هستند. اما به جز این شاخصهای کمّی ما با گروهی از شاخصهای فرایندی هم سروکار داریم که مهم ترین آنها میزان زاد و ولد و تعداد فرزندان به نسبت به هر زوج و همچنین شاخص میزان علاقمندی به مهاجرت است. هر اندازه مردم در کشوری کمتر روی به زندگی خانوادگی، ازدواج، فرزندآوری و تعداد کمتر فرزند بیاورند، و هر اندازه بیشتر به تمایل به مهاجرت داشته باشند. گویای وجود امید اجتماعی کمتری در آن کشور است و برعکس . شاخص های دراماتیکی هم مثل سطح خودکشی داریم که البته چون صحت آنها در کشورهای جهان سوم زیر سئوال است و چون دلایل در این رفتارها بسیار پیچیده اند، کمتر میتوان به صورت جدی به آنها نگاه کرد. امید به زندگی مطلق (سن قطعی مردان و زنان به طور میانگین) و امید به زندگی سالم (میانگین سن افراد پیش از بروز نخستین بیماریهای سخت ) شاخصهای دیگری هستند که میزان رضایت از زندگی و خوشبختی و امید را نشان میدهند.
۴- چه نسبتی بین امید با آگاهی وجود دارد؟ آیا هرچقدر آگاهی بالاتر میرود ناامیدی نسبت به آینده وضع موجود بیشتر میشود؟ یا اساسا ناامیدی از پیامدهای ناآگاهی است؟
بستگی به درک و تعریفی دارد که ما به آگاهی میدهیم. در روزگار پیش از صنعتیشدن اکثر جوامع انسانی شکل کاستی یا شبه کاستی داشتند، یعنی به پارههای جدا از هم تقسیم میشدند که ارتباط میان آنها محدود بود بنابراین اصولا سخن گفتن از جامعه (گزلشافت) به تعبیر تونیس، جامعه شناس آلمانی، درباره آنها نادرست بود آنها بیشتر جماعت(گماینشافت) بودند، اغلب روستایی، با شناختی که عموما به صورت جماعتی و حرفهای و خاص تعریف میشد و دایره واژگانی محدود و اندک در افراد و تمرکز زبان در در حوزههای خاصزندگی هر جماعت و فرهنگ. روابط معدود و محدود بودند و بر اساس نشانهگذاریهای متعدد و پلهای مشخص انجام می پذیرفتند. بنابراین شناخت دموکراتیک به صورتی که بعدها با صنعتیشدن و به خصوص جهانی شدن و انقلاب اطلاعاتی به وجود آمد، اصولا معنایی نداشت. هم از این رو امروز وقتی از آگاهی و شناخت صحبت میکنیم، در وضعیتی معکوس هستیم یعنی حجم دادهها و عناصر شناخت موجود، به مراتب از میزان قابلیت کنشگران اجتماعی برای درک و استفاده از آنها بیشتر است. در این معنا، امروز، فرایندهای پردازش دادهها و اطلاعات و شناخت از خود این اطلاعات ارزشمندتر و مهمتر هستند. بنابراین وقتی از تاثیر بالا رفتن آگاهی یا کاهش آن بر امید اجتماعی صحبت میکنیم با فرایندی ساده سروکار نداریم. امروز بیشتر از آنکه ما اطلاعات داشته باشیم، شبه اطلاعات، نیمه-اطلاعات یا اطلاعات جعلی داریم آن هم در هر موردی که لزوما موارد دیگر را در بر نمیگیرد یا اصولا به حساب نمیآورد. داده هایی که اغلب به صورت خود آگاهانه یا ناخود آگاهانه، با غرض یا از سر دلسوزی، به وسیله انسانها، ماشینها و یا ترکیبهایی بی پایان از این دو، پراکنده میشوند. من معتقدم اگر در جهان کنونی میتوانستیم واقعا به گونهای از دموکراتیزاسیون اطلاعات درست برسیم و یا به آن نزدیک شویم، بیشک حکمرانی های بهتری میداشتیم و نتیجهاش مدیریت های بهتر و بالارفتن امید در کنشگران اجتماعی بود. اما چنین نیست و مراحل و بخشهای گوناگونی از این فرایند به میزانهای مختلف، آسیبدیده یا دستکاریشده هستند. اما اگر بتوان از طریق سالمسازی فضای اطلاعرسانی و بسیار بیشتر از آن سالمسازی و دادن قابلیت تحلیل به افراد در یک جامعه پیش رفت، به نظرم میتوان امید را نیز با توجه به عامل آگاهی و شناخت بالا برد. به این نکته نیز توجه داشته باشیم: شناخت مفید برای بالا بردن امید اغلب در جایی نیست که تصوّر میشود. برای نمونه به نظر من هر کسی در هر شرایطی اگر شناختی نسبتا خوب از هنر و قابلیتهای لازم را برای داشتن ذوق و سلیقه و توانایی برای لذت بردن از هنر را داشته باشد، بیشک امید بیشتری به زندگی پیدا میکند. اما اینکه چگونه میشود این کار را کرد بحثی پیچیده و جداگانه است.
