(Downfall/Der Untergang) / اثر الیور هرشپیگل / محصول آلمان، اتریش، ایتالیا/ ۲۰۰۴/ ۱۵۵ دقیقه
اراده معطوف به خودویرانگری
اتیین دولابوائسی (۱۵۳۰-۱۵۶۳) شاعر و نویسنده فرانسوی، در کتاب خود «گفتار در باب بردگی خودخواسته» (۱۵۷۴) بر آن بود که «مستبد» هر اندازه هم بیرحم و به ظاهر قدرتمند باشد و هر اندازه به نظر بیاید هژمونی بیپایان و درونی بر انسانهای زیر دست خود دارد، در حقیقت همه این توان و قدرت را از اراده آنها به بردگی خودخواسته، به دست میآورد. بنابراین او بر آن بود که فرودستان (و البته نه تنها آنها) هستند که «مستبد» را مستبد میکنند و نه لزوما اراده شخصی فرد مستبد. بدینترتیب ممکن است در هر یک از ما نیرویی بالقوه برای استبداد و زورگویی و تمایل به تحمیل اراده خودمان بر دیگران وجود داشته باشد، اما عموما تا زمانی که در شرایطی خاص، فرودستان یا کسانی که موضوع این استبداد هستند، در زمان و فضایی خاص، حق تصمیمگیری درباره زندگی و مرگ، چگونه زیستن و تعیین تکلیف در همه زوایای زندگی خود را به ما ندهند، ما به مثابه یک مستبد مفروض نمیتوانیم این حق را به زور به دست بیاوریم، اگر نیز چنین کنیم، تداوم یافتن یا نیافتن این «هژمونی» نسبتی مستقیم با باورپذیری و درونی شدن «حق» ما به این کار از سوی کسانی دارد که زیر سلطه قرار میگیرند. روشن است که نظریه لابوائسی بارها و بارها به چالش کشیده شده است زیرا در آن کمتر به عاملیتهای مخالف با استبداد و بردگی، به شرایط ایجاد و بازتولید بردگی، و به دادههای تاریخی، نهادی و ساختاری توجه میشود. اما فیلم «سقوط» به یکی از زیباترین اشکال ممکن خط اساسی دیدگاه لابوائسی را به نمایش میگذارد.
هیتلر، پیشوای بزرگ و هراسناک رایش سوم در فیلم «سقوط» و در روزهای پایانی حیاتش، هرچه بیشتر به واقعیت خویش نزدیک شده: پیرمردی فرسوده، خسته و از کارافتاده با دستانی لرزان؛ با ذهنی آشفته، هذیانگو و هذیاناندیش، ناتوان و نومید و نیمهمجنون؛ انسانی کهنسال و حتی مهربان و مودب که بیش از هر چیز میتوان صفت «رقتبرانگیز» را سزاوارش دانست. تضادی که میان چهرههای وحشتزده و هراسناک اطرافیان او، یا نگاههای اندوهناک و مایوس و در همان حال همدلانه دختران جوان منشی، که حاضر نیستند او را «تنها» بگذارند، آن هم نه از سر ترس بلکه از سر آینده سیاهی که میدانند با از میان رفتن پیشوا انتظارشان را میکشد، به خوبی تز لابوائسی را به ما مینمایاند؛ و تاکیدهای هیتلر و گوبلز که بارها در طول فیلم در برابر دیگرانی که تمایل دارند مردم را از سرنوشت دردناکشان در برلین نجات دهند، و از وی میخواهند «واقعبین» باشدو مردم را از نابودی نجات دهد، تکرار میکنند: «آنها خودشان میخواستند و میدانستند و حقشان است که این نابودی را بپذیرند» باز هم بیشتر این نکته را برجسته میکند.