۵- نشانههای افول امید در یک جامعه چیست؟
به بخشی از نشانهها در پرسشهای پیشین، اشاره کردم: مثلا اینکه افراد از زندگی خود ناراضی باشند، آن را بی معنا بدانند، حاصل عمر خود را بر باد رفته تصوّر کنند، ایمان و اعتقادشان را به آرمانها از دست بدهند، معنای عشق و طعم زیبایی را گم کنند، دچار اسطورهزدگی بشوند، در کینهورزی پیش بروند و آن بخش از ذهنیت و رفتارهای منفی خود را که در آنها با پدیدههایی ضدخلاق و دگرآزادانه روبرو هستیم، را پرورش داده و برعکس بخشهای مثبت، خلاق و دگردوستانه را از دست بدهند، و… همه اینها از اشکال بروز نومیدی هستند که در بسیاری موارد، در شکل نومیدی باقی نمیماند و به سایر اشکال عاطفی منجر میشود و روابط چرخشی با آنها برقرار میکند. برای مثال به نفرت، به ضدیت و دشمنی و کینهتوزی، به ترس، به بزدلی و ناتوانی در مدیریت زندگی و موقعیتهای منفی دیگر تبدیل میشود.
اما دقت داشته باشیم که هیچ یک از مواردی که برشمردم، یک شبه از راه نمیرسند، و یکباره عمل نمیکنند و غیر قابل جبران نیستند. همه این موارد اشکال بروز تدریجی دارند و با نشانههای کوچک ظاهر میشوند. برای نمونه به آسیبهایی چون خودنمایی، فخرفروشی، اشرافیگری، خوشخدمتی، ابتذال، حسادت، تازه به دوران رسیدگی، شهرت و ثروت طلبی و … در جامعه خود بنگریم. ما دستکم از صد سال پیش همه اینها را به صورت نشانههای کمرنگتر یا پررنگتر در این یا آن بخش از جامعه داشتهایم اما کمتوجهی و یا بیتوجهی و یا به کار بردن راه حلهای نادرست ما را به آنجا رسانده که همه این آسیبها رشد و جامعه را بنبست بکشند.
نکته دیگر در آن است که این عوامل یکباره عمل نمیکنند و قدرت سرایت و فراگیری آنها هر چند از یک پدیده به پدیده دیگر، بسیار متفاوت است، اما اغلب تدریجی است. باز این امر را در تاریخ معاصر خود شاهد بودهایم که مثلا در دهه ۱۳۴۰ که ثروت در آن افزایش یافت، شاهد نبودیم که به یکباره جامعه زیر و رو شود و پوست بیاندازد، بلکه دست کم سی سال یا بیشتر زمان لازم بود که ثروت مدیریتناشده، آسیبها را به شدت گسترش دهد. اگر ده یا بیست سال پیش، خودنمایی صفتی بود که در گروه اندمی از ثروتمندان دیده میشد امروز به صفتی تبدیل شده که نه تنها اکثریت آنها را در بر میگیرد، بلکه دیگران را نیز که لزوما ثروتمند نیستند، تشویق به ورود به جرگه آنها میکند. و اما سومین مورد آن بود که حتی در بدترین شرایط، یعنی شرایطی که امید در جامعه به صفر برسد و از صفر هم پایینتر برود، میتوان باز هم امید داشت که شرایط بهبود یابند ما در قرن بیستم شرایط غیرقابل تصوّری را از جنایتها و خیانتها و بیرحمیها شاهد بودهایم، ولی همین که حتی بخش کوچکی از جامعه سالم مانده بود، سبب شد که بازسازی امکانپذیر باشد. آلمان نازی، پس از تخریبش در جنگ، به همت و به دست شمار کوچکی از آلمانیها که توانسته بودند، سالم باقی بمانند دوباره بر پا شد. این را در باره بسیاری از موقعیتهای تخریب شده و سراسر فاسد و فروپاشیده نیز میتوان گفت پس هیشه جای امید هست.
۶- آفتهای سیطره ناامیدی در جامعه را چطور میتوان صورتبندی کرد؟
باز اگر بخواهم از یک تمثیل بیولوژیک صحبت کنم ناامیدی به نوعی بیاشتهایی شباهت دارد. میدانیم که یکی از نشانههای بسیاری از بیماریهای خطرناک و کشنده بیاشتهایی است، یعنی اینکه فرد تمایلی به غذا خوردن ندارد و لذتی از این کار نمیبرد. یا عدم تمایل فرد به بهبود مثلا از سر باز زدن از مصرف دارو یا تن دادن به آزمایش و درمانهایی که گاه دردناک نیز هستند؛ این هم گویای موقعیتی خطرناک هستند. اما پرسش اساسی که به سئوال شما نیز باز میگردد این است: چرا کسی بیاشتها میشود، چرا کسی حاضر نیست قدمی برای بهبود خود بردارد یا تن به سختیها و دردهایی بدهد تا وضعیتش بهتر شود. همان اندازه که پاسخ این سئوالات در پزشکی شناخته شده است در علوماجتماعی نیز ما پاسخ را میدانیم. در جامعه دلیل اصلی، ناامیدی و اشکال دیگرش است که سبب میشود این اتفاق بیافتد، منتها نامیدی در شکل اولیه خود یعنی نداشتن امید، بیشتر موقعیتی منفعل است. حال اگر نومیدی به شکلی فعال تبدیل شود ممکن است به نظر برسد، چیز دیگری خواهد شد اما در واقع همان است مثلا به نفرت از دیگران، نژادپرستی، کینه ورزی، حسادت، بیرحمی و غیره؛ در این صورت کار باز هم مشکل تر میشود، زیرا چنین فردی، جنس اصلی آسیبی را که در خود دارد، نمیداند و بنابراین اگر بیمار نومید، دارویش را نمیخورد، این فرد، نه تنها دارویش را نمیخورد بلکه چیزهای دیگر میخورد که بر شدت بیماریاش میافزاید. کشور آلمان پیش از جنگ جهانی اول یک کشور پیشرفته صنعتی و در اوج مدرنیته اروپایی بود، اما شکستی که در این جنگ متحمل شد و فشاری که متفقین به این کشور وارد کردند، سبب شد که به شدت درون نومیدی فرو رود، این نومیدی سپس به نفرت و نژادپرستی و جنگطلبی ِ اتقامجویانه تبدیل شد و سر از فاشیسم بیرون آورد که آلمان را در نهایت به نابودی ِ تقریبا کامل کشید. فرایند سلطه یافتن نومیدی در یک جامعه، نیز دقیقا در این امر مشهود است: نومیدیهای کوچک، شکستهای کوچک و عدم توجه و چارهیابی برای آنها، به عقبانداختن و نادیده گرفتن ِ دردها و هشدارهایی که آنها به ما میدهند، سبب انباشت شدن آنها شده و در نهایت از یک کاه یک کوه میسازند که دیگر مقابله با آن کار سادهای نخواهد بود. و در این میان، آگاهی کاذب و دستکاری اندیشهها، نشانیهایی غلط که از همه سو به ویژه در جهان امروز به انسانها درباره شرایطشان داده میشوند، نقشی بزرگ برای گمراهی آنها و کشیدنشان به دام نومیدی و سپس اشکال آسیبزا و خطرناکتر نومیدی و پی آمدهایش دارند.
۷- نخبگان و بازیگران میدانهای مختلف در افزایش امیدواری یا ناامیدی جوامع چه نقشی دارند؟ آیا صرفا عرصه سیاسی است که در میزان امید جامعه موثر است؟ یا نیروهای اجتماعی نظیر روشنفکران، معلمان، اساتید دانشگاهها، مطبوعات و … هم به میزان قابل توجهی دخیل هستند؟
صد در صد چنین است. ما از این افراد با نامهای مختلفی صحبت میکنیم ولی برای آنکه بتوانم پاسخی کوتاه به پرسش شما بدهم و با اشاره به یکی از مکاتب انسانشناسی که در دهههای ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ بسیار مهم بود و شخصیتهایی چون آبرام کاردینر و روث بندیکت و مارگارت مید از اندیشمندانش به حساب میآمدند، به مفهوم «الگوی شخصیتی» اشاره میکنم. این مفهوم البته نقدهای زیادی را شامل شده است که در اینجا جای ورود به این بحث نیست، اما واقعیت آن است که به صورت خلاصه هر جامعهای دارای شخصیتها و الگوهای مرجعی است که بر اساس ارزشها و میراث فرهنگی و اخلاقی و تاریخی آن جامعه در عرف و سنت و سپس قوانینش ساخته میشوند، یعنی در کنش اجتماعی و زنده و پویای آن. چنین الگوهایی هستند که راهنمای یک جامعه میشوند: همان مشاغلی که نام بردید، مثل معلمان، بازرگانان، روشنفکران، دانشگاهیها، مدیران، مادران و پدران، و… الگوهای شخصیتی هر جامعهای ممکن است از لحاظ میزان گسترش و عمق و شکل و محتوای تاثیرگذاری و گروههای مخاطبشان متفاوت باشند، اما با مطالعهای بر جامعه به سرعت میتوان این الگوها و تحول و دگرگونیهایشان و میزان تاثیرگزاریهایشان را در یک جامعه یافت. برای نمونه در جامعه سنتی ما شخصیتهایی چون روحانیون، معلمان، اساتید دانشگاه، افراد تحصیلکرده، پزشکان و همه کسانی که با عناوینی عمومی چون «بزرگان» یا «معتمدان»، «دانشمندان» و غیره شناخته میشدند، معیارهای اخلاق نیاکانی بودند، بنابراین اکثریت افراد مدلی داشتند که میدانستند اخلاقا باید از آن تبعیت کنند یا زیاد از آن دور نشوند و هر اندازه دورتر شوند، آینده اخلاقی خود و فرزندانشان را بیشتر به خطر میاندازند.