فیلم سقوط با بازی حیرتآور برونو گانتس در نقش هیتلر، هر چند این اراده به ویرانگری و ویرانی حتی ویرانی خویشتن و خودکشی دستجمعی برای یک باور که دیگر هیچ کسی، نه از ترس قدرت، که از میان رفته، بلکه از ترس نگاه کردن شفاف به خود در آینه، حتی جرات ندارد به آن در ذهنش نیز بیاندیشد، گویای آن است که چگونه اراده به بردگی میتواند تا به انتها ، تا مرگ و سیاهی و ویرانی مطلق پیش رود بدون آنکه کسی بتواند زمانی که به غولی تودهوار تبدیل شد، در برابرش مقاومت کند. دختر منشی جوان، زمانی که به زن کهنسالی تبدیل شده با گونهای حسرت و پشیمانی میگوید: من خودم میخواستم منشی هیتلر بشوم و در صفوف نازیها قرار بگیرم و فکر می کردم کاری جز این امکان ندارد وجود داشته باشد، تا روزی که مجسمه یکی از زنان قهرمان ضد نازی را دیدم که همان روزی که من به حزب پیوسته بودم به دلیل مخالفتش با نازیها،اعدام شده بود. پس آزادی اراده آن سوی سکه ابتذال شرارت هانا آرنت است که شاید به صورتی مبالغه آمیز آن را ناگزیر میدید.
«سقوط» فیلمی است که فروپاشی محتوم یک ایدئولوژی مبتنی بر ترس و نفرت خودمحورانه و دیگرهراس را از درون و از برون به خوبی نشان میدهد، درون ، زیرا هر یک از این انسانها که میتوان به سهولت تصور کرد انسانهایی کمابیش «عادی» بودهاند، تا چند ماه پیش از آن حتی به ذهنشان نیز خطور نمیکرد که همه جاهطلبیهایشان همچون کاخی پوشالی فرو بریزد و امروز ناچار باشند تنها به این بیاندیشند که چگونه میتوانند «بهتر» خودکشی کنند. آدمهایی که هنوز در پناهگاه زیرزمینی و روزهای آخر جنگ، توانی جز مستی برای از یاد بردن، فروپاشی درونی خویش ندارند. اما در کنار این فروپاشی، فروپاشی شهر و فضا / زمانی که از همه سو، فرو میریزد: خاک تنها چیزی است که شکوه بلند پروازانه معمار رایش و پروژه قدرتمندانهاش برای حکومت هزار ساله آلمان در قالب ماکتی کاغذین، باقی میماند. اشپربر، گویی در تمام این روزها، جز به بلاهت خود در اینکه با ارادهای حاصل فروپاشی اخلاقی مردمی که ذلالت و حماقت بردگی خودخواسته را هدف خویش در زندگی قرار داده بودند، آگاهی داشت و حتی به ماکت خود با نگاهی مشکوک مینگریست طنز تاریخ در آن است که شعار محوری و اساسی ناطیها «خون و خاک» (Blut und Boden).در اشاره به خون و خاک مقدس ژرمنها، حال تعریف و تصویری در برلین فروپاشیده، خونین و کثیف و به خاکنشسته مییافت
برلین فرو پاشید، و همراهش تک تک کسانی که هنوز تصور میکردند با به بردگی درآوردن خویش آیندهای طلایی برای خویش ساختهاند. همسر گوبلز، وزیر ضدفرهنگ و سردسته شستشوی نژادپرستانه هیتلر، برغم و به برکت باور ابلهانهاش به ناسیونال سوسیالیسم هیتلری، خود به دست خویش هر پنج فرزندش را مسموم میکند و با دستهای خود زهر را در دهانشان فرو میبرد و با حرکتی خشک کپسولش را زیر دندانشان میشکند. و این نمادی است از سمی که در طول بیش از بیست سال فاشیسم آلمانی در ذهن مردم خویش فروریخت و آنها نیز با ارادهای دیوانهبار به قدرت و بردگی خیالین حاصل از آن پذیرایش شدند. روزهای آخر برلین و فاشیسم هیتلری که فیلم به نمایش آن اختصاص دارد، سرنوشت تلخی است که در انتظارهمه مردمانی است که تصور میکنند، سر به زیر انداختن و از یاد بردن جنایات «ارباب» بهتشی خیالین و یا دستکم دردی کمتر از همه قربانیانی که به نمایندگی از او با دستهای خود به کشتن داده و درون ورطه خشونت و مرگ و نیستی پرتاب کردهاند به بار میآورد راهروهای تنگ و تاریک، غبارآلود و زشت پناهگاه هیتلر در آخرین روزهایش تصویری کامل و دقیق از آرمان بردگی خودخواسته و سرانجام اندوهبار و هذیانآمیزش به ما میدهد.