اما این الگوها طبعا مثل هر چیز دیگری دچار دگرگونی میشوند و شدند. جامعه ما چون با شتابزدگی بسیار زیادی از یک جامعه سنتی به یک جامعه به اصطلاح «مدرن» تبدیل شد، شخصیتهای گروه اول در آن رو به زوال و انزوا رفتند و شخصیتهای جدید، مراجع تازهای تعریف کردند که عموما روی دو محور «شهرت» و «ثروت»، موفقیت اجتماعی و هدف و معنای زندگی را تعریف میکردند. این شخصیتها در زبان عمومی «سلبریتی» نامیده میشوند که خود این واژه گویای نوعی سقوط جامعه به یک آمریکاگرایی در بدترین معنای آن است. بهررو، با از میان رفتن شاخصهای اخلاق سنتی که برغم همه مشکلاتش بالاخره توانسته بود جامعه نیاکانی را قرنها و قرنها حفظ کند، ما خود را درون جامعهای انداختیم که ارزشهای موردتبلیغش را نه واقعا میشناسیم و نه واقعا تسلطی روی آنها داریم و همین امر سبب شده است یک اغتشاش زبانی، شناختی، ارزشی، کنشی در جامعه ما به وجود بیاید به این معنا که الگوهای مرجع گم شوند و یا مورد توافق گستره بزرگی از مردم نباشند. این وضعیت گاه خود را به صورت جامعه دوقطبی یعنی به اصطلاح طرفداران «سنت» و به اصطلاح طرفداران «مدرنیته» بروز میدهد که هیچ کدام نه سنتیاند و نه مدرن، گاه نیز درون خود هر یک از این دو گروه تنشهای شدیدی بالا میگیرد که بر سر الگوها و شخصیتهای مرجع و کنشهایی است که باید موردتاکید باشند. نتیجه آنکه تا زمانی که ما نتوانیم بر اساس مختصات جهان مدرن که اصل در آن تفاوت و نه شباهت است، در عین حال به مجموعهای از مشترکات ارزشی مورد توافق اکثریت جامعه برای مدیریت و کنش اجتماعی برسیم، نخواهیم توانست جز به صورت جزئی تاثیری را از الگوهای شخصیتی بر کنش عمومی به صورت واقعی و پایدار ببینیم. اما برای بهبود این وضعیت نیز یک راه حل جادویی ِ یکشبه وجود ندارد. گروههای مرجعی که به صورت دراز مدتتری دارای اقتدار اخلاقی بودهاند مثل معلمان، اساتید، هنرمندان، دانشگاهیان و غیره میتوانند با تغییر ایجاد کردن در رفتارهای روزمره و حتی خُرد خود آغازگر ِ چرخههای مثبتی باشند که با رشد خود، اقتدار پیشین آنها را باز گرداند و سبب تاثیرگزاری برای بهبود جامعه و بازگشتن اعتماد و امید به آن شود.
۸- در حال حاضر به لحاظ جامعه شناختی میزان امید در جامعه ایران را چطور ارزیابی میکنید؟
در حال حاضر گمان میکنم وضعیت امید در جامعه ما چندان مناسب نباشد. بنابراین معتقد به خوانشی انتقادی از شاخصهای توسعهای هستم که بالاتر به آن اشاره کردم. اما این کار نیاز به مطالعات بسیار بیشتری دارد. در واقع آنچه من به شخصه بسیار بر آن تاکید داشتهام دو فرایند ِ دیفرانسیلی است. نخست دیفرانسیل یا تفاوت پویایی که بین انتظار مردم و به ویژه جوانان ازتغییر وجود دارد و تغییری که عملا با سرعت کم پیش میرود و هرچند سال یکبار هم در آن یک عقبگرد اساسی اتفاق میافتد. و از طرف دیگر یک دیفرانسیل بین احساس نومیدی و خود نومیدیِ واقعی. نومیدی واقعی قاعدتا باید به دلایلی اتفاق بیافتد که ناشی از شرایطی ساختاری و غیرقابل تغییر، حتی در میان مدت باشند. مثلا وقتی کشوری به شدت فقیر، با جمعیت پیر، فاقد منابع طبیعی، در یک موقعیت ژئوپلیتیک بسیار بیثبات و خطرناک و زیر فشار قرار داشته باشد. این نمونهها به ویژه امروز برای اکثر کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی (به جز شیلی و آرژانتین و با تسامح بسیار، مکزیک و برزیل که مشکلاتی دیگر ولی اساسی دارند) صادق است. در چنین حالتهایی حق داریم که شاهد یک نومیدی ساختاری و سیاهی نسبتا مطلق باشیم که نتیجه اش امواج مهاجرتی تقریبا بدون توقف مردمانی است که از این کشورها به طرف آمریکا در حرکتند. همین را درباره برخی دیگر از کشورهای جهان مثلا در منطقه خاور میانه و آسیای میانه و جنوبی نیز میتوان گفت (نظیر کشورهای جنوب قفقاز، عراق، سوریه، افغانستان، بنگلادش) که نومیدی در آنها به دلایلی چون جنگهای طولانی، اختلافات قبیلهای، کمبود ثروت، و… قابل درک است. اما احساس نومیدی، لزوما از یک شرایط ساختاری که آن را توجیه کند، بیرون نمیآید: برای مثال در ایران ما ثروت زیاد طبیعی، جمعیت جوان و تحصیلکرده، موقعیت نسبتا خوب منطقهای، قابلیتهای بالقوه تقویت سیاست خارجی با اروپا و کشورهای همسایه و غیره را داریم. اما سوء مدیریت سبب شده که نتوانیم این موارد را به بهره برداری برسانیم و اغلب افراد، خود را در موقعیتی غیر قابل تحمل می ببینند. این هم دومین دیفرانسیل است که ما از آن رنج میبریم. یعنی تفاوت میان «احساس نومیدی» و «نومیدی مطلق». و البته در مورد نخست میتوان با اقدامات درست مدیریتی تا حد زیادی دخالت اجتماعی کرد و وضعیت را به سوی بهبود برد و رضایت ایجاد کرد. منظور من طبعا آن نیست که یکشبه مسائل و مشکلات حل شوند. اما امکانات و قابلیتهای ما برای حل مشکلات بسیار بالا تر از وضعیت کشورهایی است که نومیدی در آنها حاصل ِ موقعیتهای سخت و غیر قابل تغییر در کوتاه یا حتی میان مدت است.
۹ – چه عواملی را در این میزان موثر میدانید؟
به نظر من همان گونه که بارها گفتهام، دو گروه از عوامل به صورت چرخهای باطل در این امر موثرند: از یک سو ناکارآمدی مدیریتی که حود حاصل فرایندهایی چون فساد و برتری قائل شدن برای ابراز تبعیت ایدئولویژیک نسبت به مهارت و شایستگی واقعی برای سمتهای مدیریتی است. و از سوی دیگر، بیمسئولیتی جامعه مدنی که واقعا شکل نگرفته و بنابراین ما هر چند شهرنشین زیاد داریم اما شهروند زیاد نداریم. در مورد نخست حوزه سیاسی اگر اراده لازم را به خرج دهد میتواند بسیار موثر باشد اما متاسفانه این اراده باید با شفافیت هر چه بیشتر خود را در جوّ حاکم و فضا نشان دهد: افزایش شدید آزادیهای سیاسی و اجتماعی و سبکهای زندگی، کاهش شدید فشار ایدئولوژیک بر ارکان زندگی اجتماعی و خصوصی مردم انجام بگیرد. اما در حال خاضر چنین نشانههایی نه تنها دیده نمیشوند بلکه بیشتر نشانههایی را می بینیم که گویای خط سیر معکوس دستکم در کوتاه مدت هستند. در عرصه اجتماعی نیز، متاسفانه شتابزدگی مدرنیته ایرانی سوای عدم کارایی سیاسی، سبب شده که مردم ما همانگونه که بارها گفتهام بدترین (و نه بهترین) عناصر سنت را در خود تقویت کرده و آنها را با بدترین (و نه بهترین) عناصر مدرنیته ترکیب کرده و معجونی هیولایی به وجود بیاورند که میتوان آن را گونهای فردگرایی مبتنی بر بدترین نوع داروینیسم اجتماعی، شهرت و ثروت طلبی، فساد و زیر پا گذاشتن ارزشها نامید و این را در کنشهای روزمره خود به تدریج به موقعیتی بسیار رایج و حتی مورد تاکید در آوردهایم. نتیجه آنکه یک چرخه باطل بین این دو، یعنی حکمرانی آسیب زده و شهروندی بی پایه ایجاد شود که یکدیگر را تقویت، اعتماد اجتماعی را تخریب و به شدت به نومیدی دامن میزنند. تکرار میکنم، برغم تمام فشارهای داخلی و خارجی که هرگز متوقف نشدهاند، این وضعیت قابل تغییر در جهت مثبت هست اما برای این کار نیاز به اراده بسیار بالایی از هر دو سو و آگاهی و قابلیت درک و شناخت و تحلیل بالایی از هر دو سو وجود دارد. ممکن است گفته شود که این سخنان بیش از اندازه آرمانگرایانه است زیرا در هیچ سویهای خبری از این گونه آگاهی و شناخت نیست، پاسخ من این است بنا بر ترجبه روزمره بدون شک و تردید میتوانم بگویم در هر دو سویه کنشگران بسیار زیادی وجود دارند که نه تنها برای این کار آمادهاند بلکه عملا برغم تمام مشکلات دارند کارشان را میکنند: دولتمردان، مسئولان و مدیرانی که برغم همه چیز با وجدان و تا حداکثر ممکن خدمتگزار باقی ماندهاند، از یک سو، و مردم و به یژه جوانان ، هنرمندان و دختران و زنانی که به رغم همه فشارها در حال آفرینش هنری و خلاقیتهای فرهنگی هستند. این سبب میشود که همیشه امیدوار به روزهای بهتر باشیم.
۹- سهم هر یک از عناصر تاثیرگذار در این زمینه را چقدر میدانید؟ سیاستمداران، روشنفکران، هنرمندان و سلبریتیها و … .
در جامعه ما در حال حاضر سهم هریک از این گروهها، نه به صورت جمعی یعنی در قالب جماعت (Community) بلکه به صورت فردی تعیین میشود. توضیح میدهم: به دلیل ناهمگنی عمومی که گروه های اجتماعی در ایران دچار آن شدهاند و گسترش بیاعتمادی و ناکارایی و بسیاری آسیبهای دیگر، سطح اعتماد ازهر گروه در بسیاری موارد به فرد کاهش یافته است. به این ترتیب اکثریت به فرض به «استادان دانشگاه» به طور کلی اعتماد نمیکنند بلکه به این یا آن «استاد دانشگاه» خاص اعتماد میکنند، یا اکثرا به هنرمندان به طور کلی و جماعتی اعتماد نمیکنند، اما ممکن است این یا آن هنرمند اعتماد کنند. متاسفانه حتی این امر نیز دارای وضعیت ثبات و پیوستاری دائم نیست به این معنا که کسی که امروز مورد اعتماد است ممکن است یک ماه یا یک سال دیگر یا به محض وقوع بک اتفاق، این اعتماد را از دست بدهد. از این رو باید تحلیل در این زمینهها را با ظرافت زیاد و انعطاف بالا و به شکل بسیار عمیق باید انجام داد. امروز در حالی گروههای اجتماعی ما از مردم عادی گرفته ولی حتی تا بالاترین متخصصان با نوعی سطحینگری و قضاوتهای شتابزده و گونهای خودکفایی و احساس اعتماد به نفس کاذب، سروکار داریم که شکل بیرونی آن در قالب نوعی لومپنیسم فرهنگی است. اگر به فضای مجازی برویم به صورت گسترده، این امر را میبینیم به ویژه در کامنتها که افرادی بدون هیچ دانش و ادب و فرهنگ هر چه تمایل دارند مینویسند و عموما مسئولان این فضاها هم به تصور آنکه «دموکراسی» را رعایت کنند همه این سخنان مبتذل را منتشر می کنند و بدین ترتیب نه کمکی به دموکراسی کرده بلکه در عمل شرایط زیست آن را تضعیف کرده و یا کاملا به سود پوپولیسم و عوامزدگی و لومپنیسم از میان میبرند و موقعیت را برای غیر دموکراتیکترین و سطحیترین کنشگران کاملا آماده میکنند.
۱۰- به نظر شما رواج فضای مجازی چقدر در گسترش ناامیدی موثر بوده است؟ آیا اساسا این عرصه تاثیرگذاری از این حیث دارد؟
فضای مجازی یک فناوری است در دموکراتیزه شدن روابط رسانهای چیزی مثل کتاب و مجلات در قرن نوزدهم، مطبوعات به طور کلی از ابتدای قرن بیستم، رادیو از بین دو جنگ جهانی، تلویزیون از پس از جنگ جهانی دوم، اینترنت از دهه ۱۹۹۰، موتورهای جستجو و اپلیکیشنهای خبری و آموزشی و هوش مصنوعی و البته همین فضا که از آن نام میبریم، از سالهای ۲۰۰۰ به این سو. بنابراین فضای مجازی به مثابه یک ابزار هم میتواند مفید و وسیلهای باشد برای بهتر شدن وضعیت فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ما و هم درست معکوس. آنچه عموما شاهدش هستیم ترکیبی بسیار پیچیده از این دو فرایند است که با دستکاریهای بی پایان کنشگران دولتی خصوصی هر لحظه در جریان است. به عبارت دیگر اینکه بگوییم فضای مجازی به ناامیدی دامن میزند یا به امید به خود به خود درست شدن باشیم درست نیست، اما میتوان از روندها و از شبکههای خاصی نام برد که در آنها این یا آن روند بیشتر یا کمتر به عواملی مثبتتر یا منفیتر منجر شدهاند که همه این موارد نیز دارای اثرات جانبی (Side Effects) و البته پیآمدهایی هستند که لزوما کنترل شده به حساب نمیآیند. به طور کلی فضای مجازی آینهای از جامعهای است که در آن زندگی میکنیم. اما همه کنشگران میتوانند با خرده مقاومت و کنشهای کوچک و روزمره، خود در این فضا اثرات مثبتی داشته و به چرخههای مثبت دامن بزنند. کما اینکه عکس این نیز کاملا درست است.
اگر ما از فضا مجازی برای دامن زدن به اندیشه های مثبت، بالا بردن سطخ کیفی ذهنیت افراد و واداشتن آنها به بیرون آمدن از خمودگی و حرکت به سوی خلاقیت، نوع دوستی و رفتارهای مثبت استفاده کنیم، میتوانیم امید را در آن دامن بزنیم و برعکس. اما نکتهای هست که درباره آن نباید شک کرد و آن این است که اهمیت، گسترش و عمق فضای مجازی و تاثیرش در زندگی ما در کوتاه ، میان و دراز مدت دائما افزایش یافته و خواهد یافت. مهارت داشتن به استفاده از ابزارهای فضای مجازی، رایانهها، تلفنهای همراه، انواع اپلیکیشن ها به نظر من بسیار اساسی است و شاید به صورت تمثیلی بتوانم بگویم همانقدر اساسی که پدر و مادران و پدر و مادر بزرگان ما نیاز داشتند خود را با زندگی شهری ، با آب لوله کشی، با لوله کشی گاز، با زندگی در آپارتمان، استفاده از وسایل خانگی مدرن و غیره عادت دهند، اینکه بفهمند اتوموبیل چیست، بانک چیست، روابط مالی و اجتماعی جدید چطور انجام می گیرند و غیره. درک و آموختن شیوه های استفاده درست از فضای مجازی، یعنی شیوههای مثبتی که بتوانند امید و زندگی ما را بهتر کنند، امری اساسی است که همه باید آن را جدی بگیرند.
۱۲- کشور ما سالها است با انواع رسانههای صوتی، تصویری، اینترنتی و … تزریق رسانهای میشود. تزریقی که انگار در غیاب رسانههای مستقلی که بتوانند با آزادی بیان مسائل اجتماعی و سیاسی را تحلیل کنند، موجه شدهاند. رسانههای بیگانهای که با هزینههای فراوان توسط دولتهای بعضا متخاصم در آن سوی مرزها طراحی و اداره میشوند و به لحاظ حرفهای در اقناع مخاطبان خود توفیقاتی را کسب میکنند. نقش این پدیده را در افزایش ناامیدی و تبدل امید یک جامعه به یاس چطور ارزیابی میکنید؟
در چشم انداز میان و دراز مدت، چیزهایی به نام رسانههای مستقل، یا انحصار رسانهای، رسانههای ملی و بیگانه و غیره نخواهیم داشت – مگر آنکه جهان وارد یک سیر دگرسیون عمومی ضد دموکراتیک همچون مورد میان دو نگ شود که محتمل است- نه به این معنا که وجود خارجی نخواهد داشت بلکه به این معنا که تاثیرگزاریشان جز به صورتی بسیار نامنظم، غیرقابل پیشبینی، فرایندی و پیچیده انجام نمیگیرد. این امر هم مثبت است و هم منفی. مثبت است زیرا امکان میدهد که امروز هر کسی دارای فکر و خلاقیتی باشد بتواند رادیو، تلویزیون، روزنامه و کتاب خود را روی شبکه منتشر کند. و منفی است از این لحاظ که این هر کسی هم شامل افراد درستکار و با ذهنیتهای سالم میشود و هم شامل افراد نادرست و با ذهنیتهای بیمار. از این رو ما ناچاریم به ویژه برای فرزندانمان و نسلهای جوان آموزشها و امکان تمرین و کنش واقعی روی فضای مجازی ودر میانکنشهای فضای مجازی – فضای واقعی را فراهم کنیم تا بتوانند به اشکال جدید ِ روابط فضایی – زمانی خو بگیرند و خود راه خویش را در هزارتوهای آنها پیدا کنند. به نظرم همان طور که بارها گفتهام ما از جوامعی مبتنی بر داده – محوری (Data-Centrism) به طرف جوامعی مبتنی بر تحلیل – محری (Analysis-Centrism) میرویم و میزان اینکه کنشگران بتوانند وضعیت و موقعیتهای بهتر یا بدتری داشته باشند به این بستگی دارد که تا چه حد بتوانند این گذار را بیخطر و با موفقیت طی کنند. به نظر من بدترین وضعیت، سراغ کسانی خواهد آمد که اصل موضوع را نفی میکنند، مثلا هنوز حاضر نیستند بیمعنایی انحصارطلبی در تولید «داده» را بپذیرند و یا کسانی که تصور میکنند به صرف توزیع «دادهها» به شکل و شمایلی که آنها میخواهند میتواند بر کنشها و واقعیت بیرونی تاثیر مطلوبشان را بگذارد. مسائل به هیچ رو به این سادگی نیست.
۱۳- چه نسبتی میان امید و اعتماد در یک جامعه میتوان رسیم کرد؟
اعتماد و یا به زبانی که بیشتر در علوم اجتماعی به کار میرود ، «سرمایه اجتماعی» در میان انسانها از مهمترین پایهها و ضمانتهایی است که میتوان امید اجتماعی را با آن تقویت کرد و برعکس اگر اعتماد یا سرمایههای اجتماعی از میان بروند (مثلا از طریق از میان رفتن یا تضعیف نظامهای ارزشی یا الگوهای مرجع در یک جامعه) به همان میزان نیز میتوان انتظار داشت ساختارهای امید تضعیف و یا تخریب شوند. حفظ گروه بزرگی از «مشترکات» (Commons) در هر جامعهای برای ایجاد اعتماد ضروری هستند. مثل باور داشتن به اینکه «واقعیت» چیست، اینکه نهادهای اجتماعی و سایر کنشگران از «واقعیت» استفاده میکنند، یا باور به اصول و شاخصهای اخلاقی برای همزیستی در یک جامعه و اجزائی که به ما امکان میدهد بسیاری از موقعیتهای مثبت و منفی را در یک جامعه به یک نوع درک کنیم.
۱۴- راهکارهایی که برای افزایش امیدواری در جامعه وجود دارد را چطور میتوان صورتبندی کرد؟
برای افزایش امید نمیتوان مستقیما عمل کرد بلکه باید جامعه را از لحاظ ساماندهی و سازمان یافتگی تقویت کرد. نهادهای سالمتر، از میان بردن فساد، ایجاد روابط سالم در همه سطوح و غیره راههایی هستند که اعتماد اجتماعی و سرمایه اجتماعی را در هر جامعهای بالا میبرند و این امر خود به بالا بردن امید میانجامد. بدون هیچ تردیدی، در دو بُعد اقتصادی و سیاسی، میتوان با اقداماتی وضعیت مادی کنشگران و وضعیت آزادیها و حقوق کنشگران را در جامعه بهتر کرد و از این راه سبب شد که امید بالا برود، همه روابطی که مستقیم یا غیرمستقیم این روابط را تخریب کنند یا مانع از گسترش آنها بشوند، به همان ترتیب امکان بالا بردن امید در جامعه را نیز کاهش میدهند. باید توجه داشت که بدترین و سادهاندیشانهترین توهم درباره بالا بردن امید در جامعه آن است که با توصیه کردن و شعار دادن و به خصوص با وعدههایی که به سرعت توخالی بودنشان نشان داده می شود، در پی این کار باشیم. وعدههای انتخاباتی از این دست هستند . این وعده ها که عموما عمر کوتاهی دارند، نه تنها امید را در جامعه تقویت نمیکنند بلکه به آن ضربه زده و حتی خود ِ نهاد انتخابات را نیز زیر سئوال میبرند. نباید آنقدر سادهاندیش بود که تصور کرد اگر به مردم بگوییم امیدوار باشند، آنها هم امیدوار خواهند شد. سخنان هر اندازه هم از روی صداقت به بیان آورده شوند، چیزی جز سخنان یعنی حرفهایی نیستند که تنها و تنها محک ارزش آنها و قابلیت تاثیرگزاریشان به تحقق در آمدنشان است. البته در کشور ما و البته در میان کل سیاستمداران جهان همیشه ترفندی هم هست که عدم تحقق وعدهها به دلایلی خارج از اراده کسی که آنها را داده است، نسبت بدهند، اما این روند آنقدر مورد استفاده و سوء استفاده قرار گرفته که دیگر اثری ندارد در نتیجه تنها راه واقعی بالا بردن امید در جامعه تغییرات مشهودی در نظامهای کنش و واقعیتها است و تنها راه تغییر آنها نیز بالا بردن اعتماد و سرمایه اجتماعی. روشن است که اگر این شرایط لازم تامین شود ما شرایط دیگری نیز نیاز داریم تا به موقعیت شرایط کافی برسیم. ولی آن شرایط عموما موارد مادی هستند که با داشتن اراده سیاسی و انسجام در نظامهای مدیریتی با سادگی بیشتری قابل تحقق هستند.
۱۵- به نظر شما اولین گامهای عملی – با توجه به شرایط و اقتضائات سیاسی اجتماعی کشور ما- برای افزایش امیدواری چه میتواند باشد؟
اولین گامها افزایش آزادیهای اجتماعی و سیاسی و شفافسازی و نشان دادن استقلال و عدالت دستگاههای قضایی به صورتی کاملا روشن است. اگر مردم در سبک زندگی خود احساس آسایش و آزادی کنند و دائم در هراس نباشند که این کار و آن کار کوچکشان ممکن است نوعی مخالفت سیاسی تلقی شود. اگر این آزادی به طور محقق شود که هیچ کسی را نمیتوان و نباید به جرم داشتن عقیدهای زیر فشار گذاشت و اگر عدالت نشان دهد که بر اساس خط مشروع و صادقانهای عمل میکند و جای شک و تردیدی باقی نگذارد و یا دستکم این شک و تردیدها را کاهش دهد و مردم ببینند که مسیر پیش گرفته شده مسیری درست است، تردید نداشته باشیم که میتوانیم شرایط بهتری را از لحاظ امید اجتماعی در کشور ایجاد کنیم. اما تا زمانی که این شاخصها در روند منفی یا حتی در عدم تحرک و راکد باشند نباید انتظار داشت که امید در جامعه افزایش یافته و برعکس میتوان انتظار داشت که نومیدی و شاخصهای هرچه سختتری از آن نظیر تنشها، تمایل به مهاجرت، بیاعتمادی و آنومی اجتماعی افزایش یابند، روندهایی که به سود هیچ کسی در کشور نیست.